رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
رمانِ ناتنی
>
رمان ناتنی - بخش دوم
|
رمان ناتنی - بخش دوم
بله بله. مدتي است سردرد دارم. قبلاً هم چند بار دکتر رفتهام. فايدهاي نداشته. آينه را از جلو چشماناش کنار کشيد. دوست داشتم بدانم چه طور اين مطب را پيدا کرديد. ميدانيد ما اين سئوال را از همه مريضهامان ميکنيم تا ببينيم کدام آگهي بيشتر جلب توجه کرده. آقای دکتر تازه از امريکا آمدهاند؟ بله. يک ماهي ميشود. لوس آنجلس در بيمارستان ايالتي کار ميکردند. يکي از بهترين پزشکان آنجا بودند.
پا شد. از پشت ميز آمد جلو ايستاد و باسناش را به ميز تکيه داد. عطرش دوباره هجوم آورد به دماغام. با هر حرکتِ دست اين بو را به سمت من پرواز ميداد. حالا حدود يک متري من بود. لبهاش را به هم ميماليد. نگاهاش ثابت مانده بود. من نميديدم به چي نگاه ميکند. فقط پاهاي بيجوراب او را ميديدم که تا بالاي زانو پيدا بود. کفشهاش چند بند بود که از اين طرف به آن طرف تخته کفش رفته بود. دکترها چي گفتند؟ چی تجويز کردند؟ سعي ميکردم اسم داروها را به خاطر بياورم. از اينکه اسم آنها را ميگفتم احساس غرور ميکردم. اسمها همه انگليسي بود. اين قرصها را نخوريد. دکترهای ايرانی فقط بلدند مريض را ببندند به دارو. من ميروم نسکافهاي براي خودم درست کنم. اگر ميخواهيد براي شما هم بياورم.
خيلي ممنون. يعني چه خيلي ممنون؟ بياورم يا نياورم؟ خون پريد زير پوست صورتام. نه، خيلي ممنون. شما بفرماييد. بدناش حضور مردانگي مرا به هيچ ميگرفت. درست است که من مرد مرد نبودم، اما شانزده سالام بود و مطمئنام که قيافهام دستکم هفده هجده ساله نشان ميداد. بالاخره نامحرم که بودم.
مانتوش را درآورد و روي جالباسي آويزان کرد. رفت طرف دري که به آشپزخانه باز ميشد. موسيقي همچنان مينواخت و از چهارگوشهی سالن آدم را فروميگرفت. چند دقيقه بعد فنجان بهدست آمد. ما براي مريضهامان پرونده درست ميکنيم تا نوبتهاي بعد که ميآيند گزارش پزشکي آنها را داشته باشيم.
همينطور که اين حرفها را ميزد انگشتهاي باريک و ناخنهاي نارنجي و بلندش اوراق يک پوشه را ميکاويد؛ گويي در موهاي لَخت دخترکي فروميرود و آنها را نوازش ميکند. کاغذي بيرون کشيد و آمد کنارم روي صندلي نشست و با دست ديگرش فنجان را روي ميز کوچک روبهروي من گذاشت. فکر ميکنم تب کرده بودم. عطرش از دماغام گذشته بود، پشت سرم مثل نبض ميکوبيد. همهمهاي در اطرافام نميگذاشت درست فکر کنم. شکمام به نردهی زنگزدهی آهني پل آهنچي فشرده ميشد. خيابان اراک از جمعيت سياه بود. از سر و کول هم بالا ميرفتند. چيزي شبيه بوي گلاب روي پارچه ترمه و خاک، مشامام را خراش ميداد. بالاتنهام از فشار تودهی مردم، آن طرف نرده خم شده بود؛ انگار ميخواهم خودم را پرت کنم کف رودخانه. رودخانه خشک بود، مثل بيشتر اوقات؛ اما پُر بود از پاسدارها و چند روحاني که آفتاب، سفيدي و سياهي عمامههاشان را بيرنگتر ميکرد. همه در ولوله بودند.
