رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ شهریور ۱۳۸۹
گفت و گو دفتر خاک با شهلا زرلکی، داستان‌نویس و منتقد ادبی

همه چیزمان به همه‏چیزمان می‏آید

دفتر خاک


شهلا زرلکی، نویسنده و منتقد ادبی متولد ۱۳۵۵ فارغ‌التحصیل رشته ادبیات فارسی است. خانم زرلکی فعالیت مطبوعاتی را با نوشتن نقد سینمایی در سال ۱۳۷۷ آغاز کرده و از سال ۱۳۷۸به طور حرفه‌ای به نگارش مقاله و نقد ادبی در نشریات (بیدار، کتاب ماه ادبیات و فلسفه و...) و روزنامه‌های مختلف پرداخته است. انتشار سه کتاب و بیش از صد مقاله، یادداشت و نقد در نشریات ماحصل تلاش‌های او در حوزه نقد ادبی است. از شهلا زرلکی در زمینه‌ی ادبیات داستانی نیز مجموعه داستانی زیر عنوان «ما دایناسور بودیم» توسط نشر چشمه در بهار ۱۳۸۹منتشر شد.

شهلا زرلکی تجربه داوری دو دوره جایزه‌ی ادبی یلدا (دوره دوم و سوم)، سه دوره جایزه‌ی ادبی مهرگان (دوره‌ی هفتم و هشتم و نهم)، سه دوره جایزه‌ی ادبی روزی روزگاری (از دوره‌ی نخست تاکنون)، چهارمین دوره‌ی جایزه والس با عنوان رمان‏های منتشر نشده و داوری برخی از دیگر جشنواره‏های ادبی (جایزه‌ی ادبی پروین اعتصامی، جشنواره‌ی ادبی صلح و دوستی، جشنواره‌ی هنر مسیحی ایران، جشنواره‌ی ادبی مشارکت اصفهان) را در کارنامه خود دارد. او همچنین در سال ۱۳۸۷ از سوی خانه سینما داور بیست و دومین جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم کودک و نوجوان همدان بوده است.

شهلا زرلکی در سال ۱۳۸۵جایزه‌ی نقد برتر را از بنیاد نویسندگان و هنرمندان (خانه نقد) دریافت کرد. وی اکنون عضو شورای سردبیری فصل‌نامه‌ی «نگره» است که ویژه‌ی نقد ادبیات داستانی است و همچنین به عنوان دبیر بخش داستان با سایت والس همکاری می‏کند.

گفت و گو دفتر «خاک» را با خانم زرلکی به مناسبت انتشار نخستین مجموعه داستان ایشان می‌خوانیم:



شهلا زرلکی، نویسنده

خانم زرلکی،زن بودن شما چقدر و چگونه در انتخاب سوژه و یا زبان شما تأثیرگذار بوده است؟

این از آن سؤال‏هاست... خب معلوم است اگر مثلاً به جای شهلا زرلکی «شهرام» زرلکی بودم، الان اینی که هستم نبودم و خب طبیعتاً زبان و سوژه که چه عرض کنم همه چیزم یک چیز دیگر بود! اما از سؤال شوخی‏ناک شما گذشته من به ادبیات زنانه و مردانه معتقدم.

می‌خواستیم به همین جا برسیم که آیا شما به ادبیات زنانه و مردانه اعتقاد دارید یا خیر؟

بگذار خیلی‏ها بگویند «مگه حموم عمومیه که زنونه مردونه‏ش می‏کنین؟!» دقیقاً همین جمله را شنیده‏ام از زبان دیگران. و این دیگران بیشتر خانم‏ها بوده‏اند! که مدام در ترس و اضطراب‌اند مبادا در تقسیم‌بندی زنانه - مردانه از سهم و حق انسانی‏شان چیزی کم شود.

به هر حال این واقعیت وجود دارد و مثل آفتاب تموز بر سر ما می‏بارد که زن زن است و مرد مرد. دو دنیای متفاوت، دو زبان متفاوت، دو نگاه متفاوت، دو تجربه‌ی زیستی متفاوت و دو ادبیات متفاوت. اگر اصل ثنویت و دوانگاری را هم قبول داشته باشیم که دیگر شکی نمی‏ماند که وقتی از زن و مرد حرف می‏زنیم از چه چیز حرف می‏زنیم.

