رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

ساکن متین و موقر خیابان عزیزآباد

شهرام رحیمیان

نسخه کامل داستان را به‌صورت پی‌دی‌اف اینجا بخوانید

شهرام رحیمیان، نویسنده‌ی رمان «دکتر نون زنش را از مصدق بیشتر دوست دارد» از سال ۱۳۵۶ تاکنون در آلمان زندگی می‌کند. آقای رحیمیان از نویسندگان مهاجر ماست و با این حال و به‌رغم تصوری که در مطبوعات در نقدهای متعدد از رمان او به وجود آورده‌اند، داستان‌هایش از فضا و درونمایه‌های تبعید و مهاجرت چندان نشان ندارد.

از شهرام رحیمیان مجموعه‌ای از سه داستان بلند (نوول) به نام «مردی در حاشیه» نیز توسط نشر باران منتشر شده است. هر سه این داستان‌ها در محله‌ای به نام «عزیزآباد» اتفاق می‌افتد و این محله در واقع مانند نخ تسبیحی این سه داستان را به هم پیوند می‌دهد. در میان این سه داستان، «بویی که سرهنگ را دلباخته کرد» یک رمان کوتاه کامل و فوق‌العاده خواندنی است.

دفتر خاک، در روزهای گذشته با شهرام رحیمیان درباره‌ی «مردی در حاشیه» گفت‌وگو کرده بود. اکنون در این صفحات داستان بلند «مردی در حاشیه» را به دو شکل منتشر می‌کنیم: پاره‌ای از داستان به شکل متن، و برای آن گروه از خوانندگان که مایل‌اند ادامه‌ی داستان را هم بخوانند، متن کامل آن را به شکل فایل پی دی اف منتشر کردیم.

از آقای شهرام رحیمیان که داستان‌شان را سخاوتمندانه در اختیار دفتر خاک، رادیو زمانه قرار دادند، سپاسگزاریم.


وقتی آقاى قریشى، ساکن متین و موقر خیابان عزیزآباد، و ناظم مدرسه‌ای در همین خیابان و به همین نام، لنگ ظهر با صدای جیک‌جیک سرسام‌آور گنجشکان حیاط از غلت و واغلت خواب طولانى شبانه وارهید و چشمانش به انوار آفتاب عالم‌تاب روشن شد، خود را در قعر تاریک عالم کائنات تک و تنها یافت. البته واهمه‌های جناب‌ایشان چندان تازگی نداشت، اما در آن روز داغ، وقتى حضرتش حوصله‌ی بلند شدن در خود نیافت و نگاهش به فتوحات آفتاب تموز در سرزمین کوهستانى رواندازش پیله کرد، به جاى آنکه خوشحال باشد چهل و چهار سال پیش در چنین خجسته روزی در شهر شاعران شیرین سخن – و صد البته نکته سنج - در اتاق نموری در دل ساختمانی کلنگى، در مقام ته‌تغاری خانواده‌اى کم و بیش مذهبی و به غایت سنتى، با کیفیات نفسانی حساس، در منجلاب گیتی بلاها رها شده، بى‌خود و بیجهت، بیآن که مثل اغلب شب‌ها مارهای غاشیه خوابش را آشفته باشند، یا مثل بعضی شب ها تا صبح از درد دندان به خود پیچیده باشد، یا دست‌کم در خلوت شبانه با فکر معمای خلقت و خیال عذاب‌آور کیفر کلنجار رفته باشد، ناگهان دلشوره گرفت و هرچه در ذهن شلوغش کاوید، دلیل قانع کننده‌ای براى مصیبت حضور گناه‌آلودش در دنیاى پر گل و بلبل پیرامونش نیافت. اخم کرد و گفت: «گه بگیره این زندگی‌رو که دارم مثل کرم الکی توش وول می‌خورم. فقط به فقط دارم سالای عمرمو تباه می‌کنم.» بعد اندیشید که اگر با همین روحیه‌ی گه‌مرغی سر قوز بیفتد و یاوه‌سرایی کند، خلقش باز که نمی‌شود سهل است، تنگ‌تر هم می شود و چه بسا افسردگی امانش را ببرد و تا بوق سگ در بستر بماند. گفت: «نه بابا، بلندشم که آفتاب داره کلافه‌ام می‌کنه.»