پشت يک بلندگو داشتند اطلاعيه ميخواندند. يک ماشين نيسان از زير پل گاز داد و غُرّيد. بيست متري آمد جلوتر؛ جايي که همه ببينندش. پشت وانت چند پاسدار ايستاده بودند. زني با صورتي پوشيده، کف وانت نشسته، لولهی چند ژ-سه دورش را گرفته بود. آخوندي پشت بلندگو رفت. کلمهها را نميشنيدم. مردم پشت سر من يا لعنت ميکردند يا تف. دهانها باز بود. بوي ماندگي ميآمد. هوا پر از کف شده بود؛ کفهاي تشنه و تفتيده. مرد عمامه بهسر مردم را به آرامش دعوت کرد تا حکم خدا جاري شود. کنار رودخانه، آن بالا، زير کاجهاي پاکوتاه، زنها ايستاده بودند تا سنگسار زن را تماشا کنند. حکم زنِ زانيهی محصنه رجم است. آشيخ عليپناه سرش را توي کتاب لُمعه فروبرده بود.
هميشه همينطور بود. وقتي هم راه ميرفت، سرش آنقدر پايين بود که خيال میکردی سنگيني عمامهی به آن بزرگي را روي گردن چروکيدهاش به سختي تحمل ميکند. ِنکاح در لغت به معناي گاييدن است. دو سه طلبهی کنارم پقي زدند زير خنده. جديت آشيخ عليپناه سر همه ما را هم توي کتاب لُمعه فروبرد. يکي از طلبهها پاشد و از مسجد بيرون رفت. تا آخر درس برنگشت. فرداش سرش را آورد نزديک گوشم. جُنُب شده بودم. آخر بد جوري رُک درس ميدهد. رفتم توي دستشويي و استمناء کردم. ديگر نميتوانستم وارد مسجد شوم. سال بعدش بود که به اصرار کمال، همبحثام، رفتيم خانهی او؛ در واقع خانهی پدرش. خاکفَرَج زندگی میکردند. همهی مردهای خانوادهاش روحانی بودند. پدرش فقيه مشهوری بود. دالان دم در را که رد کرديم، از پنجرهی چوبی اتاقها کتابهای پوستی را ديدم که در قفسه روی هم انبار شده بود. حتماً خيلی از آنها خطی بودند.
تا نشستيم دستهاش را نگران بالا برد. ببينيد، همهجای اين فرش احتياط دارد. مواظب باشيد. فقط روی همين پتو بنشينيد. به کمال نگاه کردم. يعنی نجس است؟ به سمت پتو اشاره کرد. نه، معلوم نيست نجس باشد. ولی چون من توی اين اتاق میخوابم و زياد در خواب محتلم میشوم، میگويم بهتر است احتياط کنيم. کمال زير لب میخنديد. شال سبزش را درآورد و روی زانوش گذاشت.
رفت چای بياورد. پاشدم و قفسهی کتابهاش را ديد زدم. بيشترِ کتابها فقهی بود. يک دوره مجمع البيان و يک کليات شمس تبريزی هم پايين قفسهها بود. ناگهان چشمم خورد به حروف لاتينی که پشت عطف يک کتاب نشسته بود. بیدرنگ بيرون کشيدمش. «راهنمای عشاق». آموزش سکس بود به زبان انگليسی با کاغذ گلاسه و عکسهای رنگی از حالتهای مختلف آميزش جنسی. کتاب روی دستم و نگاهم روی کتاب ماسيد. رو کردم به کمال که از همه جا بیخبر قرآن جيبیاش را ورق میزد. چند ماهی میشد که در حال و هوای حفظ بود. کمال! تا به حال چنين چيزی ديده بودی؟ با احترام قرآناش را بست و بوسيد. کتاب را از دستم گرفت. انگليسيه؟ لای کتاب را که باز کرد رنگش پريد. نفساش تند شد. ترس و هوس در چهرهاش آميخت. نوک انگشتهاش نوک ورق را میگرفت، انگار صفحات اين کتاب هم مثل همهجای فرش احتياط داشت.
کمال ميان ما معروف بود به محجوبی. فکر میکنم همهی دانايی جنسیاش را مديون علامه مجلسی بود و حُلية المتقين. پدرش روحانی بود و مادرش را هم دو بار تصادفی ديده بودم؛ روبندهای صورتش را محو کرده بود و چادر مشکی همه جاش را پوشانده بود جز چاقیاش را. کمال يک بار گفت من ماهی يک دفعه محتلم میشوم. هر بار خواب میبينم کنار خيابان نشستهام و میخواهم ادرار کنم. خيلی عذاب میکشم و اعصابم خورد میشود. ناگهان محتلم میشوم.
