رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی کتاب > همیشه خودت باش! | ||
نویسندهی رمان «طوطی» ( بخش نخست) همیشه خودت باش!مریم منصورینوروز ۱۳۸۷بود. جشن تولد یکی از دوستان که عمویی از پاریس آمده با اشتیاق رمان طوطی را به برادرزاده هدیه داد. برادرزاده پیش از آن هم رمان « طوطی» را خوانده بود، اما سالها بود که خبری از نویسندهاش نداشت و عمو از کشف زکریا هاشمی میگفت در رستورانی در پاریس. حاصل این مهمانی، شماره تلفن زکریا هاشمی بود که توسط برادرزاده به دست من رسید که آن روزها با نویسندگان دههی۴۰ و ۵۰ مصاحبه میکردم و اشتیاقداشتم که نویسندههای نسلهای پیش را بشناسم. چند روز بعد، گفت وگو من با زکریا هاشمی انجام شد، اما دریغ که هیچکدام از مطبوعات وطنی امکان چاپ آن را نداشتند یا میترسیدند که ریسک کنند و....
حالا از دفتر خاک سپاسگزارم که پس از سه سال، امکان انتشار این گفتو گو را ایجاد کرد. قصدم این است که بیهیچ توضیحی اینگفت وگو در پی بیاید و شما پرترهی زکریا هاشمی را از خلال صحبتهایش ببینید: ابتدا کمی از خودتان بگویید. در شناسنامه کتاب «چشم باز گوش باز» دیدم که متولد ۱۳۱۵در شهرری هستید. کمی از دوران کودکیتان بگویید و اینکه کی و چگونه وارد فعالیتهای هنری شدید. میتوانم به طور خلاصه در این زمینه حرف بزنم. اتفاقاً در همین زمینه رمانی نوشتهام. از کودکی علاقهی زیادی به سینما داشتم. خیلی بیش از حد. نمیشود تصور کرد که کسی اینقدر به سینما علاقه داشته باشد. حتی روزهایی بود که من تمام روزم را در سینما میگذراندم. این اتفاق در سن هشت – نُه سالگی میافتاد. خانهی ما در خیابان ری بود. سینمایی هم به نام سینمای «رامسر» آنجا میساختند که البته آن زمان به نام «دماوند» بود. من از همان موقع که آنجا ساختمان خرابهای بود، به آنجا میرفتم و بازی میکردم تا زمانی که سینما آماده شد و فیلم نشان میدادند، که دیگر دائم به سینما میرفتیم. از کلاس ششم ابتدایی هم علاقهی زیادی به نوشتن داشتم و مطالعه. یک کتابفروشی نزدیک خانهمان بود که من از آنجا کتاب را کرایه میکردم. فروشنده که دید من خیلی علاقه دارم، دیگر از من پول نگرفت. گفت: بیا! همهی این کتابا برای تو! عجله نکن! بیا و بخوان!من هم با کمال میل پذیرفتم. بیشتر چه کتابهایی میخواندید؟ هر چیزی یک زمانی دارد. در آن زمان به داستانهای ماجرایی و پلیسی و تاریخی خیلی علاقه داشتم. مثلاً چی؟ مثل کارهای آگاتاکریستی و... در آن زمان از این کتابهای پلیسی زیاد بود. الان اسمهاشان خاطرم نیست. از همان زمان هم شروع به نوشتن خاطرات خودم کردم. البته در آن زمان، زبانم طور دیگری بود، فکرم شکل دیگری داشت و جور دیگری هم حرف میزدم. زمان گذشت و دبیرستان شروع شد. در آن زمان علاقهی شدید هم به ورزش داشتم. در همان سنین هم، در بین دانشآموزان دبیرستان در رشتهی زیبایی اندام قهرمان شدم. علاوه بر این، در آن زمان در ورزشهای دیگری نظیر بوکس، کشتی و دو صحرانوردی شرکت