من زنم و در بعضی از داستان‏های کتابم از دنیای زنانه حرف زده‏ام، با زبان و نگاه و لحن زنانه. از تمایلات سرکوب‏شده‌ی دخترانی که در سیستم‏های محدودکننده در پناهگاه‏های زیرزمینی عاشق هم می‏شوند. از تب و تاب و اضطراب یک دختر در آستانه‌ی بلوغ که در حمام زنانه، پیرزن‏های برهنه را دید می‏زند و از برجستگی‏های تازه‌ی اندامش خجالت می‏کشد. دوست داشته‏ام از فضای جنگ بگویم و هستی دختران نوجوانی که در هول و ولای آژیر خطر بلوغ و عشق و سکس را تجربه می‏کنند. این چیزها مال نسل من است و دوست دارم به قصه درشان بیاورم. این که درآمده یا نه نمی‏دانم. من از خواستن خودم حرف می‏زنم. نتیجه‏اش را نمی‎دانم که آیا از لحاظ ادبی، اصلاً این قصه‏ها به درد می‏خورند یا نه؟ واقعا می‏گویم نمی‏دانم. شما بهتر می‏دانید آدم آن قدر به داستان‏هایش نزدیک است که درست نمی‏بیندشان. حتی اگر این آدم نقدنویس هم باشد چندان فرق نمی‏کند.

سوژه‏ای که از آن حرف می‏زنید هم به جنسیت من و هم به زمان و مکانی که در آن زیسته‏ام ربط دارد. بگذریم از اینکه در این مجموعه، داستان‏هایی هم با راوی مرد یا پسربچه هست. حتماً آن هم به قول نقد روانشناختی مربوط به آنیموس است. هرچه هست من خیلی وقت‏ها ناخودآگاه با راوی مرد می‏نویسم. انگار یک صدای مردانه توی سرم حرف می‏زند و برای خودش قصه می‏گوید. داستان جاودانگی این جوری بود. به هر حال حتماً در هر زنی مردی لانه کرده است. همانطور که در هر مردی زنی. باز رسیدیم به بحث تکراری و خسته‏کننده‌ی آنیما و آنیموس که سال‏هاست زوج هرجایی بحث‏های «نقد ایرانی‏»اند. خدا عمرش بدهد سیروس شمیسا را...!

اهمیت بحث زنانه و مردانه بودن یا جنسیت‌پذیری ادبیات داستانی از اینجا معلوم می‌شود که معمولاً نویسندگان تثبیت‌شده، آنها که نام‌شان به تاریخ ادبیات ایران راه یافته و اثر و نشانی از آنها برای ما باقی مانده، به زنانه یا مردانه بودن ادبیات اعتقادی ندارند. برای مثال در «سووشون» در وهله‌ی نخست یک گفتمان زنانه یا زن‌محور مطرح نمی‌شود. داستان‌های سوری خانم امیرشاهی یکسر زنانه‌اند، اما با این حال زن بودن نویسنده و تم‌های زنانه در ارزش‌گذاری نسبت به این اثر چندان تأثیرگذار نیست. می‌خواهیم بدانیم هدف غایی شما چیست. دوست دارید چگونه آثار شما خوانده بشود؟ داستان‌هایی که یک زن نوشته، یا داستان‌هایی قائم به ذات که جدای از زنانگی شما برای همگان قابل استفاده می‌تواند باشد؟

