دیگ
شکوفه تقی
بک روزه عوض شد، اما برای من بیستوپنج سال طول کشید تا بفهمم چرا. قبلش مادرم عاشق آشپزی بود. وقتی غذا میپخت مثل این بود که شعر میگقت یا نماز میخواند صورتش روشن و نورانی میشد، شادی اطرافش را پر میکرد. بعضیها میگفتند با مواد غذایی معجزه میکند بعضیها میگفتند جادوگری میکند، عمهام میگفت جنها بهش یک دیگ جادویی دادهاند. هر وقت به خانهی ما میآمد همهی سوراخ سنبهها را با دقت میگشت.
«بالاخره من این دیگو پیدا میکنم. تو وقتی زن برادر ما شدی غذاپختن بلد نبودی. یک پیاز میخواستی سرخ کنی، تبت میگرفت، سرفه میکردی، مریض میشدی، چه برسه به همچین قرمهسبزیی»
«همچین قرمهسبزیی» را مادرم هر سال ماه رمضان، شب احیای دوم، میپخت که در نوع خود شاهکار مزه و جاافتادگی بود. برای پختن این غذا اقلا یک هفته شب و روز وقت میگذاشت، سفارش میداد از لنگرود برنج دودی بیاورند، از بیرجند زعفران، از کرمانشاه روغن. بهترین سبزی را از میدان ترهبار میخرید، برای گوسفند میرفت ورامین و هرچه پسانداز سالانه داشت برای این غذا خرج میکرد و اصرار داشت همهی کارها را یکتنه بکند. و در تمام این مدت چنان با خوشرویی و عشق میدرخشید که انگار سرگرم گفتگو با معشوق بود.
فقط برای بلند و کوتاه کردن دیگها گاهی از من و سهراب کمک میگرفت. روز قبل توی حیاط اجاق میبست، دور دیگهای مسی را کاگل میمالید و روز موعود از صبح زود یک نفس میایستاد پای کار تا دم افطار که عطر قرمه سبزی، کره، زعفران و پلو همهی محله را بر میداشت.
مردم- زمستان و تابستان- با قابلمه و کاسه از نقاط مختلف تهران میآمدند از یک ساعت مانده به افطار حتی زودتر در خانهی ما صف میکشیدند، همیشه هم غذا به موقع و به همه میرسید با این وجود سهراب همیشه عجله داشت و نگران بود:
«مامان یالله، منتظرن، اگه به همه نرسه چی.»
مادرم لبخند میزد:
«آروم آروم مادر! به همه میرسه.» و ما سه ت دست به غذا نمیزدیم تا وقتی که مطمئن میشدیم به همه رسیده. یک عده در مجمعههای بزرگ در حیاط میخوردند، یک عده در ظرفهای کوچکتر به نیت شفا میبردند، برای اهالی محل هم با سرویس شخصی-من یا سهراب- غذا به در خانههایشان برده میشد.
«لمش چیه که این قدر غذاتون خوشمزه میشه؟» همه میپرسیدند. مادرم همیشه یک جواب داشت:
« آروم آروم پخته،»
«آروم آروم فکر و ذکر و عمل مادرم بود. «آروم آروم» حرف میزد، «آروم آروم» غذا میپخت. «آروم آروم خانه را تمیز میکرد، «آروم آروم» به گلها میرسید، «آروم آروم به جهان عشق میورزید به طوری که گویا تمام زمان را در اختیار داشت تا با یک لبخند ابدی که صورت زیبایش ریباتر میکرد جهان را تماشا کند.
اما آفتاب این شیرینترین لبخند در یک روز زمستانی در سال شصتویک از لبش پرید. بدنبالش چراغ سهفتیلهای محبوبش را دور انداخت، دیگهای حلقهای را به کاسه بشقابی داد و آشپزی را خلاصه کرد در یک دیگ زودپز.