کمال بعد از مدتی سرگيجه روی کتاب، آن را بست. به سمت من گرفت. بگذار سرجاش تا نيامده. با سينی چای آمد تو. کتاب توی هوا ميان دست من و کمال بود. اصلاً به روی خودش نياورد. کار از کار گذشته بود. علما سير و سلوک عملی را هم شروع کردهاند؟ خنديد. کمال هاج و واج به من و او نگاه میکرد. نه بابا. کريممان از آديسآبابا آورده. برادرش رايزن فرهنگی بود. مجيد، برادر ارشدش، هم دو سالی بود که، بعد از ازدواج دخترخالهاش با يک کارمند بانک، لباس آخوندی را درآورده، ديگر درس نمیخواند. پدرم میگفت آدم باسوادی بود. پيش آقا محمد شاهآبادی حکمت متعاليه و عرفان خوانده.
همين ديروز در کوچهی نوربخش جلو من ايستاد. از بدناش بوی چربیِ کبابیهای قم میآمد. پابرهنه بود. پيرهن آخوندی بلندش چرکِ چرک بود. اسمت چيه؟ فؤاد. ولی او يک اسم ندارد. صفيه اسم اعظم اوست. و له الاسماءُ الحسنی فادعوه بها. صادر اول است. جلوهی اول است. لاتکرار فی التجلی. فيض خداوند تبارک و تعالی از طريق او به جهان سرريز میشود. صفيه همان اسبابی است که اَبی الله ان يجری الامور الا باسبابها.
کتاب را از دست کمال گرفت و در قفسه گذاشت. سال آخري بود که براي امتحان خيارات مکاسب و کفايه رفته بودم مصلاي قم. تکيه دادم به ديوار و پاهام را تا کرده، نشستم. معمم شده بود. آمد جلو. خاک بر سرت. تو ديگر براي چه آمدهاي؟ خجالت نميکشي اسم خودت را طلبه ميگذاري؟ حتماً جُنُب هم هستي. بدون آنکه منتظر واکنشي بماند، از من دور شد. نفهميدم چرا کسي که از نظر او ديگر طلبه نيست، بايد حتماً در حال جنابت باشد. پانصد ششصد نفري براي امتحان آمده بودند. سه چهار زن هم از جامعة الزهراء آن دورتر ايستاده بودند که بعد از مردها وارد مصلي شوند. صورت آن زنها هم پيدا نبود. مردمِ آن پايين حلقهوار باز شدند. با کنار رفتن آنها گودالي روي زمين رودخانه پيدا شد.
زن را از پشت وانت نيسان پياده کردند. حکم زنِ زانيهی محصنه رجم است. پژواکِ صدای آشيخ علیپناه در فضای رودخانه به ديوارهای مدرسهی فيضيه میخورد و برمیگشت. چادر بزرگ سفيدي رويش انداختند. چادر سياهاش از زير پايين افتاد. دو زن مأمور دستهایش را گرفتند و نزديک گودال بردندش. شمرده شمرده راه ميرفت. گويا براي انجام مراسمي آييني قدم برميدارد. انگار روز عاشوراست و دارد ميرود حرم، زيارت، براي سلامتي بچههاش دعا کند.
شنريزههاي رودخانه تا بالای سينهاش آمد. الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر. سنگ اول بالاي سرش نشست. يک چشمهی سرخ روي سرش شکفت. زبان در دهانام به حالت احتضار افتاد. سينهام داشت خُرد میشد از بس هجوم ميآوردند. پاهام تَبَر خورد. من نايستاده بودم، زير فشار ايستاده مانده بودم. دستها همه سنگ شده بود؛ دستِ همه سنگ. چادر ديگر سفيد نبود. سرم را بالا گرفتم که خون را نبينم. گلدستههاي حرم زير نور خورشيد، عدسي چشمهام را ميبُريد. طلاي گنبد از هميشه سرختر بود. چشمهام را بستم. خواب بودم يا بيدار؟ مردي با ردايي کهنه کنار بستر زني نشست. اطرافاش پر است از کاغذهاي پاپيروس و پوست آهو.
