یا مقلب القلوب و...
مرضیه ستوده
babooshkaxxx@yahoo.com
بی وقتیهای فخری وقتهای خاصی بود، خاصه وقتی خانه را رفت و روب میکرد، قشنگ همه جا برق میزد، گلدانها را صفا میداد، دست میکشید به خواب قالی، مات میشد به نقش نارنج و ترنج. چای را که دم میکرد، دلش هوا میکرد یکی از در بیاید از تمیزیی خانه حظ کند و در استکان کمرباریک که تازه خریده بود، چای بخورند و از این روزگار غدٌار یکی او بگوید، یکی فخری. یکی دو بار به سرش زده بود بپرد تو خیابان یقهی یکی را بگیرد. گنجشکها را روش نمیشد به کسی بگوید، حتی به برزو، فقط یک بار دم به گریه و خنده به خان دایی گفته بود. اگر بی هوا چشماش میافتاد لب هرٌهای، کنار حوضی، لابهلای درختها گنجشکهای فرز و چابک که معلوم نیست چه رنگیاند انگار رنگ خاک، با آن حرکات موزون، نوکهای ظریف، سرهای چرخان بیقرار به پچپچه و لولیدن در هم، بی وقفه، بی انتها، لبریز از جیک جیک مستان... بی وقتیاش میکرد. دم به گریه دلش میخواست یکهو آن عیش و خوشی را فریاد کند تو سینهی دیگری تا شادی در شادی بشود. بعد از مردن خان دایی، این اواخر که میرفت کنار دریاچه، آبی آبی آسمان و دریا آنجا که مرزهاشان یکی میشود در آن خلاء بیکرانه، دلشورههایش را به موجها میسپرد. موجها نرم نرم در هم غلتان و هزارپاره خورشید در آب تا برق برق آینهها و نسیم دریایی که پیچیده بود به موهاش، انگار که این همه در کار عشقورزی، فهمیده بود که باید تو سینهی خودش فریاد کند.
عکس خان دایی کو؟ کجا جا ماند؟ داده بود آن عکس را بزرگ کرده بودند. میخواست خاطرهی خان دایی را برای امید و نوید زنده نگه دارد. تازه آمده بود کانادا که خبرش را شنید. زده بود خودش را، پشت هم خنج کشیده بود به گونهها، همسایهها هاج و واج، گرفته بودنش. دوست و آشنا آمدند حلوا پختند، همدردی کردند. به دوستان پارسالی، از خان داییی هزار ساله چه بگوید؟
عکس خان دایی کو؟ وقت اسباب کشی که هی از این زیرزمین به آن بالا خانه میشدند کجا جا ماند؟ حیف از آن برق چشمها، کجا گم شد؟ برق چشمهای خان دایی، برق چشمهای کسی بود که خود به خود در پیوند با شادیی دیگران، در پیوند با معجزههای کوچک از بقبقوی این قمریها بگیر تا طراوت بنفشه، تا شادیی دست به دست دادن فخری و برزو، تا بوی گس اقاقی، تا ماه شب چهارده، تا چشمک چشمک ستاره و هی کهکشان در کهکشان. در آن عکس، فخری داشت دفتر عقد را امضا میکرد. خان دایی دفتر را گرفته بود جلو عروس و داماد. خندهی پیروزی و برق شادیی چشمهای خان دایی، داستانهای تودرتوی روزهای خوش زندگی فخری بود.
فخری عزیز بابا بود. پدر راضی نمیشد دخترش را شوهر دهد. میگفت زود است. برزو دست به دامن خان دایی شده بود. چه شبها که خان دایی با پدر فخری تخته بازی میکرد و به او میباخت تا او هر چه دلش بخواهد کرکری بخواند و بعد خان دایی برود سر اصل موضوع. هر بار که میآمد چند خوشه اقاقی غرق در غنچه از درخت خانهشان می چید و میآورد. اتاقها آکنده از عطر اقاقیا می شد. تازه، بعد از پدر فخری، عالم تاج عمهی فخری باید راضی میشد. عالم تاج برای خودش عالمی بود. ابروهای قیطانیی وسمه کشیدهاش را لنگه به لنگه بالا میانداخت، با سینیی چایی ریز رنگ میگرفت سر میجنباند: به کس کسونش نمیدم، به همه کسونش نمیدم، به راه دورش نمیدم... و همینطور توفان چشم و ابرو به پا میکرد تا آخرسر که بگوید آیا بدم، آیا ندم. بعد چشمهاش را ریز میکرد، قیطانهاش را بالا نگه میداشت یعنی که نه، دختر نمیدیم. یعنی که حالا حالاها باید بدویی. ِجزٌِ خان دایی را درمیآورد. هی خان دایی را میکشید گوشه کنار، قیافهاش را مرموز میکرد میگفت یک خواستگار پیدا شده، همچین...
