رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ مرداد ۱۳۸۷

نشر مجازی رمان ناتنی در رادیو زمانه

پيش‌گفتارِ چاپ مجازی

La définition du Beau est facile : il est ce qui désespère

تعریف امر زیبا آسان است: زیبا آن چیزی است که نومید می‌کند
پل والری

ناتنی، رمانی است که نوشتن‌اش در ماه‌های پایانی سال 1381 در پراگ آغاز شد و بیش از سالی به درازا انجامید. در بهار 1383 نشر گردون در برلین آن را در شش‌صد نسخه چاپ کرد. نه وقتی می‌نوشتم امید داشتم که روزی بتوان آن را در ایران منتشر کرد و نه اکنون امید می‌برم که آینده‌ای نزدیک برای انتشار کاغذی آن در درون کشور وجود داشته باشد. چاپ مجازی آن در پایگاهِ اینترنتی رادیو زمانه، شاید فرصتی پیش نهد برای کسانی که کتاب را می‌جویند و نمی‌یابند.
در این چاپ، اندک‌شمار خطاهای مطبعی را درست کرده‌ام. در زبان‌نگاره گاهی دست ‌برده‌ام. متن کتاب همان است که در چاپ کاغذی بود؛ جز آن که موخره را حذف کردم، زیرا به ساختار رمان کمکی نمی‌کرد.

بسیاری خوانندگان از من پرسیده‌اند آیا داستان فؤاد، قصه‌ی زندگی من است یا نه. بی‌گمان نیست. خوانندگان ممکن است در ناتنی شباهت‌های فراوانی به مکان‌ها، زمان‌ها، آدم‌ها و رویدادهای «واقعی» بیابند. بی‌تردید شباهت‌ها «تصادفی» است. ناتنی، قصه‌ای بیش نیست و ارتباط آن با واقعیتِ بیرونی یا زندگی نویسنده، درست مانند رابطه میان هر قصه‌ با زندگی و زمانه‌ی نویسنده‌اش، تصادفی و خیالین است. آن کس که تصادف و خیال را بشناسد، چندان درگیر این پرسش نخواهد ماند.

سپاس‌ می‌گزارم به ويژه از دو دوست، عباس معروفی و مهدی جامی، که بی‌همت‌ و لطف‌شان، ناتنی، شاید نور نشر کاغذی و مجازی را نمی‌دید.

حق چاپ مجازی این کتاب منحصراً از آنِ رادیو زمانه و برای انتشار در وب‌سایتِ این رادیوست. حق انتشار کاغذی، یا هر گونه بهره‌گیری دیگر از داستان به شکل ترجمه، فیلم و جز آن یا نشر مجازی در وب‌سایت‌های دیگر در انحصار نویسنده است.

مهدی خلجی

ناتنی- بخش نخست

«برای کریستیانا»
فؤاد

هرچه به ذهنم فشار آوردم، يادم نيامد کجا اين زن را ديده‌ام. تا وارد لابي هتل شد، نگاه‌اش مستقيم افتاد به من. موهاش آرايشي قديمي داشت؛ بافته بالاي سر و دو رشته از سمت راست، حلقه شده کنار صورت. هنرپيشه‌های زنِ فيلم‌هاي سياه و سفيد دهه‌ی پنجاه را ياد آدم مي‌آورد. با اين حال، ميني ژوپي کِرِم‌رنگ پوشيده بود و بُلوزي يَشمی و ساده که آستين‌هاش نزديک مُچ توقف مي‌کرد. چشم‌هاش روشن روي چشم‌هام مي‌تابيد. وقت ورود، زودتر از مرد همراهش آمده بود تو، ولي حالا مرد جلوتر از او به سمت پذيرش هتل مي‌رفت. با احتياط قدم برمي‌داشت. انگار روي حجمي شيشه‌اي راه مي‌رود و مي‌ترسد پاشنه‌ی کفش‌هاش روي آن تَرَکي بيندازد. حتا وقتي نگاه‌مان را از روي هم برداشتيم، از دست و پام خبر نداشتم. حس‌شان نمي‌کردم. با گوشه‌ی چشم مي‌ديدم گوشه‌ی لب‌اش را زير دندان‌ مزه مزه مي‌کند.
چاي‌ام را هورت کشيدم. کمي داغ بود. صداي حرف‌زدن آن‌ها را با مسئول پذيرش هتل نمي‌شنيدم. فرم پُر کردن و کليد گرفتن‌شان چند دقيقه بيشتر طول نکشيد. چمداني نداشتند. فقط مرد کيفِ بزرگي به دست داشت. دکمه‌ی آسانسور را فشار داد. باقي‌مانده‌ی چای‌ام را سر کشيدم. تلخ بود. پاکتِ کوچکِ شکر را که توي مشتم عرق کرده بود، کنار فنجان انداختم.