هر روز حدود ساعت یازدهونیم به آشپزخانه میرفت. تکه گوشتی یخبسته را در دیگ زودپز پرت میکرد، زیر گاز را تا آخرین حد بالا میکشید و میرفت تا خودش را با خیاطی سرگرم کند. وقتی غذا میسوخت و دود همه جا را بر میداشت، دستپاچه به آشپزخانه میرفت- این معمولا قبل از رسیدن پدرم برای ناهار بود- نیمی از گوشت سوخته را میبرید، بعضی وقتها هل میشد، دستش را هم میبرید. در همان حال نمک فراوان میزد و زیر گاز را دوباره بالا میکشید. با برنج هم کاری مشابه میکرد همیشه تا کمر قابلمه نیمی کاملا سوخته بود و نیمی تهدیگ.
بیستوپنج سال بعد، یک هفته مانده به چهارم مرداد به تهران رفتم. چهلوهفتمین سال تولد و بیستوپنجمین سال مرگ سهراب بود. میخواستم بالاخره یک قرمهسبزی به سبک مادرم بپزم و این تابوی بیستوپنج ساله را بشکنم. گوشت بره، روغن کرمانشاهی، زعفران فراوان، برنج طاری دمسیاه، همه را به شیوهی گذشتههای مادرم تهیه کردم. سبزی را تمیز و بادقت پاک و خرد کردم. لوبیا را خیس کردم، مواد قرمهسبزی را «آروم آروم» روی حرارت ملایم سرخ کردم و پختم، و به نظر خودم «سنگ تمام گذاشتم.» همان طور که مادرم همیشه تاکید میکرد. در تمام این مدت مادرم نه یک کلمه حرف زد و نه از روی تختش جنب نخورد.
پنج صبح چهارم مرداد تاکسی آمد دنبالمان. دیگ خورش را روی ملایمترین حرارت بار گذاشتم، خرما و حلوایی که از روز قبل تهیه شده بود را برداشتم. در راه بهشت زهرا گلاب و چهلوهفت شاخه گلایل سفید خریدم در بغل مادرم گذاشتم
در بهشت زهرا بیستودو تا گل را شمرد روی قبر سهراب گذاشت بقیه را یکی یکی روی قبر بقیهی جوانانی که کنار او خوابیده بودند، کنار هر کدام لحظاتی نشست و اسمشان را با گلاب شست. آخر همه سر قبر سهراب نشست، اسمش را با گلاب شست. تاریخ تولدش را هم شست. گلها را روی دامنش گذاشت، روی قبر همان ترمهی سبزی را که هر سال پهن میکرد گسترد-سفرهی عقد او و مادربزرگم هم همان بود- گلها را پرپر کرد، بشقاب حلوا و خرما را گذاشت، اما نه اشکی ریخت نه کلمهای گفت. حدود ساعت هفت برگشتیم.
«مامان چرا نذر سهراب قرمهسبزی کردی؟»
«پختنش برام خیلی سخت بود. یک پیاز سرخ میکردم، بوش میریخت تو سینهام تا یک هفته صدام در نمیاومد»
«مریضیش چی بود؟»
«سیاهسرفه. دو ساله بچهام، داشت ور میپرید. همهی دکترها ردمون کرده بودن. شب بیستویکم ماه رمضون سرم رو گذاشتم رو سجده، ضجه زدم و استغاثه کردم، سحر دیدم داره راحت نفس میکشه.»
تاکسی به محوطهی کشتارگاه سابق رسید.
«مگه اینجا فرهنگسرا نشده پس چرا هنوز بوی گوشت گندیده، خون و عفونت از همه جا میآد؟»
راننده تاکسی شیشه را بالا کشید:
«خانم شیشهها رو بالا بکشیم تو ماشین خفه میشیم. پایین بکشیم از بوی لجن و کثافت نفسمون بند میآد. گند همهی شهرو گرفته، قبلا یادتونه این بو نزدیک شابدولظیم میاومد میگفتن مال پالایشگاهه. حالا از همه جا میآد. هوا مسمومه، غذا مسمومه، حرفا مسمومه، زندگی مسمومه، انگار همهی زخمهای کهنه سر باز کردن؟»
مادرم سرش را به شیشهی ماشین تکیه داد و چشمهایش را بست.