آقای قریشی معطل نکرد، کش و قوسى به بدن داد و خمیازه‌ی بلندی کشید. شمد را کنار زد و از بستر بیرون آمد. رفت رادیوی روى تاقچه را روشن کرد تا برنامه‌ی فکاهی روز جمعه را بشنود. هرچه منتظر ماند، از جعبه‌ی جادو صدایی درنیامد. مشت محکمی حواله‌ی جعبه‌ی خاموش کرد و رادیوساز خیابان عزیزآباد را به باد ناسزا گرفت: «نمی‌دونم این اکبر دیوث چی‌چیشو درست می‌کنه که این خارمادرجنده همیشه‌ی خدا خرابه! سگ‌پدر قرمساق فقط بلده پول بگیره. کسی‌ام نیست به این جاکش بگه ننه قحبه، پول که کم نمی‌گیرى، پس کارتو درست انجام بده! عوضی! سگ پدر! بیشرف!»

با این فکر که باید در اولین فرصت، شاید بعد از گرفتن حقوق ماه آینده، رادیویى درست و حسابى، البته از آن ترانزیستوری‌هاى فرد اعلای ژاپنی، یا اصلاً اگر بودجه کفاف می‌داد یک تلویزیون کوچک و مرغوب آلمانی، ترجیحاً مارک شابلورنس، بخرد، رفت جلو آینه ایستاد و به تصویر خودش خیره شد و گفت: «قیافه‌رو تورو خدا! آدم عقش می‌گیره به سر و شکلش نگاه کنه.» لپ‌هایش را باد کرد و لب‌هایش را غنچه، و با صدایی بلند از سوراخ مرکز غنچه به آینه فوت کرد و گفت: «آقاى عزیز، شما عین گردو اندرون‌تون نرمه، پوست‌تون سخته. ظاهر باطن‌تون با هم سازگاری نداره.» بعد لبخند زد و گفت: «الکی‌ام نخند، مرتیکه‌ی الدنگ! اینکه گفتم عین حقیقته.»

بعد از تکرار جملات قصار هرروزه‌اش، خنده‌ی بلندى سرداد و گفت: «آره جون عمه‌ات! اندرون‌تون نرمه. یعنی خیلی نرمه؟ سلسله مراتب نرمیش را لطفاً تشریح کن؟ زودی بگو که می‌خوام نرخ تعیین کنم!» بعد به آشپزخانه‌ی کوچکش رفت، که گوشه‌ی حیاط به دیوار مستراح چسبیده بود. جلو ظرفشویى، که البته دستشویى هم محسوب می‌شد، ایستاد و دندان‌هایش را مسواک زد و دست و رویش را شست. غذاى گربه‌اش ملوس را، که یا مرنو می‌کشید یا در و دیوار را با پنجه می‌خراشید، توی کاسه‌ی مسی ریخت و برد توی راهرو جلوش گذاشت و گفت: «بگیر کوفت کن و آنقدر سروصدا نکن!» بعد برگشت به اتاق و لباس خوابش را درآورد. کیک خامه‌اى کوچکى را که روز پیش از قنادى تمیز اما گران خیابان عزیزآباد خریده بود، از توى یخچال برداشت و آورد روى میز گذاشت. شمع سفیدی را که کوتاه بود و باریک، وسط کیک کاشت و فتیله‌ی شمع را آتش زد. با دیدن شعله‌ی زرد و آبی شمع، بیشتر احساس تنهایی و بی‌کسی کرد. دلش برای خودش سوخت و آهی کشید. شمع را با فوت محکمی خاموش کرد و گفت: «تولدت مبارک، آقاى قریشى!» بعد رفت صبحانه‌اش را روى میز چید و با اینکه اشتها نداشت، با ولع مشغول تناول مقدار معتنابهی کیک و صبحانه شد. وسایل صبحانه را که جمع کرد، دوباره رفت جلو آینه ایستاد و به کله‌ی طاس، به موهاى فلفل نمکى شقیقه‌ها، به نشانه‌های پیرى که با رشد بی‌رویه‌ای موهاى بینى و بلبلی شدن گوشهایش آغاز شده بود، نگاهى انداخت و تاسف خورد: «مادر این زندگی‌رو! فلونى، هنوز زندگی‌رو شروع نکرده، دارى تمومش می‌کنی‌ها! خدا بیامرزدت که آدم خیلی خوب و نازنینی بودى.» سر و شانه را مثل هنرپیشه‌های هندی تکان داد و زیر لب خواند: «موى سپیدو توى آینه دیدم…»