مجله‌‌ی مادام فيگارو را از روی ميز برداشتم. بي‌هدف ورق زدم. جلو پذيرش هتل کسی نبود. مسئول پذيرش با يکی از مستخدم‌ها صحبت می‌کرد. شروع کردم به بازسازي همان چند لحظه‌ای که به هم نگاه کرده بوديم. از چهره‌ی او چيزي جز خطوطي مبهم در يادم نمانده بود. قدِ کشيده‌ و سينه‌های برآمده‌اش تمام فکرم را پر کرده بود. هرچه مي‌خواستم آن صورت را دقيق‌تر و شفاف‌تر کنم، گُم‌تر مي‌شد و مي‌گريخت. فقط شباهتي در ذهنم جا گذاشته بود، با کسي که نمي‌شناختم يا به ياد نمي‌آوردم.

برگشتم اتاق. مرتب بودن تخت، اتاق را تنها جلوه می‌داد. جلو آينه‌ی قدّی ايستادم. يعنی دوباره اين زن را می‌بينم؟ ساعت هشت بود. رستوران از ساعت هفت تا ده، شام سرو مي‌کرد. حتماً آن‌ها برای شام به رستوران می‌روند. رفتم طبقه‌ی اول. نگاهی انداختم به سالن. نيامده بودند. اصلاً از کجا معلوم قبلاً غذا نخورده باشند يا نروند بيرون غذا بخورند؟ سر ميزي نشستم؛ شايد پيداشان شود. پيش‌غذا سفارش دادم با شراب قرمز. دستمال سفيد را روي پام پهن کردم. درست رو‌به‌روي در نشسته بودم که اگر آمد ببينمش. جرعه‌ی اول دلم را از جا کَند. چشمم سياهی رفت. قامتِ بلندِ زن در چارچوبِ در قاب شد. مکثی کرد. مرد هم ايستاد. رفتند گوشه‌ی رستوران، کنار پنجره‌ی تمام قدِّ مُشرف به باغ. مرد پشت به من نشست و مانع ديدن‌ام مي‌شد. البته فرقي نداشت. اگر زن هم روي آن صندلي مي نشست، صورت‌اش را نمي‌ديدم. حضورش براي من غنيمت بود.

جام را دوباره پُر کردم. يک گروه موسيقی وارد شد. به گوشه‌ای از رستوران، پشت سر من رفتند. در آينه‌ی روی ستون کناری، ديدم مردی پشت پيانو نشست و انگشت‌هاش را روی کلاويه سُراند. زن سرش را اين طرف‌تر آورد تا ببيند صدا از کجا می‌آيد. لبخندی زد. شراب خوش‌طعمی بود.

با لقمه‌ها بازي مي‌کردم. نگاهم چسبيده بود به شيشه‌ی پنجره‌ی باغ که در زمينه‌ای سبز و تيره، نيم‌رخ زن را بازمی‌تاباند. سيگاري آتش کردم و پنير سفارش دادم. بيشتر مرد حرف می‌زد. موسيقی می‌نواخت. بطري هنوز به اندازه‌ی يک جام، شراب داشت. همهمه‌ی رستوران بيشتر شد. با بالارفتن صدای موسيقی، مردم بلندتر حرف می‌زدند تا صدای همديگر را بشنوند. همان نگاه اول را مي‌جستم که به جايي نمي‌رسيد. يکی دو بار ديگر هم اين گره در چشم من خورده بود. من پيشترها هم او را ديده بودم، اما نگاه آن روز صبح زود قم يک چيز ديگر بود. آفتاب هنوز از سر شاخه‌ی درخت‌های انارِ خانه پايين نيامده بود. خنکیِ سحر روی آجرنظامی‌های حياط مانده بود. با مادر و برادر و خواهرش جلو درِ خانه ايستاده بودند و داشتند خداحافظي مي‌کردند. خانه‌ی ما تهِ يک کوچه‌ی بُن‌بست بود. با هزار متر مساحت، دري کوچک داشت.

