رادیو زمانه > خارج از سیاست > گفتوگو > پارهشدن نخ تسبیح چهطوری است؟ | ||
پارهشدن نخ تسبیح چهطوری است؟حمید پرنیانخشایار خسته از سال ۲۰۰۴ در وبلاگ پسر خسته مینویسد و در شمار وبلاگنویسان قدیمی است. در سال ۲۰۰۸ مجموعه شعر خود به نام «درست گفتم؟ حرفهای ما همیشه اینطور بوده» را با نشر افرا، و در سال ۲۰۱۰ داستان بلند «قهوهخانه» را با نشر گیلگمیشان که انتشاراتی متعلق به کتابخانهی دگرباشان است منتشر کرد. وی تحصيلات آكادميك خود را در دانشگاه تبريز در رشتهی مهندسی مکانیک انجام داده است. فعالیتهای شغلی او نزدیک به رشتهی تحصیلی اوست. خشایار، شعرهای مجموعهای که از تو در کتابخانهی دگرباش منتشر شده، هر کدام یک داستان است، یعنی شعرها هر کدام یک ماجرا را روایت می کنند، از اول تا آخر، یک داستان از زندگی یک همجنسگرا، در یک فضای خفقانآور فرهنگی. در واقع پیش از نوشتن داستان بلند قهوهخانه، شعرها از نظر شیوهی برخورد، داستان بودند. تفاوت آن داستانسرایی در شعر، و این داستاننوشتن در قالب داستان، برای نویسندهی این متنها چیست؟ بعدها فهمیدم آن اشارهها خیلی شخصی هستند و طبیعی است كه مخاطب نتواند وارد فضای ترسیمی من بشود. یكی از دلایل نوشتن قهوهخانه به این صورت که هست، گسترش فضای توضیح برای خودم و فراهم كردن امكان توضیح همین اشارهها بود. من شعر را یك دفعه و در عرض چند دقیقه مینویسم؛ اتفاقی در بیرون از من میافتد، این اتفاق را میبینم و اتفاق میشود مال من.
توی من خودش را میكوبد به در و دیوار، زخمیام میكند، آن قدر این تو میماند و درون من را میساید و خودش هم ساییده میشود كه در نهایت میشود یك قطعه شعر. و در یك لحظه، وقت بیرون آمدناش میشود و در عرض چند دقیقه عصارهی باقیمانده، روی كاغذ نوشته میشود. این پروسه آزاردهنده است. اتفاقات قهوهخانه آزارم میداد و تمام روحام را درگیر خودش كرده بود و خیلی طول میكشید كه عصارهاش بیاید روی كاغذ. تصمیم گرفتم اینبار از این قالب استفاده كنم برای رها شدنام. این هم دلیل دیگری برای انتخاب قالب داستان برای داستانسرایی بود. شاید اگر بیشتر بگردم، دلایل دیگری هم پیدا بشوند ولی همهی این دلایل به نظرم بر میگردند به یك دلیل اصلی: چارهی دیگری نداشتم. در جواب دوستی که در مورد داستان قهوهخانه سوال کرده بود، نوشته بودی: «ادبیات مسالهی من نیست». این جمله چه معنایی دارد؟ اگر ادبیات مسالهی خشایار نیست، و با توجه به این که خشایار چیزی حدود شش سال است که به طور منظم مینویسد، انگیزهی این نوشتن چیست؟ من نمیدانم زنانی كه باردار میشوند ، وقت زایمان به تربیت بچهشان فكر میكنند یا نه. منظورم همان لحظهی به دنیا آوردن بچه است. مادر مجبور است بچه را به دنیا بیاورد. خیلی خوب میشد اگر قبل از بارداری كتابهایی را در مورد تربیت بچه میخواند . ولی شما فكر میكنید آیا تمام مادران قبل از بارداری، كتابهای تربیت بچه را میخوانند؟ خب، میدانیم كه شاید بعضیهاشان بخوانند و از بین این بعضیها شاید عدهی كمی هم بتوانند بچهشان را خوب تربیت كنند. اما باز هم همهمان میدانیم كه مطالعهی كتابهای تربیت كودك، شرط كافی نیست برای تربیت كودك. من اگر میخواستم، شاید میتوانستم اصول و اسلوبی را كه دوستمان انتظار دیدنشان را در قهوهخانه داشت، رعایت کنم و بچهام شبیه چیزی بشود كه دوستمان میخواست. اما نشد چون نخواستم. من باید قهوهخانه و همهی شعرهایام را همین طور كه میبینید مینوشتم. دغدغهی من ادبیات نیست. دغدغهام رهایی از درد زایمان است. ادبیات را میپرستم و حوزهی احاطهام بر ادبیات در اشعار و نوشتههایم قابل بررسی است. اما ادبیات برای من ابزار كار است نه آرمان و مدینهی فاضله. دوست من كه بسیار كتاب میخواند و بسیار در مورد كتاب حرف میزند، مانند بسیاری از هنرمندان و دانشمندان اطرافمان گم شده است در وسیله و ابزار. دغدغهاش زیباست اما این نگاه به ادبیات، به كار من نمیآید. درد من را دوا نمیكند. «نوشتم تا مگر بتوانی با من بیایی و زندگیام را تو هم كمی زندگی كنی، مگر بفهمی كه پاره شدن نخ تسبیح چهطوری است و بفهمی كه علوم سراسر كشك بشری، فقط برای کج و راست كردن و تماشای غنچهی لب سیندرلا به درد میخورند.» صفحه ۲۹ پاراگراف اول. ادبیاتی كه صحبت از آن میرود باید بتواند از خود فراتر برود و بتواند كه فدا شود و در این فدا شدن خونآلود، مگر بتواند ترك كوچكی را در این دیوار قطور انكار بیافریند. این دیوار، دیواری است كه فكر را از زندگی، نگاه را از زندگی، ادبیات را از زندگی و انسان را از زندگی جدا نگه میدارد. ادبیاتی كه نتواند مرا با زندگی آشنا كند - تو را با زندگی آشنا كند - به درد من نمیخورد. چرا قهوهخانه به عنوان مکان داستان انتخاب شد؟ زندگی آدمهای داستان بیرون از قهوهخانه جریان دارد. قهوهخانه فضای موقت است، چطور در داستان به فضای دائم تبدیل شده؟ آیا حضور در قهوهخانه به معنای عدم حضور در خیابانها و خانهها است؟ یعنی یک زندگی زیرزمینی؟ قهوهخانه عصارهی جامعهی ایران امروز است. قهوهخانه جایی است كه بچههای وبلاگنویس از وجود آن بیاطلاعند. بچههای بلاگر دگرباش، بسیار ایزوله هستند و در دنیاهای خودشان زندگی میكنند. تا این پیله دریده نشود و سایر زندگیهای جاری در این جامعه از طرف دگرباشان فعال دیده نشوند، این جامعه به یك جمعبندی كلی برای حركت سازنده نخواهد رسید. كشف و اعلام این زندگیهای جاری یكی از اهداف انتخاب قهوهخانه بود برای من. قهوهخانه مكان منفوری است در دید جامعهی برتریپسند. از این بابت، مكان ذهنی قهوهخانهنشینی با مكان ذهنی همجنسگرایی برای من همارز است. قهوهخانهنشین، مطرود است. همجنسگرا هم مطرود است. از طرف دیگر، ما میتوانیم نمودهای بسیار آشكار سیستم مردسالارانه را در این مكان از نزدیك ببینیم و نحوهی چرخش قدرت و دست به دست شدن آن و فجایع عرَضی آن را لمس كنیم. اما قهوهخانه به دلایل بسیار زیادی، مكان مستعدی است برای بروز نوع خاصی از همجنسخواهی مردانه. این نوع خاص همجنسخواهی از طرف دوستان روشنفكر همیشه طرد شده است و خودخواسته از كنار آن گذشتهاند و به آن نپرداختهاند. طبیعی است كه این نوع همجنسخواهی، چندشآور است ولی وجود دارد. اما در مورد زندگی زیرزمینی یك همجنسگرا در ایران، طبیعتن زندگی زیرزمینی دارد و حضور وی در خیابان و قهوهخانه و هر جای دیگری، زیرزمینی است. مخفیبودن برای یك همجنسگرای ایرانی درونی شده است و همه