زن با چشمهاي نيمهباز، خودش را عريان روي تشک پهن کرد و پاهاش را از هم جدا نگه داشت. مرد قلم و قلمتراش را جلوش گذاشت. تيغ قلمتراش را نزديک زن برد، ميان پاهاش. دو لبهی نهانجاي زن را با دقت از هم باز کرد و زبانک ميانياش را با تيغ بريد. خون غلتيد روي زمختي آهنِ تيغ و از آنجا چکه چکه روي ملافهی سفيد زير زن. مرد تيغ را بيرون آورد. سرازير کرد و خوناش را تکاند توي قلمدان. بعد همان تيغ را ميان پای خود برد. از شکاف آلتاش مايع سفيد رنگي بيرون ميآمد. تيغ را آهسته زير مايع گرفت. هر چه از مايع روي تيغ ماند، ريخت توي قلمدان. باز تيغ را نزديک نهانجايِ زن برد. چند بار خون و مايعِ سفيدرنگ را توي شيشهی قلمدان ريخت. شيشه را تکان داد تا خوب به هم آميخته شوند. نوک قلم را در قلمدان فروکرد. يکي از پوستهاي لَفّشده را باز کرد و روي دستش گرفت و با دست ديگر شروع کرد به نوشتن: ذکر رسيدن سلطان شهاب الدولة و قطب الملة ابي سعيد مسعود ابن يمين الدولة و امين الملة، رضي الله عنهما، به شهر هَري و مُقام کردن آن جا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا آنگاه که به تاختن ترکمانان رفت و مجاري آن احوال. زن پلکي زد. خودم را بيشتر جمع کردم. مواظب بودم بدنم به او نخورد. شروع کرد به پرسيدن اسم، محل تولد، سال تولد، آدرس، شغل و اين جور چيزها.
غير از اسم و سال تولد، بقيه را دروغ گفتم. فکر کردم اگر بگويم متولد قم و طلبه هستم، شايد غش کند. وقتي مشخصاتم را ميگفتم، همه اعداد را به انگليسي مينوشت. دستش را به دستهی صندلي تکيه داد. پاهاش را روي هم انداخت. با دکتر يک کتاب روانشناسي ترجمه ميکنم. درباره کتاب و نويسندهاش توضيحهايي داد که هر چه زور زدم چيزي سر درنياوردم. گوش ميدادم.
زبانم نان آفتابخورده شده بود. به التماس نفسهام افتاده بودم. در کتابخانهی پدرم دو جلد کتاب قطور ديده بودم که رويش نوشته بود اصول روانشناسی. برای اينکه کم نياورم مجبور بودم چيزی بگويم. خانم! شما کتاب اصول روانشناسی را خواندهايد؟ چشمهاش گرد شد. کدام اصول روانشناسی را؟ همان که دو جلد قطور است و رنگ جلدش هم قهوهای است. اوه! آن را میگويی؟ آنکه خيلی قديمی است. از اولين کتابهای روانشناسی است که در ايران چاپ شده. چطور مگر؟ همين جوری؟ تو آن را از کجا میشناسی؟
خوب هدف گرفتم. نبايد فکر میکرد من بچه هستم. شانههاش را بالا انداخت. حرف را برگرداند به همان کتاب روانشناسی که با دکتر ترجمه میکند. با انگشتی وسطی، عرقِ روی ابروهام را گرفتم. گرمات است؟ میخواهی کولر را تندتر کنم. نه، خيلی ممنون. چقدر تعارفی هستی! بلند شد و کليد کولر را فشار داد. دکمههای بالای پيرهناش را باز کرد. بدن من و آن کولر برعکس هم کار میکردند، به همان تندی.
گفتی از شهرستان آمدهای. از رشت میآيی؟ نه خانم. هم از بودن و حرف زدن با او خوشم میآمد و هم از دست سئوالهاش کلافه شده بودم. میترسيدم همه چيز خراب شود. از کاشان خانم! آه! کاشان! شهر قشنگی است. من چند بار رفتهام. مادربزرگِ مادریام اهل کاشان است.
