رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی کتاب > دوستم بدار! | ||
نویسندهی رمان «طوطی» دوستم بدار!مریم منصوریدر دهان بازیگران «خشت و آینه» جملهی سادهای که همیشه بر مرز کلیشه ایستاده و هرگز هم به این ورطه نیفتاده، جور دیگری ادا میشود: دوستم بدار گلستان با اضافه کردن یک حرف، این فعل تمنا را استمرار میبخشد و دیگرگونه میکند. اما این استمرار در حرفهای زکریا هاشمی – بازیگر این فیلم – هم هست: فروغ را خیلی دوست داشتم. نه کم ها! زیاد! خیلی زیاد! خاطرات هاشمی که بخش اول آن را چهارشنبه، ۱۳ مرداد در دفتر خاک منتشر شد، به خاطر مراوداتش با شاخصهای فرهنگ و هنر و البته روایت بیغل و غش خودش برای من درخشان بود. قسمت دوم این گفت و گو در پی میآید: در بخش اول این گفت و گو، اشاره کردید که نخستین نوشتههایتان در قالب خاطرهنویسی بوده است. رمان «طوطی» هم به نوعی دارای یک ساختار خاطرهگونه است. همانطور که در نقل قولهای شفاهی ما فقط کنشهای اصلی یک اتفاق را تعریف میکنیم، در این رمان هم بیشتر به کنشهای اصلی پرداخته میشود و ما با توصیفهای ریز و استفاده از این جزئیات در فضاسازی مواجه نیستیم. بیشتر ما با یک گزاره مواجه هستیم. مثلاً «سیگارم را توی طاقچه خاموش کردم.» دیگر چگونگی طاقچه توصیف نمیشود. در کلیت ماجرا ما در طوطی با توصیف به آن معنا که در ادبیات داستانی میشناسیم، مواجه نیستیم. روایت رمان بر محور ماجرا و حادثه میچرخد. چگونه به این ساختار رسیدید؟ آیا این شکل روایت برای شما درونی شده است و بیهیچ تعمدی اینگونه نوشته شده است. یا این که نه، نویسنده با تعمدی به این شکل نوشتار نزدیک شده است. با توجه به این که گفتید نخستین کارهایی هم که میخواندید، اغلب ماجرایی و پلیسی بوده است. من در نوشتههایم سعی میکنم که بعضی جاها را با دیالوگ پیش بروم. چون با دیالوگ پیش میروم، دیگر میسر نیست، زیاد به فضاسازی بپردازم. در «طوطی» هم بار روایت بر دوش دیالوگ است. مثلاً بالزاک برای توصیف یک باغچه گل، ۱۰ – ۲۰ صفحه مینویسد و تک تک گلها را توصیف میکند.
من علاقه ندارم که به این شکل بنویسم. برای من توصیف خستهکننده است. چون به این شکل فکر میکنم، درنتیجه نمیتوانم زیاد توصیف کنم. در داستانهای کوتاهم هم اینطور است. به طور کلی هر چه که تا حالا نوشتهام و الان هم سه، چهار تا کار آماده دارم، تمام بر مبنای واقعیات است؛ آنچه که اتفاق افتاده است. واقعیت زندگی و آنچه که خودم به چشم دیدهام یا تجربهکردهام را مینویسم. من نمیتوانم با رؤیا کار کنم. نمیتوانم. یعنی آن را قبول ندارم. چرا؟ رؤیا در نهایت هم نوعی خواب است. رؤیا برای من قابل قبول نیست. من رؤیا را به شکل دیگری در کتابهام آوردهام. نمونهای از آن را در «چشم باز» دیدهاید، رؤیا هم بر مبنای همان واقعیت است. یعنی بر مبنای یک اتفاقی واقع شده است، رؤیاسازی هم شده است. در «چشم باز» موشی تبدیل به خرس میشود. این رؤیا بر مبنای همان واقعیت است؛ از بس که موش آنجا بود. من از واقعیت ایده میگیرم. نمیتوانم رؤیا را اصل قرار دهم. من واقعیت را بهتر میتوانم بنویسم. چون برایم ملموس است. فکر میکنم که خواننده هم این موارد را بهتر احساس میکند و آن را دریافت میکند. چون در رؤیا میتوان زمین و آسمان را به هم بافت. البته این عقیدهی من است. شاید هم غلط باشد. قصد توهین به کسی را ندارم. هر کسی هم یک سبکی برای خودش دارد. این سبکیست که من از ابتدا شروع کردهام و همین را هم ادامه دادهام. این نکته را من با استادم - ابراهیم گلستان- در میان گذاشتم و او گفت: همین را پیش برو! هیچ احتیاجی نیست که تو این ور و آن ور دست و پا بزنی. من خیلی دوستدارم بدانم که نگاه ابراهیم گلستان درباره زبان «طوطی» چه بوده است. زبان گلستان مملو از شاعرانگی و موسیقی و استعاره است. اما به عکس، «طوطی» زبان سادهای دارد که نزدیک به ادبیات شفاهی است. حتی در «چشم باز و گوش باز» هم اینطور است. گلستان چه نگاهی به این زبان داشت؟ گلستان من را این طور شناخت. نوع نوشته را هم همانطور که دید، پذیرا شد و به من گفت: همین راه را ادامه بده! برای این که هر نویسندهای راه و روش خودش را دارد. البته من خودم را نویسنده نمیدانم. من هم زیردست این آدمها یک ایدهی فرمی دارم و بر همان مبنا پیش میروم که آن سادهنویسی است. سادهنویسی و سادهگویی را از واقعیت میگیرم و به همان شکل هم پیش میروم. گلستان هم این ویژگی را پذیرفت. فروغ هم. بیآنکه در کار من دست ببرند. یک آقایی از اروپای شرقی، کتاب من را به زبان چک ترجمه کرد. کی این اتفاق افتاد؟ سال ۵۳ یا ۵۴ این کتاب را ترجمه کرد. خودش هم استاد زبان بود و خیلی به زبان فارسی و عربی مسلط بود. تمام نویسندگان ایرانی، حتی کسانی را که یک داستان نوشته بودند، را میشناخت. آدم وارد و با مطالعهای بود. این آقا که کتاب من را خوانده بود و ترجمه کرده بود، آمد و من را پیدا کرد. گفت: برویم زادگاهت را ببینم. آمد و دید و عکسی گرفت و... بگذریم.
آخر سر که داشت میرفت. گفت: آقای هاشمی این کتاب را حالا حالاها نمیشناسند. این ۲۰۰سال دیگر رو میآید. این زبان ۲۰۰سال دیگر رو میآید. چون الان، مردم طور دیگری فکر میکنند. قبل از او، همین حرف را ابراهیم گلستان در هنگام چاپ کتاب گفت. سال ۱۳۴۸یا ۴۹. گفت؛ ناراحت نباش که امروزاین کتاب را کسی میخواند یا نمیخواند. این کتاب ۲۰۰ سال دیگر رو میآید. یادم است یک روز ابراهیم گلستان در نشستی که در خانهاش بود و صادق چوبک در آن جمع بود، سهراب سپهری بود، و خیلیهای دیگر.... قسمتی از کتاب را خواند. همه ماندند. بعد گفت: میدانید این را کی نوشته؟ آنها خیلی تعریف کردند. من هم آنجا ایستاده بودم. دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: این گه سگ نوشته! با همان لحن خودش که شوخی میکرد. فروغ هم در آن جلسه بود. خدا بیامرزدش. گلستان از کار خوشش آمده بود و من با هیچ زبان دیگری نمیتوانستم این کار را بنویسم. آن زنی که آخر شب توی خیابان آمده و تمام کسب آن روزش یک دکمه است، وقتی که ازش میپرسند: امروز چقدر کار کردی؟ برمیگردد و میگوید: شما چقدر کار کردید؟ با این جمله به مردها میفهماند که شما هم مثل من، جندهاید. هیچ فرقی نمیکند. یعنی به این شیوه تمام حرفهایش را میزند. این حرف دل خود بنده است. یک عده آدمهای نامرد و نالوطی یک زن بدبخت را میبرند و هر غلطی که میخواهند میکنند، بعد کتکش هم میزنند و در آن بیابان رهایش میکنند. من چگونه میتوانستم این درد را فضاسازی کنم؟ همانقدر که زنه مینشیند و تعریف میکند.... این که میگویم یک واقعیتیست. یعنی خود آن زن برایم تعریف کرده که دارم میگویم. گریه میکرد و میگفت. البته گریه با خنده ها! یعنی میخندید اما اشکش میآمد و این حرف را میزد. گفتید که چوبک هم در آن جلسه بوده است. من هم «طوطی» و هم «چشم باز و گوش باز» را خیلی به کارهای چوبک نزدیک میبینم؛ به لحاظ نگاه به تاریکیهای اعماق اجتماع. چوبک هم با همان نگرش ناتورئالیستیای که دارد، آدمها را سیاه وسپید نمیبیند. بلکه غرایز انسان را در کنار ویژگیهای مادیاش قرار میدهد و ... خود شما اصلاً تحت تأثیر کارهای چوبک بودهاید؟ من زمانی که «طوطی» را مینوشتم و چون از طریق گلستان و فروغ تشویق شدم که ادامه دهم، متوجه شدم در یک راهی افتادهام و باید ادامه دهم. تا آنجا که میتوانستم دنبالش را گرفتم و کوشش کردم. آن زمان من از خواندن کتابهای گلستان پرهیز کردم. چرا؟ برای اینکه مبادا، مبادا تحت تأثیر نوشتهی گلستان قرار بگیرم. تنها قصهای که آن زمان از چوبک خوانده بودم، همان «دریا چرا طوفانی شد؟» بود، آن هم به خاطر این بود که داشتم در آن فیلم بازی میکردم. و «انتری که لوطیش مرده بود». همین. روی نوشتههایش هم هیچ وقت تکیه نمیکردم. راستش چون آن موقع حالیم نمیشد. یعنی هنوز در حدی نبودم که راجع به نویسندهها قضاوت کنم یا اینکه تحت تأثیرشان قرار بگیرم. خب، از همینگوی هم زیاد میخواندم. اوایل بیشتر قصه را به عنوان یک سرگرمی میخواندم. اما از زمانی در استودیو فرخ غفاری شروع به کتاب خواندن کردم، دیگر مسئله، تنها سرگرمی نبود. میخواستم کتاب بخوانم و علاقهی زیادی داشتم. مثلا کتابخانهی فرخ غفاری را تا آنجا که میتوانستم، خواندم و تمام کردم.
