رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ مرداد ۱۳۸۷
دکتر گلاس ـ بخش سیزدهم (قسمت اول)

فکرهای درخشان، عالی و دوران‌ساز

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم


گراند هتل، در زمان انتشار رمان دکتر گلاس

۲۴ ژوئیه
گرمای آفریقایی دوباره بازگشته است. هوای گرم مانندِ توده‌ابری طلایی‌رنگ سراسرِ بعدازظهر، بی‌حرکت ایستاده بود روی شهر. غروب بود که هوا خُنک شد و آسودگی به‌همراه آوَرد.

تقریباً هر شب، مدتی در پیاده‌روِ مقابلِ گراندهتل می‌نشینم و لیوانی لیموناد مُلایم با نی می‌نوشم. از لحظه‌ای که چراغ‌ها در امتدادِ پیچِ اسکله شروع می‌کنند به روشن شدن، خوشم می‌آید. این بهترین ساعتِ من در روز است. اغلب، تنها می‌نشینم آن‌جا، اما دیروز، با بریک و مارکل نشسته بودم.

مارکل گفت:
ـ خدا را شُکر که بالاخره چراغ‌های خیابان را روشن کردند. من که خودم را در این تاریکی شب‌های بی‌چراغِ تابستان که مدت‌ها درحالِ پرسه زدن بوده‌ایم، نمی‌شناسم. گرچه می‌دانم این‌کارها فقط به‌دلایلِ اقتصادی انجام شده، که انگیزه‌ای است کاملاً قابلِ احترام، اما باید قبول کرد انجامِ این‌کارها که برای خوشامدِ توریست‌هاست، چاشنی عامیانه‌ای دارد. سوئد، «سرزمینِ آفتابِ نیمه‌شب»... نکبتی‌ها!

بریک در جوابش گفت:
ـ درست است. حداقل می‌توانستند به خاموش کردنِ چراغ‌ها در دو سه روزۀ حول و حوشِ نیمۀ تابستان قناعت کنند که هوا در حقیقت مثلِ روز روشن است. غروبِ آفتاب در نیمۀ تابستان در روستاها، واقعاً افسانه‌ای است، اما این‌جا چندان تعریفی ندارد.

چراغ‌های روشنِ خیابان برای شهر ضروری است. هرگز از شهری‌بودنم به‌اندازۀ وقتی‌که در بچگی، در شبی پائیزی، از ده آمدم شهر و چراغ‌های روشن را دورِ اسکله دیدم، احساسِ شادی و غرور نکرده‌ام. هم‌الان داشتم با خودم فکر می‌کردم، آن بی‌چاره‌هایی که در دهات زندگی می‌کنند، حالا یا باید بروند تو کلبه‌هاشان، یا لای خاک و خُل وول بخورند.

بعد ادامه داد:
ـ اما نباید از حق گذشت که آسمانِ پُرستارۀ روستا آسمان دیگری است! در شهر، ستاره‌ها در برابرِ چراغ‌های گازی، سرِ تعظیم فرود می‌آورند.

مارکل گفت:
ـ ستاره‌ها به دردِ این نمی‌خورند که راه‌مان را در شب روشن کنند. متأسفانه اهمیّتِ عملی‌شان را از دست داده‌اند. زمانی، تمامِ زندگی ما را تنظیم می‌کردند. وقتی به یک تقویمِ معمولی نیم‌پشیزی نگاه می‌کنی، به‌نظرت می‌رسد که ستاره‌ها هنوز هم همان نقشِ تنظیم‌کننده را در زندگی‌مان دارند.

مشکل بتوان در موردِ سخت‌سری و دیرپایی سنّت نمونه‌ای برجسته‌تر از این حقیقت آورد که رایج‌ترین تقویم‌ها پُر است از اطلاعاتِ مفصّل دربارۀ مسائلی که هیچ انسانِ زنده‌ای دیگر ذرّه‌ای به آن‌ها توجه نمی‌کند. تمامِ این نشانه‌های اخترشناسی که فقیرترین دهقانِ دویست سال پیش کم و بیش از آن‌ها سر درمی‌آوَرد و با ذوق و شوق و پشتکار دنبال‌شان می‌کرد، چراکه باور داشت آسایشش وابسته به آن‌هاست، برای بیش‌ترِ مردمِ تحصیل‌کردۀ امروز، ناشناخته و غیرِقابلِ درک‌اند.

اگر آکادمی علوم کمی ذوقِ شوخی داشت، می‌توانست برجِ اَسد، برجِ سرطان و برجِ سُنبُلۀ تقویم را بریزد توی یک کلاه و مثلِ شانسی به مردم بفروشد؛ هیچ‌کس هم به‌هیچوجه متوجهِ آن نمی‌شد. نقشِ ستاره‌های آسمان به نقشی ترئینی تنزل پیدا کرده...

جرعه‌ای از ویسکی‌اش نوشید و ادامه داد:
ـ نه، ستاره‌ها دیگر محبوبیّتِ سابق را ندارند و از این بابت نمی‌توانند شادمان باشند. تا وقتی انسان باور داشت که سرنوشتش وابسته به آن‌هاست، ازشان می‌ترسید، اما در عین حال به آن‌ها عشق می‌ورزید و ستایش‌شان هم می‌کرد. اما همۀ ما، مثلِ بچه‌ها، دوست‌شان داشتیم، زیرا تصور می‌کردیم چراغ‌های کوچک زیبایی هستند که خداوند شب‌ها برای سرگرمی ما روشن‌شان می‌کند. فکر می‌کردیم به ما چشمک می‌زنند.