آواز که تمام شد، فکر کرد بد نیست براى رفع یا دفع پیرى هم که شده موهایش را رنگ کند. با خنده گفت: «به اهالى بیشرف این خیابون تخمی‌ام میگم،» به سیاق نقال‌ها دست‌هایش را از هم باز‌کرد و با صداى رسا خواند: «من موى خویش را نه از آن می‌کنم سیاه، تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه/ چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند، من موى از مصیبت پیرى کنم سیاه.» شیشکى محکمی بست و شستش را به تصویرش در آینه نشان داد و گفت: «بیلاخ! آره تو بمیرى!» دستی به سرش کشید و گفت: «بعله.» و بعد گفت: «بلندشو! بلندشو الدنگ، برو به کارای خونه برس و کمتر شروور بگو!»

برای آن که بی حوصلگی از چاک دهانش وارد اوقاتش نشود، با ترانه‌ی: «گل سنگم! گل سنگم! چى بگم از دل تنگم...» دو اتاق خانه‌اش را گردگیرى و جارو و مثل دسته‌ی گل کرد. با ترانه‌ی: «جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه...» کنار حوض نشست و رخت‌هاى چرکش را توى لگن چنگ زد و چلاند و روى بند حیاط کوچکش پهن کرد. حین خواندن «گل مریم سر راه تو پرپر کردم، ندانستم قسم هاى تو باور کردم...»، و در همان حال که لشکر طلایی رنگ آقتاب چموش، حیاط را از هر طرف تسخیر می‌کرد، غذاى پر زحمتی توی آشپزخانه پخت و برد توی اتاق خورد و گفت: «بترکیرو صدا کن!» بعد به راهرو رفت و توی درگاه حیاط و چشمانداز لباس هاى روى بند، میان بوى پودر رختشویى و لاجورد، روى صندلى تاشو نشست. باد گلویى زد و گفت: «احمق جون، کوفت بخور، اما کوکاکولا نخور که شکمت اینجور نفخ نکنه.» باد مخالفى را که ناگهان در شکمش پیچید، با صدا از پایین بیرون داد و به اعتراض گفت: «فلونى، قرار نبود بدبوهاشو توى ساختمون ول بدیا! اونم تو این گرما و هوای بد و راکد.» بعد در عالم خیال فرو رفت و در زمینه‌ی زیر پیراهن رکابى روى بند، سال های سال پیش را دید که ابراهیم به او می‌گفت: «اگه مسابقه‌ای براى چس دادن ترتیب بدن، تو حتماً اول میشى! مطمئنم. اول قهرمان شهر میشی، بعد استان، بعد کشور و بعد هم دنیا. باورم نمیشه بدبوتر از چس تو توی عالم پیدا بشه. می‌دونى، چست، از این چسای بی‌بو و خاصیت که نیست، لامصب آلت قتاله‌ست!»

آقای قریشی سرش را تکان داد و گفت: «ابراهیم، حرفو عوض نکن! من دیگه نمی‌تونم تورو ببینم. می‌فهمى؟ نمی‌تونم. به خاطر بابام دیگه نمی‌خوام تورو ببینم. دلم نمی‌خواد دیگه بیشتر از این اذیتش کنم. اگه بدونى بیچاره اون روز توی دفتر، چه جورى تو سرش زد.»

در آن روز بهارى، که اذان ظهر بود و از بس هوا گرم بود که پرنده در خیابان‌هاى شیراز پر نمی زد، ابراهیم از رفتن باز ایستاد و روى پله‌ی خانه‌اى نشست و گفت: «یعنى می‌خواى بگى من و تو دیگه نباید همدیگرو ببینیم؟»

آقاى قریشى که موهاى پرپشت و مجعدش را به طرف عقب شانه کرده بود و کرک‌های پشت لبش را تازه تراشیده بود، گفت: «آره. منظورم دقیقاً همینه!»

