رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستان ما > داستان یک عکس | ||
داستان یک عکسمریم منصوریهمین چند وقت پیش بود که خبرگزاریها خبر انتشار نخستین مجموعه داستان مریم منصوری با عنوان «دو کام حبس» را منتشر کردند. این مجموعه که دی ماه سال گذشته از سوی نشر چشمه برای دریافت مجوز به وزارت ارشاد ارائه شده بود، با حذف دو داستان مجوز گرفت. یکی از این دو داستان حذف شده، «داستان یک عکس» است؛ داستانی پر از شور و هیجانات عاطفی در متن زندگی جوانهای ایرانی، با همهی دلباختگیها و دلنگرانیهاشان در قاب یک عکس و در فصلی که تمامی ندارد. «دو کام حبس»، نوشتهی مریم منصوری با شش داستان منتشر خواهد شد که عبارتاند از: کفتر چاهی، یک داستان کافکایی بنویس، میخواهم عاشقت شوم!، تشنه، من یه اسبم!، پیچیدگی و تاریکی.این داستانها از سال ۸۶ تا ۸۸ نوشته شدهاند و اغلب بر محور روابط انسانها و مضامین اجتماعی شکل گرفتهاند.مریم منصوری در مطبوعات فرهنگی ایران نامی آشناست. «داستان یک عکس» او را میخوانیم:
روبهروت نشستم رو گیلیم. پاکت عکسارو از کیف چرمت در میاری. از کاناپه سر میخوری پایین. میز کوتاه چوبی رو میکشم طرف خودم. دستتو میبری عقب و کیفتو میکشی تو بغلت. بستهی سیگار "ِاسِه"ی آبی رو میذاری رو میز که میفهمم هنوز نازک میکشی.فندک نارنجیتو میزنی. یه نخ "اولترا لایت" میذارم گوشهی لبم. فندکو جلو مییاری. پک میزنم. باد کولر، دود سیگارمو میزنه توی صورتت. توی موهات که بلندتر شده و شرابیشون کردی. پک میزنی. همهمون حلقه زده بودیم جلوی شومینه. بس که سرد بود. دو تا تشکچه انداختیم و نشستیم روش. من حلقه رو به هم زدم. خوابیدم و کف پاهامو چسبوندم به آجرای داغ کنار شومینه. فرید پشت به همه نشسته بود. دو تا سیخ ککتلو گرفته بود رو آتیش هیزما. رضا کف دست کوچیکشو گود کرده بود و با دست بزرگش، کاغذ سیگارو پیچید. سرشو فیتیله کرد. کبریت کشید؛ دو کام، حبس. رد کرده بود به محمد؛ یه پک. بیتا؛ یه پک. رسیده بود بالای سرم. بوشو نفس کشیدم؛ نیستم. رد کردم به فرید؛ دو کام، حبس. فرید سرشو چرخونده بود طرف آذر؛ دو کام، حبس. دوباره رضا؛ با دست بزرگش گرفته بود. بوی سوسیس سوخته و علف، قاطی بوی دود شده بود. چشمامو بستم. صدای پاهایی رو شنیدم که خش خش ابرای تشکچه رو درآورد. صدای رضا از کنج هال اومد: چی بذاریم؟ بقیه رو نمیدونم. واسه من فرقی نداشت. گفتی بیام که نباشم. خسته شده بودم از دست این کار و مهندس و مزخرفات. هر جایی به جز تهران. موسیقی میرفت. تندِ تند! ما پرچ شده بودیم به زمین. چشامو باز کردم؛ رد نور زرد لامپ، روی ردیف نوارای چوب سقف که سیاهی میزد. موج خورده پشت پای فرید که پشتشو کرده به دریا و دستاشو حصار کرده دور فندک یا کبریت شاید، که به لبِشَم یه نخ سیگاره. محمد روشو کرده به دریا و از شونههای بالا اومدش، پیداست که از زور سرما قوز کرده و دستاشو کرده تو جیبش و کلاه کاپشنش رو کشیده رو سرش. آذر فقط نیمی از صورتش از پشت شونه محمد پیداست که باز داره حرف میزنه لابد. معلوم نیست با محمد یا فرید. شاید محمد که روش هم طرف اونه. ما با فاصله از اینا وایسادیم. ما که نه؛ من. و تو درست شاترو لحظهای زدی که رضا از پشت من که رو به دریا وایسادم، میگذره. دامن پالتوم که باد کجش کرده تو هوا، از لای پاهای دراز رضا پیداست و رضا که سرشو کج کرده عقب تا آذر یا نمیدونم محمد یا فرید رو ببینه. یا شایدم