رادیو زمانه > خارج از سیاست > گفتوگو > آخرین روزی که از زندگی تو باقی مانده | ||
آخرین روزی که از زندگی تو باقی ماندهسال ۱۳۶۵ (۱۹۸۴) خانم اولی لوست (Ulli Lust ) که آن زمان یک دختر هفده سالهی جوان بود، هنجارهای اجتماعی و شایستها و نبایستهای اخلاقی را زیر پا گذاشت و به عنوان یک دختر پانک همراه با دوستش از اطریش به ایتالیا رفت. این دو دختر جوان و عاصی چیزی جز یک تی شرت و یک کیسهخواب نداشتند. آنها از اطریش خود را به ایتالیا رساندند، به جزیرهی سیسیل رفتند و تا به خود آمدند دیدند که با جامعهای مردسالار که زن را تحقیر میکند و از زن انتظاری جز کامجویی جنسی ندارد درگیر شدهاند. اولی هفده ساله، بعد از آن که دوستش او را ترک کرد، تنها ماند، آزار دید، تحقیر شد و حتی به او تجاوز کردند. اولی لوست اکنون یک زن هنرمند اطریشی و از مهمترین و سرشناسترین نقاشان کمیک استریپ در آلمان است و در برلین زندگی میکند. او تجربهی هفده سالگیاش را در قالب کمیک استریپ یا داستان مصور روایت کرده است. این کتاب که تحت عنوان «امروز آخرین روزی است که از زندگی تو باقی مانده» Heute ist der letzte Tag vom Rest deines Lebens توسط انتشارات «آوانت» Avant در ۴۵۰صفحه در آلمان منتشر شده و در مدت کوتاهی با اقبال گستردهی خوانندگان و رسانههای آلمانیزبان مواجه گشته است. هفتهنامهی فرانکفورتر آلگماینه و شبکهی تلویزیونی اطریش و آلمان ( 3Sat) به مناسبت انتشار این کتاب گزارشهایی از زندگی خانم لوست تهیه کردند و روزنامهی تاس (taz ) چندی پیش این کتاب را به عنوان بهترین کتاب سیاسی سال برگزید. پارهای از منتقدان «امروز آخرین روزی است ...» را نقطهی عطفی در داستانهای مصور به زبان آلمانی دانستهاند و منتقدی به کنایه از این کتاب به عنوان «شریعت به ایتالیایی» یاد کرده است. دفتر «خاک» به مناسبت انتشار این کتاب با خانم اولی لوست گفت و گو کرده است.
خانم لوست، شما وقتی هفده سالتان بود عصیان کردید و به همه چیز پشت پا زدید. احتمالاً وقایع بعد از انتخابات ایران را پیگیری کردهاید. اگر شما یک دختر هفدهسالهی ایرانی بودید چه میکردید؟ علاقهی رادیو زمانه به کارم، مرا شاد کرد. وقایع تکاندهندهی بعد از انتخابات در ایران را پیگیری کردم. به انسانهایی که در چارچوب اقلیمی مملکتشان تلاش میکنند به آزادی و دموکراسی دست پیدا کنند، احترام میگذارم. واقعاً نمیدانم اگر یک زن ایرانی بودم شهامتش را داشتم که به اعتراض به خیابان بیایم. تجربهی من در مقایسه با این وقایع ناچیز جلوه میکند. شما در ۱۹۸۴ از اطریش به طرف ایتالیا به راه افتادید. سالها از آن زمان گذشته و شما الان یک هنرمند سرشناس هستید. وقتی به آن سالها فکر میکنید، به چه نتیجهای میرسید. باشهامت بودید یا خوش خیال؟ فکر میکنم زیاد از حد خوشخیال بودم و زودباور وگرنه خودم را با جامعهی مردسالار سیسیل درنمیانداختم و به دام مردهای سیسیل نمیافتادم. من در یک جامعهی آزاد در یک خانوادهی اطریشی بزرگ شدم که در آن دخترها کاملاً آزاد بودند. دلم به حال پسرهایی که همسن و سالم بودند میسوخت. آنها یا داشتند مدام با هم دعوا میکردند یا اینکه از روی خشم هر چیزی را که دم دستشان بود نابود میکردند. در حالیکه ما دخترها در مدرسه درسمان بهتر بود، مؤدبتر و زیباتر بودیم. خلاصه دلیلی وجود نداشت که زنانگیمان را به عنوان یک نقص ببینیم. در سیسیل زنانگی را یک نقص میدانستند؟ در سیسیل ناگهان من با این اندیشه درگیر شدم که زنها ناتوان و آسیبپذیرند و در نتیجه باید مراقب آنها بود. تصوری که مردهای ایتالیایی از زن داشتند برایم مهم نبود. با بیتفاوتی شانه بالا میانداختم چون به تجربه میدانستم که این تصور نادرست است.