حتی کتابهای فلسفی هم میخواندم، منتها سرم نمیشد دیگر... [میخندد] و موقعی که در سازمان فیلم گلستان کارمند شدم و شروع کردم به نوشتن، بیشتر وقتم به نوشتن میگذشت و دیگر به مطالعه نمیرسید. چون نوشتن کتاب «طوطی»، سه سال طول کشید و در مدت این سه سال، من سه نسخه نوشتم. و خیلی هم طولانی بود؛ در حدود ۱۵۰۰صفحه. بعد چقدر خودسانسوری کردم و.... تا اینکه به این شکل درآمد. از هیچ نویسندهای تقلید نمیکردم. همانطور که گلستان به من سفارش کرده بود: خودت باش و با احساس خودت بنویس و جلو برو! من این حرف را به گوش گرفتم و به آن عمل کردم. چوبک در آن جلسه چه واکنشی در مقابل این کتاب داشت؟ خیلی با دقت گوش کرد و خیلی خوشش آمد. گفت؛ باریکلا! کی نوشته! که گلستان هم گفت...آن زمان من، توسط فروغ فرخزاد با خیلی از شعرا آشنا شدم. که نزدیکترین این آدمها به من، سهراب سپهری بود و اخوان ثالث. من این دو را خیلی دوست میداشتم. خیلی زیاد. نه کم! با اخوانثالث که حتی میرفتیم عرقخوری.رفیق شده بودیم دیگر. بعد میآمد بالای سر من مینشست. میگفت: «آخه تو چطوری مینویسی توی این همه شلوغی؟» گفتم: «خب دیگه! عادت کردم!» مینوشتم. ناهار میخوردیم، بچهها ضرب گرفته بودند روی میز و داد و بیداد راه انداخته بودند، من هم قلم را زمین میگذاشتم و رنگ میگرفتم، بعد باز دو مرتبه شروع به نوشتن میکردم. راستش به نوشتن در شلوغی عادت دارم. «چشم باز و گوش باز» را در فرانسه نوشتم. در حالی که خانمم و بچهها تلویزیون تماشا میکردند، گاهی اوقات با هم دعواشان میشد، ...من کار خودم را میکردم. در مورد روابطتان با سهراب و اخوان بیشتر توضیح دهید؟
اما علاقهای ندارم و به همین دلیل هم شعرها را حفظ نمیشوم. من از حافظ هم یکی، دو تا شعر که در ذهنم مانده، آن هم از دورهی مدرسه بوده که به ما میگفتند باید آن را حفظ کنیم. آنها را هم با ضرب چوب و چماق حفظ کردم. به همین خاطر با رمان نویسی بیشتر نزدیکم. از نویسندهها هم با خیلیها... آنها که به خانه فروغ میآمدند، در حد سلام و علیک بودیم. غلامحسین ساعدی میآمد.احمد رضا احمدی هم بود و هنوز هم دوستش دارم. باقی هم که رفتهاند و مردهاند. دیگر کاری نمیشود کرد. از فروغ بگویید؟ این زن اصلاً فوقالعاده بود. یک فرشته بود. یک فرشتهی به تماممعنا. توجه میکنید؟ انسان بود. انساندوست بود. آنقدر آدمها را دوست داشت. حتی از خودش بیشتر. البته آدمها را! به معنای واقعی کلمه! نه آدمهای نالوطی نامرد را! تا آنجایی که از دستش برمیآمد به آدمها کمک میکرد. رئوف بود. مهربان بود. برای یک چیز کوچکی اشکش سرازیر میشد. بارها ناراحتی من را که میدید، طاقت نیاورد. دیدم که بغض کرد و رفت. تا این حد. با من خیلی ندار بود. مثل یک خواهر و برادر. دوست خیلی صمیمی بودیم با هم. برای من افتخاری بود. همیشه دوستش داشتم و متأسفانه هنگامی که تصادف کرد و مرد، من با دست خودم گرفتمش و توی چال قبر گذاشتم. تازه همان جا احساس کردم که فروغ دیگر رفت و بغضم ترکید و زار زدم و افتادم آن طرف. من فروغ را خیلی دوست داشتم. خیلی زیاد. نه کم!