از اصفهان آمده بودند تا چند روزي ميهمان ما باشند. ديدن او در ميان زن‌ها آسان نبود. اتاق و سفره‌ی زن‌ها هميشه جدا بود. پسر سيزده ساله‌ای مثل من، به قول پدرم، اهل تميز به حساب می‌آمد؛ در جمع زن‌ها جاش نبود. من کنج‌کاو بودم ببينم در آشپزخانه و اتاقی که زن‌ها هستند، چه می‌گذرد. موقع پهن کردن سفره يا به بهانه‌ی کمک کردن به مادرم به جمع زن‌ها سَرَکی می‌کشيدم و ديدی می‌زدم. چند بار در شلوغی و از زير چشم ديده بودم‌اش. چادر سياه، حاشيه‌ی صورتش را هم پوشانده بود. به سمت ديوار مايل بود و من چيزي شبيه نيم‌رخ او را مي‌ديدم. برگشت. چشم‌هاش، کشيده و درشت، در دلم چرخيد. مژه‌هاش چنگ انداخت روی سينه‌ام. پاهام فروريخت. رفتند. رفت و يک جفت چشم جاماند روی چشم‌هام و جا را براي چشم‌های خودم تنگ مي‌کرد. زود پريدم توي اتاق. پتو را کشيدم روي صورتم. مي‌خواستم اين تصوير را روي تاريکي حک کنم. سرم موج مي‌خورد. تمام روز تلاش کردم از همه دور باشم تا کسي مرا پیِ کاري نفرستد؛ خودم باشم؛ تنها. روزِ آن روز تمام نمی‌شد؛ شب‌اش هم. باد توی حياط هو هو می‌زد. از گوشه‌ی پتو توی تنم می‌خزيد. يک لحظه که خواست دوباره رو بگيرد، موهای جلو سرش را ديدم. مشکی نبود. گونه‌هاش سفيد بود. يک آن پلک‌زدن‌اش، مدام در ذهنم تکرار می‌شد. مثل تصوير آهسته‌ی فيلم، مژه‌هاش آرام روی هم می‌نشست. باد می‌آمد. صدای به هم خوردن درِ چند پنجره، تن درختان را ديوانه می‌کرد. پلک‌ها از هم باز شد. پدرم روي سجاده نشسته بود. نگاهي کرد و لبخندي زد. ذکرش را بريد. فؤاد جان! اين فؤاد‌جانِ اول صبح آشنا بود. زود رفتم وضو گرفتم.

نمازم که تمام شد، پدرم را ديدم در رختخوابش دراز کشيده و دست‌اش را روي پيشاني طاق بسته. اگر بخواهيد مي‌روم از پسر حاج عبدالله شير مي‌خرم. سرش را تکاني داد. از توي جيب‌ام پول بردار. مي‌دانستم که نان هم بايد بگيرم. چرا آن‌قدر زود از خواب بيدار شده بودم؟ چرا به کله‌ام زده بود، شير بخرم، با وجود آن‌که از هر چه صف بيزار بودم؟ صبح‌ها معمولاً سخت از خواب بيدار مي‌شدم. اولين کلمه‌اي که به گوش مي‌خورد «نماز» بود. از بيدار شدن زورکي بدم مي‌آمد. دردي سرم را سنگين مي‌کرد. خوابيدنِ سحرگاهي حسرتي بود. فقط اگر کسي خانه نبود، مي‌شد به اندازه‌ی خواب خوابيد.

آن روز خودم زود بيدار شده بودم. شب‌اش هم پلک‌هام به سختي سنگين مي‌شد. احساس مي‌کردم سرم ترگونه شده از باران. سوار دوچرخه‌ام شدم و سطلِ خالي شير را به فرمان آويزان کردم. دوچرخه ياماها بيست و هشت بود. وقتي روي زين مي‌نشستم، پام به زمين نمي‌رسيد. تند رکاب زدم. کوچه خلوت بود و آسمان هنوز کاملاً هم رنگِ روز نشده بود. چشم‌هاي زهرا در ذهنم مي‌درخشيد. ميان زمين و آسمان بودم. سرعت‌ام را بيشتر کردم. دستم را از روي فرمان برداشتم. حس پرواز روي شانه‌ها و دست‌هام اوج گرفت. من براي آن چشم‌ها پا مي‌زدم. بچه حواست کجاست؟