میکردم، والبته شنا هم. این را هم بگویم که در کودکی قهرمان شیرجهی خردسالان شدم و شناگر خیلی خوبی بودم. خلاصه این که به همهی اینها علاقه داشتم و در سن نوجوانی در زمینهی پرورش اندام، قهرمان باشگاههای تهران شدم. ۱۶، ۱۷ سالم شد. همان زمان هم در سینما به عنوان سیاهی لشکر پذیرفته شدم. علاقه بود دیگر؛علاقهی بیش از حد. حتی با نداشتن پول. همیشه هم این پول مسألهی مهمی برای من بود. چون کسی را نداشتم که کمکم کند. بچه بودم که پدرم مُرد؛ چهار – پنج سالم بود. مادرم در سن بیست و پنج سالگی، پنج تا بچه داشت. چون طفلکی در ۹ سالگی ازدواج کرده بود. این که میگویم طفلک به خاطر این است که هر وقت برای من تعریف میکرد، اشک میریختم. خودش هم میگفت: «من در بغل شوهرم مینشستم، بازی میکردم. اصلاً نمیدانستم شوهر چیست» این طوری! طفلک در سن جوانی هم شوهرش را از دست داد و دیگر هم ازدواج نکرد و تمام هم و غمش، ما پنج تا بچه بودیم. تا همهی ما را بزرگ کرد و به ثمر رساند. بعد هم که متأسفانه من دیگر ندیدمش. چون خارج که بودم، فوت کرد. خیلی هم از دوری من ناراحت بود. خلاصه... دیگر خانهمان را هم عوض کرده بودیم و به امیریه رفته بودیم.علاقهی عجیبی به سینما داشتم. اما از آنجا پیاده به «پارس فیلم» در جاده کرج میرفتم. پارس فیلم برای کی بود؟ دکتر کوشان. پیاده هم برمیگشتم. چون پولی نداشتم. همینطور برای جمشید شیبانی که در سیرک تهران - در خیابان فردوسی – فیلم میساخت، بازی میکردم. البته با گریم. چون خیلی جوان بودم و آن فیلمها هم تاریخی بود. آقای هاشمی! دبیرستان تمام شده بود؟ نه! نه! در حین درس خواندن این کارها را میکردم تا اینکه به «شبنشینی در جهنم» مال مرحوم میثاقیه کشیده شد. که آنجا هم پیاده میرفتم و میآمدم و یک سال طول کشید. در آن موقع کلاس دهم بودم. بعد از آن هم همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه در کلاس دوازدهم با فرخ غفاری آشنا شدم. قبل از اینکه از شیوه آشناییتان با فرخ غفاری بگویید، میخواهم بدانم آن اولین آشنایی که باعث شد شما به عنوان یک شاگرد مدرسهای وارد دفتر پارس فیلم بشوید، به چه طریقی بود؟ من این را در کتاب خاطراتم نوشتهام که کتابی در سه جلد است. به دبیرستان جامی در خیابان رباط کریم خاکی میرفتم. در جنوب شهر. یک جایی بود؛ عجیب و غریب. لات بازی و.. اصلاً نمیشود برای شما توضیح بدهم. من در آن محیط درس میخواندم. در آن مدرسه یک همکلاسی شیک و خوشلباس داشتیم که سنش هم از ما بیشتر بود. او به عنوان سیاهی لشکر در فیلمهای پارسفیلم بازی میکرد. فیلم «غفلت» را بازی کرده بود که در آن ناصر ملک مطیعی هم بازی میکرد. فکر میکنم سال ۱۳۳۲ بود. از او پرسیدم و او با یک مکافاتی شماره تلفنی به ما داد. بالاخره شماره تلفن یکی از آن آدمها را به ما داد؛ عباس زرندی. مرد خوبی بود. شمشیرباز بود و خودش نانوایی هم داشت. نانوایی تافتونی که خودش هم شاطر بود. اما خب، در فیلمها نقش سیاهی لشکر هم بازی میکرد و