رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستان ما > یک دقیقه روی سفیدیِ سردِ دوکیشکل | ||
یک دقیقه روی سفیدیِ سردِ دوکیشکلامیر حسین یزدانبدa.yazdanbod@gmail.com«پرترهی مرد ناتمام» نوشتهی امیر حسین یزدانبد، مجموعهای است از هشت داستان کوتاه که نشر چشمه در تابستان ۱۳۸۸منتشر کرد. این کتاب نخستین کتابی است که از آقای یزدانبد منتشر شده. نویسنده درین کتاب سبکها و شیوههای گوناگون روایت داستانی را آزموده و در همان حال تلاش کرده با یک خط داستانی کمرنگ شخصیتهای داستانهایش را به هم پیوند دهد. «پرترهی مرد ناتمام» به عنوان نخستین کار یک نویسندهی جوان اثر قابلتأملی به شمار میآید. دربارهی این کتاب دفتر «خاک» با آقای یزدانبد گفت و گو کرد که پیش ازین منتشر شد. امروز یکی از بهترین داستانهای «پرترهی مرد ناتمام» و شاید بهترین داستان این کتاب را میخوانیم. « یک دقیقه روی سفیدیِ سردِ دوکیشکل» مشکل تجدد و سنت در جامعهی ما را در یک موقعیت طنزآمیز به خوبی نشان میدهد.
مهرداد ناصری فرنگی نشسته، زنش ایرانی. - من خسته شدهام. زنش یکهو گفته بود. شمرده و بیهوا. انگار که تمام روز به لحن و جملهای که به زبان آورده بود فکر کرده باشد. جملهی خبریِ صریحی بود. مهرداد سرش را گرفت بالا و به دریچه خیره شد. به جایی که صدا از آن آمده بود. این شاید اولین باری بود که زنش چنین جملهای را بعد از هشت سال، آنهم با این لحن به او میگفت. همان دو سه سال اول افتاده بودند به حرف زدن و زیرورو کردن گذشته و حال و آینده. آنقدر خاطره تعریف کرده بودند و از آرزوها و سلیقههاشان گفته بودند که کمکم حس مکاشفهشان فروکشیده بود. این سالهای آخری، بیشتر کلماتشان به شکل اشارهی سر یا حرکت انگشت و حتا گاهی نگاهی ثابت در چشمهای طرف مقابل، درآمده بود. پیش آمده بود که زنش جملهای امری یا خبری به او بگوید؛ مثلاً من میخوابم یا برویم خرید و از این چیزها. اما این یکی خیلی فرق داشت و او همهي این حقایق را در همان چند ثانیه، همانجور نشسته بر فرنگی، درک میکرد. ذهنش متوقف شده بود و فقط به یک موضوع با سماجتِ تمام فکر میکرد، به فرنگی و موضوعاتی که به آن ربط داشت. حسی عمیق در وجودش به او میگفت، همه چیز از فرنگی نشئت گرفته. دکتر گفته بود نباید ایرانی بنشیند. مفصل زانویش آسیب دیدهبود. مهرداد گفته بود، به قیمت قطع شدن پاهایش هم حاضر نیست روی «قیف واسط» بنشیند. این اسم را خودش برای نشیمنِ متحرکِ فرنگی انتخاب کرده بود.بعد از چند هفته فکر و مشاوره با چند معمار و بنا، به این نتیجه رسیدند که بهتر است کاری اساسی بکنند. در چهارمین سالگرد ازدواجشان، مثلسالگردهای پیش و سالگردهای پس از آنروز، رفتند به کافیشاپِ دوران مجردی و بعد از اینکه با هم کیک و قهوه خوردند، چند دقیقهای به هم خیره ماندند؛ بی هیچ حرفی. درست مثل سالگردهای پیش و سالگردهای بعد، مهرداد کیسهای پر از کتاب روی میز گذاشت و لبخند زد. اما آنسال بر خلاف سالگردهای پیش و سالگردهای پس از آن، زنش هیچ هدیهای روی میز نگذاشت؛ نه کراواتی، نه عطری و نه خودنویسی. گفت «بلند شو برویم فرنگیات را انتخاب کن، به حساب من...» و بعد به هم لبخند زده