عکس خان دایی کجاست؟ کجا جا ماند؟ فخری و برزو از همدیگر میپرسیدند، هر چی میگشتند پیدا نمیکردند. بعد میگذاشتند تقصیر همدیگر، جر و منجر.
از کی دیگر برزو به گوشش گندم گندم نخوانده بود؟ از حمام که میآمد موها آبچکان، مژههاش خدنگ، گندم صدایش میزد. بگومگوشان که میشد با حرص بهش میگفت خارخاسک. فخری دلش برزوی آن وقتها را میخواست که وقت کامگیری، هرم نفس را مبادا که یکسر بسوزاند، ازپشت گردن، از خواب موها، ببوسد تا گودیی کمر، گندم گندم بگوید.
هر چی به زندگیاش فکر میکرد که چی شد که همچین شد، گیجتر میشد. باورش نمیشد تن داده باشد به این همه... این همه چی؟ در تعریفی نمیگنجد همینطور آدم هپلی هپو از هم متلاشی شود. چقدر بلا باید سر آدم بیاید تا آدم خودکار هی تن دهد و هی دندهاش پهن شود؟ هر چه عمیقتر فکر میکرد گیجتر میشد، تنش سرٌ میشد میرفت جلو آینه خودش را ویشگون میگرفت. بلند بلند با خودش میگفت از کی نوید اینطور ناخن میجود؟ هان؟ از کی امید گرپ گرپ سر به دیوار میکوبد؟ یادش نمیآمد هر چه فکر میکرد که حد و مرزش را به خاطر بیاورد نمیتوانست. در هزارتوی روزهای جا به جایی و انتظار انتظار انتظار تا آمدن برزو، گیج و سر در گم میشد. در چنبرهی همان سر درگمیها، زد به الکی خوشی. میرفت کنسرت اندی و کورس میرقصید، جیغ و ویغ میکرد، هورا میکشید و در شبهای شعر و بزم های محفلی مست میکرد، اشکهاش با ریمل سیاه سیاه میریخت رو گونههاش. داوود میگفت بس کن فخری.
زمان جنگ، در وانفسای بمبارانهای تهران، یک بمب نزدیک خانه شان رمبید. فخری و برزو افتادند به این در و آن در زدن که از ایران خارج شوند. با کوهی از مشکلات روبرو بودند. دست خالی با دو تا بچه. داوود، رفیق سالیان برزو چند سالی بود کانادا زندگی میکرد. قرار شد فخری و بچهها قاچاقی بیایند پناهنده شوند تا برزو پول تهیه کند و به آنها بپیوندد. داوود بهشان گفت نه. از کانادا، از قوانین و مشکلات بهشان گفت که طریق پناهندهگی طول و تفصیل دارد. آنها، از آنجا، از تهران، میگفتند شش ماه بیشتر طول نمیکشد. شبهای بمباران فخری قلبش میرمبید. فخری جاکن شده بود.
روزی که فخری و بچهها رسیدند، داوود فخری را نشناخت، امید و نوید را هم که ندیده بود. تا وقتی که پلیس فرودگاه اسم داوود را تو بلندگو گفت داوود رفت دید که دارند از فخری انگشت نگاری میکنند. بچهها هم زل زده بودند به انگشتهای سیاه مادرشان. موهای بلند و خرمایی فخری که حالا زرد زرد بود بالای سرش کپه بود و یک سنجاق نوک تیز هم از تو موهاش رد شده بود. وقت انگشت نگاری سرش را که هی دولا میکرد سنجاق میرفت تو چشم مامور اداره اقامت. قیافهی فخری مثل همهی آدمهایی بود که با خودشان جنگ داشتند که اگر کانادا کشور مهربان و انسان دوستی است چرا در بدو ورود، باید این همه دروغ بگویند.
