دکتر گلاس ـ بخش پنجم
این مرد خوشبخت کیست؟
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
21 ژوئن
«این مرد خوشبخت کیست؟»
از پریروز، این سؤال را مرتب از خود پرسیدهام. شگفت آنکه پاسخِ آن را خیلی زود دریافتم. این مردِ خوشبخت جوانی است به نامِ کلاس رِکه که دورادور میشناسمش. مسلماً موجودِ دیگری است و با کشیش گرگوری تفاوتِ زیادی دارد.
کمی پیش، وقتی برای قدم زدن رفته بودم بیرون، دیدمشان. در این غروبِ گرم و ارغوانی، در خیابانها بیهدف قدم میزدم. به این زنِ بیچاره فکر میکردم. اغلب به او فکر میکنم. در خیابانِ پَرت و خلوتی داشتم راه میرفتم که ناگهان دیدم از درِ خانهای آمدند بیرون.
داشتند میآمدند طرفِ من. فوری دستمالم را درآوردم و برای پوشاندنِ صورتم، فین کردم توی آن. البته کاری بود غیرِضروری، زیرا جوان مرا خوب نمیشناخت و زن هم سرمست از بادۀ خوشبختی، چیزی نمیدید.
▪ ▪ ▪
22 ژوئن
نشستهام و آنچه را دیروز عصر نوشتهام میخوانم. دوباره و چندباره میخوانم و به خود میگویم: «خُُب، مردک! پس دلالِ محبّت هم که شدهای؟!» چه حرفِ احمقانهای! من این زن را از مشکلِ وحشتناکی رهانیدهام. آنچه احساس کردم باید انجام شود، انجام دادهام. اینکه با خودش چه میکند، به خودش مربوط است.
▪ ▪ ▪
23 ژوئن
شبِ نیمۀ تابستان. شبِ آبی و روشن...
از دورانِ کودکی و جوانی، همواره شبِ نیمۀ تابستان برایم روشنترین، سرزندهترین و سبکترین شبِ سال بوده است. پس چرا امشب اینقدر گرفته و اضطرابآور است؟
نشستهام کنارِ پنجره و زندگیام را مرور میکنم و در جستوجوی آنم که چرا زندگیام در مسیری اینچنین متفاوت با مسیرِ زندگی دیگران و اینقدر از راهِ اصلی دور افتاده است؟
بگذار فکر کنم.
چند لحظه پیش، وقتی از باغِ کلیسا برمیگشتم خانه، در راه، بارِ دیگر با یکی از آن صحنههایی روبرو شدم که معمولاً در ستونِ «نامههای خوانندگانِ» روزنامهها از آنها چنین یاد میشود که: «انسان از توصیفِ آن دچارِ شرم میگردد.»
واضح است غریزهای که این مردمِ بیچاره را مجبور میکند تمامِ سنّتها و آداب و رسوم و قراردادها را در باغِ کلیسا زیرِ پا بگذارند، باید غریزهای باشد بسیار شدید و نیرومند. این غریزه مردانِ بلهوس را بهسَمتِ هر نوع حماقتی میرانَد و مردانِ درستکار و فهمیده را ناچار میسازد بهخاطرِ ملاحظۀ دیگران، محرومیتهای بزرگ را به خود تحمیل کنند و هرگونه ایثاری را بپذیرند.
و در موردِ زنان، این غریزه باعث میشود بر احساسِ کمرویی و خجالتی غلبه یابند که آموزشِ دختران، نسل اندر نسل، سعی در بیدارکردن و تقویتِ آن داشته و بهعلاوه موجب میشود تألماتِ جسمی شدیدی را تحمل کنند و خودشان را با سر، در منجلابِ بدبختی بیندازند.
فقط مرا تاکنون به جایی نرانده است. چگونه چنین چیزی ممکن است؟
احساساتِ من خیلی دیر بیدار شدند، هنگامی هم که بیدار شدند، ارادهام دیگر ارادۀ مردی جاافتاده بود. در کودکی، بسیار جاهطلب بودم و خیلی زود به کفِّ نَفس عادت کردم و توانستم میانِ خواست درونی و دائمیام و آرزوهای گذرا و تمایلاتِ لحظهایام تمایز قائل شوم. آموختم سخنِ اولی را بهگوشِ جان بشنوم و دومی را خوار و حقیر بشمارم.