درست همون لحظهای که تو شاترو زدی، بچهها یه چیزی گفتن که رضا برگشته. شاید منم رومو کرده باشم اون طرف. صورتم که پیدا نیست. فقط یه ذره از کیفم پیداست که انداختم رو شونم و گوشهی دامن پالتوم که لای پاهای رضا. رضا محوه! ماته! یه سایه از رضا توی این عکسه فقط که از بس درازه، میفهمی خودشه. دریا پر از خاکستریه که توش خط سفید موجایی که بالا مییان پیداست و خاکستری آسمون که مثل حرکت ظریف قلم آبرنگ رو کاغذ اشتنباخ، جا به جا تیره و روشن شده و گاه تیرگیا، شُره کرده تو دل سفیدیا. اما هیچ جا به ته تاریکی نمیرسه. نه توی آسمون، نه دریا. فقط لباسای ماست که سیاهه. کاپشن محمد، آذر، رضا، پالتوی من... و سفیدی آستینای فرید که برق میزنه. مثل همهی عکسا تو نیستی. یاد محمد میافتم که میخندید؛ بیتا بعد این فیلم نیست و نابود رضا، شده یه پا پاپاراتزی. قرار بود همهمون باهم برگردیم. فرید گفت: خوش میگذره! بریم کجا؟ برگشتم و دیدم آذرگرم گرفته با رضا و قاه قاه میخنده. رضا یه لبخند سرد روی لباشه و نگاه میکنه. فرید رفته بود باقالی بخره. روتو برگردوندی. محمد کنارت بود. اصلا گیرم که نبود، هر قدرم اسپورت میپوشیدی، باز همه میدونستن و حلقه، توی انگشتت تنگ میشد. محمد شالو دور گردنت مرتب کرد. بازوتو فشار داد. گفتم؛ من برمیگردم. حال و حوصله چونه زدن واسه مرخصی رو ندارم . چشمامو با جیغ آذر باز کردم. سیخ نشستم روی تخت. لایههای بخار، زیر سقف چوبی حرکت میکرد و پایین مییومد. صدای رضا و فرید از توی آشپزخونه مییومد. آذر کنار اوپن آشپزخونه وایساده بود و میگفت؛ پاهاتون!... فرید! مواظب باشین!... نسوزین! آخ! رضا! چشمامو باز کردم. یه لیوان چای توی دست بزرگش بود. خواستم بگیرم، انگشتام سوخت. دستمو کشیدم. رضا خندید: نسوزیا ! کف دست کوچیکش، چند تا قند بود. انگشتاش خم شده بود. راست میگفتی! این دستش یه حسی داشت. یه چیزی مثل... مثل... قرار شد وقتی رسیدم زنگ بزنم بهت. پشت به شومینه نشسته بودی و بالشو بغل کرده بودی. دستمو دراز کردم که درو باز کنم. در از توی دستم کشیده میشد و دوباره بر میگشت. دوباره. دوباره. که یههو درو کشیدم. فرید وایساده بود پشت در؛ تو ایوون. خندید. از کنارش رد شدم. دوباره درو بست. باز کرد. بست. باز کرد. دستشو گذاشته بود رو دستگیره فلزی؛ جلو. عقب. جلو. عقب. داد زدم: فرید! رفت تو. شاخههای درخت نارنج دراز شده بودن توی ایوون. برگای سبزش، برق میزدن. زیر بارون میلرزیدن. رضا دم پلهها، زیر یکی ازچراغای لبهی ایوون وایساده بود و شونهشو داده بود به ستون. موهاش ریخته بود روی شونههاش. سایه دماغش اومده بود تا زیر لباش. چشماش زیر سایه ابروها، گود شده بود. با زبونش لبه کاغذ سیگارو خیس کرد و بین انگشت اشاره و شستش، خورد خورد فشارش داد و تا ته پیچیدش. سیگار کج و کولهشو گذاشت گوشهی لبشو، فندک زد. آسمون از زور ابرا به کبودی می زد. از پلهها پایین رفت. در نردهای رو باز کرد و دوباره برگشت طرف لندروور؛ نمییای؟ چرخای لندروور روی گلا قژی کرد و راه افتاد. تنهی درختای نارنج، پس و پشت هم رفته بودن تو دل تاریکی. سپیدارای لاغر بیبرگ دستاشونو گرفته بودن بالا. برگشتم. نور زرد چراغای لبهی ایوون، توی تاریکی شب میریخت زمین و مثلث شیرونی، یه کلاه سیاه بود که کشیده بودن رو سر خونه. و دونههای بارون که لای موهام، روی دستام، صورتم... صدای بوق ماشین توی شُر شُر بارون پیچید. دستمو دراز کردم. یکی از شاخه ها رو کشیدم پایین. یه دونه نارنج ریز سرد و خیسو کندم. از بین ردیف هاشورای رد چرخا، از روی علفا دوییدم. قفل درو که انداختم، دوباره برگشتم و یه بار دیگه از پشت نردهها، از پشت شاخهی درختا به خونه نگاه کردم که صورت تو، توی قاب پنجره و کف دستت که چسبیده بود به شیشه! بارون میاومد. دست کوچیک رضا، چنگ شده بود روی فرمون. سیگار لای انگشتای ظریفش دود می شد. با دست بزرگش دنده رو عوض میکرد. سردی نارنجو میمالیدم روی لبام. بوشو نفس میکشیدم. نور زرد چراغای ماشین، جاده رو تا چند قدمی روشن میکرد. دونههای بارون، خطای ریزی بودن که کج میریختن توی نور و درختای سیاه که کشیده میشدن عقب. یه پژو بود. پژو ۴۰۵ زرد. راننده گفت: رادیو گفته توی کوه، برفه! خداکنه جاده چالوسو نبسته باشن! خواب بودم. عمیق نبود. هی تا یه جاهایی می رفتم و بر میگشتم که نور چراغ ماشینایی که از آذر جلوی شومینه نشسته بود. خیره شده بود به روبهرو و سیگار میکشید. فرید از بس خورده بود صندلی رو گرفته بود رو سرش و میپرید بالا، پایین. محمد میخندید و زور میزد با موسیقی، ریتم بگیره. حواسش نبود به نگاهای تو. بس که بهش میگفتی؛ سی ساله! سی ساله! و دامن کلوشت تو هوا میچرخید که میگفتی؛ رضا خان حال و حوصله ندارن انگار؟ و من دست و پام به هم گره میخورد که میدیدم به شوهرت میخندی و نگات به رضا بود که کنار آذر وایساده بود و فرید که رو ابرا بود و هیچی رو نمیدید. دوباره چشمامو باز میکردم که خط سفید برف روی بوتههای کنار جاده و کوه که راست بود و سفید... سفید... که تو هی موهاتو رنگ میکردی و میخواستی بری سر کار فیلم و میگفتی رضا... رضا... رضا... که با همین لنگای دراز و موها، با دوستش از مدرسه بر میگشتن که بمب میخوره وسط کوچه و صدای آوار خونههایی که میریزن و دل و رودهی دوستش که ده سالشه میریزه بیرون و میافته که رضا میبینه دستش... دستش که خون... که درد... که آویزونه از یه تیکه پوست فقط... که میدوئه... میدوئه... میدوئه و مامان! مامان! مامان! و یادش نیست که مامان از زیر بمب و خمپاره رفته آلمان که حالا هی شولتس میفرسته براش و وای... که بیدار شدم و مرد راننده خندید و توی ریشاشو خاروند و برف. راننده گفت: به گمانم خواب بد میبینی شما هی! رسیدیم دیگه! هول چیو می زنی، ته جانه قربان؟از کنار تابلو سبز عوارضی رد شدیم. سر کار نرفتم. اومدم خونه و فقط خوابیدم. تا تو زنگ زدی.توی این یکی هستی. معلوم نیست کیو گیر آوردین که دوربینو دادین دستش تو این برف. رضا وایساده کنارتنهی خاکستری مات یه درخت که کج شده تا بالا و یه نموره به سبزی می زنه. بعد آذر که دستاشو کرده تو جیبش. فرید که سرشو آورده پایین، کنار گوش آذر. محمد که کوله آبی تو رو انداخته رو دوشش و تو که وایسادی کنار تنهی کلفت و سیاه یه درخت و معلوم نیست چرا روتو برگردوندی عقب. طرف سفیدی مات اون ته و خطوط محو و شکستهی شاخه ها که هی تو هم تکرار میشن. دستت میره طرف بستهی سیگار که من دراز میکشم رو گیلیم و عکسارو مییارم جلو چشمام؛ بطری نوشابهی خانواده روی روزنامه، روی اوپن آشپزخونه که تا زیر برچسب قرمز کوکاکلا، پره و آذر که قاشقو کرده توی قوطی کنسرو. محمد که داره جوجه به سیخ میکشه و میخنده که با رضا حرف میزنه که وایساده و پتو پیچیده دورش. فرید که از پشت شاخههای پوشیده از برف برگشته و میخنده. و سبزی خزههای تنهی کلفت درختی که از زیر برف بیرون اومده... |