این ماجرای زنانه مردانه انگار به یک سوءتفاهم تبدیل شده. ببینید اینکه یک داستان جنس زنانه‏ دارد یا نه ربطی به ارزش ادبی‏اش ندارد. زنانه بودن که می‏گوییم فقط یک ویژگی‏ست. مثل خیلی ویژگی‏های دیگر. نه خوب است نه بد. یک ویژگی است مثل ویژگی‏های ژانری. نمی‏دانم می‏توانم منظورم را برسانم یا نه؟
مسلم است که همه دوست دارند داستانشان فارغ از تقسیم‏بندی‎‏های جنسیتی ارزش‏گذاری شود. وقتی پای ارزش‏گذاری و نمره دادن وسط است این که به زنانگی و مردانگی امتیاز بدهیم غلط است. این فقط یک ویژگی‏ است که در کار تأویل و تحلیل یک اثر به کار می‏آید نه اینکه در داوری درباره‌ی یک داستان بگوییم چون زنانه است برتر است یا چون مردانه است بهتر است. طبیعی است که خواننده در خوانش اولیه چندان درگیر زنانه - مردانه نیست. این ‏تقسیم‏بندی‏ها مربوط به خوانش ثانویه و رویکردهای تحلیلی است. با این توضیح آنچه درباره سووشون و تم‏های زنانه می‏گویید، درست است.

برخی از داستان‌های مجموعه حادثه خاصی ندارند و چندان دارای تحرک و تغییر نیستند. وجود چه عناصری در این داستان‌ها شما را متقاعد کرد که خواننده به خواندن ادامه خواهد داد و داستان را به پایان خواهد رساند؟

من این را نمی‏فهمم. حادثه! مگر فیلم اکشن است که از حادثه حرف می‏زنید؟ البته این جور که می‏گویند یعنی دوستانی که خوانده‏اند می‏گویند داستان‏های این مجموعه دو دسته‏اند: حادثه‏دار و بدون حادثه. من که با این نوع تقسیم‏بندی و اصلاً با این کلمه‌ی «حادثه» مشکل دارم. اما خُب شما و آنهایی که مشکل ندارید، بروید حادثه‏دارهایش را بخوانید. شاید کشش داشت و صدقه‏سر حادثه‏دارها، بی‏حادثه‏ها هم خوانده شوند. این مشکل خواننده است. من هر طور که می‏خواهم می‏نویسم. خواننده هم هر چه دوست داشت بخواند. اجباری که در کار نیست. ماشالله کتاب کم درنمی‏آید توی این مملکت.

راستی یک سؤال برایم پیش آمده چرا دوستانی که این قدر در داستان معاصر ایرانی دنبال قصه‌ی پر افت و خیز و حادثه‏ای هستند، از مارسل پروست ایراد نمی‏گیرند که چرا صد صفحه بی‎هیچ حادثه‏ای حرف می‏زند و توصیف می‏کند. آنهایی که دنبال حادثه‏اند، می‏توانند بروند فیلم هالیوودی ببینند. از همین‏ها که کنار پیاده‏روی خیابان‏های تهران می‏فروشند. اصلاً شاید از بس از این فیلم‏ها را از کنار خیابان خریده‏اند و دیده‏اند ذائقه‎شان حادثه‎پسند شده. من فکر می‏کنم اینها که از کندی و بی‏حادثه بودن بعضی داستان‏ها حرف می‏زنند یا بهانه می‏گیرند یا خودشان را زده‏اند به کوچه علی‏چپ (بعضی‏ها می‏گویند به جای علی‏چپ بگویید عمرچپ) تا حرفی برای گفتن و انتقادی برای ابراز داشته باشند یا خیلی عقب‌اند از ادبیات جهان.

امروز وقتی کتاب تازه ترجمه شده موراکامی یا ایوان کلیما را می‏خوانیم می‏بینیم سرشار است، پر است از همه چیز. همه چیز دارد به جز حادثه. البته حادثه دارد اما نه آن حادثه‏ای که دوستان اینجایی ما می‏پسندند. به نظر من وقتی چیزی، حرفی، اندیشه‏ای برای گفتن دارید آن را در هر قالب داستانی می‏توانید بریزید؛ بی‏هیچ ترسی از خوانده نشدن. هر چیزی که نوشته می‏شود، خواه داستان باشد یا نباشد، اگر ارزش خوانده شدن داشته باشد خوانده می‏شود. زیاد نباید نگران خواننده بود. خواننده خودش می‏گردد کتاب خودش را پیدا می‏کند. نویسنده هم باید بگردد خودش را پیدا کند. فعلاً این خویشتن‏یابی از هر جنگولک‏بازی مهم‏تر است. اگر حرف تازه‏ای برای گفتن داشته باشید چه با حادثه و چه بی‏حادثه شنیده خواهد شد. اگر شنیده نشود، خُب معلوم است که حرفی برای گفتن نداشته‏اید. زیاد پیچیده نیست. نگران نباید بود.