از آن پس، دریافتم که این پدیده میانِ انسانها چقدر غیرعادی است؛ شاید غیرعادیتر از نبوغ و استعداد. بههمین دلیل، گاهی بهنظرم میرسد من حقاً باید فردی فوقالعاده و مهم میشدم. البته در دورۀ تحصیل، همیشه میدرخشیدم. در کلاسها، همواره، جوانترین شاگرد بودم. در پانزدهسالگی، دانشجوی طبّ شدم و در بیست و سه سالگی، دکترای طبّم را دریافت داشتم. اما همانجا توقف کردم. نه دنبالِ تخصص را گرفتم و نه رسالۀ دکتری نوشتم.
آشنایانِ زیادی داشتم که حاضر بودند برای ادامۀ تحصیلم، هرقدر پول بخواهم به من قرض بدهند، اما خسته بودم. هیچ تمایلی به تخصص گرفتن نداشتم. تمامِ چیزی که میخواستم این بود که خرجِ زندگی روزانهام را دربیاورم.
جاهطلبی کودکانهام با نمراتِ درخشان ارضاء و سپس ناپدید شده بود و عجیب آنکه جای آن را جاهطلبی دورانِ جوانی نگرفت. تصور میکنم دلیلش این بوده باشد که از آن پس، شروع کردم به فکرکردن. تا آن زمان، فرصتِ اینکار را نداشتم.
در طولِ تمامِ این سالها، غرایزِ دیگرم نیمهبیدار بودند. البته آنقدر فعال بودند که رؤیاها و تمایلاتِ مبهمی را در وجودم برانگیزند، همانطور که مثلاً در وجود دختری جوان برمیانگیزند، اما آنقدر فعال، نیرومند و تحکمآمیز نبودند که نزدِ جوانانِ دیگرند.
گرچه گاهی شبها، غرق در رؤیاها و تخیلاتِ هوسانگیز، از خواب بیدار میشدم، ولی هرگز تصور نمیکردم بتوانم نزدِ زنانی ارضاء شوم که رفقایم معمولاً میرفتند سراغشان و گاهی آنها را در خیابانها نشانم میدادند. چنین زنانی موجبِ بیزاری و تنفرم میشدند.
وانگهی، این قضیه باعث شد تخیلاتم بهگونهای منفرد و بدونِ ارتباط با تخیلاتِ رفقا و همکلاسیهایم رشد کنند.
من همیشه از آنها خیلی جوانتر بودم، بنابراین، وقتی درموردِ چنین چیزهایی حرف میزدند، منظورشان را نمیفهمیدم و چون نمیفهمیدم، عادت کرده بودم به حرفهایشان گوش ندهم. بدین نحو، «پاک» باقی ماندم؛ با گناهی که پسربچهها میروند دنبالش، حتی آشنا هم نشدم. ایمانِ مذهبی نبود که مرا از چنین گناهانی برحذر میداشت، بلکه رؤیاهایم درموردِ عشق بود؛ رؤیاهای زیبایی که مطمئن بودم روزی تحقق خواهند یافت. بههمین دلیل هیچ علاقهای نداشتم که جامۀ سفید و پاکِ کودکیام را آلوده کنم و حق نخستزادگیام را در اِزای نوالهای ناچیز بفروشم.
یک بار بهنظرم رسید رؤیاهایم درموردِ عشق در آستانۀ تحقق یافتناند. شبِ نیمۀ تابستان، این شبِ رنگپریده و شگفتانگیز بارِ دیگر آن خاطره را در ذهنم زنده میکند؛ خاطرهای که در حقیقت تنها خاطرۀ زندگی من است؛ تنها خاطرهای که وقتی تمامِ چیزهای دیگر بر باد میروند و به غبار و خاکستر بدل میشوند، باقی میمانَد. و با اینهمه، آنچه اتفاق افتاد چقدر بیاهمیّت بود!
تعطیلاتِ تابستان، رفته بودم خانۀ داییام، خارجِ شهر. جوانها دورِهم جمع بودند، میرقصیدند و بازی میکردند. در میانِ آنها دختری بود که قبلاً چند بار در جشنهای خانوادگی دیده بودمش، اما تا آن زمان، زیاد به او فکر نکرده بودم.