جا این مخفی بودن را با خود حمل میكند. جلوتر میروم. ارتباط هر همجنسگرای ایرانی كه در ایران زندگی میكند، با خودش هم حتی زیرزمینی و مخفی است. سال گذشته، خشایار و چند نویسنده و شاعر دیگر همجنسگرا همزمان با نمایشگاه کتاب ۸۸ ایران، هر کدام مجموعهای از آثار خود را منتشر کردند. بعد از انتشار مجموعهی شعرهای همسرشت، یک سال پیش از آن، این اولین قدم در انتشار آثار نویسندگان دگرباش بود. چه ضرورتی داشت این انتشار؟ شاید بتوانیم انتشار منسجم این آثار را، نوعی اعلام وجود و كسب هویت اجتماعی از طرف اقلیت بلاگر دگرباش ببینیم. البته میدانیم كه این هویت، ارزشی به اندازهی هویت نویسندهی غیر دگرباش كه با اسم خودش مینویسد، ندارد و نوعی هویت موهوم است ولی شاید این ضرورت كسب هویت، حتی هویتی موهوم، از طرف ناشران این مجموعهها احساس شده باشد. پیشنهاد چاپ كتاب از طرف انتشارات افرا انجام شد و من بیدرنگ به این پیشنهاد، پاسخ مثبت دادم. حركتهای جمعی، همیشه مورد توجه من بوده چون میدانم كه یك دست صدا ندارد. نمایشگاهی تشكیل شد و به همت انتشارات افرا، نویسندههای همجنسگرا توانستند نوشتههای پراكندهشان را در قالبهای منسجمتری ارائه كنند و شاید توانسته باشند هویت موهوم مورد بحث را كسب كرده باشند گذر زمان نشان خواهد داد كه كسب این هویت لازم بوده است یا نه ولی هم ناشر این آثار و هم خود نویسندگان، به ضرورت انتشار این آثار رسیده بودند. با توجه به شرایط زیستی دگرباشان ایران، آیا انتشار اشعار قدم موثرتر و ضروریتر است، یا ایجاد کارگاههای آموزش حرفه برای نوجوانان همجنسگرا؟ یعنی، در واقع، آیا کتابخانهی آنلاین ضروریتر بود یا کورس کامپیوتر آنلاین. به عنوان شاعر همجنسگرایی که داستانهایاش همه به مشکلات زندگی همجنسگرایان ردههای پرمشکلتر جامعهی دگرباش پرداخته، آیا ایجاد خدمات اجتماعی بیشتر از تولید ادبیات، ضرورت ندارد؟ طبیعی است كه كسب مهارت برای یك نوجوان دگرباش بسیار ضروریتر از مطالعهی آثار دگرباشان است. اما این كه ارگانی باشد كه خدمات آموزشی مهارتهای اجتماعی را برای نوجوانان دگرباش فراهم كند، بسیار آرمانی و دور از واقعیتهای جاری اجتماعی به نظر میآید. همیشه توصیههای دوستانهی من و دوستان همنسل من برای جوانترها در اولین لحظات دیدار و آشنایی، حول همین مسائل چرخیده است. حتمن یك نو جوان همجنسگرا بسیار بیشتر از یك نوجوان دگرجنسگرا نیاز به استقلال مالی و وجههی اجتماعی خوب دارد. فرد همجنسگرا هر لحظه از زندگیاش را در ترس طرد شدن از طرف خانواده و جامعه میگذراند و تنها ضامن بقای این فرد، مهارتی است كه برای تولید پول دارد. تشویق نسل جوان برای كسب مهارت و توضیح دلیل این اصرار میتواند در راس مطالب ارائه شده از طرف قشر فعال همجنسگرایان قرار گیرد ولی اقدام در مورد آموزش این مهارتها فكر نمیكنم هنوز امكانپذیر باشد. من متوجه دلیل مقایسهی كورس كامپیوتر آنلاین و كتابخانه نمیشوم. شما با یك اجتماع مشخص و امكانات مشخص طرف نیستید كه بتوانید شروع به حركتهای اجتماعی بكنید. من شكاف عمیقی را در برداشت شما از طرز زندگی همجنسگرایان در ایران و برداشت خودم از این زندگی میبینم. من از همجنسگرایانی حرف میزنم كه همجنسگرایی را نفی میكنند و جذب سیستم مردسالارانه شدهاند. خودشان وجود خودشان را نمیپذیرند. شما از برگزاری كلاسهای آنلاین كامپیوتر صحبت میكنید. خشایار از ادبیاتی که تولید میکند، چه میخواهد؟ این ادبیات، که مسالهی خشایار نیست، پس چیست؟ تولید این نوشتهها تنها كاری است كه من تا امروز توانستهام برای خودم انجام دهم. و این تولید شاید در مرحلهی اول، نه برای ارائه كه فقط از روی ناچاری بوده است. تنها كاری كه آدم بیپناه از دستاش بر میآید ، فریاد زدن است. فریاد زدن آرامام میكند. خشایار با این نوشتنها خودش را درمان میكند. كاری میكند كه از دایرهی سلامت روانی بیرون نیفتد. او دیالوگ ناممكنی را با زندگی میآفریند و برای این آفرینش از ادبیات استفاده میكند و ابایی ندارد از این كه ادبیات او، ناماش ادبیات نباشد. چون دغدغهاش، یدك كشیدن نام ادیب نیست. ما در ادبیات همجنسگرایی، همسرشت را داریم. همسرشت هیچ نیازی به تعریف و بزرگنمایی ندارد. نوشتههای او عمق دنیاهای مخفیهمجنسگرا را عریان و بیپرده میكوبد توی صورت مخاطب. وی از معدود همجنسگرایانی است كه موفق شده است در عین همجنسگرایی، دیالوگی را با دنیای همجنسگراستیز اطراف خود آغاز كند و انكار وجود زندانهای تاریك همجنسگراستیزانه و مردسالار را با مشكل مواجه كند. من این كلنگ را همیشه و با تمام توان خواهم كوبید توی صورت این دیوار و هیچ برایم مسالهای نیست كه شما اسماش را ادبیات بگذارید یا كلنگ یا هر اسم دیگری كه دوست دارید. داستان بلند قهوهخانه، با شیوهی پردازش رمان نوشته شده و با همان شیوهی پردازش، با توجه به آدمها و مکان و زمان و گسترش موضوع، پیش میرود، و انگار حتی بدون اطلاع نویسنده، قطع میشود. در جایی قطع می شود که قرار بوده حداقل صد صفحهی دیگر نوشته شده باشد تا موضوعاتی که شروع شدهاند را به تا نزدیک آخر، برساند. این قطع شدن، که جوری طراحی شده که خواننده کاملن باور می کند اتفاقی است، چطور پرداخته شد؟ قهوهخانه قسمتی از برداشتی است كه من از زندگیام دارم. من زندگیام و خودم را مینویسم. زندگی من هیچ وقت روالی عادی نداشته است برای خودم. جریانی شروع میشود و افرادی در این جریان شركت میكنند و در یك لحظهی خاص، این جریان دود میشود و همه چیز ناتمام باقی میماند و این دود شدن لحظهای به قدری سریع و شدید است كه مجال ادامهی جریان را حتی در ذهنات پیدا نمیكنی. شاید جراتاش را هم نداشته باشی. قطع آنی ارتباطات عاطفی عمیق با دوستانی كه اطلاعی از گرایشات ندارند، ترك محل كار و حتی زندگی به دلیل مشكلاتی كه منشاء پنهان آن گرایش ناشناختهی جنسی است، شروع جریانهای عمیق عاطفی با دوستی همجنسگرا و قطع یك بارهی آن به دلیل ترس و عدم امنیت، اینها همه تصاویری است كه من از زندگیام دارم و همینهاست كه در قهوهخانه هم دیده میشود. آیا زندگی نیمهکاره و ناتمام و نکردهی دگرباشان، انگیزهی این طرح بود؟ مطالعهای بیرونی برای انتخاب طرح مورد سوال شما نداشتم. اینطور نبوده كه تصمیم بگیرم و برای انتقال مطلبام قالبی را در بیرون از خودم، انتخاب كنم و طرحریزی كنم و بعد بر اساس آن طرح، مطالبام را انتقال دهم. قهوهخانه بر اساس چیزی كه من تا آن روز زندگی كرده بودم و دیده بودم، در درون من شكل گرفت و خواستم بنویسماش. الان كه همراه با شما، خودم هم بعنوان مخاطب نشستهام و قهوهخانه را میخوانم، همان چیزی را میبینم كه شما میبینید. پایان بیمقدمه و غافلگیركننده. زندگی دگرباشان در ایران تا اندازهای با قصه و افسانه مخلوط است. آیا بیرون از جامعهی دگرباشان ما میدانیم آن تو چه میگذرد؟ آیا ادبیات، قرار است به ما بگوید آن تو چه خبر است؟ من ، خودم و زندگیام را برایتان تصویر میكنم و امیدوار میشوم كه این فریادهای من شنیده شوند و میدانید كه این امید برای شنیدهشدن در مرحلهی دوم قرار دارد. همانطور كه گفتم ، فریاد من از روی ناچاری است. در داستان، ما با چند نمونه از مردان گی روبرو هستیم. یک مرد گی روبرو هستیم که در طول داستان معلوم میشود ترانسسکسوال است، گی نیست. با یک مرد روبرو می شویم که اصلن گی نیست، استریت است، اما اجبار تجربههای کودکی باعث شده که گیبودن تنها شیوهی آموختهی زندگیاش باشد. با یک مرد گی روبرو میشویم که به نظر میآید گی پنهان است، با مردها رابطهی اروتیک دارد و با زنی ازدواج میکند. با یک مرد گی روبرو میشویم که گی است، و ظاهرن تنها مرد گی رسمی داستان است اما قادر به ایجاد ارتباط اروتیک و عاطفی دوجانبه با مردان دیگر نیست؛ این یعنی چی؟ این معضل زندگی مردان گی و گینما و گی پنهان این داستان، یعنی چی؟ این یعنی سردرگمی. این یعنی ما هنوز نمیدانیم با كسی كه خودش را گی معرفی میكند چطور برخورد كنیم. حتی این جا خیلیها نمیدانند با خودشان چطور باید برخورد كنند. یعنی این كه كسی كه ترنس است اگر شانس نداشته باشد، ممكن است یك عمر با بدن اشتباهی زندگی كند و مشكلات عجیب و كشندهای برای خودش و دیگران بوجود بیاورد. نقش آن خانم جوان لزبین که برادرش به اجبار گی شده، در این داستان چی است؟ آن جا چکار میکند؟ لزبینها هم قسمتی از زندگی مخفی من هستند. وجود دارند ولی حضورشان آن قدر برای من گی كمرنگ است كه بعد از پیدایش شخصیت زینب در داستان، نتوانستم بیشتر از آنچه در داستان میبینید، در مورداش حرف بزنم. لزبینها و گیها گاهی به توافقهایی میرسند برای تشكیل زندگی مشترك اجتماعی. من این زندگی را درون خودم بررسی میكنم و هنوز به نتیجهای كامل و قابل ارائه نرسیدهام. نمیدانم این زندگی، در جامعهای مثل ایران چطور ادامه پیدا میكند، به كجا میرود و آیا میتواند گره گشای زندگی همجنسگرایان باشد یا مثلا نه، خود تشكیل این زندگی هم مثل خیلی از كارهای دیگری كه برای رهایی انجام میشوند، ممكن است تبدیل به بار اضافی و تصمیمی پرهزینه بشود. ماها در برهوتی ایستادهایم كه هیچ جادهای در دیدرس ما نیست. تا جایی كه چشم كار میكند، برهوت است و بیابان. حالا بعضیها مینشینند، بعضیها ترجیح میدهند راه بیافتند. اینها كه راه میافتند هر كدامشان به سمتی میروند كه حس میكنند درست است. هیچ تضمینی نیست. اما ترجیح من هم راه رفتن است. یك همجنسگرا در ایران بسیار سردرگم و نامطمئن است. هیچ جای پایی نیست كه بتواند اطمینان بدهد به این همجنسگرا تا او دنبالهی راهی را بگیرد كه قبل از او طی شده و به نتیجه رسیده است. میدانید كه ما همجنسگراهایی