به بازیگران فیلمهای تاریخی، شمشیربازی هم تعلیم میداد. از همان زمان که من با ایشان آشنا شدم، او برای سیاهیلشکر من را به پارس فیلم برد. منتها چون برای سیاهی لشکر رفته بودم، در اولین فرصتی که به وجود آمد، در زمینهی بازیگری هم خودم را نشان دادم. مرحوم دکتر کوشان که دید کاری که خواسته را خوب اجرا کردهام، علاقمند شد و به تدریج، رلهای بزرگتری به من داد. در فیلمهای دیگرش، نظیر یعقوب لیث که با محمدعلی زرندیفر بازی کردم و نقش یکی از یاران یعقوب لیث را به من داده بودند. البته کارهای ژیمیناستکی هم میکردم. بعد از آن دیگر شروع شد؛ بیژن و منیژه و دندان افعی و.... به این شکل ادامه دادم تا فیلمهای دیگر و «شب نشینی در جهنم». یکی- دو سال بعد که دیگر فرخ غفاری به ایران آمده بود و آن زمان برای مجلهی «خوشه» نقد مینوشت. بعد از مدتی شروع به فیلمسازی کرد که با جلال مقدم یک سناریو نوشتند که برای آن هم از هنرپیشهی «شبنشینی در جهنم» ابراهیم باقری استفاده کردند. من وآقای زرندی هم به وسیلهی او، با فرخ غفاری آشنا شدیم. فرخ غفاری هم آن موقع در خیابان فردوسی دفتر داشت. در آن زمان من با دوست عزیزم، نعمت حقیقی آشنا شدم. او عکاس و آسیستان فیلمبردار، ناصر رفعت بود. من هم که با اینها کار کردم، فرخ غفاری و شریکش، سیاوش عمادپور، از من و کارم و پشتکارم خوششان آمد و گفتند بهتر است تو اینجا بمانی و با ما کار کنی و با ما باشی. یعنی به عنوان یک کارمند، اینجا باشی. من هم پذیرفتم و خوشحال هم شدم. فیلم «جنوب شهر» بود. در این فیلم هم بازی کردم و به همکاریام با فرخ غفاری ادامه دادم و همینطور ادامه پیدا کرد تا پنج سال.
فیلم «جنوب شهر» برای آن زمان بد نبود. بعد هم توقیف که شد. یکدفعه فرخ غفاری توی لک رفت. دیگر نمیتوانست کار کند. بعد از یک سال شروع به مستندسازی کرد. قراردادهایی بست و مستند برای شرکت نفت، لولههای سراسری و... چند تا فیلم کار کردیم؛ به تدریج نعمت حقیقی شد فیلمبردار و من هم شدم دستیارش. هم دستیار کارگردان و هم دستیار فیلمبردار. همه کار میکردم. به طوری که فرخ غفاری خدابیامرز میگفت هاشمی آچار فرانسه استودیو «ایراننما»ست. از اوایل فیلم «شب قوزی» ابراهیم گلستان با فروغ فرخزاد میآمدند به آن استودیو و میرفتند. چون گلستان با فرخ غفاری دوست بود. من هم آنجا با آنها آشنا شدم. من علاقه زیادی به گلستان داشتم و به تدریج همکاری من با گلستان هم شروع شد. در مورد شیوهی کار ابراهیم گلستان بگویید. ابراهیم گلستان را متاسفانه نشناختند. چرا این حرف را میزنید؟ من پنج - شش سال با گلستان کار کردم و همه جور با روحیهاش آشنا شدم. گلستان خیلی از آدمهای پایین و زیردست سختگیری میکرد. علاقه عجیبی به آدمها داشت. گلستان آدم راحتی است و از آدمهای راحت خوشش می آید؛ آدمهای رک و راست. چون از دروغ بیزار است، از قلمبه حرف زدن و قلمبه فکر کردن و کسانی که خودشان را خیلی بالا میدانند و خیال میکنند که در رأس همه چیز هستند.