به یک مشکل بزرگ در ادبیات معاصر داستانی‌مان داریم اشاره می‌کنیم: مشکل بی‌قصه بودن داستان‌هایی که نوشته می‌شود. داستان‌هایی که از نظر فن داستان‌نویسی کامل هستند، اما خواندن ندارند. چون صرفاً به یک موقعیت مشخص و اغلب بحرانی می‌پردازند. بحث ما کلی است. یعنی می‌خواهیم با سلیقه و دریافت شما آشنا بشویم. می‌خواهیم بدانیم شما چه نوع داستان‌هایی را می پسندید. اگر به هر دو شکلش پرداخته‌اید، می‌خواهیم بدانیم داستان‌های مثلاً حادثه‌ای را بیشتر می‌پسندید، یا داستان موقعیت را؟ و البته به چه دلیل، چه نیاز روحی در شما هست که شما را به سوی موقعیت یا به سوی حادثه می‌کشاند؟ یا برعکس چه واقعیت اجتماعی هست که مثلاً یک موقعیت ترازیک را برای شما جذاب‌تر از یک حادثه‌ی جنائی می‌کند؟

اولاً من به وجود این مشکل بزرگ که شما به آن اشاره می‏کنید، اعتقادی ندارم. اتفاقاً داستان‏ کوتاه ایرانی امروز ما پر است از قصه‏پردازی. اتفاقاً خیلی هم خوب پیش رفته‏اند. داستان کوتاه امروز ما از خیلی جنبه‏ها جلو افتاده است. نگاه کنید به این مجموعه داستان‏هایی که این سال‏ها منتشر شده‏اند. هم فن بلدند و هم قصه دارند که بگویند. حالا شاید جالب نباشد مثال بزنیم و نام ببریم. اما این واقعیت قابل انکار نیست که اگر در خیلی زمینه‏ها از جمله نقد پسرفت داشته‏ایم در مورد داستان کوتاه پیشرفت‏های چشمگیری داشته‏ایم.

اتفاقاً من برعکس نظر شما آنچه نمی‏بینم داستان موقعیت است و داستان‏هایی که دغدغه‏های فلسفی آنچنانی دارند. شاید برای همین رضا نجفی در جلسه کتاب «ما دایناسور بودیم» می‏گفت جای این نوع داستان‏ها در ادبیات ما خالی‏ست. آقای نجفی معتقد بود که ما داستان اندیشه یا موقعیت که چندان دربند حادثه و اتفاق نباشد، نداریم و خوب است به اینگونه از داستان هم توجه بشود. می‏بینید یعنی دقیقاً عکس نظر شما که می‏گویید همه داستان‏ها موقعیتی شده‏اند! به هر حال عصر تکثر و تنوع آراء است.

ما الان در دنیا می‌بینیم داستان‌هایی که این روزها نوشته می‌شود و خوب هم خوانده می شوند، تلفیقی هستند از موقعیت و حادثه. در ایران آیا شما نمونه‌ای از اینگونه داستان‌ها را سراغ دارید؟ داستان‌هایی که عامه‌پسند نباشند اما برای عموم مردم قابل‌استفاده باشند؟

دم دستی‏ترین مثالی که در این زمینه در حوزه‌ی رمان به نظرم می‏رسد همین «کافه پیانو»ست که داشت خوب جواب می‏داد هم به قشر روشنفکر و هم به عامه‌ی جوانان که می‏دیدم با چه اشتیاقی کتاب را به توصیه و تبلیغ دهان به دهان می‏خرند و می‏خوانند. اما متأسفانه این اثر در سایه‌ی رفتار و گرایش سیاسی نویسنده‏اش به زودی به انزوا رانده شد. به هر حال ما در شرایطی هستیم که همه چیز به هم ربط دارد. به خصوص در یک سال گذشته. هر حرکتی بازتابی سیاسی داشت و به سرعت از جانب عموم ارزیابی می‏شد. طبیعی هم بود. اقتضای شرایط بود که کافه پیانو در دو سر بازی قرار بگیرد: محبوب و منفور.

