رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستانهای اروتیک > بوسه در راه ِ کمپ | ||
بوسه در راه ِ کمپوحید گلبهاریاکنون بیش از ده سالی هست که وحید گلبهاری با قلمی محکم و عاطفی داستانهای کوتاهی مینویسد و در این داستانها با بهرهگیری از فضای کمپهای پناهندگی در هلند و زندگی پناهجویان به تنکامی میپردازد. تنکامی در داستانهای این نویسندهی گوشهگیر با داستانهای اروتیک غربی کاملاً متفاوت است. در داستانهای گلبهاری مثل این است که تنکامی تنها راه تحمل بار هستی برای انسانی است که وطناش را از دست داده و در گسترهی جهان سرگردان است. تنکامی در داستانهای او مثل غذایی است که یک محکوم به اعدام یک شب پیش از آن که او را حلقآویز کنند سفارش میدهد. تنکامی در داستانهای این نویسنده به رغم همهی سرخوشی و شیطنت صوری، چیزی هم از هول مرگ در خود پنهان دارد. در یکی از بهترین داستانهای این نویسنده زنی با همهی پناهجویان عرب که اسمشان با میم شروع میشود به بستر میرود و در لحظاتی که ارگاسم میشود، واقعیت پیرامونش و آشفتگی و ناامنی محیط را فراموش میکند. داستانهای گلبهاری نطفهی توضیح دارد و خشم و عصیان در آنها بر بازیهای زبانی و پیچیدگی در فرم غلبه دارد. «بوسه در راه کمپ»، نوشتهی وحید گلبهاری را میخوانیم: وقتی پس از درد سر بسیار موفق شدم کمپ پناهجویی را عوض کنم و به جایی بروم که امکانات پزشکی بیشتری در دسترس بود، جرقه زد. در روز برفی وارد ایستگاه شهری شدم که کمپ در چند کیلومتری آن قرار داشت. خانمی که مشخصاتاش را به من داده بودند، تنها کسی بود که سویم دست تکان داد. آن زمان نمیتوانستم بفهمم که این جرقه، چند دقیقهی بعد، وقتی هر دو در اتوموبیلش نشسته باشیم، همزمان و به قدرت تمام رعد میشود و هر دومان را میلرزاند. صدایش را شنیدم که نامم را ادا کرد و من گرمترین صدای زنانهی عمرم را شنیدم. من آدم خیالبافی نیستم و در زمینهی اروتیک هم سعی میکنم خیالبافی نکنم. اما این صدای گرم حالی به حالیام کرد. تکرار میکنم؛ من از آن مردهایی نیستم که بگذارم خیالبافیهای عاشقانه مرا به خود بکشاند. جدی میگویم. ماشا، مسئول پذیرش پناهجویان در کمپ پناهندگیای بود که هنوز موش و سوسک از در و دیوارش بالا نمیرفت. شنیده بودم که تمیز است. چهار ماهی دویده بودم و به کمک سه چهار نامه از روانکاو و پزشک کمپ رضایت گرفته بودم که منتقل شوم. نشستهام کنار دست او و برف چنان میبارد که نمیدانم داریم به جلو میرانیم یا عقب. سرگیجه گرفتهام از سرعت ِ بارش. متوجه میشود گویا. دستش را به زانویم میکوبد و باز خوشامد میگوید. در این سرما، دست به این گرمی را از کجا آورده است؟ دستم را روی دستش میگذارم. این که اشکالی ندارد. پس از سفری به این درازی، برای بار دوم دست کسی را بفشاری. سه ساعت و نیم در قطار بودهام. چه اشکالی دارد بوسیدن گونهی کسی که کلاه خزش در زمان راندن میافتد. بعد هم خم میشوم و سرم را روی رانش میمالم تا کلاه را بردارم و بوی گل رز را تا اعماق ریههایم میچشم. کلاه را دوباره به سرش میگذارم و این هم مانعی ندارد. حتا میگذارد دست روی شانهاش بگذارم و باز بفشارمش و تا بخواهم ببوسمش، پاسخم را با بوسهی جانانهای میدهد. آه، خدای من، بگذار جهان در همین لحظه به پایان برسد. بگذار هرکسی، از دیگری نفرت داشته باشد، به دیگری آزار برساند، بکشد، تکه تکه کند. ما اینجا یکدیگر را داریم. یکدیگر را یافتهایم. چنان یافتهایم که جدایی غیر ممکن است. گندت بزنند. حور ِ بهشتیام روی برف سُر میخورد. اتوموبیل نَوَد درجه میچرخد. معلق نمیزنیم. نه، زیاد هم از معلق زدن فاصله نداریم. اتوموبیل از حرکت میایستد. موتور خاموش میشود و بله، در این چرخش و سُرخوردن، چیزی واقعی، واقعن واقعی، میان ما جان میگیرد. در زمان بوسهی آتشین، ماشا میکوشد تا اتوموبیل را به حرف بیاورد. اما تنها صدای تِر تِر ِ ضعیف موتور میان آتش بوسههای ما شنیده میشود. بعد، زانوها این سو و دوباره آنسو و یک پا به این سو. بعد هم جست و جو با دست و پیدا کردن چیزی جز سویچ و پدال. زنهای احمق که از عشق چیزی نمیفهمند، مثل مردهای احمق رفتار میکنند: فوری لباس از تنشان درمیآورند و بند شلوارت را باز میکنند. در فضای تنگ اتوموبیل که عشقی زودرس دارد به لذت ابدی میرسد، ماجرا بسیار شیکتر اتفاق میافتد. این را با اطمینان میگویم. اول کت چرمی را درمیآوری. زیر آن بلوز پشمی است. چنان بوی تازگی و عطر مطبوع تن گرفته که دیوانهات میکند. زیر آن پیراهن ابریشمی لطیفی است که انگار تنها ماشا میتواند بپوشدش تا در این لحظه دیوانه ترت کند. من که کمربند داشتم. پس کجاست؟ احساسش نمیکنم. زیر پیراهن ابریشمی، دستم دارد نوازش میکند. دو فرشتهی کوچولوی بیتفاوت، با غرور بر جایشان ایستادهاند و انتظار بوسه میکشند. نرم، نرم و عاشقانه، ما که از پشت کوه نیامدهایم. خوب، بس است. در این فضای تنگ بیشتر نمیتوان ادامه داد. این نوازش و عشقورزی افلاتونی باید به اوج صادقانهاش برسد. ماشا دست میبرد و از زیر صندلیام، دستهی فلزی را میکشد. پشتی صنلی به عقب پرتاب میشود و او همزمان روی من میخزد. چرخیده است. بهتر بود این کار را نمیکرد. این جا که نمیشود تکان خورد. تکان؟ تکان؟ داریم آرام به هدف نزدیک میشویم. سرم را اندکی میچرخانم تا شانهاش را ببوسم. در میان سپیدی ِ یکدست ِ برف، شعلهای سرخ میبینم. ماشا میگوید:"تکان نخور." و هنوز بالای من نشسته است. "هر حرکتی خطرناک است." یخ میکنم. سردم میشود. چه سقوطی. جنبش آغاز میشود. میتازیم تا به پایان جهان برسیم. در آغوش فرشتهای سقوط میکنم که نمیدانم از کجا آمده است. با فریادی به آخر میرسد. "رسیدیم. کمپ اینجاست. تو فکر بودی. فردا صبح میآم و جاهای مختلف کمپ رو نشونت میدم. حالا دیره و من باید برم خونه. از برف وحشت نکن. همکارم اتاقت رو نشونت میده." وحید گلبهاری - دسامبر ۱۹۹۹ |
نظرهای خوانندگان
هر كس زندگی كردن توی كمپهای پناهندگی رو تجربه كرده باشه می دونه كه ازین خبرها نیست. مددكارهای اجتماعی یاد گرفتن كه فاصله شون رو با مشتری هاشون حفظ كنند. اصولا در غرب حتی جنده ها هم با مشتری هاشون فاصله دارن چه برسه به قشرهایی مثل پرستارها و مددكارهای اجتماعی و درمانگرها كه به خاطر شغلشون با پناه جوها بیشتر ارتباط دارن.