به همین دلیل هم، همان آدمها میگویند که ابراهیم گلستان آدم قُد و خودخواهی است و... در حالی که اصلاً اینطور نیست. گلستان آدم خیلی صاف و صادقی است و به هیچ کس بدهکار نیست. گلستان هیچ وقت رشوه نداده و نمیگیرد. رشوه فکری را میگویم. یعنی به کسی بدهکار نیست و از هیچ کس هم واهمهای ندارد. شما نمیدانید. به حدی که در حضور شاه و ملکه و تمام وزرا در دربار به پهلبد پرید. گفت ایشان دزد است. طوری گفت که موهای تن پهلبد سیخ شده بود و عرق از سر و صورتش میریخت. گلستان از هیچکس واهمهای ندارد و خیلی آدم رک و راحتی است. من نمیخواهم از گلستان تعریف کنم. چون او احتیاج به تعریف کردن ندارد و خوشش هم نمیآید که کسی از او تعریف کند. و اگر هم بفهمد که من از او تعریف کردهام، ناراحت میشود. دوست دارد که همانی باشد که هست. میگوید اگر کسی فهمید، فهمید. نفهمید هم نفهمید، چه کار کنم. او خواستهی خودش را به انجام میرساند. در کارگردانی چطور بود؟ گلستان آنچه که میخواست، باید عملی میشد. به هر قیمتی که شده. می گفت؛ کار نشد ندارد. باید آن کار بشود. و توقع هم داشت که تمام کسانی که با او کار میکنند هم به همین شکل کوشا باشند، به همین شکل فکر کنند و همینطور کار کنند. همهی افرادی که در کنارش بودند را همینطور تربیت کرد. امثال برادران میناسیان، من و... خیلیهای دیگر. قبل از ما هم خیلی از انتلکتوئلهای مملکت باهاش کار میکردند که برای همهشان هم کلاس انگلیسی گذاشت و همهشان باید به کلاس میرفتند و درس میخواندند. همهشان باید زبان میدانستد. در فیلم «خشت و آینه» کاری کرد که هنوز کرین فیلمبرداری در ایران وجود نداشت. گلستان سکانس ابتدایی فیلم را که در خرابهای میگذرد که یک پیرزنی هست و هاشم – یعنی من- با بچه وارد میشوم و دنبال مادر بچه میگردم؛ اینجا احتیاج به کرین داشت. کار را در این قسمت تعطیل کرد و در حین کارهای جنبی شروع به طراحی کرین کرد و بالاخره آن را ساخت. و خودش ساخت. با قیمت خیلی زیاد. بزرگترین قالب ریختهگری را آن سال، برای ساختن این کرین ریختند و بالاخره آماده شد.
البته الان هم در همان استودیو گلستان وجود دارد که تلویزیون ازش خریده است. بالاخره آن چیزی را که میخواست به وجود آورد. در ضمن نوع کارش با هنرپیشه، راحت و دقیق بود. با همان شکل خودشان با آدمها روبه رو میشد و آن آدمها را میساخت و روانه جلوی دوربین میکرد و تمام آدمها هم از پس رول برمیآمدند. اگر از کسانی که در فیلم «خشت و آینه» بازی میکردند، بپرسید، خواهند گفت. مثل جمشید مشایخی، محمدعلی کشاورز، منوچهر فرید... اغلب اینها از تئاتر آمده بودند و کارهای اولشان بود. حمید سمندریان اینها را به گلستان معرفی کرد. گلستان اینها را ساخت. نام نمیبرم اما موردی پیش آمد که 18 بار یک پلان تکرار شد، تا بالاخره کار را درآورد. پرویز بهرام در فیلم صفاریان دربارهی فروغ، گفته:
این صحنه را یادم هست. من هم یکی از نقشهای مهم فیلم دریا را داشتم. «پرویز بهرام» راننده تریلی بود و من هم شاگردش بودم. مرحوم «تاجی احمدی» هم معشوقهی من بود. از همان فیلم بود که گلستان، من و تاجی احمدی را برای «خشت و آینه» انتخاب کرد. تنها این کشیدههایی که «پرویز بهرام» به فروغ میزد نبود. صحنهای بود که فرخزاد به غلامحسین لبخنده- که در رادیو به رامین فرزاد معروف بود- کشیده میزد. یک تکه بود که فروغ معرکه میگیرد و ادای نقالها را درمیآورد و بازی شیرینی هم داشت. در صحنهای که میآمد به رامین فرزاد کشیده بزند، مست بود. رامین فرزاد یک دفعه از بازی افتاد و خیلی جا خورد. این پلان حدود 10 دقیقه بود و هر طرفی که فروغ میرفت، دوربین هم او را همراهی میکرد. داشته باشید که گلستان چه میزانسنی باید میداد.