وقتی آنجا دیدمش، چیزی بهخاطرم آمد که یکی از همکلاسیهایم در یکی از جشنها دربارۀ او گفته بود: «چشمِ آن دختره دنبالِ توست. تمامِ شب داشت زاغسیاهِ تو را چوب میزد.» این حرف یادم آمد، گرچه آن را زیاد جدّی نگرفتم، اما باعث شد طوری نگاهش کنم که در غیر آن صورت امکان نداشت نگاهم آنقدر دقیق باشد.
متوجه شدم که او هم گاهی نگاهم میکند. شاید از دخترانِ دیگر خیلی زیباتر نبود، اما سرشار بود از شادابی اوایلِ جوانی. پستانهای تازهشکفتهاش را پیراهنِ سفیدِ نازکی پوشانده بود. چند بار باهاش در جشن نیمۀ تابستان، دورِ ستون رقص رقصیدم.
نیمهشب، همگی برای تماشای مناظرِ گستردۀ اطراف رفتیم بالای تپّه. آنجا، شاخ و برگِ انبوهی برای آتش زدن فراهم شده بود. میخواستیم تا طلوعِ خورشید آنجا بمانیم. راه از میانِ جنگلی از درختهای بلندِ کاج میگذشت. ما جُفتجُفت حرکت میکردیم و من کنارِ او راه میرفتم.
در تاریکی جنگل، پایش گیر کرد به ریشۀ برآمدۀ درختی و لغزید. دستم را گرفتم طرفش. همینکه دستِ گرم و نرمش را در دستم حس کردم، هیجانِ دلپذیری سراسرِ وجودم را فراگرفت. وقتی هم که راه هموار شد، دستش را همچنان در دستم نگهداشتم.
دربارۀ چه حرف میزدیم؟ نمیدانم. حتی یک کلمه از حرفهامان را بهخاطر ندارم. تنها چیزی که یادم میآید این است که در صدایش و در تمامِ کلماتش، نوعی صمیمیّتِ خاموش و مصممانه موج میزد؛ گویی همینکه دست در دستِ من در جنگل راه میرفت، چیزی بوده که در رؤیا میدیده و مدتهای مدید آرزو و اشتیاقش را داشته است.
رسیدیم بالای تپّه. دیگران پیش از ما رسیده بودند و آتش را روشن کرده بودند. جوانان، گروه گروه و زوج زوج نشسته بودند دورِ آتش. بالای سرمان، آسمانِ نیلگون، روشن و پهناور، گسترده بود و زیرِ پایمان، نهرها، آبراههای باریک و شاخابههای کوچک همچون آبِ یخزده میدرخشیدند و تا دوردستها گسترش یافته بودند.
هنوز دستش را در دست داشتم و فکر میکردم. بعد بهخودم جرأت دادم و دستش را آرام نوازش کردم. زیرِچشمی نگاهش کردم. دیدم پوستِ صورتش، در روشنایی کمرنگِ شب، برافروخته بهنظر میآید و چشمهایش، بدون آنکه گریه کند، پُر است از اشک و تنفسش آرام و یکنواخت شده است.
خاموش، نشسته بودیم آنجا. من اما با خود و در درونم آواز میخواندم؛ ترانهای قدیمی که نمیدانم چگونه یادم آمده بود:
شعله میکشد آتش میسوزد او روشن چون گلهای آتشین چه شود گر من پای در آتش رقصم با دلبرم میان شعلهها. . .
مدتی طولانی همانجا نشستیم. عدهای از جوانها بلند شدند و راه افتادند سَمتِ خانههاشان. شنیدم که کسی میگوید:
ـ شرقِ آسمان را ابرِ غلیظی گرفته. طلوعِ خورشید را نمیتوانیم ببینیم.
جمعیتِ بالای تپّه پراکنده میشد، اما ما ماندیم تا آنکه بالاخره تنها شدیم.
مدتی طولانی نگاهش کردم. نگاهش را به چشمانم دوخته بود. آنوقت سرش را گرفتم میانِ دستهایم و بوسیدمش؛ بوسهای ملایم و معصومانه. در همین لحظه، کسی صدایش زد. از جا جهید، خودش را از میانِ دستهایم رهانید و سبُکپا، بنا کرد به دویدن در سرازیری جنگل.
