رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستان ما > بانو بیسگ ملوس | ||
بانو بیسگ ملوسفرشته مولویخانم فرشته مولوی متولد ۱۳۳۲ در تهران است. او از سال ۵۵ تا ۷۷ در تهران و از سال ۷۸ در تورنتو زندگی میکند. فرشته مولوی مترجم و داستاننویس است و از او تاکنون چندین مجموعه داستان و رمان و کتابی در کتابشناسی داستان کوتاه منتشر شده است. «سگها و آدمها» آخرین مجموعه داستانی که اخیراً از خانم مولوی با سیزده سال تأخیر در ایران منتشر شده، در طی پانزده سال، به تدریج پدید آمده است. با این حال داستانهای کوتاه این کتاب که در اغلب مواقع به سرگذشت زن ایرانی در متن جامعه و روابط سنتی میپردازد، هنوز هم از برخی لحاط معاصر ماست. فرشته مولوی در مجموع یک نویسندهی اجتماعی است که از شاخکهای عاطفی حساسی برخوردار است و با قلمی محکم و شیوا نوعی داستان زنانه و اجتماعی را بر اساس پیشنهادهایی که در داستاننویسی مدرن ایران وجود دارد، پدید آورده است. دفتر خاک با خانم مولوی پیرامون مجموعه داستان «سگها و آدمها» گفتوگو کرده بود. امروز از این نویسندهی مقیم کانادا داستان «بانو بیسگ ملوس» را میخوانیم: نه چادر و چاقچور و روبنده و پيچه قجری، يا حتا مقنعه مقبول حزبالله، که همين سرانداز نازک و نخی نيمبند که بالی از آن راست پايين آويخته و بال ديگرش به نيت خفت نشدن بر زير چانه و زفت نينداختن بر پوست سر نرم بر شانه رها شده؛ اين تکه پارچه چهارگوش بیمقدار که سه گوش بر سر و موی سرکش مهار ميزند و گاه به وقت ورود به عدالتخانه به ياری سوزن و سنجاق و گيره کاغذ چارقد ميشود و سنگينی سرب را بر سر و رأس حجم محجبه هوار میکند و گاه در روزمرِهگی کش و واکشهای هر روزه يا هول و حيرت حادثههای نابجا يکسره از ياد میرود؛ همين سرپوش سادهای که در راهپيمايیای نشانه حرمتی ناخواسته اما پذيرفته بود و در راهپيمايی ديگری ما به ازای توسریای خفتبارشد؛ اين روسری که در جمع اجانب بيرق بيدار بنيادگرايان است و در ميان جماعت سرسپردگان دم خروس دگرانديشان؛ همين جلپاره، حالا و هنوز آزگار، آزارش میدهد.
آزيتا خيره نگاهش میکند و دو ساعد سيمين را به رخوت بالا میبرد و ناخنهای سرخ سرانگشتهای سفيد را در سياهی انبوه دو سوی شقيقه فرو میبرد و تابی به خرمن موی افشان و رها بر شانهها میدهد و آهسته میگويد: در هياهوی سالن ترانزيت روشن و دلباز و پر جنب و جوش فرودگاه میشود به راحتی خود را به نشنيدن زد. نیمخیز میشود و دامن روپوش را صاف میکند و وقت نشستن به آزيتا که روبرويش نشسته، نيمخندی میزند که در معنا و مفهومش حيران بماند و در ادامه رد گم کردن میگويد: آزيتا پوزخندی میزند: ابرو بالا مياندازد: آزيتا در حرفش میدود: آرام میگويد: آزيتا سر تکان میدهد: به خنده میگويد: بیاختيار میگويد: آزيتا در حرفش میپرد: به تلخی میگويد: بلند میشود. روپوش گشاد را میتکاند و به دو سه قدمی خود را کنار شيشه میرساند و خيره به باند در خيالی پريده رنگ فرو میرود. حياط درندشت و آجرفرش اميريه، دشت سبزخانه ييلاقی اوشان، ساحل شنی و نمناک ويلای بابلسر، يا حتا کوچه تنگ و دراز محله پامنار، در هر کجايی میشد که جمع بچهها جور بشود و به صرافت بازی بيفتند. گاهی هنوز در خلوتی شبانه و در نيم هشياری خوابی گنگ و پريشان طنين جارو جنجالشان را در گوشهايش حس میکند، و، پس پلکهای بسته تصوير پررنگ و گذرای يکی از آنها را به وضوحی حسرت برانگيز میبيند. حالا انگار در روشنای خاکستری خورشيد پيدا ناپيدا در دوردست باند سايههايی در جنبشند: آزيتا و مازيار در دو سو مقابل هم ايستادهاند و به تناوب توپ را به سويش نشانه میگيرند. پلکها را میبندد و دستها را زير بغل میزند و میکوشد تا با برائت از بيرون توهم کمرنگ خاطره را به تصويری زنده بدل کند. حافظه همچنان خوب کار میکند؛ کم و بيش شايد مثل همه آن سالهای دور رِفته که کلمههای چغرانبوهی از کتابهای قطور را به ترفند به خوردش میداد و هر زمان که میخواست پس