ابراهیم گفت: «این کبودى دور چشممو می‌بینى؟ به خاطر تو بوده. به خاطر تو این موقع سال بى‌مدرسه موندم و امسال از قید دیپلم گرفتن گذشتم. حالا اومدى به من میگى که ما نباید دیگه همدیگرو ببینیم چون بابات توى دفتر زده تو سرش؟»

آقاى قریشى پرید بالا و از شاخه‌ی نسترنی که روى دیوار حیاطی لمیده بود، گلی چید و به ابراهیم داد و گفت: «بیا، اینو به خاطر روى ماه تو کندم.» ابراهیم لبخند زد. گل را گرفت و بو کرد. آقاى قریشى چانه‌اش را خاراند و گفت: «آره، دیگه نباید همدیگرو ببینیم. اون روز توی دفتر نبودى ببینى بابام چطور زد تو سرش و گریه کرد. دلم ریش شد. نه، دیگه نباید همدیگرو ببینیم! نه یواشکی، نه جلو چشم همه! یه زغال داغ بذار کف دستت تا بفهمی اون دنیا چه بلایی سرمون میآرن.» بعد پشتش را کرد و با قدم‌های بلند از آن کوچه و از زندگی ابراهیم بیرون رفت تا صدای التماس ابراهیم را تا پایان عمر پشت سرش بشنود: «خدا برای شکستن دل وامونده‌ی من مجازاتی تعیین نکرده؟»

وقتی آقاى قریشى از روی صندلی بلند شد، افسرده‌تر بود. به اتاق رفت، براى تسکین اعصابى که کش می‌آمد، روى تخت، کنار عروسک‌هایش، دراز کشید و به سقف خیره شد و از خودش پرسید چرا هر وقت روز تولدش به روز تعطیل می‌افتد، بدعنق می‌شود؟ چه حکمتی بود که سالگرد تولد نامبارکش همیشه به روز تعطیل می‌افتاد؟ می‌دانست براى رهایى از آن حالت بحرانى باید زودتر شنبه برسد و سر کارش برود. فکر کرد چه خوب بود اگر جمعه‌ها مدرسه باز بود و دور و برش همیشه شلوغ بود و فرصت خیالبافی نداشت و گرفتار افکار مالیخولیایی نمی شد. وقتی یادش افتاد که دو هفته‌ی دیگر، بعد از دادن کارنامه‌هاى بچه‌ها، تعطیلات تابستانى و بلاتکلیفى هر ساله‌اش شروع می‌شود، اخم‌هایش توی هم رفت و زیر لب ترانه‌ای زمزمه کرد: «جمعه‌ها گه جاى بارون می‌باره.» احساس کرد از زمانی که هنوز روی تخت دراز نکشیده بود بی‌حوصله‌تر و پریشان‌تر است. سرانگشتى حساب کرد: یک هفته مربا پختن و ترشى انداختن و خواندن رمان حجیم بینوایان که سال‌های سال بود توی قفسه‌ی کتاب خاک می‌خورد و دست و دلش نمی‌رفت بخواندش؛ یک هفته سفر به مشهد و زیارت حرم امام رضا و خوردن چلوکباب فراوان؛ دو هفته مسافرت به شیراز و همزیستی مسالمت‌آمیز با مادر که سوزن گرامافونش گیر کرده بود و یک‌ریز می‌گفت: «پس کى می‌خوای زن بگیرى؟ دیگه داره دیر میشه. باباى خدا بیامرزت از دست تو دق کرد. این همه بهت گفتم بیا این دختر عمه‌تو بگیر، نگرفتی تا شوهر کرد رفت و الان سه تا اولاد داره. گفتم بیا دختر دایی‌تو بگیر، نگرفتی تا اونم شوهر کرد رفت و حالا هم چهار تا پسر داره عین دسته‌ی گل؛ گوش شیطون کر، چشم نخورن، یکی از یکی خوشگل‌تر. حالا هم که سنت رفته بالا و دختری دور و برمون نیست که به سن و سالت بخوره. هی می‌گم بیا سکینه‌رو بگیر که بیوه شده و هنوز آب و رنگی داره، بازم خیره‌سری می‌کنی و به حرفم گوش نمی‌دی» و دیدار فک و فامیل و قدم زدن در کوچه پس‌کوچه‌هایی که دوران خوش و ناخوش کودکی و نوجوانی اش را به یادش می‌آوردند. بعد هم سفرهای غیرتفریحی و صرفاً برای رفع تکلیف، از جمله یک هفته سفر به شهسوار برای دیدار خواهر وسواسى و شوهر اخمویش که یکریز می‌گفت: «آخه گچ خوردن و خون قی کردنم شد کار؟ من بیست و پنج ساله دبیرم و می‌دونم این کار خیر و برکت نداره. برو دنبال یه کار نون و آب دار!» یک هفته سفر به یزد برای دیدن خواهر شلخته با آن بچه‌هاى ولدزنا و شوهر تریاکی‌اش که به طعنه و خنده می‌گفت: «یادت میآد اون لباس قشنگه‌ی مامانو پوشیده بودى؟ می‌خواستی کجا بری؟» یک هفته سفر به آبادان با آن گرمای کشنده‌اش برای دیدار برادر غرغرو و زن اطواریاش که بعد از آن همه سال هنوز سرزنشش می‌کرد: «چطور دلت اومد اون لباسو بپوشی و هم آبروى خودتو ببری، هم آبروی خونواده‌رو؟» بعد هم بازگشت پیروزمندانه سر خانه و زندگی اش و از سر خواندن رمان «دن کیشوت» که هشت بار شروعش کرده بود و از صفحه‌ی صد و چهل و پنج جلوتر نرفته بود، و مطالعه‌ی خاطرات «خانه‌ی اموات» که می‌دانست نیمه‌کاره رهایش می‌کند و می‌رود سراغ خواندن بقیه‌ی رمان «جان شیفته» که تمامی نداشت، و تورق «اخلاق ناصری» و خواندن چند صفحه‌ای از آن و کلنجار رفتن با ساختار جمله‌ها و یافتن لغت‌های غریب در لغتنامه‌های عجیب، و مطالعه‌ی چند مجموعه داستان از نویسندگان گمنام داخلی و مشهور خارجی. سرانگشت کوچکش که روی شستش قرار گرفت، گفت: «زکى، تمام تابستون بشینم اینجا کتاب بخونم و به در و دیوار نگاه کنم؟» سرش را از پنجره به طرف رادیوی خرابِ روی تاقچه چرخاند و گفت: «گه گرفته‌رو هر وقت لازم دارى، خرابه. مادرتو سگ بگاد، اکبر!»