هفده بار به گوش رامین فرزاد کشیده زد و نتوانست بازی کند، کار قطع میشد. آخر سر صورت رامین فرزاد باد کرد، خود فروغ هم ناراحت... نمیتوانست بازی کند. به ناچار رامین فرزاد را برای 10، 15 روز به مرخصی فرستاد تا صورتش به جای اولش برگردد و دوباره بتواند کار را شروع کند. منظور این که برایش خیلی مشکل بود با هنرپیشههای تئاتری بازی کردن، چون همهشان به حرکات تئاتری عادت داشتند و گلستان خیلی تلاش کرد که این حرکات را از اینها بگیرد. اما در فیلم «چرا دریا طوفانی شد؟» هر کاری که گلستان کرد، نتوانستند. هر کاری میکرد، نمیشد. مسائل دیگری هم بود که گفتن ندارد. آقای اکبر مشکین، هنرمند بزرگ معتاد بود و این کارهاش ریشه میدواند و گلستان با وجود خرج کلانی که کرده بود، کار را تعطیل کرد؛ و خشت و آینه را ساخت. کار گلستان با دیگر کارگردانهایی که من دیده بودم، متفاوت بود. فکر میکنم نوشتن رمان «طوطی» را هم شما در هنگام کار با گلستان و «خشت و آینه» شروع کردید. با توجه به پیشزمینهی خاطره نویسیتان، میخواهم بدانم نوشتن به عنوان ارائهی یک اثر ادبی با رمان «طوطی» شروع شد؟ از رمان «طوطی» شروع شد. البته در خلال نوشتن رمان «طوطی» هم داستانهای کوتاه نوشتهام که همان زمان هم چاپ شد.
کجا چاپ شد؟ یکی «درشکه سحرگاهی» بود که در روزنامه کیهان چاپ شد. دیگری «عاق» بود که در دفترهای روزن که سردبیرش «احمد رضا احمدی» بود، چاپ شد. اینها را به اضافهی چند داستان دیگر، من در خلال نوشتن طوطی نوشتم. موقعی که داشتم این رمان را مینوشتم، گلستان و فروغ فرخزاد آن را دیدند. کار را به فروغ دادم تا بخواند. فروغ چطور فهمید شما رمان مینویسد؟ در استودیو گلستان که شروع به کار کردم، کارمند ثابت آنجا شدم و گلستان در آنجا به من خانه هم داد و امکانات دیگر. گلستان معتقد بود هر کسی که با او کار میکند باید همه کار بلد باشد. از نوار چسباندن تا فیلمبرداری. مثلاً من در ساعتهای بیکاری پشت آپارات مینشستم و فیلم میگذاشتم. نوار صدا می گذاشتم و با محمود هنگوال کار میکردم. تلفن جواب میدادم و... در حین اینکه در اتاق تلفن مینشستم، شروع به نوشتن کردم.تمام روزم به نوشتن میگذشت. حتی توی شلوغی، حتی موقع غذا خوردن بچهها که همه شلوغ میکردند، من مینوشتم و کار خودم را میکردم. به طوری که این نوشتن من را هم گلستان و هم فروغ دیده بودند. بعد که گرفتند و خواندند، داد و بیداد کردند. گلستان برگشت گفت، گهِ سگ! بنویس! فقط بنویس! خدابیامرز فروغ آن قدر خوشحال شده بود، آن قدر این کار را دوست داشت که میخواست من را بغل کند. از من خواهش کرد که کار را تکه تکه بدهم بخواند. من هم این کار را میکردم. فروغ خیلی تشویقم میکرد. گلستان هم. گلستان فقط به من میگفت: هاشمی! سعی کن که به نویسنده های دیگر توجه نکنی! از آنها الگو نگیر! از هیچ کس و به هیچ شکلی و فرمی ایده نگیر! همیشه خودت باش! با احساس خودت کار کن! یک خانم نویسندهای به من گفته بود که برو دستور زبان مطالعه کن و... گفت؛ نه! بیخود میگه! همان جور که خودت الان جلو میروی، برو جلو! اصلاً دست به روش کارت نزن! این ور، اون ور هم نرو! قلمبه سلمبه هم ننویس! راحت باش! اونی که خودت فکر میکنی باش! من این نکته را همان اول از فروغ و گلستان گرفتم. گلستان در این زمینه خیلی به من تأکید میکرد. حتی من یک روز، بهش گفتم میشه به من کمک کنی! همان زمان سانسور شد؟ بله! یک مقدار ازش زده شد. یک مقدار هم خودسانسوری کردند. کتاب را گلستان منتشر کرد؟ نه! این کتاب را انتشارات روزن ،که احمدرضا احمدی مسئولش بود، منتشر کردند. آن زمان هم زیاد سر و صدا نکرد. چرا؟ به هر حال من کسی را نداشتم که از من پشتیبانی کند و تبلیغات کند. به هر حال عدهای آن را خواندند؛ بعضیها گفتند آرتیستبازی دارد. بعضیها گفتند گردن کلفتی دارد. هیچ وقت یادم نمیرود. آقای سپانلو یک بار به من گفت من در کتابی که نوشتم ازت اسم بردهام. بعد دیدم نوشته بود که جاهل است و... از این حرفها. نمیدانم اینها اگر در این کتاب سکس دیدهاند. من در این کتاب سکس نمیبینم. یا این که اینها سکس را چطور تعریف میکنند. اما هیچوقت نیامدند ببینند که درد آدمها در این کتاب چیست؟ هیچ کس فکر نکرده که این فاحشهها، این زنهای بدبخت که تمام وجودشان را دادهاند، چه کشیدهاند؟ هیچ کس به این نکته فکر نکرده! من با زبان سادهای دربارهی این زنها صحبت کردهام. دربارهی طوطی به یک شکلی، درباره فریبا، خانم رئیس و... منتها آن قدر ساده و راحت است که همه فکر میکنند، قهرمانپردازی است. نه! اصلاً این کتاب قهرمانپردازی نیست. در هیچیک از فیلمهای من هم این اتفاق نمیافتد. در این کتاب هم از آن شخصیت کوچک که دربازکن خانه هست، مطرح است تا خانم رئیس و... همه اینها مطرح هستند. من نمیخواستم یک ادبیات رمانتیک ارائه دهم و آه و ناله سر دهم که اینها زجر میکشند و... نه! اگر فلانی میآمد و آنها را کتک میزد و از آنها باج میگرفت، من این نکته را بههمین سادگی و راحتی نوشتهام. هاشم که وارد قضایا میشود و این روابط را میبیند، شوکه میشود و سعی میکند که جلو اینها دربیاید. در حد قدرت خودش. هاشم هم خجالتی است، مگر این که مشروب خورده باشد. هر کسی گردنکلفت بود و زورش بیشتر بود، سهمش هم بیشتر بود. گردنکلفتها به خاطر پول، آنجا را مابین خودشان تقسیم کرده بودند. من چطور میتوانستم این موضوع را در آنجا عنوان کنم؟ خودش برای خودش یک کتاب است. گردن کلفتهای آن زمان، مثل زکی ترکه، محمد مسگر، زینال ترکه، قدم، هفت کچلو و... اینها آنجا برو بیایی داشتند و برای خودشان حکومت میکردند. «شهرنو» ملوک الطوایفی شده بود، ما بین اشخاص گردنکلفت. هر کسی برای خودش گردنکلفتی میکرد و پول از این فاحشههای بدبخت میگرفت. خودشان آنجا نمیرفتند، اما سرنوچهشان، یک گردنکلفتی بود که آن گردنکلفت هم چند تا نوچه داشت و آنها را با خودش به فاحشهخانه میبرد و از یکی یکی خانههایی که تحت نظرشان بود، باج میگرفتند. از خانمرئیس و فاحشهها. اگر نمیدادند، آن خانه را شلوغ میکردند. چاقو کشی راه میانداختند. در هر خانهای هم که چاقو کشی میشد و کسی کشته یا زخمی میشد، در خانه را میبستند. در نتیجه خانم رئیس و فاحشهها میخواستند زندگی کنند و پول دربیاورند. نصف پولی که فاحشهها درمیآوردند را خانم رییس از آنها میگرفت. آن زمان هم ارزان بود. از دو تومان شروع میشد تا پنج – شش تومان. میگفتند بروید آنجا سیگار بکشید. این اصطلاح سیگارکشی بین آدمها معمول بود؛ یعنی بروند آنجا عشقبازی کنند. به این هم فکر کنید که این زنها چقدر باید کار کنند... نصفش را خانم رییس میگرفت. یک مقدارش را باجخور میآمد میگرفت. یک سری را هم آدمهایی که توسط خانم رییس به آنها زینتآلات قلابی و لوازم آرایش قلابی میانداختند که اغلب هم قسطی بود و به نوعی زنها را مقروض میکردند. به طوری که این زنها دیگر از آنجا نمیتوانستند تکان بخورند. مثل بردهای که باید از صبح تا شب کار کند تا قسطش را بدهد، پول خانم رییس را بدهد و... یعنی این طفلکها هیچ پولی نداشتند. من اینها را چطور باید مینوشتم؟ من به زبان خودم نوشتم. همانطور که اتفاق میافتاد. من آن چیزی را نوشتم که دیده بودم و تحقیق کرده بودم. بخش دوم و پایانی این گفت و گو جمعه، ۱۵مرداد در دفتر خاک منتشر میگردد. |
