رادیو زمانه > خارج از سیاست > گفتوگو > همه چیزمان به همهچیزمان میآید | ||
همه چیزمان به همهچیزمان میآیددفتر خاک
شهلا زرلکی تجربه داوری دو دوره جایزهی ادبی یلدا (دوره دوم و سوم)، سه دوره جایزهی ادبی مهرگان (دورهی هفتم و هشتم و نهم)، سه دوره جایزهی ادبی روزی روزگاری (از دورهی نخست تاکنون)، چهارمین دورهی جایزه والس با عنوان رمانهای منتشر نشده و داوری برخی از دیگر جشنوارههای ادبی (جایزهی ادبی پروین اعتصامی، جشنوارهی ادبی صلح و دوستی، جشنوارهی هنر مسیحی ایران، جشنوارهی ادبی مشارکت اصفهان) را در کارنامه خود دارد. او همچنین در سال ۱۳۸۷ از سوی خانه سینما داور بیست و دومین جشنوارهی بینالمللی فیلم کودک و نوجوان همدان بوده است. شهلا زرلکی در سال ۱۳۸۵جایزهی نقد برتر را از بنیاد نویسندگان و هنرمندان (خانه نقد) دریافت کرد. وی اکنون عضو شورای سردبیری فصلنامهی «نگره» است که ویژهی نقد ادبیات داستانی است و همچنین به عنوان دبیر بخش داستان با سایت والس همکاری میکند. گفت و گو دفتر «خاک» را با خانم زرلکی به مناسبت انتشار نخستین مجموعه داستان ایشان میخوانیم:
خانم زرلکی،زن بودن شما چقدر و چگونه در انتخاب سوژه و یا زبان شما تأثیرگذار بوده است؟ این از آن سؤالهاست... خب معلوم است اگر مثلاً به جای شهلا زرلکی «شهرام» زرلکی بودم، الان اینی که هستم نبودم و خب طبیعتاً زبان و سوژه که چه عرض کنم همه چیزم یک چیز دیگر بود! اما از سؤال شوخیناک شما گذشته من به ادبیات زنانه و مردانه معتقدم. میخواستیم به همین جا برسیم که آیا شما به ادبیات زنانه و مردانه اعتقاد دارید یا خیر؟ بگذار خیلیها بگویند «مگه حموم عمومیه که زنونه مردونهش میکنین؟!» دقیقاً همین جمله را شنیدهام از زبان دیگران. و این دیگران بیشتر خانمها بودهاند! که مدام در ترس و اضطراباند مبادا در تقسیمبندی زنانه - مردانه از سهم و حق انسانیشان چیزی کم شود. به هر حال این واقعیت وجود دارد و مثل آفتاب تموز بر سر ما میبارد که زن زن است و مرد مرد. دو دنیای متفاوت، دو زبان متفاوت، دو نگاه متفاوت، دو تجربهی زیستی متفاوت و دو ادبیات متفاوت. اگر اصل ثنویت و دوانگاری را هم قبول داشته باشیم که دیگر شکی نمیماند که وقتی از زن و مرد حرف میزنیم از چه چیز حرف میزنیم. من زنم و در بعضی از داستانهای کتابم از دنیای زنانه حرف زدهام، با زبان و نگاه و لحن زنانه. از تمایلات سرکوبشدهی دخترانی که در سیستمهای محدودکننده در پناهگاههای زیرزمینی عاشق هم میشوند. از تب و تاب و اضطراب یک دختر در آستانهی بلوغ که در حمام زنانه، پیرزنهای برهنه را دید میزند و از برجستگیهای تازهی اندامش خجالت میکشد. دوست داشتهام از فضای جنگ بگویم و هستی دختران نوجوانی که در هول و ولای آژیر خطر بلوغ و عشق و سکس را تجربه میکنند. این چیزها مال نسل من است و دوست دارم به قصه درشان بیاورم. این که درآمده یا نه نمیدانم. من از خواستن خودم حرف میزنم. نتیجهاش را نمیدانم که آیا از لحاظ ادبی، اصلاً این قصهها به درد میخورند یا نه؟ واقعا میگویم نمیدانم. شما بهتر میدانید آدم آن قدر به داستانهایش نزدیک است که درست نمیبیندشان. حتی اگر این آدم نقدنویس هم باشد چندان فرق نمیکند. سوژهای که از آن حرف میزنید هم به جنسیت من و هم به زمان و مکانی که در آن زیستهام ربط دارد. بگذریم از اینکه در این مجموعه، داستانهایی هم با راوی مرد یا پسربچه هست. حتماً آن هم به قول نقد روانشناختی مربوط به آنیموس است. هرچه هست من خیلی وقتها ناخودآگاه با راوی مرد مینویسم. انگار یک صدای مردانه توی سرم حرف میزند و برای خودش قصه میگوید. داستان جاودانگی این جوری بود. به هر حال حتماً در هر زنی مردی لانه کرده است. همانطور که در هر مردی زنی. باز رسیدیم به بحث تکراری و خستهکنندهی آنیما و آنیموس که سالهاست زوج هرجایی بحثهای «نقد ایرانی»اند. خدا عمرش بدهد سیروس شمیسا را...! اهمیت بحث زنانه و مردانه بودن یا جنسیتپذیری ادبیات داستانی از اینجا معلوم میشود که معمولاً نویسندگان تثبیتشده، آنها که نامشان به تاریخ ادبیات ایران راه یافته و اثر و نشانی از آنها برای ما باقی مانده، به زنانه یا مردانه بودن ادبیات اعتقادی ندارند. برای مثال در «سووشون» در وهلهی نخست یک گفتمان زنانه یا زنمحور مطرح نمیشود. داستانهای سوری خانم امیرشاهی یکسر زنانهاند، اما با این حال زن بودن نویسنده و تمهای زنانه در ارزشگذاری نسبت به این اثر چندان تأثیرگذار نیست. میخواهیم بدانیم هدف غایی شما چیست. دوست دارید چگونه آثار شما خوانده بشود؟ داستانهایی که یک زن نوشته، یا داستانهایی قائم به ذات که جدای از زنانگی شما برای همگان قابل استفاده میتواند باشد؟ این ماجرای زنانه مردانه انگار به یک سوءتفاهم تبدیل شده. ببینید اینکه یک داستان جنس زنانه دارد یا نه ربطی به ارزش ادبیاش ندارد. زنانه بودن که میگوییم فقط یک ویژگیست. مثل خیلی ویژگیهای دیگر. نه خوب است نه بد. یک ویژگی است مثل ویژگیهای ژانری. نمیدانم میتوانم منظورم را برسانم یا نه؟ برخی از داستانهای مجموعه حادثه خاصی ندارند و چندان دارای تحرک و تغییر نیستند. وجود چه عناصری در این داستانها شما را متقاعد کرد که خواننده به خواندن ادامه خواهد داد و داستان را به پایان خواهد رساند؟ من این را نمیفهمم. حادثه! مگر فیلم اکشن است که از حادثه حرف میزنید؟ البته این جور که میگویند یعنی دوستانی که خواندهاند میگویند داستانهای این مجموعه دو دستهاند: حادثهدار و بدون حادثه. من که با این نوع تقسیمبندی و اصلاً با این کلمهی «حادثه» مشکل دارم. اما خُب شما و آنهایی که مشکل ندارید، بروید حادثهدارهایش را بخوانید. شاید کشش داشت و صدقهسر حادثهدارها، بیحادثهها هم خوانده شوند. این مشکل خواننده است. من هر طور که میخواهم مینویسم. خواننده هم هر چه دوست داشت بخواند. اجباری که در کار نیست. ماشالله کتاب کم درنمیآید توی این مملکت. راستی یک سؤال برایم پیش آمده چرا دوستانی که این قدر در داستان معاصر ایرانی دنبال قصهی پر افت و خیز و حادثهای هستند، از مارسل پروست ایراد نمیگیرند که چرا صد صفحه بیهیچ حادثهای حرف میزند و توصیف میکند. آنهایی که دنبال حادثهاند، میتوانند بروند فیلم هالیوودی ببینند. از همینها که کنار پیادهروی