بودند. دوکیشکل و سفید با دکمهی دو زمانهی سیفون و نوار مغزپستهای گلداری دور تا دور نشیمن و گلِ ریزی به همان رنگ روی مخزن آب. یک هفته بعد هم بنایی تمام شده بود. چند روزی دست نزده بودند تا سیمان و دوغاب خشک شود. عصری گرم و دمکرده، مهرداد بعد از اینکه کتابها و کیف و کلیدش را روی میز گذاشت و کتش را از رختکن آویزان کرد، در چارچوب درِ حمام ایستاد و به شکوه فرنگی خیره شد. با خودش گفت «دوران خاک بر سر نشستن و زانو درد تمام شد. حالا لم میدهم و حتا پا روی پا میاندازم و با خیال راحت، نفسی عمیق میکشم.» بعد همانطور ایستاده در چارچوب، تندیس برنزیِ خودش را نشسته دید؛ پا روی پا انداخته و پیشانی به مشت راستش تکیه داده. پوزخند زد، گذاشت مخزن پر شود و فرنگی، پیروزمندانه افتتاح شد. [[photow02] آنشب بیرون شام خوردند. عادتش شده بود؛ به خانه که میرسید، مستقیم میچپید توی حمام. دوش که نمیگرفت؛ مینشست روی توالت فرنگی و از شلنگ بغل دستش آب گرم میگرفت روی پاهاش. آب که شُره میکرد و از روی ساقهاش و از لای انگشتهاش رو به کفشور سرازیر میشد، رخوت، تمام تنش را میگرفت. بعدها آواز خواندن و سوت زدن هم به این کارها اضافه شد. یکی دو بار هم به شوخی همانجا چای خورد و روزنامه خواند، و این شوخی آنقدر تکرار شد که دو طرف، دیگر از صرافت خندیدن و حتا لبخند زدن به اینکار افتادند. آنطرفِ دیوارِ حمام، توالت بود با کاسهی ایرانی. دریچهی دیوارِ بین حمام و توالت، همانجایی که حالا مهرداد ناصری به آن خیره شده، تنها روزنهای بود که آنها، این سالهای آخر، به کمکش میتوانستند حرف بزنند. مهرداد که عادتش بود. زنش هم به بهانهای میچپید توی توالت ایرانی تا چند جملهای با هم حرف بزنند. نه اینکه مشکلی با هم داشته باشند که نتوانند حرف بزنند؛ هرگز دعوایی با هم نداشتند، تصمیمگیریها هم هر قدر که سخت بود، طی چند دقیقه سکوت یا گاهی با گفتن کلماتی بریده بریده، به نتیجه میرسید و دیگر کسی حرفی نمیزد. همین ساعتها نشستنش روی فرنگی، ماهیت حمام را دگرگون کرده بود. دیگر هیچکدام به آنجا حمام نمیگفت. مدتی گذشت تا مهرداد با یک جملهی سادهی خبریِ سه کلمهای به زنش پیشنهاد خرید میز مطالعه بدهد. زنش همانطور که سوپ میخورد، به بشقاب خیره ماند. سرش را بالا نیاورد تا به چشمهای مهرداد نگاه کند. توی قاشقش را هورت کشید.میز گرد پلاستیکی را گذاشتند کنار دست فرنگی و کتابها و روزنامهها را چیدند روی میز. زنش به مستراحِ خودش میگفت توالت اسلامی. مهرداد میگفت با اینکه روایتها مختلف است، به هر جهت اسمش اسلامی نیست. دو سه بار هم چند جملهای توضیح داده بود که در تمام دنیا به اسم «پرشین» میشناسندش. البته اختراع رومیها بوده. بعدها که ایرانیها فتوحاتشان به آنسوی دنیا میرسد، این کاسه را هم با خودشان میآورند به سرزمین مادری تا دیگر مجبور نباشند بعد از هر بار قضای حاجت بیل بگیرند دستشان. تاریخچهای دارد برای خودش. میگفتند، پدربزرگش زمانی در ادارهی نظمیه بازپرس بوده و برو بیایی داشته. موقع تحقیق روی پروندهی قتلی سیاسی، با دربار و چند نفر از رجال آن دوران در میافتد و سرانجام هم استعفا میدهد. مغازهای میخرد و خرازی راه