میگرفت. اما يادآوری وصفی آبی بر آتش ميل تصرف پارهای از کف رفته میريزد و يأس را به جای شور به دست نيامده مینشاند و در کار جان بخشيدن به يادها در میماند؛ و، يادآوری تصويری هم خيال نابی است که تجلیاش کشف و شهود میطلبد و تن به خواهش و خواسته نمیدهد. دستی در چاهی تاريک فرو میرود و خالی بيرون میآيد. حتا گوش هم نصيبی نمیبرد. خوب يادش میآيد که مازيار عرق پيشانی را به پشت دست خشک میکرد و میگفت، "دست مريزاد توپ خورت حرف ندارد!" آزيتا مثل هميشه پشتیاش را میکرد، "اگر بخواهد خيلی هم خوب بلد است بازی کند. لج میکند کلهاش را نمیدزدد." مازيار شانه بالا میانداخت و بیحوصله چند قدمی دور میشد و بعد میايستاد و برمیگشت و به تأنی میگفت، "و ـ سـ ـ سطی يعـ ـ نی ـ جا ـ خا ـ لی ـ دا ـ دن!" و بعد فرز بر پاشنه پا چرخی میزد و تند میگفت، "شيرفهم شد؟" اين تکيه کلام مازيار به وقت جدل، آخرين حرف هم بود. حالا، هر چند از ياد نبرده است که لحن آن که اين جمله را بر زبان میآورد، وقت بازيهای بیشمار کودکی از همدلی نشان داشت و وقت جدال آخرين از تحکم، نه صدا را میتواند در خاطر زنده کند، نه صورت را. آزيتا آستينش را میکشد و میگويد: پی آزيتا میرود و زير لب میلندد: آزيتا بی آن که سر برگرداند، میگويد: با نوک زبان لبهای خشک را تر میکند: آزيتا سر برمیگرداند و حيرتزده نگاهش میکند: پوزخند میزند: آزيتا قدم تند میکند: وارد که میشوند، پا سست میکند و بوی شيرينی و قهوه و سيگار را به مشام میکشد. آزيتا دور و بر را برانداز میکند و به سوی ميزی در کنار شيشه تيره حائل ميان کافه و سالن میرود. بند کيفهای دستی را به دسته صندلیهاشان میاندازند و روبروی هم مینشينند. آزيتا سفارش شيرينی و قهوه که میدهد، قوطی سيگارش را از کيف بيرون میآورد و روی ميز میگذارد. در نور ملايمی که بر چهرهاش افتاده است، به تأمل نگاهش میکند و میگويد: آزيتا چينی به پيشانی میاندازد و سر کج نگه میدارد و کف دست را تکيهگاه چانه میکند: به خنده میگويد: سر تکان میدهد: صدای آزيتا گرفته به گوشش میآيد. گارسون با طمأنينه کيک و قهوه را روی ميز میگذارد. دور که میشود، آزيتا بی آن که نگاهش کند، آهسته میگويد: قهوه تلخ را مزه مزه میکند و به پوزخندی میگويد: آزيتا نوک چنگال را به پيچ و تاب در تن نرم و پوک کيک میگرداند: تکهای از کيک را به بیميلی در دهان میگذارد و جرعهای قهوه را به اشتياق مینوشد: آزيتا قهوهاش را تمام میکند و فنجان را تق روی نعلبکی میکوبد: بلند ميخندد: آزيتا سيگاری روشن میکند: نگاه خيرهاش را به خطهای پيشانی آزيتا و چينهای دور چشمهای خط کشيدهاش میدوزد و نرم میگويد: خندهای کمرنگ بر چهره آزيتا میگذرد: به دلداری میگويد: آزيتا پک محکمی به سيگار میزند و از پس هاله دود به طعنه میگويد: آزيتا با مهارت قصهگويی کهنهکار مکث میکند. به تأنی پک به سيگار میزند و خيره و خاموش نگاهش میکند. خرده خرده گرفتگی از چهرهاش محو میشود. کنجکاو میپرسد: آزيتا سينهای صاف میکند و شکلکی درمیآورد: نوک بال روسری سياه را ميان انگشتها میچرخاند و به اعتراض میگويد: آزيتا در حرفش میدود و به خنده میگويد: آهسته میگويد: آزيتا شانه بالا مياندازد: حيرتزده میگويد: آزيتا سيگارش را در زيرسيگاری خاموش میکند: آزيتا به خنده ای نرم میگويد: آزيتا به گارسون اشاره ای ميکند و میگويد: با بیصبری میپرسد: آزيتا خيره نگاهش میکند: فنجان و زيردستی را کنار میزند و تند میگويد: آزيتا به ترديد میافتد: بند کيفش را از قيد دسته صندلی درميآورد: آزيتا سينه صاف میکند: خندهاش میگيرد: آزيتا قوطی سيگارش را در کيف میگذارد: به دلجويی میگويد: آزيتا کيف پولش را درمیآورد تا صورتحساب را بپردازد: ناگهان بغض فروخوردهای در گلويش گلوله میشود. به حسرت میگويد: آزيتا نگاهش را از چشمهای نمناک میدزدد: پوزخندی میزند: آزيتا نيمخيز میشود و میگويد: خوابش نمیبرد. حرفهای آزيتا ناآرامش کرده است. پشتی صندلی را عقب برده است، اما نمیتواند به راحتی