خیابانهای تهران میفروشند. اصلاً شاید از بس از این فیلمها را از کنار خیابان خریدهاند و دیدهاند ذائقهشان حادثهپسند شده. من فکر میکنم اینها که از کندی و بیحادثه بودن بعضی داستانها حرف میزنند یا بهانه میگیرند یا خودشان را زدهاند به کوچه علیچپ (بعضیها میگویند به جای علیچپ بگویید عمرچپ) تا حرفی برای گفتن و انتقادی برای ابراز داشته باشند یا خیلی عقباند از ادبیات جهان. امروز وقتی کتاب تازه ترجمه شده موراکامی یا ایوان کلیما را میخوانیم میبینیم سرشار است، پر است از همه چیز. همه چیز دارد به جز حادثه. البته حادثه دارد اما نه آن حادثهای که دوستان اینجایی ما میپسندند. به نظر من وقتی چیزی، حرفی، اندیشهای برای گفتن دارید آن را در هر قالب داستانی میتوانید بریزید؛ بیهیچ ترسی از خوانده نشدن. هر چیزی که نوشته میشود، خواه داستان باشد یا نباشد، اگر ارزش خوانده شدن داشته باشد خوانده میشود. زیاد نباید نگران خواننده بود. خواننده خودش میگردد کتاب خودش را پیدا میکند. نویسنده هم باید بگردد خودش را پیدا کند. فعلاً این خویشتنیابی از هر جنگولکبازی مهمتر است. اگر حرف تازهای برای گفتن داشته باشید چه با حادثه و چه بیحادثه شنیده خواهد شد. اگر شنیده نشود، خُب معلوم است که حرفی برای گفتن نداشتهاید. زیاد پیچیده نیست. نگران نباید بود. به یک مشکل بزرگ در ادبیات معاصر داستانیمان داریم اشاره میکنیم: مشکل بیقصه بودن داستانهایی که نوشته میشود. داستانهایی که از نظر فن داستاننویسی کامل هستند، اما خواندن ندارند. چون صرفاً به یک موقعیت مشخص و اغلب بحرانی میپردازند. بحث ما کلی است. یعنی میخواهیم با سلیقه و دریافت شما آشنا بشویم. میخواهیم بدانیم شما چه نوع داستانهایی را می پسندید. اگر به هر دو شکلش پرداختهاید، میخواهیم بدانیم داستانهای مثلاً حادثهای را بیشتر میپسندید، یا داستان موقعیت را؟ و البته به چه دلیل، چه نیاز روحی در شما هست که شما را به سوی موقعیت یا به سوی حادثه میکشاند؟ یا برعکس چه واقعیت اجتماعی هست که مثلاً یک موقعیت ترازیک را برای شما جذابتر از یک حادثهی جنائی میکند؟ اولاً من به وجود این مشکل بزرگ که شما به آن اشاره میکنید، اعتقادی ندارم. اتفاقاً داستان کوتاه ایرانی امروز ما پر است از قصهپردازی. اتفاقاً خیلی هم خوب پیش رفتهاند. داستان کوتاه امروز ما از خیلی جنبهها جلو افتاده است. نگاه کنید به این مجموعه داستانهایی که این سالها منتشر شدهاند. هم فن بلدند و هم قصه دارند که بگویند. حالا شاید جالب نباشد مثال بزنیم و نام ببریم. اما این واقعیت قابل انکار نیست که اگر در خیلی زمینهها از جمله نقد پسرفت داشتهایم در مورد داستان کوتاه پیشرفتهای چشمگیری داشتهایم. اتفاقاً من برعکس نظر شما آنچه نمیبینم داستان موقعیت است و داستانهایی که دغدغههای فلسفی آنچنانی دارند. شاید برای همین رضا نجفی در جلسه کتاب «ما دایناسور بودیم» میگفت جای این نوع داستانها در ادبیات ما خالیست. آقای نجفی معتقد بود که ما داستان اندیشه یا موقعیت که چندان دربند حادثه و اتفاق نباشد، نداریم و خوب است به اینگونه از داستان هم توجه بشود. میبینید یعنی دقیقاً عکس نظر شما که میگویید همه داستانها موقعیتی شدهاند! به هر حال عصر تکثر و تنوع آراء است. ما الان در دنیا میبینیم داستانهایی که این روزها نوشته میشود و خوب هم خوانده می شوند، تلفیقی هستند از موقعیت و حادثه. در ایران آیا شما نمونهای از اینگونه داستانها را سراغ دارید؟ داستانهایی که عامهپسند نباشند اما برای عموم مردم قابلاستفاده باشند؟ دم دستیترین مثالی که در این زمینه در حوزهی رمان به نظرم میرسد همین «کافه پیانو»ست که داشت خوب جواب میداد هم به قشر روشنفکر و هم به عامهی جوانان که میدیدم با چه اشتیاقی کتاب را به توصیه و تبلیغ دهان به دهان میخرند و میخوانند. اما متأسفانه این اثر در سایهی رفتار و گرایش سیاسی نویسندهاش به زودی به انزوا رانده شد. به هر حال ما در شرایطی هستیم که همه چیز به هم ربط دارد. به خصوص در یک سال گذشته. هر حرکتی بازتابی سیاسی داشت و به سرعت از جانب عموم ارزیابی میشد. طبیعی هم بود. اقتضای شرایط بود که کافه پیانو در دو سر بازی قرار بگیرد: محبوب و منفور. از کارهای دیگر تا آنجا که به خاطرم هست یکی دو رمان از بلقیس سلیمانی و یا رمان اول زویا پیرزاد. در حوزهی داستان کوتاه هم چیزی که الان به ذهنم میرسد یکی کار حافظ خیاوی است به نام «مردی که گورش گم شد» و دیگری مجموعه داستان پیمان اسماعیلی به نام «برف و سمفونی ابری». با توجه به اینکه چند سالی نقد نوشتهاید و داوری چند جایزه ادبی را به عهده داشتهاید، وضعیت نقد ادبی را در ایران چگونه میبینید؟ اگر اجازه بدهید به این سؤال که بارها به آن جوابهای مفصل دادهام، این بار کوتاه جواب بدهم: همه چیزمان به همه چیزمان میآید. پس مشکلی نیست...! نه. خب، ممکن است از شما بارها این پرسش را پرسیده باشند و شما هم بارها پاسخ داده باشید. اما خوانندگان زمانه به اغلب احتمال از مصاحبههای شما خبر ندارند. ما مایل بودیم نظر شما را بدانیم و به هر حال نقد ادبی هم ظاهراً سویهای از فعالیتهای ادبی شماست. میخواهیم با شما اگر اجازه بدهید بیشتر آشنا بشویم. نمی شود اینطور تلقی کرد که ما همه شما را می شناسیم و با گفتهها و نوشتههای شما آشنا هستیم. باز هم بد فهمی و سوتفاهم! من منظورم این نیست که شما من را میشناسید و از جمله یه جمله چیزهایی که جاهای ممکن است گفته باشم خبر دارید. این که معلوم است! من خودم هم یادم نمیآید کی و کجا و چه گفتهام شما که جای خود دارید. همین که حتما نامم برایتان آشنا بوده و یا حتا این هم نبوده و کسی معرفی کرده که با فلانی هم میشود حرف زد خودش برای من جای بسی خوشحالی دارد. ببینید، منظور من این است که آدم همیشه مجبور نیست به سؤالات تکراری جوابهای هزار کلمهای بدهد. من فکر کردم نظرم را دربارهی نقد ادبی در یک جمله بیان کنم کافی باشد. همه چیز را که حتماً نباید تفسیر کرد. الان هم به خاطر شما یک بار دیگر نظرم را تکرار میکنم: همه چیزمان به همهچیزمان میآید! سانسور، چه به صورت پدیدهای دولتی و چه به عنوان مقولهای اجتماعی و فرهنگی، روی کار داستاننویسی شما چه تاثیری گذاشته است؟ چه خوب گفتید مقولهای اجتماعی و فرهنگی. سانسور با جان و روح یک جوان ایرانی آمیخته است. ربطی به ادبیات ندارد. تربیت اجتماعی در جامعه ایرانی در سی سال گذشته به گونهای بوده که آدمها فارغ از جنسیت، دچار دوگانگیهای وحشتناکی هستند. تماشای این دوگانگی نیازمند مطالعه و تأمل زیادی نیست. لازم نیست جامعهشناس باشی یا روانشناس. شما نگاهی به رفتارهای اجتماعی دور و برتان بیندازید کافی است به عمق و گستردگی دوگانگی پی ببرید. من سعی میکنم اسم روانشناختی این رفتار را به کار ببرم و نه آن اسامی دیگر را که بار مفهومی منفی دارند. مثلاً جالب نیست بگویم دورویی و دوچهرگی و نفاق و تزویر. چرا که این آدمهای دورو و دوچهرهای که امروز در جامعه میبینیم، بیگناهاند. آنها محصول تفکر حاکم و تربیت اجتماعی هستند. ما از کودکی با «شعار» بزرگ شدیم. میخواهم تأکید کنم بر نسل خودم. شما یک نسل عقبترید. فقط یک نسل اما تفاوت ویژگیهای نسل من با نسل شما به اندازهی نه یک دهه که به اندازهی دست کم پنجاه سال است. کودک بودن در دههی شصت یک بدشانسی بزرگ است. جنگ، شعارهای سر صف، صدای گرومب افتادن بمب و موشک در یک چهارراه آن طرفتر، کوپن، صف نفت، مادری که چادرش بوی نفت میدهد، کپسول بوتان و پرسی، دفتر چهل برگ کاهی که پشتش چاپ کردهاند جنگ جنگ تا پیروزی، نارنجکهای پلاستیکی که مدرسه میداد، دفترچه بسیج پر از مهرهای روغن نباتی و قند و شکر و نفت سفید. نوستالژی من اینهاست و شعارهای سر صف. همه مرگ بر فلان کشورها و فلان آدمها. فکرش را بکنید دخترهای کوچولوی دبستانی را به صف کنند و نفرین و لعنت یادشان بدهند. بعد این دختر کوچولوها بروند خانه. در خانه همه چیز یا مدرسه فرق دارد. دنیای دیگری است. پدر به اولیاء مدرسه فحش میدهد. به اولیاء مملکت بد و بیراه میگوید. بچهها لباسهای جینگولشان را میپوشند و میروند توی کوچه، میروند مهمانی. با دامن کوتاه پفی و موهای دم اسبی. بعد فردا با روپوش دراز و شلوار گشاد و مقنعه سیاه میروند مدرسه تا باز از جلو نظام و صف و شعار مرگآور. ما با «سیستمی نفاقپرور» رشد کردهایم دوست من. سانسور مال دوره فلان وزیر و فلان معاون ارشاد نیست. من امروز وقتی دستم را روی کلیدهای کامپیوترم میگذارم یک خانم ناظم چادری بی آن که خودم خبر داشته باشم، دستم را هدایت میکند که همه چیز را نگویم. چرا وقتی داستان صابون گلنار را مینویسم حواسم هست زیادی بدنهای برهنه را توصیف نکنم؟ وارد جزئیات داستانی اندام زنان در یک حمام عمومی نشوم. چرا سرسری میگذرم؟ چرا از توصیف ناتورالیستی چنین موقعیتی پرهیز میکنم؟ چرا این توصیف یک توصیف آزاد و ساده و بی پروا و طبیعی نیست. من از این حیث به کار خودم ایراد میگیرم. ایرادی که ریشهاش در من است و نظام تربیتی من. همه جا آن خانم ناظم زشت با مقنعه چانهدار با من است. او استعارهای است از نظام سانسور کننده. این استعاره در من و خیلی از همنسلانم زندگی میکند. پنهانکاری در خون ماست. شخصیتهای تعارفی، پیچیده و پر از رودربایستی. نمیدانم تا چه اندازه با رفقای همسن و سال من ارتباط داشتهاید. در همه اینها یک سندرم