مدتى با حسرت به رادیو خیره ماند. بعد بلند شد رفت از قفسه‌ی کتابی که در آن چند رمان و مجموعه داستان و متون نثر کهن و دیوان شاعران جدید و قدیم و مجله‌های هفتگی در صلح و صفا کنار هم ایستاده بودند، مجله ای برداشت و برگشت روی تخت دراز کشید تا خانه‌ی خالی وقتش را با خواندن داستان دنباله‌داری از «ذبیحالله منصوری» پر کند. «دولت یونان به شدت اعتراض کرد و گفت ما تصور می‌کردیم که کشتى هاى جنگى انگلستان در بندر پیروس میهمان یونان می‌باشند و انتظار نداشتیم که میهمان مبادرت به سرقت نماید. دول فرانسه و روسیه به حمایت دولت یونان برخاستند و هر دو سفراى خود را از لندن...» اول کلمه‌ها جلو چشمش کش آمدند و بعد شروع کردند به رقصیدن. آن وقت پیدا و ناپیدا شدند. بعد صفحه تیره و تار شد و مجله روى سینه اش افتاد و خوابش برد.

در خواب دید که دنبالش کرده‌اند و سوی مقصد نامعلومى می‌دود. رویش را برگرداند و دید پدرش کمربند را بالاى سر می‌چرخاند و دنبالش گذاشته است. آقاى قریشى لبه‌ی دامنى را که به تن داشت بالا کشید و آن را روى شکم جمع کرد. سریع‌تر دوید تا به چنگ پدر نیفتد. از چند کوچه پس‌کوچه و یکی دو خیابان گذشت تا به خیابانی رسید که سرتاسر آینه بندان و چراغانى بود. بچه‌ها گله به گله اینجا و آنجا ایستاده بودند و با شربت‌های سرخ در لیوان‌های سبز از تازهواردها پذیرایی می‌کردند. آقای قریشی تشنه بود. رفت جلو بچه‌ای ایستاد و لیوانی برداشت و شربت را یک نفس سرکشید؛ تشنگی‌اش بیشتر شد که کمتر نشد. به وسط خیابان که رسید، دید لباس سفید عروسی پوشیده و تور سفیدی روی سر انداخته. بعد ابراهیم را دید که با لباس دامادى از خانه‌اى بیرون آمد و از کوچه‌ای که دیوارهایش قامت ده‌ها مرد بلند بالا بود، گذشت تا به او برسد. جمعیت زیادی توی پیاده رو ایستاده بود. تماشاچی‌ها می‌خندیدند و هلهله می‌کردند؛ عده ای روى سر ابراهیم نقل و سکه می‌ریختند و «اى یار مبارک بادا!» می‌خواندند. آقای قریشی با قدم‌های کوتاه به طرف ابراهیم رفت. هنوز به ابراهیم نرسیده، به پشت سرش نگاه کرد و کشتی ای را دید که زیرش مثل ماشین چرخ داشت و به سرعت به سویش می آمد تا او را زیر بگیرد. روى دماغه‌ی کشتى، تزار روسیه دست هایش را به شکل تهدیدآمیزی از هم باز کرده بود تا او را بگیرد. کشتی ایستاد و سفیر فرانسه آمد روی عرشه و به تزار روسیه اعتراض کرد. بعد کشتی و تزار و سفیر فرانسه مثل کاغذ مچاله شدند و آتش گرفتند. ناگهان کله‌ی تماشاگرانی که توی پیاده رو «ای یار مبارک بادا» می‌خواندند، شبیه سر مار شد و مارها شروع کردند به فیش فیش کردن. یک‌دفعه صحنه عوض شد و پدر کنار تنه‌ی درختی بلند و کم سایه، که تک و تنها وسط برهوتی ایستاده بود، با ابراهیم گلاویز شد و ابراهیم رو کرد به آقای قریشی و فریاد زد: «چرا یواشکى نه؟» بعد صحنه باز هم عوض شد و جاده‌ای در بیابان پیدا شد که دوروبرش آدم‌هایی با کله‌هایی شبیه سر افعی ایستاده بودند. کله افعی‌ها با انگشت او را نشان می‌دادند و طوری فیش فیش می‌کردند که انگار می‌خواستند نیشش بزنند. آقای قریشی شروع کرد به دویدن، اما هرچه می‌دوید، جلو نمی‌رفت. باز هم صحنه تغییر کرد و سر و کله‌ی پدر در خیابان عزیزآباد پیدا شد؛ جمعیت انبوهی پشت سرش می‌آمدند؛ همه خشمگین. آقای قریشی به دستش نگاه کرد و دید که دستش شعله می کشد. از شدت سوزش شروع کرد به دویدن و به دنبال آب سراسیمه به دور و بر نگاه کرد. سرش را که برگرداند، پدر را دید که هنوز پیشاپیش جمعیت به سویش می‌دوید. هول کرد و از خیابان به کوچه ای دوید و نفهمید چطور ناگهان کفِ کشتى یونانى افتاد و سرهای بی تن مارها، مثل ستاره‌های روشن در پهنه‌ی آسمانی تیره، در سفره‌ی آبی رنگ چشم‌انداز بالای سرش نقش بستند؛ مارها زبان های نازک‌شان را از چاک دهان های بسته شان بیرون می‌آوردند و می‌بردند تو. آقای قریشی نه نای دفاع کردن داشت، نه توان فرار. ناگهان سرهای مارها محو شد و صحنه به تصویر گلاویز شدن سفیر فرانسه با پدر روی عرشه‌ی کشتی تبدیل شد. بعد مادر روى تیرک بادبانی نشست و دست زد و آواز خواند. در این اثنا معلم‌های مدرسه‌ی خیابان عزیزآباد با نیش هاى باز و دو دندان تیز، مثل دندان مار، کنار جوی باریکی پشت تشت‌هاى رختشویى نشستند و شروع کردند به چنگ زدن رخت‌ها. صفى از پیش‌آهنگان، مثل صف مورچگان، سرودخوانان از کنار سربازان هندى که از قمقمه هایشان آب می‌نوشیدند، گذشت. ناگهان آقای قریشی دید تک و تنها در اتاقکی پر از مارهای سیاه رنگ است که در هم می‌لولند. خواست از پنجره‌ی گرد اتاقک فرار کند، اما از شدت ترس چنان احساس ضعف می‌کرد که قدرت فرار نداشت. مارها روی سر و تنش می‌خزیدند که وحشتزده از خواب پرید.

Share/Save/Bookmark

در همین زمینه:
گفت‌وگو با شهرام رحیمیان