او لم بدهد و به آسانی او از حال برود. گرفتگی گوش و گرمای روپوش و روسری در هوای به حبس مانده هواپيما و تندی روشنايی زرد و ته مانده طعم خوراک سرد در دهان آزارش میدهد. بلند میشود. دامن روپوش را میتکاند. کش و قوسی به پشت و کمر کوفته میدهد. دور و بر را میپايد. گروه کوچک مردان تهريش دارِ يقه پيراهن بسته سامسونت به دست را نمیبيند. در سالن ترانزيت فرودگاه که چشمش به آنها افتاد، به آزيتا نشانشان داد و گفت: "فقط ما زنها که نشاندار نشدهايم!" آزيتا به اکراه نگاهشان کرد و گفت: "اما نشان اينها پيشانیشان را سفيد نکرده است." در صف ورود به هواپيما که به تأمل مسافران را برانداز میکرد، فقط همين چند نفر به نظرش دولتی آمدند. در ميان مسافران ايرانی جز دو سه پيرزن که به رسم عهد قديم روسری نقشدارشان را زير چانه گره زده بودند، زنهای ديگر همه پيش از ورود به حريم و هواپيمای بيگانه آداب همرنگي را به جا آورده بودند. به آزيتا گفته بود بهترست احتياط کند، هر چند انگشتنما بودن هيچوقت خوشايندش نبوده است، و هر چند بعيد بود که دست کم در راه کسی زاغ سياهش را چوب بزند. آزيتا اعتراض کرده بود، "تو که به عنوان نماينده اينها به کنفرانس نميروی!" سر تکان داده بود،" نه، اما خيال برگشتن که دارم، خيال کنج خانه نشستن هم اصلاً و ابداً ندارم. با پروانه باطل هم کاری از پيش نمیبرم." آزيتا به غيظ گفته بود، "حالا مراقب باش شناسنامهات را باطل نکنند، پروانهات به درک!" به خنده گفته بود، "خيلی چيزها عوض شده." پرسيده بود، "اصل هم؟" گوشه آستين روپوش ارمک آزيتا را که سر به هوا جلو رويش شلنگ تخته میاندازد، میگيرد و میکشد و میگويد، "هي آزی، صبر کن کارت دارم." دفتر و کتاب آزيتا از دستش میافتد و روی زمين ولو میشود. هر دو حاشيه خيابان زانو میزنند. آزيتا میلندد، "چه خبره!" زير لب میگويد، "میخواستم آن پسره را نشانت بدهم." آزيتا بلند میپرسد، "کدام پسره؟" سرخ میشود، "چرا داد میزنی؟ همان دراماتيکی را میگويم ديگر؛ آن ور خيابان دم در دانشکده ايستاده." آزيتا دوباره دفتر و کتابها را مرتب کرده و به بغل گرفته است، "خوب اين درازعلی که هر روز همين جا میايستد." برای اين که بیاعتنايی آزيتا را تلافی کند، میگويد، "برای تو يکي که نمیايستد." آزيتا به آشتی دست در بازويش میاندازد، "میدانم برای ويدا خنگه میايستد." به لج میگويد، "جز من و تو و اعظم خرسه همه بچههای کلاس يک عاشق ماشقی دارند." آزيتا میخندد، "قپی درمیکنند، خره، ماشقهايشان را عاشق جا میزنند." به دهن کجی میپرسد، "يعنی همه چاخان میگويند؟" آزيتا به تقليد از لحن خانم بزرگ میگويد، "والله بالله عقل خوب چيزی است، دختر! يا برای توی خوشخيال چاخان میکنند، يا خودشان به خودشان که خوش خيالند، چاخان میگويند." با حرص میگويد، "تو هم اينطوری دل خودت را خوش میکنی." آزيتا هيچ روی دنده قهر و غضب نيست، "به قول خانم بزرگ اللهاعلم، حالا تو که شکر خدا مثل من نيستی، بالاخره بفهمی نفهمی يک عاشق ماشق داری." رنگش میپرد، "چرا برای آدم حرف درمیآوری؟" آزيتا میخندد، "برای آدم که نه، برای خان داداشم." به غيظ میگويد، "فکر کرده که تا هفت سال ديگر که از سفر برگردد، منتظرش میمانم! اصلاً کی گفته که من عاشقشم؟" آزيتا جدی سر تکان میدهد، "من که نگفتم." شقيقههايش تير میکشد. به مهماندار اشارهای میکند. پيش که میآيد، ليوانی آب میخواهد. در کيف را باز میکند تا قرص مسکنی بيرون بياورد. چشمش به کتاب کهنه آزيتا میافتد. از قرص خوردن منصرف میشود. کتاب را بيرون میآورد. به احتياط دستی بر برگهای زرد شدهاش میکشد. حاشيه گوشه چپ جلد سوخته و دور حروف درشت و سياه "مجموعه داستانهای آنتون چخوف" چند لکه ريز و درشت افتاده است. ورقی میزند و نام داستانها را در فهرست میخواند. همهشان را خوانده است، آن هم نه يکبار و دوبار؛ اما، همه را خيلی پيشها خوانده است. شايد همان وقتها که تازه از کتابفروشی به قفسه کتابهای آزيتا آورده شده بود. داستانهای خوب قديم خوانده شده به يادگاریهای کهنه و پر قدر و قيمت صندوقچه پيرزنها میماند؛ میشود گاهی گداری با ادب و آداب تمام دزدانه تماشايشان کرد، اما اگر از پستويشان بيرون کشيده شوند، طلسمشان انگار شکسته میشود. آزيتا روپوش سياه عاريه را از تن بيرون میآورد و روی تخت پرت میکند و لبه کاناپه که مینشيند، در کيفش را باز میکند و کتاب را بيرون میآورد، «به اين خانمبزرگ من نبايد گفت "مادر عتيقه"؟ سي سال است که اتاق مرا همان طور دستنخورده نگهداشته. اتاق مازيار را هم همينطور. خودش هم مثل روح خلف خانم "هوی شام" وسط اسباب اثاثيه زوار در رفته و گرد گرفتهاش پرسه میزند.» میپرسد، "حالا اين کتاب چی هست؟" آزيتا کتاب را به سويش دراز میکند، "رفتم دور از چشم خانم بزرگ يک کمی از خرت و پرتهای موزهام را کم کنم، دلم نيامد اين يکی را دور بريزم. يکبار ديگر خواندمش. تو هم بخوانش!" با شک میپرسد، "غرض و مرضی که نداری؟" آزيتا خندهاش میگيرد، "نه به جان شما، فقط ياد ايامی که با هم... برای تغيير ذائقهات خوب است. بس که از جرم و جنايت و قانون و بیقانونی نوشتهای، قيافهات به تبصره nاُم ماده اَناُم شبيه شده." چای آزيتا را روی ميز پيش رويش میگذارد، "تو که هر چه مینويسم، میخوانی." آزيتا به نشانه تأييد دستش را در هوا تکان میدهد، «از سر تا ته. اولی را که خواندم، گفتم، "تيمسار میگويی چه خبر شده؟" دومی را که خواندم، گفتم، "تيمسار میگويی اين دختره چهاش شده؟" سومی را که خواندم، درق کوبيدم روی ميز که، بايد بروم ببينم چه مرگش شده که با اينها اين طور سرشاخ میشود.» میپرسد، "پس اين همه راه، بعد از اين همه سال، آمدهای ببينی من چه مرگم شده." آزيتا استکان خالی را در نعلبکی میگذارد و سيگاری روشن میکند، "البته که فضولیام بر همه چيزهای ديگرم میچربد؛ اما اين هم هست که در آن کنج غربت دلم برای تو و خانمبزرگم يک ذره شده بود." به حرص میگويد، "تو را به خدا، تو يکی ديگر اين قدر از غريبی و غربت حرف نزن! هر چه باشد هنوز داعيه عدل و انصاف که داری. انتخاب بين آنجا و اينجا انتخاب بين غربت و غربتتر بوده، برای همه، هر کس، هر کدام به نوعی، بين بد و بدتر. حالا ديگر اين همه نک و نال ندارد ديگر. سر تا پای دنيا پر از کولونی است، از همه جورش، حتا در همان جايی که آدم چشم باز میکند و به زير و بمش خو میگيرد. اين که از نزول بلا بنالی يک حرف است و اين که هی به حال خودِ بلاديدهات دل بسوزانی، يک حرف ديگر. اگر يکی فرار را بر قرار ترجيح میدهد، به هر دليل و بجا يا نا بجا، ديگر ننه من غريبم بازی درآوردن چه معنی دارد!" آزيتا بلند میشود میايستد کف میزند: "آفرين، دفاعت حرف ندارد، شتاب نا بجا دارد. اما چون گرسنگی بر قاضی اسبق زورآور شده، جمعبندی میکنيم و به مصالحه میرسيم: هر دو غريب غربتی هستيم و هر دو هم بیخود و بیجهت نق و نوق نزنيم، بهترست؛ در دکان دادگاه هم اگر بسته شود، بهترترست. حالا شام میدهی کوفت کنم يا نه؟" ليوان آبی را که مهماندار به دستش داده، سرمیکشد و آن را در جيب مجله پشت صندلی روبرو میگذارد. آزيتا از جايش جنب نخورده است. چراغهای پرنور را خاموش میکنند. کتاب را نخوانده در کيف میگذارد. ظرفها را که در ظرفشويی میگذارد، میگويد، "ميزبان از من بهتر پيدا نميکنی. از خستگی و خواب دارم از پا میافتم." آزيتا به اعتراض میگويد، "واقعاً که، من فقط برای اين خانهات آمدم که تا صبح با هم اختلاط کنيم. با خانم بزرگ بينوايم که ديگر نمیتوانم دل بدهم و قلوه بگيرم." به عذرخواهی میگويد، "جان تو از صبح تا غروب آنقدر سر و کله زدهام و حرص و جوش خوردهام که نگو!" آزيتا شانه بالا میاندازد، "خب به من چه! حالا من با آن کار دلآزارم اگر آخر شب مثل نعش بي هوش و بیگوش بشوم، يک چيزی است؛ تو که به خاطر کار دلانگيزت از خير و شر همه گذشتی ..." در حرفش میدود، "اگر منظورت خان داداشت است، خيری که برای من يکی نداشته." آزيتا آهسته میگويد، "اين را که میدانم، اما انگار به