وقتی به او رسیدم که در میانِ دیگران بود. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که دستش را در سکوت بفشارم. او هم در مقابل، دستم را فشرد.
در دشت، رقص دورِ ستون هنوز ادامه داشت. طبقِ رسمِ هر ساله، دختران و پسران خدمتکار و جوانانِ اشرافزاده باهم میرقصیدند. دوباره باهاش رقصیدم؛ رقصی تند و گیجکننده.
هوا دیگر کاملاً روشن شده بود، اما جادوی شبِ نیمۀ تابستان هنوز در هوا باقی بود. زمین زیرِ پایمان میرقصید. زوجها باسرعت از کنارمان میگذشتند. همهچیز زیر و رو شده بود و دورِ سرمان میچرخید.
بالاخره از دستۀ چرخانِ در حالِ رقص جدا شدیم. جرأت نداشتیم همدیگر را نگاه کنیم. آرام و بی آنکه کلامی بر زبان آوریم، خزیدیم پشتِ بوتههای بلندِ یاس. آنجا، بارِ دیگر بوسیدمش. اینبار اما بوسه طورِ دیگری بود. سرش روی بازویم بود. چشمانش را بسته بود.
دهانش با بوسهام شاداب و باطراوت شد. دستم را فشار دادم روی پستانهایش. حس کردم دستش افتاد روی دستم. شاید میخواست از خودش دفاع کند یا دستم را پس بزند، اما در حقیقت آن را محکمتر به پستانهایش فشرد.
در این حال، پرتویی در صورتش نمایان شد. ابتدا ضعیف و کمرنگ بود، سپس پُررنگتر شد، تا بالاخره بهرنگِ سرخِ خشمآلودی درآمد. چشمانش را گشود، اما مجبور شد باز آنها را ببندد و با چشمانِ بسته، همچنان بیحرکت باقی بمانَد. وقتی بوسۀ طولانیمان پایان یافت، گونههامان چسبیده بههم، ایستادیم و شگفتزده خیره شدیم به خورشید که تازه از میانِ ابرهای سَمتِ شرق آمده بود بیرون.
پس از آن، دیگر ندیدمش.
ده سال پیش بود؛ امشب میشود درست ده سال. و با اینهمه، حتی امروز، وقتی به آن شب فکر میکنم، بیمار و دیوانه میشوم.
به فکرمان نرسید برای روزِ بعد، قرارِ ملاقاتی بگذاریم. پدر و مادرش همان نزدیکیها زندگی میکردند. برایمان مسلّم بود که روزِ بعد همدیگر را خواهیم دید و هر روز، تمامِ عمر، باهم خواهیم بود. اما روزِ بعد باران آمد و بیآنکه ببینمش گذشت و شب باید برمیگشتم شهر.
چند روز بعد، در روزنامهای خواندم که مُرده است. با دختری هنگام شنا غرق شده بودند.
آری، از زمانِ آن اتفاقها ده سال میگذرد.
ابتدا اندوهگین بودم و مأیوس. اما در حقیقت روحیهای نسبتاً قوی داشتم. مثلِ گذشته، به کارم ادامه دادم و پاییز مدرکم را گرفتم. اما رنج هم میکشیدم. شبها همیشه او را مقابلِ خود میدیدم. بدنِ سفیدش را میدیدم که در میانِ گیاهان و گِل و لای دریا، بالا و پایین میرود. چشمانش کاملاً باز بود. دهانی که بوسیده بودم نیز باز بود. بعد قایقی رسید که لنگرِ چندشاخهای داشت. چنگکِ لنگر به پستانش گیر کرد؛ همان پستانِ تازهشکفتۀ دخترانهای که همین چندی پیش آن را نوازش کرده بودم.
مدتی طولانی گذشت تا دوباره احساسِ مرد بودن کردم و بهیاد آوردم که موجودی به نام «زن» هم در دنیا وجود دارد. آن زمان دیگر آدم باتجربهای بودم؛ حداقل یک بار جرقۀ آتشِ گدازانِ عشق را احساس کرده بودم و بههیچوجه حاضر نبودم عشقِ غیرواقعی را بپذیرم. دیگران شاید در این زمینه وسواسِ کمتری داشته باشند. این مسألهای است مربوط به خودشان.