میاندازد. مهرداد همیشه فکر میکرد، مقصر بسیاری از بدبختیهای زندگیاش همین پدربزرگ بوده. فکر میکرد که اگر او در همان پست و مقام میماند، پدرش کارمند معمولی شرکت نفت نمیشد و زود هم نمیمرد و لابد آنقدر ارث برایش میگذاشت که بتواند برای ادامهی تحصیل به خارج سفر کند و زبانشناسی بخواند. نمیخواست این چرخهی تاریخی را دوباره تکرار کند. هر چه بود، مهرداد ناصری با مدرک لیسانس ادبیات، سالهای اول ازدواج، تدریسِ نیمهوقت میکرد و سرانجام، دبیر متوسطالحالِ اهل مطالعهای شده بود در یک مدرسهی دولتی. کارمندزادهی یکییکدانهای که پسانداز پدر مرحومش و کمی هم وام بانکی، شده بود آپارتمانی پنجاه و پنج متری، و با همکلاسی دوران دانشکدهاش که به هم کتاب قرض میدادند، ازدواج کرده بود. حالا همه چیز زندگیشان روبهراه بود. - استعفا بده. زنش یکی دو بار گفته بود که از کار در شرکت خسته شده. سال اول ازدواجشان، در قسمت فروش شرکت واردات قطعات ماشینآلات کشاورزی استخدام شده بود و حالا هفت سال بود که همانجا کار میکرد. وضع شرکت به هم ریخته بود و شرکا به جان هم افتاده بودند و پرداخت حقوقها بینظم شده بود. چند باری در این مورد با هم حرف زده بودند ولی هرگز کلمهی استعفا را بهکار نبرده بودند، یا حتا کلماتی مشابه که همین مفهوم را برساند. اما حالا موضوع اصلاً اینها نبود. مهرداد ناصری خوب میدانست که حرف زنش هیچ ربطی به کار ندارد. این جمله هم، بیکه فکری کرده باشد یا مقصودی پشت سرش باشد از دهانش پریده بود؛ از سر مهارتی که در طول اینهمه سال زندگی در وضعیتی ممتد و تکرارشونده آموخته بود. برای لحظاتی، همانجور که به دریچه خیره مانده بود و انتظار جملهای دیگر را میکشید، بهتی عمیق در وجودش حس کرد که توان پلک زدن را هم میگرفت. باید وانمود میکرد که اصلاً نمیفهمد. اصلاً متوجه نیست که موضوع ربط مسلمی به فرنگی دارد. همسایهی روبهرویی را دیده بود؛ زن و شوهر جوانی که تازه به واحد روبهرویی اثاثکشی کرده بودند. حدود سه ماه پیش بود که صبح، وقتی داشتند با هم از خانه بیرون میرفتند تا هر کدام سر کارش برود، زنِ خانهی روبهرو را دیده بودند. زن جوانی بود با چهرهای دخترانه و شکمی بر آمده که با یک ساک خرید، آرام از پلهها پایین میرفت. راهپله باریک بود و هر دو پشت سر زن مانده بودند تا مسیر پلهها را تمام کند. زن همسایه با عذرخواهی توضیح داده بود که تازه آمدهاند و خوش و بشی کرده بودند. چند روز بعد هم از دریچه، صدای زنش را شنیده بود که عصر در راهرو با زن حامله گپی زده. یک سال است ازدواج کردهاند و پا به ماه است و از این حرفها. مهرداد هم شیر آب گرم را باز کرده بود و صدای بیرون شدن زنش و بسته شدن در توالت ایرانی را در طرف دیگر دیوار شنیده بود. صبحِ چند روز بعد، وقتی درِ کمد را باز کرده بود لباس بردارد، کیف زنش را دیده بود که زیپش باز مانده و یک جفت کفش بچه، افتاده گوشهی کیف. سفید. با عکس میکیموس و سوتکدار. مهرداد کفشها را روی کف یک دستش جفت کرده بود، مکثی کرده بود و سر جایش گذاشته بود. چند وقت پیش هم، زنش گفته بود که کلید خانه را به زن همسایه میدهد تا وقتهایی که نیستند، این یک ماه آخر را بتواند از فرنگی