از کارهای دیگر تا آنجا که به خاطرم هست یکی دو رمان از بلقیس سلیمانی و یا رمان اول زویا پیرزاد. در حوزه‌ی داستان کوتاه هم چیزی که الان به ذهنم می‏رسد یکی کار حافظ خیاوی است به نام «مردی که گورش گم شد» و دیگری مجموعه داستان پیمان اسماعیلی به نام «برف و سمفونی ابری».

با توجه به اینکه چند سالی نقد نوشته‌اید و داوری چند جایزه ادبی را به عهده داشته‌اید، وضعیت نقد ادبی را در ایران چگونه می‌بینید؟

اگر اجازه بدهید به این سؤال که بارها به آن جواب‏های مفصل داده‏ام، این بار کوتاه جواب بدهم: همه چیزمان به همه چیزمان می‏آید. پس مشکلی نیست...!

نه. خب، ممکن است از شما بارها این پرسش را پرسیده باشند و شما هم بارها پاسخ داده باشید. اما خوانندگان زمانه به اغلب احتمال از مصاحبه‌های شما خبر ندارند. ما مایل بودیم نظر شما را بدانیم و به هر حال نقد ادبی هم ظاهراً سویه‌ای از فعالیت‌های ادبی شماست. می‌خواهیم با شما اگر اجازه بدهید بیشتر آشنا بشویم. نمی شود اینطور تلقی کرد که ما همه شما را می شناسیم و با گفته‌ها و نوشته‌های شما آشنا هستیم.

باز هم بد فهمی و سوتفاهم! من منظورم این نیست که شما من را می‏شناسید و از جمله یه جمله چیزهایی که جاهای ممکن است گفته باشم خبر دارید. این که معلوم است! من خودم هم یادم نمی‏آید کی و کجا و چه گفته‎ام شما که جای خود دارید. همین که حتما نامم برایتان آشنا بوده و یا حتا این هم نبوده و کسی معرفی کرده که با فلانی هم می‏شود حرف زد خودش برای من جای بسی خوشحالی دارد.

ببینید، منظور من این است که آدم همیشه مجبور نیست به سؤالات تکراری جواب‏های هزار کلمه‏ای بدهد. من فکر کردم نظرم را درباره‌ی نقد ادبی در یک جمله بیان کنم کافی باشد. همه چیز را که حتماً نباید تفسیر کرد. الان هم به خاطر شما یک بار دیگر نظرم را تکرار می‏کنم: همه چیزمان به همه‏چیزمان می‏آید!

سانسور، چه به صورت پدیده‌ای دولتی و چه به عنوان مقوله‏ای اجتماعی و فرهنگی، روی کار داستان‌نویسی شما چه تاثیری گذاشته است؟

چه خوب گفتید مقوله‏ای اجتماعی و فرهنگی. سانسور با جان و روح یک جوان ایرانی آمیخته است. ربطی به ادبیات ندارد. تربیت اجتماعی در جامعه ایرانی در سی سال گذشته به گونه‏ای بوده که آدم‏ها فارغ از جنسیت، دچار دوگانگی‏های وحشتناکی هستند. تماشای این دوگانگی نیازمند مطالعه و تأمل زیادی نیست. لازم نیست جامعه‏شناس باشی یا روانشناس. شما نگاهی به رفتارهای اجتماعی دور و برتان بیندازید کافی است به عمق و گستردگی دوگانگی پی ببرید.

من سعی می‏کنم اسم روانشناختی این رفتار را به کار ببرم و نه آن اسامی دیگر را که بار مفهومی منفی دارند. مثلاً جالب نیست بگویم دورویی و دوچهرگی و نفاق و تزویر. چرا که این آدم‏های دورو و دوچهره‏ای که امروز در جامعه می‏بینیم، بی‏گناه‌اند. آنها محصول تفکر حاکم و تربیت اجتماعی هستند.