اما حالا که کمی بیش‌تر درباره‌شان می‌دانیم، فقط برای‌مان یادآوری دائمی، دردآور و خوارکننده هستند از بی‌اهمیّتی خودمان. مثلاً داری شبی در خیابان ملکه قدم می‌زنی و مشغول فکرهایی هستی درخشان، عالی و دوران‌ساز؛ فکرهایی که احساس می‌کنی هیچ دیّارالبشری در دنیا تا به‌حال نتوانسته و جرأت نکرده به ذهنش راه بدهد. اما تجربه‌ای چندین ساله، کمین‌کرده در اعماق ناخودآگاه‌مان، بی‌هیچ شک و شُبهه‌ای، نجواکنان می‌گوید: «فردا صبح، یا این فکرها را فراموش می‌کنی، یا در آن‌ها دیگر این کیفیّتِ دوران‌ساز و باعظمت را نمی‌بینی.»

اما این مهم نیست؛ تا وقتی مستیِ ناشی از اندیشه‌هایِ درخشان ادامه دارد، ذرّه‌ای از شادی‌هایت کم نمی‌شود. اما کافیست سرت را بالا کنی و ستارۀ کوچکی را ببینی که از لابه‌لای دودکش‌های حلبی می‌درخشد و چشمک می‌زند، تا پی ببری که بهتر است تمام آن فکرها را یکباره به فراموشی بسپاری.

یا این‌که داری از کنارِ جویی رد می‌شوی و به آن نگاه می‌کنی و پیشِ خودت فکر می‌کنی، بهتر نبود به جای این که بروی تا خرخره عرق بخوری راهِ دیگری برای وقت‌کُشی پیدا می‌کردی؟ ناگهان می‌ایستی و به نقطۀ درخشانِ کوچکی در جوی خیره می‌شوی (قضیه‌ای که راستش، چند شب پیش، برای خودم پیش آمد) و پس از لحظه‌ای دقت، متوجه می‌شوی که آن نقطه تصویرِ ستاره‌ای است در آب. (در ضمن، ستاره‌ای که من دیدم، ذنب الدجاجه* بود.) آن وقت است که بلافاصله برایت روشن می‌شود که کُلِ موضوع به‌شکلِ مضحکی، چه‌قدر بی‌اهمیت است.

به خودم اجازه دادم نکته‌ای را مطرح کنم:
ـ درست است. انسان می‌تواند در حقیقت، آن را تلقیِ مستی از زاویۀ ابدیّت بنامد. اما تا وقتی هوشیاریم، آن را طبیعی تلقی نمی‌کنیم و به‌هرحال، این شیوه در زندگی روزمره، کاربُردی ندارد. اگر ستارۀ ذنب می‌توانست فکر کند و این فکر به ذهنش خطور می‌کرد که «شبه‌ستاره‌ای فرعی» است، شاید خود را بسیار بی‌اهمیت می‌یافت و دیگر زحمتِ درخشیدن به‌خود نمی‌داد.

به‌هرحال، این ستاره از مدت‌ها پیش، نشسته آن‌جا و بااعتقادِ کامل، نقشِ خود را ایفا می‌کند و بدونِ شک، نه تنها در اقیانوسِ سیارّه‌های ناشناخته‌ای که این ستاره احتمالاً خورشیدشان است پرتو می‌افشانَد، بلکه حتی گاه‌گاهی، در جویی در زمینِ کوچک و تاریکِ ما نیز بازتاب می‌یابد. به‌همین نمونه توجه کن، دوستِ من! به‌طورکلی و تقریبی، در موردِ هر چیز صدق می‌کند و فقط در موردِ جوی صادق نیست.

بریک گفت:
ـ اگر مارکل تصور می‌کند می‌تواند حتی کم و کِیفِ ویسکی و سودایش را از زاویۀ ابدیّت موردِنظر قرار دهد، در آن صورت، به دامنۀ فکرِ خود بیش از اندازه بها داده است. چنین چیزی در توانِ او نیست و هرگز از آن جانِ سالم به‌در نمی‌بَرَد. به‌نظرم، جایی خوانده‌ام که این شیوۀ نگرش از زاویۀ ابدیّت مطلقاً حقِ خداوند است و بی‌شک، به‌همین دلیل است که هستی‌اش پایان پذیرفته... دستورالعمل حتی برای «او» هم بیش از اندازه دشوار بوده، مگر نه؟

مارکل جواب نداد. جدّی و غمگین می‌نمود؛ حداقل، از دیدِ من که صورتش را در تاریکی و زیرِ سایبانی با راه‌راه‌هایِ قرمز می‌دیدم، چنین به‌نظر می‌رسید. و همین‌که کبریتی زد تا سیگارِ خاموش‌شده‌اش را روشن کند، ناگهان به‌نظرم رسید که پیر شده. با خودم فکر کردم، بینِ چهل تا پنجاه سالگی می‌میرد. وانگهی، او همین حالاش هم کمی بیش از چهل سال دارد.

Share/Save/Bookmark

* ذنب (ماکیان) صورتی فلکی است در آسمان شمال. ذنب را معمولاً به‌صورت پرنده‌ای تصور می‌کنند که به سمت جنوب در پرواز است و دم آن ذنب الدجاجه پرنورترین ستاره آن است.