«نمیشه از یک طرف دیگه برید؟»
«طرف دیگه میدون اعدامه، اونجا هم هوا همینه تازه هنوز صبحه»
با لهجهی ترکی دکلمه کرد:
«همهی جوبها پر از چرک و خونه، دل خوش سیری چند، کشتارگاه اسم دیگر تهرونه، دل خوش سیری چند، خونهی آبا و اجدادی ما درب و داغونه دل خوش سیری چند؟» بعد زد زیر آواز «ای امان امان ملک دل ویرووووووووونه دل خوش سیری چند؟» وقتی میخواند به فرمان ماشین میزد و شانههایش را میرقصاند. خندهام گرفت. خودش هم خندید. اما مادرم در همان حالت ماند تا رسیدیم. بعد هم رفت دراز کشید.
تا ساعت دوازده همهی غذاها را تقسیم کرده بودم- بیشترش در ظرفهای یک بار مصرف به کارگران افغانی که کوچه را میکندند رسیده بود. حدود ساعت یک میز را چیدم، برنج و خورش را گذاشتم، پیاز و ماست و حتی نان سنگک را هم فراموش نکردم. یک سالاد شیرازی کوچک هم درست کردم. عین مادرم. بیست سال آشپزیکردنش را لحظه به لحظه تماشا کرده بودم.
رفتم سرش را نوازش کردم
«مامان جان غذا حاضره.»
آمد نشست.
«مامان یک کمی کره آب کردم روی پلو دادم. خوبه؟»
«مامان جان بکشم؟»
«خورش بسه؟» انگار که صدایم را نمیشنید.
«مامان گوشتش خیلی خوب پخته، آروم آروم جاافتاده.»
به بشقابش نگاه کرد و بعد آن را آرام آرام هل داد و از لب میز پرت کرد. بعد با همان آرامش دیس برنج را سرنگون کرد. بدنبالش کاسهی خورش کف آشپزخانه واژگون شد. هاج و واج نگاهش کردم. بعد نوبت تنگ آب بود. وقتی داشت بلند میشد دیدم تا کمرش خیس است مقداری از خورش و پلو هم روی دامنش.
با دهان باز تماشایش میکردم. از حمام که بین آشپزخانه و اتاقش بود گذشت روی تخت دراز کشید.
«مامان یک حمامی بکن! خاله عصر میآد»
رویش را به دیوار کرد و خوابید.
عصر خاله آمد. هر سال همان موقع با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلایل سفید میآمد، چه قبل و چه بعد از مرگ سهراب.
«خواهر ساعت وجود» منظورش صحت وجود بود.
مادرم پوزخند زد. از سبد میوه یک شلیل کال برداشت.
«دلت درد میگیره خواهر یک رسیده شو بردار!» خاله یک شلیل رسیده به او تعارف کرد.
مادرم شلیل را نگاه کرد و در پیشدستی گذاشت و مثل اینکه با دیوار حرف میزند گفت:
«شیش ماه آزگار نمیدونستیم مرده است یا زنده. بعد که خبر دادن کجاست رفتم. پنج صبح راه افتادم همهی راهو پیاده رفتم. خیلی از مادرها اومده بودن، از شهرستانهای دور و نزدیک. شیش هفت ساعت سر سیاه زمستون تو برف و یخ نگهمون داشتند. بعد رفتیم تو یک سالن یخکرده. دادستان اومد، میخندید. گفت، بچههای شما کلههاشون بوی قرمه سبزی میده. بوی قرمهسبزی جانیفتاده، که آبش یک جاست دونش یک جا. ما داریم کلههای خامشونو میذاریم آروم آروم بپزه تا جا بیفته. چراغ سهفتیلهای یادتونه؟ دیدید غذای مادرهای قدیمی چه خوشمزه بود؟ اینها هم یواشیواش خوشمزه میشن. بعد که خوشمزه شدن میذاریم ملاقاتشون کنین.»
|
نظرهای خوانندگان
چقدر ساده و روراست و صمیمی و صادق و با تکنیکی بسیار قوی ، راوی ِ انباشتگی پلشتی در دورانی که انجماد ِ قدرت فقط می تواند تراژدی بیافریند.