بدقولی وجود دارد. به حرفها و وعدههای روزمرهشان پایبند نیستند. امروز یک حرف میزنند و فردا یادشان میرود. در ظاهر قربان صدقه میروند و پشت سر هم بدگویی و مسخره کردن. غیبت و تمسخر همدیگر از ویژگیهای نسلی من است. و من همه اینها را ناشی از تربیت اجتماعی سیاسی این دوران میدانم. نسلی مأخوذ به حیا، خودخور و تعارفزده که برای گرفتن حق خودش هم دچار شک و تردید و خودخوری میشود. میان درون و برون این آدمها یک دیوار بلند وجود دارد. دیواری که معمار ماهر آن نظام فرهنگی و تربیتی حاکم است. پس سؤال شما از همان ابتدا جوابش معلوم است. مثل روز روشن است که ما خیلی پیش از آن که سانسورمان کنند، دست به کار سانسور خود میشویم. و این فرایندی خود به خودی و در بسیاری از مواقع ناخودآگاه است. ما در طول این سال سی، یاد گرفتهایم هر حرفی را نباید جلوی دیگران زد. نباید توی خیابان با هر کسی راست راست راه رفت و خندید، چون آدم را میگیرند میبرند توی پاسگاه و ادارهی نکیر و منکر (منکرات) و زندان. پس حرفهای پنهانی را باید در خانه زد. مهمانیهای آنچنانی را باید در خانه برپا کرد. خوردنیهای ممنوع را باید در خانه خورد و... همین طور در این سالها پیش آمدهایم تا رسیدهایم به اینجا. اینجا که وضعیت امروزمان است. تسلیم وضع موجود، منفعل، خسته، ناامید، تسلیم هر فرمانی که از بالا برسد، بدبین به همدیگر، متوهم و آرمیده در خانههای امن و آراممان و ترسخورده... ترسخورده... فکر نمی کنید با توجه به مسألهی خانواده دست مردها کمی بازتر از زنها باشد؟ ما با یک خانم شاعرهی جوان مصاحبه کردیم، یکی از وحشتهایش این بود که پس از ازدواج نتواند شعرش را بگوید. این وحشت به نظر شما چقدر منطقی و واقعی است؟ نه نه اصلاً اینطور به نظر نمیرسد. امروز دست زنها خیلی بازتر است. دیگر گذشته آن روزگار که بگویند: زن بتمرگ آشپزی و بچهداری کن. این همه زن شاعر و رماننویس در این سالها به جامعه ادبی معرفی شدهاند. یادم هست در یکی از این جایزهها برندگان همه زن بودند. خنده دار شده بود نصف داورها هم زن بودند. الان دورهی زنسالاری فرهنگی است. توی شعر، سینما، تئاتر زنان مستعدی معرفی شدهاند. زنها امروز اگر خانهدار هم باشند بیکار نمینشینند. و این برمیگردد به جهان اطلاعات. در دهکده جهانی مک لوهان زنان راههای ارتبطیشان گسترده است. اینترنت، ماهواره، گسترش رسانههای فرهنگی و دانش افزونتر زنان نسبت به گذشته و وقت بیشتر زنان نسبت به مردان سبب شده بیشتر فرصت داشته باشند به ادبیات بپردازند. البته این که بعضی زنها میترسند شوهر کنند و شعرشان نیاید، درست است. نمیدانم این چه خاصیتی است که بچهداری و ازدواج دارند. بسیاری از زنان را دیدهام که به محض ازدواج و بعد در مرحلهی بعد به محض زایمان انگار همه خلاقیتشان یکباره خشک میشود. همه چیزشان شوهر میشود و بچه. و این اصلاً ربطی به نگاه مردسالار ندارد. تقصیری بر گردن شوهر نیست. اتفاقاً مردها در دوران جدید خیلی جاها از زنان حمایت کردهاند. این که آن شاعرهی جوان ترسیده از رابطهی ازدواج و خشک شدن چشمهی شاعرانگی به هیچ کس مربوط نیست. به