خيال خودت يک وقتی عاشق ماشِقت بوده!" نرم میگويد، "به خيال خودش." آزيتا به تأييد سر تکان میدهد، "هم به خيال خودش، هم به شيوه خودش. راستش را بخواهی، اينجا که بودم فکر میکردم علیالقاعده در کش و واکش ميان زن و شوهر زنها کم میآورند، چون هم شرع و هم عرف و هم قانون بیخود و بیجهت طرف مرد را میگيرد؛ اما آنجا درست برعکس است. اين است که بفهمی نفهمی حامی آقايان امريکايی مستضعف شدهام." دستهای خيسش را خشک میکند و از آشپزخانه که بيرون میآيد، میگويد، "پس مازيار امريکايی شده." آزيتا به حاشا سرمیجنباند، "اصلاً و ابداً، جان به جانش که کنی، همان تحفه قديمی است که بوده. منتها، نه اين که من اينجا نبودم، يک جای کار شما برای من همينطور گره خورده مانده." روی مبل ولو میشود و بیحوصله میگويد، "آماده برای استنطاقم." آزيتا سينه صاف میکند، "اختيار داريد، بنده وکيل تسخيری سرکار عالی هستم. لطف ماجرا در اينجاست که شما در مملکت اسلام به خواسته شوهرتان در تعيين محل زندگی تمکين نکردهايد و به اصطلاح فقهی زن ناشزه بودهايد، که اين، برای من يکی مايه تفريح خاطر هم هست. اما سؤالم اين است که، يعنی، اگر حضرت آقا تمکين میکرد و به ساز سرکار عليه میرقصيد، ميزان عدل جنابعالی چپه میشد يا، نمیشد؟" خميازهای میکشد و میگويد، "بس که به مصايب آقايان امريکايی فکر کردهای، اين خيالات به سرت زده است. بين من و مازيار، جز در دوره بچگی، هميشه حد و فاصلهای بود که نمیگذاشت خوب همديگر را ببينيم. بيشتر هر دو پی خواب و خيالهای خودمان بوديم؛ اين ماجرای رفتن و نرفتن بهانهای شد که کار فيصله پيدا کند. من که میدانی، نه تمکين سرم میشود، نه تحکم." آزيتا مأيوسانه میپرسد، "پس هيچ شک و شبههای نداری؟" محکم سر تکان میدهد، "مطمئن باش که دست کم بعد از پانزده سال او هم ندارد. حالا هم يک فيلم امريکايی ناب سانسور نشده برايت میگذارم تا با وجدان راحت بخوابم." بلند میشود. آزيتا روی کاناپه دراز میکشد، "action که نيست؟" به خنده میگويد، "نه بابا! آقای هالو به سبک امريکايی است." آزيتا میپرسد، "Forest Gump است؟" به حيرت میگويد، "مگر ديدهای؟" آزيتا ابرو بالا میاندازد، "نه، نديدهام. خودت گفتهای." پلکها را روی هم میگذارد. حافظه هنوز خواب را پس میزند. صبح سر ميز صبحانه از آزيتا میپرسد، "چهطور بود؟" آزيتا دهانش پر است، نگاهش میکند و جوابی نمیدهد. وقت پوشيدن روپوش و روسری عاريه، پيش از آن که از در بيرون بروند، رو به قبله میايستد و به شيوه خانمبزرگ مشت بر سينه میکوبد و میگويد، "خدايا، خداوندا، از خداوندیات کم میشد اگر يک جفت مجنون متمدن مثل اين آرتيسته امريکايی نصيب من و اين دختر عموی ناکامم میکردی!" کنارش خالی مانده است. حالا که آزيتا نيست، میتواند کنار پنجره بنشيند و تا هوا تاريک نشده، آبی تيره اقيانوس را تماشا کند. يادش نمیآيد در دو هفتهای که گذشته، هيچ به ياد آزيتا افتاده باشد. هول و حرص کار مجالش نداده بوده است. تازه راه و رسم کار به شيوه خودش را پيدا کرده است. نبايد وا بدهد. وقت خداحافظی گفته بود، "آزی، تا به تهران برنگشتهام، منتظر تلفنم نباش!" آزيتا ابرو بالا انداخته بود، "معنیاش اين است که تجديد نظری در کار نيست و وقت برگشت و سر راه و نوک پا هم سری به ما نمیزنی." يکبار ديگر بغلش کرده بود، تا چشمهای نمناک يکديگر را نبينند. بعد آزيتا رو برگردانده بود و زير لب گفته بود، "هر چه باشد، آدم مجنون کار باشد بهترست تا مجنون يک ليلی سياه سوخته باشد." بغضش را فرو میخورد. نه، آبی کدر چنگی به دل نمیزند. کنار پنجره هواپيما يا ميل تماشای آبی مديترانه را دارد، يا هوس سراندن نگاه بر تپه ماهورهای ابريشمی ابر. پس از اين هوا و از اين آرزو هم بايد دل بکند؟ پانزده روزِ پشتِ سر را هر چند کم کار نکرده است، خوب میداند که خستگی و گيجیاش از جای ديگر است. مهماندار که نوشابه میآورد، جايش را عوض میکند و در صندلی حاشيه راهرو مینشيند. لبخند دوستانه پيرمرد بلژيکی خوشپوشِ صندلی مشابه رديف وسط دلگرمش میکند. با احتياط پيش رو را میپايد. سر و کله جاهل ميانهسال و موبوری که در سالن فرودگاه وقت گذر از کنارش به نفرت نگاهش کرده و تفی بر کف براق سالن انداخته بود، پيدا نيست. میداند جايش چند رديف جلوتر است. جای همکار هلندی و گوروف هم خيلی جلوتر است. وقتی گوروف نيم ساعتی پس از پرواز به سراغش آمد و سرِ پا خوش و بشی کرد، میشد ترسش را با او در ميان بگذارد؛ اما، حتماً، هر چند اگر هم به گمانش ترس بيجايی نمیآمد، در نهايت، برای رفع نگرانی او به حرفی دلگرم کننده اکتفا میکرد. اصلاً، حد و حدود حميت مردانه غربی روشنتر از آن است که جای گلهای باقی بگذارد. گذشته از اين، پيرمرد بلژِيکی خوشرو که شاهد عينی هم بوده، برای وقت مبادا ملجأ مطمئنتری به حساب میآيد. پيرمرد با نگاه به روسری سياهش اشاره کرده بود و به نشانه تأسف سری تکان داده بود. حيرتزده و بیاختيار روسری را پايينتر کشيده بود و به لج همه تارهای بيرون مانده از روسری را پوشانده بود و در باب آزادیهای شخصی و ادعاهای تو خالی داد سخن داده بود تا بلکه با حرکت تأييدآميز سر پيرمرد خشمش را فرو بنشاند. آنچه برای پيرمرد غريبه نگفته بود، اين بود که به هر حال سخنرانیاش در کنفرانس تند و تيزتر از آن بوده که جرئت کند بیجهت دل به دريا بزند، و، اين که، روش گاهی به نعل و گاهی به ميخ زدن، برای شرقيان شيوه مرضيهای است. پيرمرد مؤدب که با متانت به حرفهايش گوش داده بود، به دلجويیای پدرانه دستی بر شانهاش زده بود و گفته بود که تهمانده جهل بشر، يعنی راسيسم، همه جايی پيدا شدنی است. آرام گرفته بود و گفته بود که پيدا کردن دشمن ناشناس را بايد فقط به حساب نوعی بدبياری ناقابل بگذارد. آشنايی با گوروف هم، اگر از خوشاقبالی باشد، ناقابل است. چند روزی سلام و کلامی و نگاه و خندهای و، بعدِ سفر، غرق در گرفتاریهای حضر، نشانی غريبه آشنا را وقتی پيدا میکنی که ديگر ميلی به نوشتن خطی و موردی برای يافتن ربطی در خود نمیبينی. با اين همه ... ناگهان گرمش میشود. کلافه بال روسری را درهوا میتکاند و سر و گردنش را باد میدهد. وقتی گوروف، خميده بر لبه صندلی روبرو و خندان، خيره نگاهش میکرد ... نه، نه، بر روی اين شاخه سست نبايد پريد. سرش را به پشت صندلی تکيه میدهد. خلاء پوشيده اگر مستور بماند، چاه نمیشود؟ پلکها را میبندد. آزيتا از گرد راه نرسيده میپرسد، "اين همه سال تنها ماندهای که چه بشود!" به خنده جوابش میدهد، "خيلیها حسرتش را میخورند." آزيتا قاب عکسهای سر تاقچه را تماشا میکند، "يکیاش هم حتماً من. اين جده طاهره و طيبه ما هم که اينطور روبروی دوربين عکاسباشی نامحرم سگرمههايش را در هم کرده، حتماً از تنهايیاش که دلخور نبوده." رو به عکس میگرداند. آزيتا به حرفش ادامه میدهد، "تازه پنجاه سال بیآقا بالا سر خانمی کرده." به هواداری از مرحومه مغفوره میگويد، "مادربزرگ بيچاره که برای اين که خانمی کند، از خير آقا داشتن گذشت؛ خيلیها بیمايه خانمی میکنند؛ بعضیها هم فقط از صدقه سر آقا." آزيتا قاب عکسها را جا به جا میکند، "البته ما دو تا چون نوههای خوش جنس و خوشخيالی هستيم، خيال بد نمیکنيم و شهادت میدهيم که مادربزرگمان سالهای سال در بعضی چيزها را روی خودش بست و بعضی چيزها را بر خود حرام کرد. اما من يکی چون فضول هم هستم، از تو يکی که تودار هم هستی، میپرسم، تو چی؟" گيج نگاهش میکند، "من چی؟" آزيتا بی آن که سر برگرداند، توضيح میدهد، «آن خدا بيامرز اگر يک چشمش به جلو پايش بود تا از صراط مستقيم منحرف نشود، چشم ديگرش به آسمان بود. "تو چی؟" يعنی تو چه کار میکنی؟» مثل هميشه از صراحت آزيتا يکه میخورد، اما به روی خودش نمیآورد. آزيتا پوزخندی میزند و به ادا میگويد، "شما میتوانيد به هيچ سؤالی جواب ندهيد." خندهاش میگيرد، "به وکيلم جواب میدهم." آزيتا سر برمیگرداند، "پس بنال ديگر!" پرده کتان را کنار میزند و آهسته میگويد، "من قورت میدهم." پلک باز میکند. گوروف خندان و