استفاده کند، و چند کلمه گفته بود که زن بیچاره از نشستن روی قیف واسط عذاب میکشد. مهرداد حرفی نزده بود و صدای ورق زدن کتاب، همهی پاسخاش بود. زنش همان شب، کلید را به دست زن همسایه رسانده بود. تمام این چند هفته، حس حضور زن با بچهای در شکم، محیط امنش را تهدید کرده بود. وقتی پایش را آن تو میگذاشت و روی سرمای دوکیشکل فرنگی مستقر میشد، بلوایی غریب و اضطرابی ناآشنا احساس میکرد. یکی دو بار هم حس کرده بود کاغذهای روی میز مطالعهاش جابهجا شدهاند و شاید برخی از کتابها ورق خوردهاند. یک بار هم رشته مویی روی سرامیک سفید دیده بود که تا کمر طلایی بود. جزییات مهم نبود، مهم نزدیک شدن بینظمی و عدم تعادلی بود که حالا درست از جایی که فکرش را نمیکرد ریخته بود روی زندگیاش؛ از دریچه. همان جایی که همیشه فقط لیست خرید و خبر پرداخت قبض برق و اخبار کوتاه ماجراهای روز را میشنید، آن جملهی خبری سهمگین را شنیده بود و درست چند ثانیه بعد مجبور شده بود پاسخی ابلهانه بدهد. حالا زمان میگذشت و ثانیهها سپری میشدند. هر لحظه دریچه نقشی حیاتیتر بازی میکرد و ترس روی سکوت دو فضا بیشتر سایه میانداخت. هیچوقت به جریان شکلگیری فکرها و جملات آنطرف دریچه فکر نکرده بود. هر چه بود باید روی همان سفیدیِ سردِ دوکیشکل، در لحظات اندیشمندانهی ابدی، که روی فرنگی سپری میشد، میان کتابهای روی میز مطالعه یا حداکثر لای عبارات سادهای که از دریچه میگذشتند، به زبان میآمد، به گوش میرسید و دیده میشد، و بعد به آرامی میرفت و ناپدید میشد. درست مثل زن ریزنقشی که انگار توپی دوکیشکل زیر مانتوش پنهان کرده بود و بوی حضورش و نشان حرکاتش را در این گوشهی زندگیاش به وضوح احساس میکرد. زن همسایه تا چند روز دیگر فارغ میشد و لابد دیگر پیداش نمیشد. اگر هم ادامه پیدا میکرد، نگاهی تند یا تلنگری با قاشق روی بشقاب، سر میز شام، کافی بود تا زنش کاری بکند و همسایه بیاید و با تشکر و قدردانی به خاطر محبتشان، کلید را پس بدهد.جز گاهی که به مهمانی دعوت میشدند با کسی رفت و آمدی نداشتند. هر از گاهی به مادرش هم سر میزد که پس از مرگ پدر، در خانهی اجدادیشان تنها زندگی میکرد. چند سال پیش مادرزنش در یکی از همین مهمانیها به بچه دارشدنشان اشاره کرده بود. همه برگشته بودند رو به مهرداد. او هم شمرده و آرام، طوری که زنش خوب بشنود گفته بود که ما تصمیم نداریم. زندگی آرامی داریم و هر زن و شوهری هم مجبور نیستند دستپاچه و انگار که از مسابقهای عقب ماندهاند، بچهدار شوند. بعد هم چند جملهای در بارهی ایدئالیسم دنیای نو، اشتباه ازلی و دور تسلسل تاریخی جهان سوم گفته بود که همه از مهرداد رو برگردانده بودند و به هم نگاه کرده بودند و کسی کانال تلویزیون را عوض کرده بود و صدایش را زیاد کرده بود. اما حالا دریچه میتوانست همه چیز را عوض کند. کافی بود زنش جملهی اول را؛ «من خسته شدهام» را تکرار کند؛ به همان شکل یا با کلماتی دیگر، یا تصحیح کند و چند کلمه به پس و پیش جمله اضافه کند و وضوحش را بیشتر کند. کار تمام بود. امنیت فرو ریخته بود. مکثِ دریچه داشت طولانی میشد. به نسبت پاسخ مهرداد و جریان استعفا که فقط چند ثانیه پس از جملهی اول