صداي ناشتا و نخراشيده‌ی پسر حاج عبدالله، جلو آن همه جمعيت، آب يخ ريخت روي سر تا پام. چند شب پيش هم همين طوري سردم شد توي رختخواب. در حرم امام رضا در يکي از رواق‌هاي کوچک نشسته بودم. سه طرف رواق، ديوار بود. دور تا دور ديوارها طلا و آينه بود. مردم هر چه را نداشتند به در و ديوار حرم آويخته بودند. در ازدحام زائران و همهمه‌ی دعا و زيارت، تکيه دادم به ديوار. پاها را توي شکم‌ام فروبردم. تلويزيون تصاويري را پشت سر هم نشان می‌داد؛ مسابقه‌ی فوتبال، فيلم‌هاي سينمايي و برنامه‌ی کودک. کنار من سيدي چهارشانه نشست. عبايي سياه و قبايي رنگِ خاکسترِ تيره به تن داشت؛ با عمامه‌اي بزرگ و ريشي جوگندمي و بلند. بلند شد.

وقتي با برخاستنش به من تنه زد و مرا در جام تکان داد، ديدم دو کلت قديمي لوله دراز به کمربندش آويزان است. کلت اول به کمرش بسته شده و کلت دوم به کلت اول. رفت. رواق کمي خلوت‌تر شد. تلويزيون برفک نشان مي‌داد. موسيقی حالتی يک‌نواخت گرفت. شرابِ نيمه‌ی جام را سرکشيدم. مرد داشت صورت حسابِ غذا را امضا می‌کرد. زن از جا بلند شد. کيف دستي‌اش را روي شانه‌ انداخت و به سمت در راه افتاد. راستي چند سال‌اش بود؟

هيچ به اين موضوع فکر نکرده بودم. فقط نيم‌رخ‌اش را مي ديدم. شبيه يک رقاص باله نرم و آرام راه مي‌رفت. وقارِ راه‌ رفتن‌اش از سن نبود، از سبکي بود؛ اين قدر سبک که شايد مي‌ترسيد تند و چابک قدم بردارد. حالا از پشتِ سر، کتف‌هاش را مي‌ديدم و گردنش را. روشني پوست‌اش همه‌ی چشم‌ام را گرفت؛ مثل پرده‌اي صورتي که روي آينه‌ انداخته باشند. من خودم را در آن آينه مي‌ديدم که از دور نگاه مي‌کند. پيرهن، هندسه‌ی تن‌اش را با دقت نشان مي‌داد. عرض کمر از بالا به سمت پايين کمتر مي‌شد. نزديک باسن که مي‌رسيد باز خيلي ملايم پهنا مي‌گرفت. پاها کشيده بود؛ نه چاق و نه لاغر. عطر عجيبي دماغم را پر کرد. حتماً مال آن زن نبود. فاصله به اندازه‌اي بود که انتقال بوي او را به من ناممکن مي‌کرد. اطرافم هم کسي نبود. بوي عطري زنانه بود. بار اول نبود که اين عطر را استشمام مي کردم. رخوتي بدن‌ام را گرفت. مطب دکتر سهراب صدر از اين بو هميشه پُر بود. گاهی تا وارد خيابان فرصت شيرازی می‌شدم، حس می‌کردم اين عطر پشت پرّه‌های بينی‌ام دارد بخار می‌کند.

شانزده سال داشتم. سردردي مزمن امان‌ام را بريده بود. کسي محل نمي‌گذاشت. اين سردرد از يازده سالگي سراغ‌ام آمده بود؛ درست از وقتي رفتم حوزه. مادرم گفت به خاطر آن کتاب‌هايي است که مي‌خوانم. منظورش همان چاپ سنگي‌هايی بود که با دست مي‌نوشتند و بيش از متن، اطراف آن پر بود از حاشيه؛ از راست به چپ، از بالا به پايين و در خطوطي منحني؛ درست مثل گنبد و مناره. اين جدا از حاشيه‌هايي بود که خودِ طلبه‌ها، از جمله خودم، کنار کتاب مي‌نوشتند. حاشيه‌ها مهم بودند. نشانه‌ی زحمت خواننده براي فهميدن متن مي‌شدند. علامت تفکر بودند و حتا به متن آبرو مي‌دادند. واقعاً بي‌عقلي! من سي سال است اين کتاب‌ها را مي‌خوانم. پس چرا سرم درد نمي‌کند؟ گوشه‌ی راست دهان پدرم کج شد.