خيره و نيمخم گفته است برمیگردد. میشود بر صندلی خالی کنار دستش بنشيند و با هم درباره فيلم ديشب حرف بزنند. روبرويش خالی است. به سستی سر میچرخاند. پيرمرد بلژيکی خوشپوش پينکی میرود. شب شده است. به صدای پچپچ و خنده آهسته زن و مرد نشسته در کنار پيرمرد نگاهشان میکند. بیاعتنا به نگاه تند او و چرت کنار دستیشان گرم بوس و کنارند. نگاه خيره حيرتزدهاش چين و چروکهای صورت زن و مرد را میکاود. رو میگرداند و چشم میبندد. آزيتا ابرو بالا میاندازد و چشم گرد میکند، "حالا شازده تام و تمام که نه، اما، يعنی يک شازده نيمچه و نيمدار هم به تورت نخورده است؟" شانه بالا میاندازد، "نه پیاش بودهام، نه پيدا میشود." يکي از شبهايی که به اصرار آزيتا تا صبح بيدار میمانند، برايش تعريف میکند، "... چرا، سفر پيش انگار که يک شازدهای ديدم، کپيه گريگوریپک، شايد هم خودش بود. يک روز عصر که در هتل مانده بودم، به شنيدن آهنگ آشنايی که با سوت زده میشد، کنار پنجره رفتم. سر به هوا و سلانه سلانه کنار سگش میرفت. مرا که ديد، پا سست کرد؛ خندهکنان سری تکان داد و سوت زنان راه افتاد و رفت." آزيتا دمر افتاده بر کاناپه و دست زير چانه، میپرسد، "سگش چطور بود؟ به از خودش بود يا نه؟" سر تکان ميدهد، "خيلی ناز بود، اما، درست زير پنجره اتاق من که میرسيد، يعنی وقتی که من وسوسه میشدم و سر ساعت پنج کنار پنجره میرفتم، همينطور که بِربِر نگاهم میکرد، تنگش میگرفت..." آزيتا بلند میخندد، "پس سگ شازده کار بیتربيتیاش را برای تو میآورده." به حرص میگويد، "می رید به تماشايم؛ تا میآمدم از ديدنش حظّ خاطری ببرم، میزد توی ذوقم. شب هم از ترس اين که بوی کار خرابیاش بیخوابم نکند، توی هوای به آن گرمی پنجره را میبستم و به خودم فشار میآوردم فقط به خود شازده گريگوری فکر کنم." احساس میکند کسی کنارش ايستاده است. گُر گرفته و دستپاچه چشم باز میکند. مهماندار برايش بالش آورده است. دلخور از بوری، لبخند مهماندار را بیجواب میگذارد. پيش از آن که بالش را پشت سرش بگذارد، ناخواسته نگاهش به مسافران رديف کنار دستش میافتد. پيرمرد همچنان نيمخواب است و رومئو و ژوليت سالخورده هم همچنان دلی از عزا درمیآورند. دوباره چشم میبندد. آزيتا که چهار زانو روبروی تلويزيون نشسته است، ناگهان با غيظ دکمه خاموش کنترل را میزند و میگويد، "کار از دو طرف خراب است." جوابش میدهد، "خوب افراط و تفريط دو روی يک سکهاند ديگر." آزيتا نوک انگشتهای دست راستش را نرم و پرحسرت بر گلهای قالی میسراند، "اگر بخواهی در بحر فيلمها و تبليغهايشان فرو بروی، از شدت و حدت سکس چپانیشان که بيشتر وقتها هم در نهايت مهارت و ظرافت است، دلآشوبه میگيری." دانهای سيب شميرانی را که بعد از گشتن بسيار در بازار تجريش و نيافتن و رفتن به بازار بهجتآباد برای آزيتا خريده است، در پيشدستی کنار دستش میگذارد، "قرار نيست وقتی روبروی اين جعبه جادو مینشينی، مغزت را هم به کار بيندازی. حالا هر جای دنيا که میخواهی، باش." آزيتا سيبش را برمیدارد و با ذوق و شوق بو میکند، «مغز آدم فضول خودش خودکار است. مثلاً وقتی میبينم اين فرنگیهای کافر اين همه لیلی به لالای سگهاشان میگذارند و اين همه به خاک توسری کردن ـ به قول خانمبزرگم ـ پر و بال میدهند و آرا و پيرايش میکنند، نتيجه میگيرم که سکس مترادف است با سگ: آن برِ آب، عزيز بیجهت است، آنقدر که صبح تا شب مختار است سوای قر و غمزهاش، گُهاش را هم به رخ آدم بکشد. اين برِ آب هم "حرفش را نزن"، روز روشن سر و کلهاش پيدا نيست، اما شب تا صبح صدای زوزهاش را از کنج و کنار و پستو و پسله میشنوی.» چشمهايش گرم میشود. شايد هلندی هنوز خوابش نبرده است. گوروف گفته است که دوستیاش با هلندی تازه نيست. وقتی ديروقت شب به ديدن فيلمی دعوتش کرده، پرسيده است، "دوست هلندیمان هم میآيد؟" گوروف سر تکان داده است، "قرار بود بيايد، اما خوابش برده است." دو دل مانده است، "حالا کمی دير نيست؟" گوروف به نيمخندی گفته است، "بياييد