در کتابتان مسألهی سوءاستفاده جنسی را مطرح کردید... در ایتالیا که بودم، جسم من که در واقع جلد و قالبی بود برای یک روح سرکش و ناآرام ناگهان تبدیل شد به یک مشکل بزرگ. در اطریش به دختران خیره نمیشوند. اما در سیسیل که یک جامعهی سنتی بود مردها اجازه داشتند بیشرمانه به این جسم خیره شوند و در همان حال من سرم را پایین میانداختم وگرنه خیال میکردند دختر سبکسری هستم که دوست دارد با آنها گرم بگیرد. اروتیک آخرین چیزی بود که بهش فکر میکردم. دلم میخواست راحتم میگذاشتند. در همان حال ادعا میکردند بیحیا هستم. گاهی فکر میکردم مردهایی که اطراف مرا گرفتهاند دیوانه شدهاند. وانمود میکردند که من یک الاههی سکس هستم و از دل خاک بیرون آمدهام تا نیازهای یکایک آنها را برآورده کنم. هر کار میکردم نمیتوانستم به آنها ثابت کنم که اشتباه میکنند. چون هیچکس مرا جدی نمیگرفت. بعد یک مرد جوان مافیایی هم بود که از من انتظار داشت برای او خودفروشی کنم و وقتی که من تن ندادم به این کار، قسم خورد که از من انتقام بگیرد، چون فکر میکرد «آبرو»یش را بردهام. دوستانم با این مرد بیچاره که به خاطر من آبرویش رفته بود تفاهم داشتند و همه دست به دست هم دادند و مرا از محلهشان بیرون کردند. نباید فراموش کنیم که شما فقط هفده سالتان بود. وقتی این اتفاقات افتاد، چه احساسی داشتید؟ احساس میکردم در چنین جامعهی بیماری فقط اگر منحرف باشم میتوانم احساس رضایت و خوشبختی کنم. اگر گرایشهای مازوخیستی داشتم، مثلاً میگفتم: «بسیار خوب، شماها به من که یک زن هستم احترام نمیگذارید. چقدر خوب شد اینجوری. خوشم آمد.»، وضعم بهتر بود. اما من ترجیح دادم روحم را بیمار نکنم. برای همین جنگیدم.