هر وقت عصباني مي‌شد همين شکل را پيدا مي‌کرد. وقتي براي اصلاح ريش‌اش آينه را از روي تاقچه زمين مي‌گذاشت، گوشه‌ی راست دهان‌اش را در آينه کج مي‌ديدم؛ حتا وقتي عصباني نبود. برمي‌گشتم و با دلهره به صورت‌اش نگاه مي‌کردم. مي‌ديدم دهان‌اش هيچ عيب و ايرادي ندارد. هيچ عيب و ايرادي ندارد؟ پدرم زُل زده بود به دکتر حاجيان که زير کاسه‌ی زانوم چکش مي‌زد. مي‌گفتند بهترين متخصص مغز و اعصاب قم است. اول خيابان صفاييه مطب داشت. دکترهاي قم چيزي حالي‌شان نمي‌شود. پدرم تند برگشت و به مادرم نگاه کرد. دکترهاي جاهاي ديگر مگر سرشان مي‌شود؟ دکترهاي ديگر قرص ميگرن تجويز کردند. هيچ کدام فايده نداشت.

در روزنامه اطلاعات يک آگهي ديدم؛ آدرس دکتر سهراب صدر، متخصص مغز و اعصابي که تازگي از امريکا برگشته. بهانه‌ی خوبي بود براي تهران رفتن. قم به دنيا آمده بودم، ولي تازگي‌ها دلم در اين شهر مي‌گرفت. هر چه بزرگ‌تر مي‌شدم، خيابان‌ها کوچک‌تر و کوچه‌ها کهنه‌تر به نظرم مي‌آمدند. از کتاب‌خانه‌ی مرعشي نجفي برمي‌گشتم خانه. يک‌باره ديدم اين مغازه‌ها چه دخمه‌‌هاي پُرگرد و غباري هستند. جنس‌هاشان را هزار سال است نفروخته‌اند. خيابان، شيار خاکي گوشه‌ی ديوار زيرزمين‌مان شد. بعضي وقت‌ها عبور طولاني و مکرر مورچه‌ها را نگاه مي‌کردم. از لانه مي‌آمدند و به لانه برمي‌گشتند. زن‌ها همه در پارچه‌هاي سياه پوشيده بودند. خيلي دوست داشتم تشخيص مي‌دادم کدام يک از مورچه‌ها ماده‌اند و کدام نر.

چهره‌ی مردها سوخته بود. مورچه‌هاي سبز را جدا مي‌کردم. از مسير معمولي بيرون مي‌بردم‌شان تا بيشتر جلو من راه بروند، بيشتر ببينم‌شان. همه پوشيده بودند. طلبه‌ها غير از لباس عادي که لباس خانه بود، قبايي داشتند که يک بار-و-نيم دور بدن مي‌پيچيد. شانه‌هاشان زير تکه تکه‌هاي سوسک مرده‌اي خم شده بود. رويش هم عبايي مي‌انداختند که در حقيقت مي‌شد سه بار دور هيکل آدم بگردد. روي سرشان هم عمامه مي‌بستند سياه يا سفيد، دست کم پنج متر. تمام راه‌شان پنج سانت نمي‌شد. مي‌رفتند و مي‌آمدند. گاهي حتا چيزي هم همراه خود نداشتند؛ نه پاي سوسکي و نه سرش را. عادت داشتند اين راه را طي کنند. سعي مي‌کردم بفهمم چگونه فکر مي‌کنند و تصميم مي‌گيرند يا اصلاً آيا فکر مي‌کنند؟ چيزي دستگيرم نمي‌شد. جای‌ام را تغيير دادم. سمت ديگرِ لانه دراز کشيدم. دست‌هام را زير چانه قفل کردم. فرقی به حال‌شان نداشت. باز مي‌رفتند و مي‌آمدند. مي‌رفتم و مي‌آمدم.

سال‌ها بود مسير خانه تا حرم حضرت معصومه يا مدرسه‌ی فيضيه را که ديوار به ديوار حرم بود، طي مي‌کردم. در رفت و برگشتِ صبح و بعد از ظهر، چهار بار همان آدم‌ها را مي‌ديدم. ديگر صورت آدم‌ها تفاوتی با هم نداشت. حس کردم شايد يک چيز مهم فراموش شده باشد. مي‌شمردم‌شان. اول فکر مي‌کردم راحت است. راحت نبود. همه‌ی مورچه‌ها شکل هم بودند و معلوم نبود کدام‌شان به لانه رفته و کدام يکي بيرون آمده.