-- پناهنده ، Jun 23, 2010 در ساعت 08:48 PMبه نظر من این داستان در واقع از اروتیسم استفاده كرده بود تا واقعیت پناهجویی رو برای خود نویسنده قابل تحمل كنه. ما ایرانی ها وقتی كه احساس حقارت می كنیم پناه می بریم به وسط پامون. یعنی تنها دستاویزی كه برای مرد ایرانی باقی می مونه وقتی كه همه چیزش رو ازش بگیرن همون لای پاشه. توی این داستان این مساله خیلی خوب دیده می شد.
رسم الخط داستانم یكدست نبود.
معلوم است که از این خبرها نیست. و اگر باشد، به ندرت. اما این می تواند آرزوی یک پناهجو باشدکه از شدت تنهایی در ذهنش با مددکار هم خوابه می شود و لذت می برد. تمام در ذهن اتفاق می افتد. شاید هم داستان از دید مردی باشد که زن را ابژه سکس می بیند و بس. حال این زن در هر لباسی که می خواهد باشد، باشد. فرشته باشد، مددکار باشد، پرستار باشد، مادر باشد و ... . برای این گونه مردان فرق نمی کند.
-- مهناز ، Jun 24, 2010 در ساعت 08:48 PMبه نظر من باید داستانهای بیشتری از این نویسنده بزارید تا بشه قضاوت کرد.
-- سازده ، Jun 24, 2010 در ساعت 08:48 PMنفهمیدم...........
-- بدون نام ، Jun 24, 2010 در ساعت 08:48 PMمن داستانهای گل بهاری را می شناسم. دفتر خاك خوب كاری كرد داستانی از این نویسنده منتشر كرد. در مقدمه به بهترین كارش اشاره كرده بودن. حق دارند. این داستان به نظر من بهترین كارش هست. كاش این نویسنده اینقدر گوشه گیر نبود.
-- بدون نام ، Jun 24, 2010 در ساعت 08:48 PMشباهت زیادی بین وحید گل بهاری و شهریار کاتبان است فقط با این تفاوت که شهریار کاتبان در اینجا به نثر بهایی نمی دهد و از تکنیک های زبانی و بیانی خود کاسته بهتر است کمی تحقیق کنید و ببینید آیا وحید گل بهاری مثل شهریار کاتبان وجود خارجی دارد یا نه!؟ با تشکر فراوان
-- بهاره اصلانی ، Jun 24, 2010 در ساعت 08:48 PMبا هرمافرودیت شهریار کاتبان که آن سالها در مجله شعر منتشر می شد من زندگی ها کرده ام .بهاره جان بعید است که شهریار کاتبان همان وحید گل بهاری باشد چون ذهنیت گل بهاری محافظه کار است و ذهن کاتبان جسور و خشن.واز طرفی نثر کاتبان خودش را به آن طرف شعر می برد و درآن به نثر تغلق پیدا می کند
-- حمید رسائل ، Jun 24, 2010 در ساعت 08:48 PMداستان بی مایه و بسیا ضعیفی بود. یک وهم آنی پورنو. نه بیش از آن
-- مهرداد ، Jul 1, 2010 در ساعت 08:48 PMاين نوشته نه رمان هيچ ارزشي ندارد به غير از يك سوزه براي ......زدن.در شان راديو زمانه هم نيست.
-- احمد ، Nov 2, 2010 در ساعت 08:48 PM