شما جوان اما با اعتماد به نفس بودید. داستانتان را هم از دریچهی چشم یک دختر جوان روایت میکنید. در ایران زنان و دختران جوان زیادی هستند که برای حقوق زنان فعالیت میکنند. یک دختر پانک از سالهای دههی ۱۹۸۰ اگر امروز وارد ایران بشود، چه کار میکند؟ روسری سر میکنید؟ دوست ندارم در کشوری که فقط نیمی از ساکنانش، هر چقدر هم که تزویر و ریا کنند از حرمت و احترام برخوردارند، زندگی کنم. امروز هم در کشورهایی که حقوق زنان زیر پا گذاشته نمیشود، احساس خوبی ندارم. برای مثال، من اعتقاد دارم که روسری بیحرمتی به زن است. اگر مبنا را بر این گذاشتهاند که زن باید موهایش را بپوشاند تا مردها تخیلات کثیف به ذهنشان نیاید، باید گفت که هم زنها و هم مردها به خوبی میدانند که حجاب مانع از تخیلات جنسی نیست. بهتر است که مردها خودشان مسئولیت تخیلاتشان را به عهده بگیرند نه اینکه این مسئولیت را بر دوش زنها بگذارند. یکی از موضوعاتی که به زندگی شما جهت داده، آزادی است. بعد از همهی این ماجراها نظر شما نسبت به آزادی چیست؟ من در برلین زندگی میکنم. ما همین چند وقت پیش بیستمین سالگرد انقلاب صلحآمیز ۱۹۸۹ را جشن گرفتیم. چند ماه قبل از ۹ نوامبر ۱۹۸۹حتی نمیشد تصورش را کرد که آلمان شرقی و حکومت خودکامهی سوسیالیستی اصلاحپذیر باشد. بعد ناگهان آلمان شرقی مثل خانهای از جنس مقوا فروریخت. ولی از بیرون اینطور به نظر میآمد. در واقع آن رزیم سوسیالیستی به سادگی از بین نرفت. بلکه هزاران نفر به طور منظم برای اصلاحات در خیابانها تظاهرات کردند و دست آخر یک سیاستمدار قدرتمند به نام گورباچف که از جریان اصلاحات طرفداری کرد باعث شد حکومت تغییر کند. چند سال بعد ازین وقایع با یک پروفسور فلسفه که طرفدار حکومت آلمان شرقی بود مصاحبه کردم. او ادعا میکرد که زندگی مردم در جمهوری دموکراتیک آلمان به مراتب بهتر بود. میگفت در آلمان شرقی آزادانهتر زندگی میکرد تا در آلمان متحد. پرسیدم: «پس دیوار چی؟» گفت: «دیوار، بله، دیوار. ما البته میدانستیم که دیوار هست. اما این را هم میدانستیم که آدم نباید آن طرفها پیدایش بشود. چون ممکن است تیر بخورد و کشته شود.» من و این استاد فلسفه ظاهراً درک و دریافت متفاوتی از آزادی داشتیم. در نظر من آزادی یعنی انسانها بدون توجه به جنسیت یا ملیتشان از حرمت و احترام برخوردار باشند و بتوانند تواناییها و استعدادهاشان را در جامعه به کار بگیرند. برای این استاد فلسفه آزادی عبارت بود از اینکه خود را به حاکمان خشونتطلب نزدیک کند با این امید که سهم بیشتری به او تعلق بگیرد. عادلانه است که او امروز جزو بازندگان تاریخ است. آرزو میکنم که جوانان اصلاحطلب و آزادیخواه ایران امیدشان را از دست ندهند و تسلیم نشوند. اطمینان دارم به زودی نام آنها در میان برندگان تاریخ فهرست میشود. اولی لوست در رسانههای آلمانی زبان: • گزارش ویدیویی فرانکفورتر آلگماینه • گزارش تلویزیون فرهنگی اطریش و آلمان • وبسایت اولی لوست • چند صفحه از داستان مصورِ «امروز آخرین روزی است که ...» |
نظرهای خوانندگان
به عنوان یک زن ایرانی وقتی این مصاحبه را خواندم دلم پر از امید شد. به نظر می آید که این خانم هم تجربه های مشابه با زن های ایرانی را دارد. مصاحبه ی واقعاٌ درخشانی بود. از دفتر خاک متشکرم.
-- آذین ، Jan 22, 2010 در ساعت 06:43 PMمن بعد از خواندن این جمله خانوم لوست که میگوید (من اعتقاد دارم که روسری بیحرمتی به زن است) به یاده بعضی از زنان ایرانی در خارج از کشور افتادم که ادعای تلاش برای ازادی و برابری برای زنان ایرانی میکنند ولی خود هنوز دست از حجاب برنداشتن ای کاش ایران هم زنانی مثل اولی اوست داشت که فریاد بزند حجاب ننگ زنان است از بیچاره گی ما مردان است
-- Kia ، Jan 24, 2010 در ساعت 06:43 PM