نظرهای خوانندگان
خیلی زیبا و لطیف بود آقای هاشمی. من فیلم سه قاپ را نوجوون بودم که دیدم یک صحنه ش هم همیشه توی ذهنم مونده. توی خرابه ایی بود قماربازها انگار از دست پاسبان ها فرار می کردند. دوربین گمانم روی شانه ایی بود لنز هم شاید ده دوازده شاید هم شونزده. حالت هذیان گونه ایی داشت. این چیزیه که توی ذهنم مونده. آیا سه قاپ رو می شه جایی دید؟
-- بدون نام ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMباورش سخته که کسی مثل گلستان با اونهمه فیلمی که ساخته بوده هنوز شناخت درستی از مونتاژ و توانایی هایش نداشته و اونجوری مثل کارگردان های تازه کار هنرپیشه ها را وادار می کرده تا به گونه ایی واقعی همدیگه رو کتک بزنند.
-- بدون نام ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMوقتی یک پلان ۱۸ بار تکرار بشه نشانه از ناآگاهی کارگردان از قدرت مونتاژ داره. آقای گلستان که اینهمه در مورد بازیگری وسواس داشته پس چرا از بازی مصنوعی و بی روح کسی که نقش روشنفکر را درصحنه کافه در فیلم خشت و اینه بازی می کنه به آسونی گذشته؟
-- بدون نام ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMبعنوان یک زن خیلی ناراحت شدم که فروغ آنهمه برای یک صحنه کتک خورده. فرق این با کتک خوردن واقعی چیه؟ راه دیگری نیست که این صحنه ها را ساخت؟ باید حتمن واقعی باشه؟ این رابطه کارگردان و بازیگر است یا ارباب و برده.
-- بهجت ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMمصاحبه عالی بود منتظر قسمت دوم هستم.
-- پروین ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMاحترامی که آقای هشمی برای ابراهیم گلستان قائل است،جالب توجه است.من تا به امروز فکر میکردم گلستان متکبر است و جز خودش کسی را قبول ندارد.مصاحبه یه تلویزیونی که مسعود بهنود با ایشان داشتند نیز گمان من را قویتر کرد که گلستان در دنیای خودش و با قوانین خودش ،ارتباط برقرار میکند.به هر حال این آدمها تاریخ ادبیات و سینمای ایران را میسازند و شرح احوالشان ، آگاهی بخش است.
-- marjan ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMآقای هاشمی، سلام
-- بدون نام ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMخانم منصوری سپاس
به من گفته شده که مادربزرگِ من روسپیای در شهرنو بود به نام "بهار"، که سالهای 1330-1328 عباس ریزه نامی مینشوندش، اما چون از عباس خیانت میبینه، تو همون سالها دق میکنه و میمیره. خانوادهام همهی عکسها و اطلاعاتِ راجع به او را نابودکردند، و حتا حرفزدن دربارهی او را غدغن.
آقای هاشمی، اگر این یادداشت را می خوانید و خبری، عکسی از او دارید و یا خاطرهای از او به یاددارید، خواهش میکنم به آدرسی که در زیرمیآورم و از آنِ دوستیست مرا با مادربزرگم آشناکنید.
behzad.abbasi@gmx.de
با سپاس فراوان
امضا محفوظ
این آقای گلستان که ذهن خودش بیشتر تیاتری بوده تا هنرپیشه هاش. این چه سینمایی ست که همه چیز باید واقعی و مثل تیاتر یکسره باشه اونهم برای فیلمسازی که سبکش لانگ تیک و کرویاگرافی نباشه. تازه در همان سبک ا هم اینجوری هنرپیشه ها را کتک نمی زنند. این رابطه دیکتاتور مآبانه ظاهرن در سینمای ایران خیلی مرسومه. محسن مخملباف هم این شخصیت رو در سلام سینما ناخودآگاه از خودش نشون می ده. اینا خیال می کنن تا کسی کارگردان شد دیگه شده خان. جالبه که بیرون از محیط سینمایی هم این حالت هاشونو حفظ می کنند.