باد تندي پيچيد توي زيرزمين. رنگ غبار همه‌ی خيابان را گرفت. چشم‌هام مثل شمعي ناتوان تاريک شد. لايه‌ی ضخيم خاک، آسفالت خيابان آستانه را پوشاند. خاک رُس از دورترين نقطه‌ی کوير پا می‌شد و جلو چشم آدم می‌نشست. سر چهارراه بازار بودم. کنار مسجد امام، قصابي کوچکي بود. بي‌درنگ و از هجوم باد خودم را انداختم توي دکان. دودِ سيگارِ کنارِ لبِ قصاب، چشم‌هاش را تنگ می‌کرد. برجستگیِ استخوان‌های سينه‌اش از لای پيرهنِ نيمه‌باز و زيرپيرهنِ چرک‌اش پيدا بود. راسته‌ی گوسفندي را زير چاقوش گرفت. آخوند پيری، با چشم، مسير بريدگيِ گوشت را تعقيب مي‌کرد. دست به ريشش می‌کشيد و تسبيح شاه‌مقصودش را لای عرق دست‌هاش تاب می‌داد. عقب مغازه، کنار يخچال، قفسي بود که بيشتر اوقات درش باز بود. کلاغ سياه و درشتي در آن آشيان داشت. فکر مي‌کنم آن کلاغ هرگز پاش را از قصابي بيرون نگذاشته بود. چشم‌هاش از شرم و شرارت برق می‌زد. نگاهش که می‌کردم، حس دوگانه‌ی تنفر و ترحم در من بيدار مي‌شد. بی‌حال راه می‌رفت. گاهی که پرهاش را باز می‌کرد، قصاب چشم‌غرّه‌ای می‌رفت. با دلخوری پرهاش را می‌بست و هرچه کينه داشت توی چشم‌هاش می‌ريخت و نثار مشتری‌ها می‌کرد.

باد هم چنان مي‌وزيد. نه کلاغ، نه قصاب و نه آن پيرمرد، هيچ کدام اعتنايي به من نمي‌کردند. شايد گمان مي‌بردند من هم يک مشتري هستم. خيابان فرصت کجاست؟ ساعت دو بعد از ظهر بود. پيرهن سفيد يقه آخوندي‌ام را روي شلوار انداخته بودم. کنار گوشم چند دانه موي سياه سبز شده بود. روي لبم هم رگه‌هايي به تيرگي مي‌زد.

پله‌ها تاريک بود. بالا رفتم. دختري در را باز کرد. لبخندي زد. نمي‌دانم از روي ادب بود يا تعجب از مشتريِ بي‌موقع. يک‌دفعه تنم داغ شد. شايد از بوي عطري بود که به محض باز کردنِ در به همه رگ‌هام نفوذ کرد، يا از خجالت، يا از اين‌که براي اولين بار زن نامحرمي را به اين حالت مي‌ديدم. دکمه‌های مانتو آبی‌رنگش بسته نبود. بلوز و دامن چسبان‌اش تا جايي که مي‌شد برجسته‌گي بدن را نمايان مي‌کرد. روسري روي سرش افتاده بود. موها را نمي‌پوشاند. دختر عموهام هم مانتو نمي‌پوشيدند. با اين حال، از وقتي ده يازده سالم شد، روسري‌هاشان را محکم مي‌بستند و لباس‌هاي بلند و گشاد تن مي‌کردند؛ حتا اگر ده يازده سال‌شان بود. يک بار عموم زينب را با دسته‌ی جارو آن قدر زد که براي هميشه يادش ماند نبايد بدون جوراب ضخيم برود در حياط را باز کند و آشغال‌ها را به سپور بدهد. با صدايي کش‌دار گفت بفرماييد.

سلام. ببخشيد اين جا مطب دکتر است؟ به تابلوي کوچک روي در نگاه کرد. بله. قرار قبلي داريد؟ زود نگاه‌ام را از روی اسم «دکتر سهراب صدر، متخصص مغز و اعصاب» برداشتم. نه. بايد قبلاً وقت مي‌گرفتيد. آقاي دکتر خيلي سرشان شلوغ است. نمي‌دانستم. از شهرستان آمده‌ام. حالا بفرماييد تو. دکتر ساعت چهار مي‌آيد. شايد بشود بين مريض‌ها شما را ببينند.