پشيمان نمیشويد." نخستين روز کنفرانس از خستگی راه و ديرخوابی شب و ديربيداری صبح دير رسيده است؛ راهنما اتاق کميته مربوط به کارش را نشان داده است؛ رئيس کميته همان پيرزن سفيدمو و سنگين وزن امريکايی بوده است که سفر پيش گپ و گفتگوی بسياری با هم داشتهاند؛ دو عضو ديگر را هم که يکی زنی هندی و ديگری مردی هلندی است میشناخته است. گوروف تنها عضو تازهوارد کميته بوده است که هرچند وقت معرفی خانم امريکايی گفته است که فنلاندی است، وقت تنفس پرسيده است، "شما از روسيه نيامدهايد؟" گوروف خوشرو و خوشگو نبوده است، اما دو سه روزی که گذشته است، ديده است در ميان گروه تنها کسي است که میشود با او سوای حرفهای حرفهای همسخنی کرد. و ... حالا اگر بيايد و ببيند چشمهايش بسته است ... يعنی نبايد بگذارد که خواب ببردش؟ به ياد حکايت پيرزن و عمو نوروز میافتد. بی آن که پلک باز کند، بیاختيار شانه بالا میاندازد. از کجا که خود گوروف خوابش نبرده باشد. گوروف گفته است، "حتماً به خاطر اسمم فکر کردهايد که روس هستم." سری تکان داده است، اما جوابی نداده است. شب در خلوت اتاق ناآشنای هتل کتاب کهنه آزيتا را ورق زده است و بار ديگر داستان "آنا" و "گوروف" را خوانده است. اگر هم چخوف خواسته بود شرح "آنا"يی پريشان را بگويد، داستان داستان "گوروف" از کار درآمده است. غروب آخرين روز کنفرانس به گوروف گفته است، "گفتم نکند روس باشيد، چون با قهرمان يکي از داستانهای چخوف همنام هستيد." گوروف به نيمخند و نيمنگاهي بسنده کرده است و گفته است که فردا صبح در فرودگاه يکديگر را میبينند. نه، داستان داستان "آنا" و پيدا شدن گمشدهاش نبوده است؛ اين "گوروف" است که زير و زبر میشود. اما اگر گوروف روسی میتواند جرقهای را به آتش بدل کند، گوروف فنلاندی انگار فقط میتواند آتشنشان باشد. با اين همه، شب سرزده به سراغش آمده است. به شک گفته است، "آخر فردا صبح پرواز داريم، هم من و هم شما." نگاه خيره گوروف ته مانده شک را رمانده است. تند گفته است، "چند دقيقه صبر کنيد تا آماده بشوم." بعد از تماشای فيلم گوروف خاموش تا دم در اتاقش همراهیاش کرده است. در جواب "شب به خير" آهسته گوروف حرفی نزده است؛ فقط در را آهسته پشت سر گوروف بسته است، به تماشای مهتاب پشت پنجره ايستاده است، و، سنگين از حال و هوای فيلم ناخن انگشت اشاره را به غيظ به دندان جويده است. اگر هلندی خوابش میبرد يا گوروف خوابش نمیبرد، میشد درباره فيلم، يا به قول گوروف روايت مارچلوی ايتاليايی از ماجرای گوروف روسی گپی مفصل بزنند. بايد حتماً به گوروف میگفت که به گمانش تفاوت ميان فيلم و داستان فقط از تفاوت ميان عاشق روسی و عاشق ايتاليايی سرچشمه نمیگيرد، فرق زمانه هم هست و... اين که، اين روزگار است که بندها را سست میکند و... اين که، انگار ديگر هيچ گناهی، حتا گناه فراموشي مارچلو، گناه کبيره نيست، و... اينجا ديگر، فيلم فيلم "آنا" است با شوربختياش و با "ساباچکا"يی که ديگر نه بخت بيدار، که نشانهای از رؤيايی از کف رفته است و... وقتی گوروف پيش از تاريک شدن سالن نمايش گفته بود، «فيلم "چشمان سياه" را نمیشود بیهمراهی بانويی با چشمان سياه ديد»؛ به خنده در جوابش گفته بود، "اما اين بانو سگ ملوسی در کنار ندارد." طعم تنها حرف خوشايند گوروف کی به کامش تلخ شده بود؟ وقتی به پرهيز از نگاه خيره آن چشمهای روشن چشم بر حلقه انگشت دست چپ گوروف دوخته بود؟ يا وقتی رو فرو برده در بالش از اندوه نداشتن سگی ملوس اشکهايش را فروخورده بود؟ نه، اگر هلندی هم خوابش برده بود، يا گوروف هم خوابش نبرده بود، باز هم نمیشد حرف "ساباچکا" و حسرت نداشتن آن را با غريبهای پيش بکشد. آزيتا اگر بود، اما... يا اگر يکی در راه باريک و تاريک روبرو نرم و آشنا به سراغش آمده بود... دست خستهای به تأنی در هوای مانده تاريک نيمچرخی میزند و سنگين بر کنارِ خالی يله میشود؛ پس پلکهای بسته سايه "ساباچکا" رنگ میبازد؛ بانو بی "سگ ملوس" در تيرگی فرو میرود. |