ما از کودکی با «شعار» بزرگ شدیم. می‏خواهم تأکید کنم بر نسل خودم. شما یک نسل عقب‏ترید. فقط یک نسل اما تفاوت ویژگی‏های نسل من با نسل شما به اندازه‌ی نه یک دهه که به اندازه‌ی دست کم پنجاه سال است. کودک بودن در دهه‌ی شصت یک بدشانسی بزرگ است. جنگ، شعارهای سر صف، صدای گرومب افتادن بمب و موشک در یک چهارراه آن طرف‏تر، کوپن، صف نفت، مادری که چادرش بوی نفت می‏دهد، کپسول بوتان و پرسی، دفتر چهل برگ کاهی که پشتش چاپ کرده‏اند جنگ جنگ تا پیروزی، نارنجک‏های پلاستیکی که مدرسه می‏داد، دفترچه بسیج پر از مهرهای روغن نباتی و قند و شکر و نفت سفید.

نوستالژی من این‏هاست و شعارهای سر صف. همه مرگ بر فلان کشورها و فلان آدم‏ها. فکرش را بکنید دخترهای کوچولوی دبستانی را به صف کنند و نفرین و لعنت یادشان بدهند. بعد این دختر کوچولوها بروند خانه. در خانه همه چیز یا مدرسه فرق دارد. دنیای دیگری است. پدر به اولیاء مدرسه فحش می‏دهد. به اولیاء مملکت بد و بیراه می‏گوید. بچه‏ها لباس‏های جینگولشان را می‏پوشند و می‏روند توی کوچه، می‏روند مهمانی. با دامن کوتاه پفی و موهای دم اسبی. بعد فردا با روپوش دراز و شلوار گشاد و مقنعه سیاه می‏روند مدرسه تا باز از جلو نظام و صف و شعار مرگ‏آور.

ما با «سیستمی نفاق‏پرور» رشد کرده‏ایم دوست من. سانسور مال دوره فلان وزیر و فلان معاون ارشاد نیست. من امروز وقتی دستم را روی کلیدهای کامپیوترم می‏گذارم یک خانم ناظم چادری بی آن که خودم خبر داشته باشم، دستم را هدایت می‏کند که همه چیز را نگویم. چرا وقتی داستان صابون گلنار را می‏نویسم حواسم هست زیادی بدن‏های برهنه را توصیف نکنم؟ وارد جزئیات داستانی اندام زنان در یک حمام عمومی نشوم. چرا سرسری می‏گذرم؟ چرا از توصیف ناتورالیستی چنین موقعیتی پرهیز می‏کنم؟ چرا این توصیف یک توصیف آزاد و ساده و بی پروا و طبیعی نیست. من از این حیث به کار خودم ایراد می‏گیرم. ایرادی که ریشه‎اش در من است و نظام تربیتی من. همه جا آن خانم ناظم زشت با مقنعه چانه‏دار با من است. او استعاره‏ای است از نظام سانسور کننده. این استعاره در من و خیلی از همنسلانم زندگی می‏کند.

پنهانکاری در خون ماست. شخصیت‏های تعارفی، پیچیده و پر از رودربایستی. نمی‏دانم تا چه اندازه با رفقای همسن و سال من ارتباط داشته‏اید. در همه این‏ها یک سندرم بدقولی وجود دارد. به حرف‏ها و وعده‏های روزمره‏شان پای‏بند نیستند. امروز یک حرف می‏زنند و فردا یادشان می‏رود. در ظاهر قربان صدقه می‏روند و پشت سر هم بدگویی و مسخره کردن. غیبت و تمسخر همدیگر از ویژگی‏های نسلی من است. و من همه این‏ها را ناشی از تربیت اجتماعی سیاسی این دوران می‏دانم. نسلی مأخوذ به حیا، خودخور و تعارف‏زده که برای گرفتن حق خودش هم دچار شک و تردید و خودخوری می‏شود.