نمیدانم کل این موضوع اصلاً چقدر اهمیّت دارد، اما احساس میکردم برای من بااهمیّت است. و با اینهمه مطلقاً سادهلوحانه بود اگر باور میکردم ارادۀ انسان ـ البته اگر ارادهای میداشت ـ نمیتواند این امور جزئی را سامان دهد. مارتین لوترِ[3) عزیز! استادِ ارجمندِ کشیش گرگوری! چه گناهکارِ بالفطرهای که نبودهای! وقتی به فصلِ «عشق» رسیدی، چه چرندیاتی که بههم نبافتی! با اینهمه، از تمامِ شاگردانِ امروزت صادقتر بودی. این صداقتی است که باید به پایت نوشت.
بدین نحو، سالها یکی پس از دیگری گذشتند. باری، زندگی بیآنکه اعتنائی به من داشته باشد میگذشت. از آن پس، زنانِ بسیاری را دیدم که آتشِ اشتیاق را در دلم برافروختند، اما همین زنان بهخصوص توجهی به من نمیکردند؛ گویی برای آنها وجود نداشتم. چرا چنین بود؟ گمان میکنم اکنون علّتِ آن را یافتهام. در حرکات، سیما و تمامِ وجودِ زنِ عاشق، افسونگری خاصی وجود دارد که مرا مجذوب میکند. همیشه این قبیل زنان بودهاند که اشتیاق را در وجودم بیدار میکردند. ولی چون عاشقِ مردانِ دیگری بودند، طبعاً مرا نمیدیدند.
در مقابل، زنانی بودند که به من توجه میکردند؛ حداقل بهخاطرِ آنکه پزشکِ جوانی بودم و از همان ابتدا، مطبِ پُررونقی داشتم. بههمین دلیل میتوانستم همسری خوب و مناسب محسوب شوم و در حقیقت همیشه موضوعِ توجه و کنجکاوی رنجآورِ آنها میشدم. اما دیگر رنجِ عشق وجود نداشت؛ اگر هم وجود داشت، رنجی بود بیحاصل.
آری، سالها گذشت و نفهمیدم زندگیام چگونه سپری شد.
حرفهام را دنبال میکنم. مردم با بیماریهایشان، همهنوع بیماری، نزدم میآیند و من تا جایی که بتوانم مداواشان میکنم. بعضی سلامت خود را بازمییابند، برخی میمیرند. اغلب خود را با درد و رنجشان بهزور پیش میکشند. درمانِ معجزهآسا از دستم ساخته نیست. آنهایی که نمیتوانم کمکشان کنم، میروند سراغِ پزشکانِ مسنتر و باتجربهتر یا شارلاتانهای پُرآوازه، و بهبود مییابند.
اما گمان میکنم مردم مرا پزشکی دقیق و باوجدان میدانند. بهزودی پزشکِ خانوادگی نمونهای خواهم شد که بهسببِ تجربۀ زیادش، آرامش و نگاهش، به انسانها اعتماد القا میکند. شاید اگر مردم میدانستند شبها چه خوابهای پریشانی میبینم، اعتمادشان به من کم میشد.
ای شبِ رنگپریده و آبی نیمۀ تابستان! تو پیش از این، روشن و باطراوت و هیجانزا بودی. اکنون، چرا چون اضطرابی سخت بر سینهام سنگینی میکنی؟
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Klas Recke 2- Majstång (Maypole)ستونی چوبی که آن را با گلهای گوناگون میآرایند و در انگلستان اولِ ماهِ مِه و در سوئد روزِ بیستم ژوئن، دورش میرقصند. 3- Martin Luther بخشهای پیشین
|
نظرهای خوانندگان
عالی بود.
-- آرش ، Jun 21, 2008 در ساعت 02:30 PMآیا این رمان کاملا ترجمه و چاپ شده؟
. . . . . . . . . . . .
زمانه ـ رمان دکتر گلاس را سعید مقدم در سال ۱۹۹۳ به فارسی برگردانده و همان سال، توسط نشر باران در استکهلم منتشر شده است.
اطلاعات بیشتر در باره این کتاب را در اولین قسمت منتشر شده در کتابخانه ی زمانه بخوانید.
http://radiozamaaneh.com/library/
2008/06/post_158.html
. . .