عطرش تازگي داشت؛ کِرِختم می‌کرد. همين‌طور موسيقي ملايمي که روي همه اشياي اتاق لميده بود. من فقط تصنيف‌ها و سرودهايي را شنيده بودم که راديو و تلويزيون پخش مي‌کرد. تازه پدرم هر وقت ما را در حال گوش دادن به آن‌ها مي‌ديد، رويش را در هم مي‌کشيد. دختر قد بلند بود. البته من هم بالغ شده بودم و استخوان‌هاي درشتم نمي‌گذاشت در برابر او احساس کوچکي کنم. نشست پشت ميزش. خودم را جمع کرده و کمترين حجم را روي صندلي به آن راحتي گرفته بودم. هنوز نمي‌توانستم به چهره‌اش نگاه کنم. صندلي روبه‌روي ميز را انتخاب کرده بودم تا بتوانم خوب ببينمش. کاملاً جرأت نداشتم. مي‌خواستم جوري نگاهش کنم که نفهمد. دختر چند تا از کاغذهاي روي ميز را برداشت و روی هم گذاشت. موهاش را که توی صورت می‌آمد، به نرمی کنار زد. از کيف‌اش يک کيليپس درآورد و توی دهانش گذاشت. موهاش را پشت سر، جمع کرد. کيليپس را از دهان گرفت و به موها زد. آقا! شما چيزي مي‌خوريد؟ کافه‌اي، جوسي؟

کلمه‌ها روي تن‌ام شلاق مي‌زد. همه چيز مطب غريبه بود. دهان‌ام خشک شد. با اين حال دوست نداشتم زمان بگذرد، دکتر زود بيايد يا سر و کله‌ی مريض‌هاي ديگر پيدا شود. نه. خيلي ممنون، همين الان خورده‌ام. کيف دستي‌اش را باز کرد. آينه‌ی کوچکي درآورد. بي‌اعتنا به من ابروهاش را در آينه مرتّب کرد. سرش را که جلو آينه بالا برد، روسري افتاد روي شانه‌هاش و او به کار خود ادامه داد، انگار نه انگار. وقتي آينه جلو چشم‌هاش بود با خيال راحت‌تر مي‌توانستم نگاهش کنم.

آرنج‌هاش را روي ميز گذاشت. روي سينه‌اش چند لک صورتي بود. زير چشمی مي‌توانستم خم شدن پستان‌هاش را به جلو ببينم. درشت و سفيد بودند. قلبم با گوشه‌ی چشم‌ام می‌پريد. هيچ وقت اين قدر گرم‌ام نشده بود؛ حتا در دماي نزديک پنجاه درجه‌ی قم که اگر تخم مرغ را روي آسفالت مي‌گذاشتي، خشک‌پز مي‌شد و مي‌ترکيد. آب خشکِ دهان‌ام را تند تند قورت دادم. آقا! مي‌توانم بپرسم مشکل شما چيست؟ گلوم مي‌سوخت. بلافاصله نگاهم را از روي سينه‌هاش دزديدم. ببخشيد کدام مشکل؟ خنديد. شما آمديد دکتر، نه؟

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

من این کتاب رو خوندم. فوق العاده است.

-- حاج محمود مانیان ، Jul 18, 2008 در ساعت 12:50 AM

با عرض سلام و تقدیم احترام خدمت جناب آقای خلجی!
سال گذشته بود که کاملا اتفاقی نسخه ای از کتاب شما را در اینترنت یافتم. وقتی شروع کردم، تا انتها یکسر خواندم. باید اعتراف کنم که شکل داستان و بیان واقعیتهایی که در قم دیده اید و چشیده اید، مرا مجذوب رمان شما کرد. از همان زمان، ناتنی را رمانی، در حد نقد و توجه دیدم و در نوشته ی جدید وبلاگم (http://www.o.blogfa.com/post-129.aspx) به آن پرداختم. انتشار این رمان را در رادیو زمانه، به فال نیک می گیرم. حذف موخره نیز، کار درستی بود که صورت گرفت. با توجه به این انتشار، لینک متن کامل رمان را که در وبلاگم قرار داده بودم، به لینک رادیو زمانه تغییر دادم. با تشکر.
ابطحی- قم

-- سید مرتضی ابطحی ، Jul 18, 2008 در ساعت 12:50 AM

سلام چطور میشه این کتاب رو بدست اورد ؟

-- مسیح اسمعیلی ، Aug 11, 2008 در ساعت 12:50 AM