را داریم كه به هر دلیل ازدواج كردهاند با جنس مخالف، با یک دگرجنسگرا و شاید فرزند هم داشته باشند. همجنسگراهایی را داریم كه ازدواج نكردهاند و هنوز مقاومت میكنند. میدانید كه هر دو گروه با مشكلات پیچیده و عجیبی رو به رو هستند و فشار زیادی را تحمل میكنند. اما فكر میكنم ازدواج یك گی و یك لزبین در ایران هنوز تجربه نشده است و یا من اطلاعی از آن ندارم. من این مورد را بررسی میكنم و گاهی فكر میكنم این روش، میتواند برای كاهش فشار اجتماعی و روانی بعضی از همجنسگراها مفید واقع شود. ما همجنسگراهای ایران امروز، چارهای جز قدم گذاشتن در نا شناختهها و آزمودن روشهای مختلف زندگی نداریم. کاراکترها نمونهای در فضاهای دیگر ندارند. مثلن در کانادا این تصویر را نمیشود در میان همجنسگراها دید. این جمعها و این مشکلات و این درگیریها و این فضای خفهی مثل قهوه خانه، این فشار همه جانبهی دولت و فرهنگ و جامعه و خانواده. شکلی که همجنسگراهای این داستان به خواننده نشان میدهند، مثل غدهای است که از تنی که سعی شده طبیعی دیده شود، بیرون میزند. فضای بهناچار ظاهر و باطن، یک فضای اجباری است، یک انتخاب شخصی برای زندگی خصوصی و عمومی نیست. این ظاهر و باطن اجباری، در فرهنگ ایرانی، که روی سر جامعهی دگرباش بیشتر و سیاهتر از بقیهی بخشهای جامعه میچرخد، نتیجهی چقدر کنکاش هدفمند خشایار بوده؟ آیا میتوانیم قائل باشیم که هر کدام از وبلاگنویسهای گی اگر دست به قلم ببرند، این فضا را دیده باشند و درک کرده باشند؟ حتی اگر نتوانند به عنوان نویسنده، با مهارت به صورت داستان در بیاورند؟ ناخودآگاه آدمی، اتفاقات را میبیند، تحلیل میكند و با بررسی توان و ظرفیت خودآگاه، مقداری از تحلیلهای خود را به سمت خودآگاه میفرستد. دوستان زیادی هستند كه این فضاها را درك میكنند، در این فضاها گم میشوند و شاید میتوانند بعد از مدتی به تحلیلی صحیح از مواجههشان با این فضاها دست پیدا كنند. این بستگی به تمایل فرد برای عرقریزی روح و صرف توان برای دیدن و تحلیل زخمها دارد. این فضاهای اجباری، هر انسانی را زخمی میكند. اما بیشتر انسانها عادت میكنند به زخمها شان و زخم را عادی میبینند . باز كردن زخم خشك شده، درد وحشتناكی دارد كه بیشتر ماها ترجیح میدهیم این كار را نكنیم. ورود به حوزههای درونی و باز كردن خودآگاهانهی زخمهای روحی كه در مواجهه با شرایط اجباری و در طول ِزمان ایجاد شدهاند، طاقتفرسا و توانبر است و میدانید كه گاهی ممكن است فرد نتواند زخمی را كه به عمد باز كرده است، نزدیك به بهبودی كند و این زخم باز، توان زندگی عادی را از فرد سلب میكند. من كمتر كسی از دوستان را میشناسم كه خودخواسته به سمت تحلیل زخمهای روحی خود برود. رمان بخش دومی هم دارد؟ این شخصیتها برای من در سه فضای متفاوت وجود دارند كه یكی از این فضاها قهوهخانه است. نمیدانم روزی خواهد رسید كه بتوانم در مورد آن دو فضای دیگر با شما صحبت كنم یا نه. رمان زیبا بود، اما زیباترین بخش رمان، پایانبندی رمان بود، بدون هیچ پیش درآمدی. ممنون از توجه و اظهار لطف شما. در همین زمینه: • مجموعه اشعار خشایار پسر خسته؛ «درست گفتم؟ حرفهای ما همیشه اینطور بوده» |