خودش مربوط است. به انتخابهایش. این که چه شوهری برای خود برمیگزیند و یا اینکه تا چه اندازه سوژهای به نام شوهر کردن برایش حیاتی است که بخواهد در راهش از شعر بگذرد. ببینید اینها همه مسایل شخصی و فردی ماست. همه مسایل ذهنی و شخصیتی ماست و مدام در حال انداختن تقصیرهای خود به گردن جامعه و تاریخ مردسالاریم. مگر کمند زنانی که خوش درخشیدهاند در تاریخ ادبیات، مگر تفکر مردسالارانه مال امروز ماست فقط؟ هر انسانی جدا از جنسیتش میتواند چگونه بودن خود را انتخاب کند. البته بها و قیمت دارد. هر چیزی در این جهان قیمت دارد. هیچ چیزی را مفت و مجانی نمیدهند. بهایش را بپردازند و وحشت نکنند. آنها چوب اشتباهاتش را میخورند. از هول شوهر و دیر شدن ازداج میپرند توی حلیم و خب معلوم است که باید از این وضعیت خودساخته بترسند. راستش دوست دارم این وسط یک حرف درگوشی بزنم: این زنها هر چه میکشند از آرزوی دیوانهوارشان به شوهر کردن میکشند. در کتاب «زنها و آدمها» که دارم فصلهای پایانیاش را مینویسم به این واقعیت به تفصیل پرداختهام... منتظر میمانیم که «زنها و آدمها» منتشر شود. ناگفتهها بسیار است. اما فعلاً چارهای نداریم جز اینکه این مصاحبه را ناتمام تلقی کنیم. سپاسگزاریم که وقتتان را به ما هدیه دادید. از شما ممنونم که بهانهی این گفت و گو را فراهم کردید. ما بیش از هر چیز فعلاً نیازمند شنیدن حرفهای همدیگریم. سپاسگزارم. در همین زمینه • داستانهايی برای خارپشتها • «ناجاودانگی یا «دغدغهای به نام دایناسور بودن |
نظرهای خوانندگان
من ندانستم چرا خود را به کوجه علی چپ زدن را هم باید دستکاری کرد
-- بهنام ، Aug 26, 2010 در ساعت 07:33 PMمصاحبه ی خوبی ست و معلوم است خانم زرلکی اهل فکر است. اشتباهی در این مصاحبه می بینم که مصاحبه گر آغاز کرده و خانم زرلکی هم به آن دامن زده است. حادثه واژه ی مناسبی در مقوله ی داستان نیست. واژه ی درست واقعه است. هر حادثه ای یک واقعه است، اما هر واقعه ای یک حادثه نیست. این بحث ربطی به ادبیات ایران ندارد. پاسخ خانم زرلکی را بر خلاف بقیه ی مصاحبه که حرفه ای ست، غیرحرفه ای دیدم و هیجانی. یعنی چه بروید فیلم هالیوودی ببینید؟ اصلأ اکشن در نقد ادبی جایی ندارد. ادبیات اکشن دیگر چه صیغه ای ست.
-- خواننده ، Aug 26, 2010 در ساعت 07:33 PMخانم زرلکی نسل خودش را نسل جنگ با تمام عواقب و پدیده های ناشی از آن می بیند. تا اینجای قضیه هیچ ایرادی نیست. اما دوگانگی هویت یا تزویر یا دروغ یا خیال پردازی یا سرگشتگی را نتیجه آن دوره ببینند بنظر من خطا است. چرا که این خصوصیات مختص فرهنگ و هویت ماست.
-- سارا ، Aug 26, 2010 در ساعت 07:33 PMمن متعلق به نسل پیش هستم. نسلی که نوجوانیش قبل از هیجانات انقلاب و جوانیش بعد از آن بوده. نسل من کمتر از نسل شما خیال پرداز؛ رویایی ؛ گیج ؛ سرگشته؛ غیر واقعی تر نبودو شاید که بدتر هم بوده. این خصوصیات جزو هویت ماست. در هر نسلی مطابق شرایط بشکلی متفاوت خودش را نشان میدهد. در نسل من آنطور در نسل شما اینطور. اما ماهیت این خصوصیات فرق نمی کند فقط شکلش فرق می کند.