مهدی
-- بدون نام ، Sep 1, 2010 در ساعت 03:46 PMداستان بسیار غم انگیزیست که توسط خانم تقی نگاشته شده حس همدردی آدم به شدت تحریک میشه خصوصا با مادری که پس از گذشت سالیان هنوز نتوانسته بر عمق این اندوه فائق بیاد و همچنان تاثیر این حادثه در روح و وجودش به این شدت باقی مانده داستان خواسته و نا خواسته آدم را به نفرت رهنمون میکنه به نفرت از حکومت اسلامی و همه مظاهر و شعائرش که از قضا همین آئین گدا پروری غذای نذری پختن و صدقه دادن و یا گرفتن از جمله آنهاست و بر خلاف نظر نویسنده که در ابتدای داستان سعی داره نذری پختن مادر را خیلی روحانی جلوه بده من هیچ وقت نتوانستم روحانیتی در این اقدام پیدا کنم.
-- سید آباس ، Sep 2, 2010 در ساعت 03:46 PMگوئی مردم ما نمی خواهند ارتباط میان آنچه در طی روزان و شبان رفتار میکنند وآنچه از طرف حکومتها به آنها اعمال میشه را ببینند به عبارت دیگه این حکومت کسانی است که نذر ی درست میکنند کربلا میرن حاجیه و حاجی میشن شب قدر میگیرن ختم قران میگیرن سرکتاب باز میکنند این حکومت جمهوری اسلامی متعلق به این دسته ایرانیهاست هر چند که آنها موافق این حکومت نباشند.
سید آباس
matne besiar ziba va delneshinist. kash mishod in motun ro dar yek ketab jam kard o montasher kard ta afrade bishtari az lezate khandanash bahre bebarand. mamnun
-- Alireza ، Sep 3, 2010 در ساعت 03:46 PMچه متن زیبایی بود.چه معنی دردناکی داشت. افسوس و صد افسوس
-- بدون نام ، Sep 3, 2010 در ساعت 03:46 PMچه دردناک است پذیرفتن سرنوشتی را که ظلم آن را رقم می زند. بسیار یاد بود زیبایی بود
-- بدون نام ، Sep 3, 2010 در ساعت 03:46 PMدست مریضاد
داستان زیبا و دردناکی بود با پرداختی قوی و بدون حاشیه رفتن. با کمترین تعداد کلمه بیشترین حرف زده شده است. ممنون از تو شکوفه ی عزیز.
-- مانا آقایی ، Sep 5, 2010 در ساعت 03:46 PMاز دوستان عزیزی که در این صفحه نظراتشان را نوشته اند و آنها که خصوصی فرستاده اند بسیار سپاسگزارم
-- بدون نام ، Sep 9, 2010 در ساعت 03:46 PMشکوفه تقی
از سال پیش و در رابطه با خیزش سبز مردم ایران، خانم شکوفه تقی یکدفعه پوست انداخته اند و از یک نویسنده داستان های عامه پسند به یک نویسنده مردمی متعهد و انقلابی بدل شده اند. این البته اتفاق فرخنده ایست که باید به فال نیکش گرفت اما با اهدای جایزه های ادبی متعدد به ایشان در اوج بگیر و ببرها و اعدام و کشتارهای سال های تاریک دهه شصت بفهمی نفهمی مغایرت دارد. کاش خانم تقی زحمت می کشیدند توضیح می دادند که در آن سال ها به چه دلیلی جایزه های دولتی مثل جایزه
-- میرمکری ، Oct 8, 2010 در ساعت 03:46 PMکتاب برگزیدهء شورای كتاب كودك ایران, ١٣۶۵ فهرست افتخار دفتر بینالمللی كتاب برای نسل جوان, ١٣۶٧ و كتاب سال جمهوری اسلامی ایران, ١٣۶۶ را قبول کرده اند.
امیدوارم این سوال ساده اما پراهمیت این کوچک را حمل بر اهانت و تهمت و در نتیجه سانسور نکنید زیرا همه این اطلاعات در اینترنت و از جمله در سایت شخصی خانم تقی موجود است
ارادتمند میرمکری