ای داد بيداد! من که اصلاً در عمرم يک بار هم کاشان را نديدهام. اصلاً برای چی کاشان از دهنام بيرون پريد؟ اگر دربارهی کوچه و خيابان و اوضاع و احوال آنجا چيزی بپرسد، آبرویام پاک میرود. کولر اينجا هم مثل کولرهای قم، انگار باد داغ را روی آب جوش ول میدهد و به صورت آدم میپاشد. آب خنک میخوری؟
ديدم اگر باز هم بگويم خيلی ممنون، تشنگی هلاکام خواهد کرد. سرم را آهسته به پايين تکان دادم. تا گفتم بله، زنگ زدند. مردی با کيف چرمی مشکی، کت و شلوار و کراوات وارد شد. ترديد نکردم که خود دکتر است، دکتر سهراب صدر. بهسرعت رفت توي اتاق و دختر به دنبال او. حالا که نوبت آب آوردن برای من شد، از اتاق بيرون نمیآمد. ديوارها را نگاه ميکردم و تابلوهاي کوچک و بزرگي که هيچ مفهومي برام نداشتند. نه نقاشي منظره بودند نه آدم. تکههاي رنگي نامنظمي که فکر ميکردم لابد معناهاي عجيب و غريبي بايد بدهند. خيلي طول کشيد تا دختر بيرون آمد. زن از در بيرون رفته بود.
در راهرو و جلو آسانسور هم هيچ کس نبود. به ساعت نگاه کردم. ده دقيقه به ده بود. آخرين جرعهی جام را بالا رفتم. سيگار و فندک را توي جيب کتام گذاشتم به سرعت از رستوران بيرون آمدم. سوار آسانسور شدم. کليد را که توي قفل گرداندم، صداي زنگ تلفن را شنيدم. زود رفتم تو و پريدم روي تخت. گوشي را برداشتم. تو کجايي؟ دو ساعت است که زنگ ميزنم و نيستي. کارمند هتل ميگفت بيرون هم نرفتهاي.
توي رستوران بودم. دارم ميآيم پيشت. روي تخت دراز کشيدم. از پنجرهی اتاق، خيابان آمستردام و ايستگاه سن لازار پيدا بود. نورافکن ايفل دور سر تاريکیِ پاريس طواف میکرد. اولين بار، شب شده بود که رسيدم پاريس. تا از فرودگاه اورلي بيرون آمدم، به تاکسي گفتم برود سن ميشل. روي پل پياده شدم. نوک نوراني نوتردام روي موجهاي سن تاب برداشته بود. خيابان خلوت بود؛ بر عکس کافه سرِ ميدان. چمدانام را زمين گذاشتم و روي يک صندلي نشستم.
پاريس با چشمهاي پر کرشمهی زني نگاهام ميکرد. آدم توي اين شهر پير هم ميشود؟ کريستيانا خنديد. تو اولين خارجي هستي که ميبينم بعد از سالها ماندن، از اين شهر و شلوغي و دشواري زندگي و کاغذبازي ادارياش نمينالد. شايد. شايد به اين خاطر که من هيچ وقت اين جا خودم را خارجي حس نکردم. من اين خيابانها و آدمهاش را در رؤياهاي يک نفر ديدهام. شايد هم به اين دليل که پاريس را شب کشف کردم و هميشه اولين بارِ هر چيز، مرجع بازگشت خاطرههاي بعدي است. اولين بار نشانهی کميت نيست، يک کيفيت است.
چه چيزِ پاريس مرا به سمت خود کشيد؟ کلژ دوفرانس بايد همين نزديکیها باشد. زردی تابلوِ کتابفروشی ژيبِر ژوزف زير نور چراغ، خيابان سن ميشل را از ظُلُمات درمیآورد. آقای فروغی میگفت انجمن فلسفه را از روی الگوی کلژ دو فرانس درست کردهاند. در راهرو کسی نبود. دير رسيدم. وارد که شدم، دم در، ترديدی پام را سنگين کرد. منتظر بودم آقای فروغی سرش را برگردانَد و اجازهی نشستن دهد. دختر و پسر کنار هم نشسته بودند. وسط کلاس دختری تکيه داده و دستش را روی ميز عقب پهن کرده بود. به تختهسفيد نگاه ميکرد. چشمهام گویِ آتش شد و حدقه را سوزاند. هزاربار پلک زدم تا مطمئن شوم اشتباه نمیبينم. زهرا دستاش را روی کاغذهای يک کلاسور حرکت میداد. همان نگاه بود؛ با همان چشمها و مژهها که هر شب توي خيالام نقاشيشان کرده بودم.
|