آنقدر بزرگ بود که گاهی فکرمیکردم خودش را در مقابل آدمها فراموش میکند. نمونهاش جزامخانه بود. موقعی که آنجا رفت، دیگر برایش مطرح نبود که آنها مریض هستند. خیلی راحت با آنها دست میداد و همنشین شده بود. برایشان میرقصید. تفریح میکرد و بزرگترین نمونهاش حسین بود که به پدر و مادرش گفت او را به من بدهید. این بچه اینجا بماند هم مریض میشود. نتیجه این شد که آنها با رضایت خاطر بچهشان را به او دادند و فروغ حسین را آورد و بزرگش کرد. و متأسفانه نماند که موفقیت حسین را ببیند. ماشاءالله حسین، در آلمان تحصیل کرده است و زندگی بسیار خوبی دارد. او هم فروغ را بسیار دوست میدارد و همیشه یادش میکند. یکی از کارهای بزرگش، همان جزامخانه بود. کی چنین جرأتی دارد؟ آن هم یک زن! یک زنی که آنقدر علاقه دارد به زیبایی خودش... خود شما از تیرهی خانمها هستید. متوجه میشوید که چه میگویم. زنها خیلی مواظب خودشان هستند. فروغ اما در هر موردی از خودگذشتگی میکرد. در مقابل انسانها... در آن فیلم« خانه سیاه است» هم خیلی زحمت کشید. موفق هم شد. اما در ایران، هیچ کس این فیلم را تحویل نگرفت. موقعی که این فیلم ساخته شد، تمام مطبوعات خاموش شد.هر کاری که گلستان یا فروغ انجام میدادند، هیچ کس راجع به آن حرف نمیزد. توی اروپا و آمریکا سر و صدا میکرد. اما در ایران که کشور خودش بود؛ اصلاً صدایی از آن نبود. جوایز سینمایی همه جا را گرفت. اما در ایران؛ ابداً! حرفی راجع به آن زده نشد. اولین کسی که تمام جوایز بینالمللی را به ایران آورد ابراهیم گلستان بود. ولی چه کسی در موردش صحبت کرد؟ هیچ کس! تمام فیلمهای مستندش جایزه گرفت! حتی«خشت و آینه» به فستیوال دعوت شد و آنقدر فرهنگ و هنریها با آن مخالفت میکردند و نمیگذاشتند که فیلم دیر به مسابقه رسید. اصلاً نرسید و به ناچار، فیلم دیگری را به جای آن نمایش دادند. در نتیجه هیأت داوران، فیلم را در جلسات خصوصی دیدند و همهشان افسوس خوردند و فقط از آن تقدیر کردند. ما را هم دعوت کرده بودند. یعنی بنده و تاجی احمدی را.... اما نگذاشتند. نمیگذاشتند. مخالفت میکردند. من نمیدانم مردم ما چه نوع آدمهایی هستند. چرا به موفقیت دیگران حسادت میکنند. نمیدانم چرا؟ فروغ کارش خوب بود. گلستان کارش خوب بود. خیلی چیزها در مورد ابراهیم گلستان گفته نشده و بعدها معلوم میشود. فروغ هم همینطور. خب! آن طفلک زود مرد! خیلی زود رفت! بیش از حد! اگر زنده بود، به خدا هیچ کس تحویلش نمیگرفت. مردم ما مردهپرست هستند. حالا که مرده در موردش فیلم میسازند و هی میگویند چرا نسخهای از «خانه سیاه است» کم است. در دیگری زیاد است؟ با ابراهیم گلستان درمیافتند. گلستان تهیهکنندهی فیلم بود. عاشق فیلم است. فیلم مال خودش است. فیلم «خشت و آینه» را در اروپا هم نمایش دادند. چند صحنهای از فیلم نبود. کوتاه شده بود. گلستان اینها را کوتاه میکند؟! نه! باور میکنید گلستان بغضش گرفت که چرا این فیلم اینطوری شده؟ به هر قیمتی که شده بود، دو سال پیش یک کپی از فیلمش را از ایران آورده و ازش کپی کشیدهاند و بعد داده به سینماتک. گلستان اصلاً خبر ندارد. اینجا نشسته، یکدفعه میبیند که تکههایی از فیلمش در فیلمی در ایران گنجانده شده است. فقط برای اینکه بهانهای داشته باشند و خودشان را معروف کنند، به گلستان میپرند. چون تنها کسیاست که الان از لحاظ ادبیات و سینما مطرح است. هنوز که هنوز است فیلم «خشت و آینه» که سال ۱۳۴۳ساختش تمام شده بود، مطرح است. برای اینکه فیلمش، از باقی فیلمها بهتر بود. هنوز این فیلم تازه است. در تمام اروپا و آمریکا راجع به این فیلم حرف زدهاند. اما در ایران، نه! حتی در آمریکا به خاطر همین فیلم به گلستان، لقب شیر سینمای ایران را دادند. چرا این اتفاق نباید در وطن خودش بیفتد؟ در مورد فروغ هم این اتفاق افتاد. آن قدر به فروغ فحش دادند. آن قدر به فروغ پریدند. خود من شاهد بودم. اینها هم هیچ وقت به این آدمها جواب ندادند. به همین خاطر است که میگویند گلستان،خودش را دست بالا میگیرد و... در حالی که اینطور نیست. مردم چون خودشان اینطورهستند، گلستان را اینطور میبینند. «در چشم باز و گوش باز» شخصیتی وجود دارد به نام آقای هاشمی، وجود این اسم و اینکه ما میدانیم که شما کارمند تلویزیون بودهاید، ما را به وجود نوعی شخصینویسی در آثار شما ارجاع میدهد. به این ترتیب، آیا شما «چشم باز و گوش باز» را یک رمان میدانید یا خاطرات خودتان؟ من «چشم باز و گوش باز» را به حالت گزارشی نوشتهام. اما در عین حال رمان است. البته هر کسی میتواند از منظر خودش با کار همراه شود و پیش برود. در خاطرهنویسی موارد دیگری هم هست، که خیلی از مواردش در این کار نیست. من یک قسمتی را در این کار گرفتهام و با همان هم جلو رفتهام. بسیاری از موارد هم بود که من نمیتوانستم راجع به آن بنویسم. به همین دلیل داستان با آن گروه و حوادثی که آنها دچارش میشوند، پیش میرود. تقریباً میشود گفت که نوعی خاطرهنویسی است که به رمان هم نزدیک است. سعی کردهام خواننده خسته نشود و با آن پیش برود. تمام سعی من در نوشتههایم بر این اساس است و تا آنجایی هم که امکان دارد، سعی کردهام واقعی باشد. گاهی امکان زدن بعضی از حرفها نیست. یعنی نمیتوانم آن حرفی را که در فیلم میزنم را در داستان بگنجانم. یا سانسور میشود یا... نمیشود دیگر! خیلی تلاش کردم که با همین مضمون فیلم بسازم، خیلی هم محدود شدم. آنقدر که از همه چیز بریدم و گفتم: جهنم! من این را به شکل رمان درمیآورم. با خودم گفتم. همان جا هم یادداشتهایی کردم و از همه جا بازدید کردم و همه اینها را به شکل رمان درآوردم و این خاطره را زنده کردم. واقعاً زنده! البته خیلی از این موارد دردآور است. تا آنجا که امکان داشت، سعی کردم آن را به شکل رمان بنویسم تا خواننده خسته نشود و ادامه دهد. دکتر عباس میلانی دربارهی این کتاب یک صفحه کامل نوشت. اینجا. در کیهان. در کیهان؟ بله! در کیهان لندن! آقای صدرالدین الهی نوشته که با آمدن «چشم باز و گوش باز» تمام کتابهای قبلی کتابخانهاش بایگانی شد. یا فریدون هویدا که به نوعی برایم نامه نوشت. پیش از مرگش. دکتر خوشنام. علیرضا نوریزاده و... فرهنگ فرهی و... در مورد این کتاب زیاد نوشته شده است. و هیچ کس نقد منفی ننوشته است. همه از این کتاب خوششان آمده است. گلستان هم عجیب کتاب را دوست داشت. منتها گلستان نمیتواند حرفی بزند، چون تا حرف بزند میگویند: گلستان به این کتاب کمک کرده است و... البته من چون از کشور و مسائل ممیزی دور بودم، توانستم این موضوع را بنویسم. با وجودی که خودم را سانسور هم کردم، اما باز هم نوشتم. من آنجا خیلی آزار کشیدم. بهتان بگویم که به شکل یک آدم نیمه دیوانهی مجنون از جنگ برگشتم. برای ساخت فیلم مستند به جنگ رفته بودید؟ بله! البته آن فیلم هیچ وقت ساخته نشد. چون آنقدر آزارم دادند که دیگر به فیلم اهمیت ندادم. یکی از اقوام ما که از جنگ برگشته بود خودکشی کرد. از آنجایی که سه سال بود که بچههایم را ندیده بودم، داشتم دیوانه میشدم. شما سه سال توی جنگ بودید؟ من فقط چند ماه آنجا بودم. من توی یک حمله شدید آنجا بودم. بعدها که قرار بود بروم اخراج شدم و نرفتم. پس چرا سه سال بچههایتان را ندیده بودید؟ بچههای من از قبل از انقلاب در اروپا بودند. من هم آن اوایل میآمدم و میرفتم. اما بعد دیگر نگذاشتند بیایم که سه سال نگذاشتند بچههایم را ببینم. دیگر خیلی وضعم بد بود. جنگ را هم پذیرفتم تا یک رضایتنامهای به من بدهند و بتوانم بیایم و بچههایم را ببینم. اما از یک جهت برایم خوب شد که توانستم یک چیزهایی را بنویسم. چیزهایی که باید نوشته شود. منتها چوب و چماق بالای سر آدم است و نمیشود. البته من الان هم چند تا رمان آماده دارم. آن رمانها در چه حال و هوایی است؟ یکی از آنها از کارهای سابق است که فیلمش را هم خودم ساختم؛ به نام «کاغذ رنگیهای مچاله». منظور از کاغذ رنگی هم، پول است. کار دیگرم هم دربارهی یک جنایتکار مخوف در ایران است که به نوجوانهای پسر تجاوز میکرد و بعد شاهرگشان را از پشت میزد. من آخرین مصاحبهاش را که چند ساعت، پیش از اعدامش با او انجام شده بود گیر آوردم. این مصاحبه توسط ثابت ایمانی و مرحوم سبکتکین سالورانجام شده بود. در حوادث انقلاب این مصاحبه به دست من افتاد. همان دفعهی اول که این مصاحبه را گوش کردم، موهای تنم سیخ شد و عصبی شدم. آنقدر که فحش می دادم. اما باز هم گوش میکردم. آن قدر گوش کردم که توی مغزم رفت. گفتم من باید این داستان را بنویسم. خودم را به جای جنایتکار گذاشتم که با خبرنگار حرف میزند. پس آن کار هم همهاش دیالوگ است. بله! تمامش مصاحبه است. نام این رمان، «آخرین اعدام» است. خود این آدم هم در میدان توپخانه اعدام شد. این آدم خیلی وحشتناک بود. یکی دیگر هم خاطرات من است، از زمانی که من وارد سینما شدم. این که چه آدمهایی را دیدهام و گفتوگوهایم با اشخاص مختلف و... که بیشترش مربوط به سازمان فیلم گلستان میشود و کارم و سینما و تقویت فکری و هنری. این کتاب سه جلد است. جلد اولش، تا مرگ فروغ است و جلد آخر، با روزگار من در فرانسه تمام میشود. به نحوه انتشار این کارها هم فکر کردهاید؟ اینها آمادهاست و همهشان را هم روی میزم چیدهام. منتها پول ندارم. البته بعضی از ناشران هستند که کتاب را چاپ میکنند و ۵۰جلد از کتاب را به عنوان دستمزد به نویسنده میدهند. میدانی یعنی چی؟... ولی خب! من در بند پول که نیستم. نه این که بگویم احتیاج ندارم! نه! ولی برایم مطرح نیست. در درجهی اول خود اثر برای من مطرح است. بخش پیشین • همیشه خودت باش! |
نظرهای خوانندگان
خاطرات ذکریا هاشمی از ابراهیم کلستان و فروغ فرخزاد بسیارجالب وشنیدنی هستند.
-- مسعود چم آسمانی ، Aug 6, 2010 در ساعت 03:44 PMوقتی از فیلمهای فروغ و گلستان صحبت کرده از بی مهری و قدر نشناسی مردم حرف زده.
این یکی دیگر از علائم فقر فرهنگی جامعه است..
علت این که کشور ما را ماننددیگر کشور های خاورمیانه و بعضا امریکای لاتین جهان سوم میدانند . بخاطر همین فقر فرهنگی است .
بسیاری از بزرگان اهل ادب وفرهنگ در این مصاحبه نام برده شده اند.که هرکدام نقش بزرگی در بالا بردن سطح فرهنگ جامعه باآثارشان داشته اند .......