میان درون و برون این آدم‏ها یک دیوار بلند وجود دارد. دیواری که معمار ماهر آن نظام فرهنگی و تربیتی حاکم است. پس سؤال شما از همان ابتدا جوابش معلوم است. مثل روز روشن است که ما خیلی پیش از آن که سانسورمان کنند، دست به کار سانسور خود می‏شویم. و این فرایندی خود به خودی و در بسیاری از مواقع ناخودآگاه است.

ما در طول این سال سی، یاد گرفته‏ایم هر حرفی را نباید جلوی دیگران زد. نباید توی خیابان با هر کسی راست راست راه رفت و خندید، چون آدم را می‏گیرند می‏برند توی پاسگاه و اداره‌ی نکیر و منکر (منکرات) و زندان. پس حرف‏های پنهانی را باید در خانه زد. مهمانی‏های آنچنانی را باید در خانه برپا کرد. خوردنی‏های ممنوع را باید در خانه خورد و... همین طور در این سال‏ها پیش آمده‏ایم تا رسیده‏ایم به اینجا. اینجا که وضعیت امروزمان است. تسلیم وضع موجود، منفعل، خسته، ناامید، تسلیم هر فرمانی که از بالا برسد، بدبین به همدیگر، متوهم و آرمیده در خانه‏های امن و آراممان و ترس‏خورده... ترس‏خورده...

فکر نمی کنید با توجه به مسأله‌ی خانواده دست مردها کمی بازتر از زن‌ها باشد؟ ما با یک خانم شاعره‌ی جوان مصاحبه کردیم، یکی از وحشت‌هایش این بود که پس از ازدواج نتواند شعرش را بگوید. این وحشت به نظر شما چقدر منطقی و واقعی است؟

نه نه اصلاً اینطور به نظر نمی‏رسد. امروز دست زن‏ها خیلی بازتر است. دیگر گذشته آن روزگار که بگویند: زن بتمرگ آشپزی و بچه‏داری کن. این همه زن شاعر و رمان‏نویس در این سال‏ها به جامعه ادبی معرفی شده‏اند. یادم هست در یکی از این جایزه‏ها برندگان همه زن بودند. خنده دار شده بود نصف داورها هم زن بودند. الان دوره‌ی زن‏سالاری فرهنگی است. توی شعر، سینما، تئاتر زنان مستعدی معرفی شده‏اند. زن‏ها امروز اگر خانه‏دار هم باشند بیکار نمی‏نشینند. و این برمی‏گردد به جهان اطلاعات.

در دهکده جهانی مک لوهان زنان راه‏های ارتبطی‏شان گسترده است. اینترنت، ماهواره، گسترش رسانه‏های فرهنگی و دانش افزون‏تر زنان نسبت به گذشته و وقت بیشتر زنان نسبت به مردان سبب شده بیشتر فرصت داشته باشند به ادبیات بپردازند. البته این که بعضی زن‏ها می‏ترسند شوهر کنند و شعرشان نیاید، درست است.

نمی‏دانم این چه خاصیتی است که بچه‏داری و ازدواج دارند. بسیاری از زنان را دیده‏ام که به محض ازدواج و بعد در مرحله‌ی بعد به محض زایمان انگار همه خلاقیتشان یکباره خشک می‏شود. همه چیزشان شوهر می‏شود و بچه. و این اصلاً ربطی به نگاه مردسالار ندارد. تقصیری بر گردن شوهر نیست. اتفاقاً مردها در دوران جدید خیلی جاها از زنان حمایت کرده‏اند. این که آن شاعره‌ی جوان ترسیده از رابطه‌ی ازدواج و خشک شدن چشمه‌ی شاعرانگی به هیچ کس مربوط نیست. به خودش مربوط است. به انتخاب‏هایش. این که چه شوهری برای خود برمی‏گزیند و یا اینکه تا چه اندازه سوژه‏ای به نام شوهر کردن برایش حیاتی است که بخواهد در راهش از شعر بگذرد.