از دریچه عبور کرده بود، اینبار همه چیز کش پیدا میکرد و وحشت بیشتری روی چهرهی مهرداد ناصری مینشست. آنطرف هر چه بود، حادثهای آشکار رخ داده بود و او با تمام وجود حس میکرد نمیتواند به این راحتیها امیدی به ناپدید شدنش داشته باشد. حالا با خودش فکر میکرد که همان فرنگی بلای جانش شده و عاقبت، از همان نشیمنی که تئوریهای زندگی متفاوتش را بر فراز آن شکل داده، جایی که حکم سرزمیناش را دارد، به او حمله شده و باز به خودش یادآوری کرد: آنهم درست از جایی که فکرش را نمیکردم؛ از دریچه. گوشهایش، در لحظاتی کاملاً متوقف چنان تیز شد که ضربان قلب آنسوی دریچه را هم میشنید. زنش مات، خیره به روبهرو، نفس را تو داد تا جملهی نهایی را بگوید. مهرداد دیگر به دریچه نگاه نکرد. همانطور که صورتش را بالا گرفته بود، به سمت دریچه، چشمهاش را بست و مثل یک محکوم به اعدام منتظر دستور آتش ماند. حس کرد صدا از دهان زنش خارج میشود و از دریچه میگذرد. - چای میخوری؟ صدای پشنگههای آب، زیر نشیمن مهرداد پیچید. |
نظرهای خوانندگان
گذشته از نثر روان و راحت داستان هماهنگی زبان داستان با موضوع و هیجانات آن عالی بود.
-- س.ر ، Apr 2, 2010 در ساعت 11:58 PMخصوصا که در یک داستان کوتاه ایجاد فضاهای مختلف سخت است اما نویسنده خیلی راحت و روان از پسش بر آمده بود.با آرزوی موفقیت برای این نویسنده جوان و تشکر از رادیو زمانه برای انتشار داستان.
گذشته از نثر روان و راحت داستان هماهنگی زبان داستان با موضوع و هیجانات آن عالی بود.
-- س.ر ، Apr 2, 2010 در ساعت 11:58 PMخصوصا که در یک داستان کوتاه ایجاد فضاهای مختلف سخت است اما نویسنده خیلی راحت و روان از پسش بر آمده بود.با آرزوی موفقیت برای این نویسنده جوان و تشکر از رادیو زمانه برای انتشار داستان.
بی هیچ گفتگو به جهت تکنیک و مضمون، بهترین داستان مجموعه «چیزی شبیه سونیا» بود. به نظر من این داستان در حد نیمی از قدرت آن داستان نیست. اگر چه همین یک داستان هم برای اثبات افزوده شدن یک نویسنده جدی و خوش آتیه به ادبیات ایران کافی است
-- برقعی ، Apr 2, 2010 در ساعت 11:58 PMحسن این داستان اینه كه واقعی و با آدمهای مشخص هستش و نویسنده نخواسته خواننده رو سر در گم كنه. دفتر خاك انتخاب خوبی كرده. داستانای دیگه این كتاب رو خوندم من. هیچكدوم مثل این داستان اولی نیستش. مخصوصا داستانی آخر اصلن خوب نیست. تقلیدی از داستان های معروفه.
-- بدون نام ، Apr 3, 2010 در ساعت 11:58 PMدوستی که آخرین داستان مجموعه، و بهترین و کاملترین آن را محکوم به تکراری و تقلیدی بودن کرده، کاش نمونهای از این داستان را نشانمان میداد. براهنی و گلشیری؟ مقایسه کنید و منصف باشید. فارغ از نام آن دو که بسیار هم خوب نوشته اند، معتقدم جنوار گام بلندی رو به این نوع داستانهای ترکیبی اقلیمی-گوتیک است. شباهت برای برچسب زدن به یک اثر دلیل کافی نیست. اینطوری دو داستان اول هم شبیه کارهای کارور است و دادزن شبیه داستانهای احمد محمود و سوسیالیست های دهه پنجاهی و بقیه هم هرکدام شبیه یک کاری هست بالاخره. در مورد همه نویسنده ها می شود اینجوری نظر داد
-- کرم کتاب ، Apr 7, 2010 در ساعت 11:58 PM