-- محسن ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMبا سلام خدمت آقای هاشمی و بازی خوبشان در خشت و آیینه. می خواستم بگم اگر آقای گلستان فیلم قیصر را ساخته بود حتمن یک چاقو می داد دست آق منگول و می گفت واقعا بزن به ناصر ملک مطیعی.
-- حسین ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMممنون به خاطر این مصاحبه که بالاخره بعد از سالها نوبتش رسید.
-- دمادم ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMآیا امکان تهیهی نسخهی اینترنتی از رمان طوطی وجود دارد یا خیر؟ در صورت مثبت بودن لطفا لینک آدرس را - چانچه زحمتی نیست- همینجا بنویسید.
سپاس
-------------------
در نوبت بعدی انتشار خاک در رادیو زمانه فصلی از رمان طوطی در همین صفحات منتشر می گردد
خاک
این همه حمله بی تناسب به گلستان در این کامنت ها نشانه بیماری ما ایرانی هاست.....به خودمان بیاییم
-- بدون نام ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:03 PMاون کسی که گفته اولا در کامنت هایی که هست هیچ حرف بی تناسبی وجود نداره. اتفاقا همه خیلی منطقی نقد کرده اند. دوما آیا اونایی که انتقادهای باین درستی کرده اند روانی اند یا کارگردانی که فرمان می ده آنقدر توی گوش هنرپیشه اش بزنند که صورتش باد کنه و مجبور بشه دو هفته به مرخصی بره تا صورتش به حال اول برگرده؟
-- بدون نام ، Aug 7, 2010 در ساعت 11:03 PMآدم تعجب ميكنه از اين همه كودني كه پس از اينهمه سال هنوز در ذهن ايراني جماعت موج ميزنه.
-- مهرداد ، Sep 23, 2010 در ساعت 11:03 PMواقعا جالبه كه در اين عصر ارتباطات واين حرفها هستند اشخاصي كه به خودشون حق ميدن در حوزه هائي كه به اندازه دانه ارزني حالي نيستند اظهار نظر كنند.
جالبه كه معلوم ميشه خط فكري منحط مجله فردوسي هنوز هم ادامه داره.
ديگر هيچ ايرادي نميشد گرفت جز سيلي زدن هنر پيشه ها در گوش همديگر به اصرار كارگردان( حتي به نظر ميرسد تمام كامنتهائي كه درآن به نوع اجرا ايراد گرفته شده توسط يك فرد نوشته شده . با چه سطح از درك خودشان را منتقد هم ميدانند!!!!)
خيلي جالب است گلستان مونتاژ نميداند و جقله هاي فكري استادان سينما هستندو خداوندان تكنيك(من خود نيز از اينكه مجبور به نوشتن متني درجواب شدم شديدا ازخودم ناراضي هستم)
فقط ميتوان گفت خداوندا اين كودني را از ما بگير.
گلستان به خيلي ها راه نداده اگر دستمال كشي ها را پاسخ ميگفت و مي پذيرفت خيلي هااورا تا حدخدائي بزرگ كرده بودند(تخصص ما ايراني ها) ما عادت نداريم كه يكي خودش باشد ومجيز نگويد حتما بايد مجيز چيزي را بگويد چه با راه چه بي راه.
اصلا ما هيچوقت خودمان كه نيستيم همه اش درفكر اينكه مردم در حق ما چه مي گويند وچه مي انديشند.لاجرم از كساني هم كه اهل مجيز و دستمال نيستند متنفريم.
باين احوال واوصاف مدتها است از ادعاي مدرن بودن فرا تر رفته حالا خودمان را پست مدرن هم فرض ميكنم.
طبقه بنديها و تقسيماتي كه فقط در جائي مثل ايران ميشود پيدا كرد.