ببینید این‏ها همه مسایل شخصی و فردی ماست. همه مسایل ذهنی و شخصیتی ماست و مدام در حال انداختن تقصیرهای خود به گردن جامعه و تاریخ مردسالاریم. مگر کمند زنانی که خوش درخشیده‏اند در تاریخ ادبیات، مگر تفکر مردسالارانه مال امروز ماست فقط؟ هر انسانی جدا از جنسیتش می‏تواند چگونه بودن خود را انتخاب کند. البته بها و قیمت دارد. هر چیزی در این جهان قیمت دارد. هیچ چیزی را مفت و مجانی نمی‏دهند. بهایش را بپردازند و وحشت نکنند.

آنها چوب اشتباهاتش را می‏خورند. از هول شوهر و دیر شدن ازداج می‏پرند توی حلیم و خب معلوم است که باید از این وضعیت خودساخته بترسند. راستش دوست دارم این وسط یک حرف درگوشی بزنم: این زن‏ها هر چه می‏کشند از آرزوی دیوانه‏وارشان به شوهر کردن می‏کشند. در کتاب «زن‏ها و آدم‏ها» که دارم فصل‏های پایانی‏اش را می‏نویسم به این واقعیت به تفصیل پرداخته‏ام...
فکر کنم بدگویی پشت سر زن و نقد ادبی و داستان حادثه‏ای کافی باشد؟ نه!...

منتظر می‌مانیم که «زن‌ها و آدم‌ها» منتشر شود. ناگفته‌ها بسیار است. اما فعلاً چاره‌ای نداریم جز اینکه این مصاحبه را ناتمام تلقی کنیم. سپاسگزاریم که وقت‌تان را به ما هدیه دادید.

از شما ممنونم که بهانه‌ی این گفت و گو را فراهم کردید. ما بیش از هر چیز فعلاً نیازمند شنیدن حرف‏های همدیگریم. سپاسگزارم.

Share/Save/Bookmark

در همین زمینه
داستان‏هايی برای خارپشت‏ها
«ناجاودانگی یا «دغدغه‌ای به نام دایناسور بودن

نظرهای خوانندگان

من ندانستم چرا خود را به کوجه علی چپ زدن را هم باید دستکاری کرد

-- بهنام ، Aug 26, 2010 در ساعت 07:33 PM

مصاحبه ی خوبی ست و معلوم است خانم زرلکی اهل فکر است. اشتباهی در این مصاحبه می بینم که مصاحبه گر آغاز کرده و خانم زرلکی هم به آن دامن زده است. حادثه واژه ی مناسبی در مقوله ی داستان نیست. واژه ی درست واقعه است. هر حادثه ای یک واقعه است، اما هر واقعه ای یک حادثه نیست. این بحث ربطی به ادبیات ایران ندارد. پاسخ خانم زرلکی را بر خلاف بقیه ی مصاحبه که حرفه ای ست، غیرحرفه ای دیدم و هیجانی. یعنی چه بروید فیلم هالیوودی ببینید؟ اصلأ اکشن در نقد ادبی جایی ندارد. ادبیات اکشن دیگر چه صیغه ای ست.

-- خواننده ، Aug 26, 2010 در ساعت 07:33 PM

خانم زرلکی نسل خودش را نسل جنگ با تمام عواقب و پدیده های ناشی از آن می بیند. تا اینجای قضیه هیچ ایرادی نیست. اما دوگانگی هویت یا تزویر یا دروغ یا خیال پردازی یا سرگشتگی را نتیجه آن دوره ببینند بنظر من خطا است. چرا که این خصوصیات مختص فرهنگ و هویت ماست.
من متعلق به نسل پیش هستم. نسلی که نوجوانیش قبل از هیجانات انقلاب و جوانیش بعد از آن بوده. نسل من کمتر از نسل شما خیال پرداز؛ رویایی ؛ گیج ؛ سرگشته؛ غیر واقعی تر نبودو شاید که بدتر هم بوده. این خصوصیات جزو هویت ماست. در هر نسلی مطابق شرایط بشکلی متفاوت خودش را نشان میدهد. در نسل من آنطور در نسل شما اینطور. اما ماهیت این خصوصیات فرق نمی کند فقط شکلش فرق می کند.

-- سارا ، Aug 26, 2010 در ساعت 07:33 PM