امید بیصدا گفت : مامان حالا می تونیم حرف بزنیم؟ فخری گفت: آره مامان جان این آقا هم عمو داووده. صدای فخری از ته چاه در میآمد. ترس خورده، دست بچهها را چنان محکم گرفته بود که ناخنهاشان کبود شده بود. نوید خودش را به مادرش فشار میداد و بغض کرده بود.
از در سالن فرودگاه که آمدند بیرون تا سوار ماشین شوند، باد لولهشان کرد. آنها نمیدانستند که چطور مثل داوود پشت به باد کنند، رسیده نرسیده، درجا، باد و بوران دریدشان. نوید زد زیر گریه. داوود بغلش کرد و گفت: چیزی نیست عموجون، باد است باد. تو ماشین، فخری و داوود برای اینکه با هم غریبی نکنند یاد گذشتهها کردند که با برزو و برو بچههای کوی دانشگاه، کوه میرفتند. اما داوود نگفت که وقتی برمیگشتند، فخری که روسری از سر باز میکرد موهاش شلال شلال میریخت روی شانههاش و میگفت آخیش... داوود چطور دلش میلرزید.
فخری زود جا افتاد. با ذوق و شوق زندگی جور میکرد. از این و آن، از دوست و آشنای داوود، وسائل دست دوم دست سوم جور میکرد همه را خودش جلا میداد خوشگل میچید تو زندگیاش. شبها تا دیروقت زبان میخواند. روزها هم در یک کافی شاپ کار میکرد. خیال داشت آرایشگری بخواند و سالن باز کند. تر و فرز به بچههاش میرسید. به قر و فر خودش میرسید. هر روز یک جور لباس میپوشید و موهاش را مدل میداد. یک روز دم اسبی، یک روز جمع میکرد بالای سرش، یک روز تل میزد. وقتی تل مخمل میزد ابروهاش، تا به تا، انگار سر جنگ داشت با آدم، عرصه بر داوود تنگ میشد. اوایل هر وقت میخواستند از در بروند بیرون، دست میکرد تو جالباسی دنبال روپوش و روسری. بعد همه با هم میخندیدند. طول کشید تا از سرش افتاد. رفته رفته حالتش تغییر میکرد. توی چشمهاش تمنا بود. نی نی چشمهاش با شیطنت برق میزد.
جواب درخواست پناهندهگیی فخری بعد از یکسال رد شد و وکیل تقاضای فرجام کرد. توی دادگاه، پس ِ دروغهایی که گفته بود برنیامده بود. شبی که تلفنی به برزو گفت که چی شد، مست کرد. و شبهای دیگر هم مست کرد. دیگر زبان نمیخواند، بچهها که میخوابیدند بالا سرشان یک فصل زار میزد بعد ودکا میرفت بالا. تو عالم مستی حواسش به بچههاش بود به کوچکترین صدا، هشیار میگفت چیه مامان جان...
پس بابا کی میآد؟ پس بابا کی میآد؟ برزو آن طرف آبها جلز و ولز میکرد، برای فخری و بچهها پرپر میزد. فخری درمانده، سعی میکرد یکجوری حالیشان کند که باید صبر کنند تا کارهایشان درست شود. بچهها نمیفهمیدند کدام کارها، اما میدانستند که آن کارها مربوط به پاکتهایی است که شبها فخری از توی کشو درمیآورد و کاغذ روی کاغذ دسته میکند و بالایشان به فارسی مینویسد: کمک هزینه، بیمه، دادگاه، اداره اقامت.
نوید ناخن میجوید، آنقدر میجوید که خون میزد. دکتر پماد تلخ داد بود که بمالند به ناخنهاش. همانطور تلخ تلخ میجوید. امید جوشی که میشد، سر و کلهاش را میزد به در و دیوار. سرش ورم میکرد، پیشانیاش کبود میشد. مشاور مدرسه، فخری را خواست. فخری و داوود با هم رفتند. مشاور گفته بود اگر یک بار دیگر آثار خشونت در سر و صورت امید دیده شود، بچه را از او میگیرند. فخری چنان نعرهای زده بود که مشاور همانجا پس افتاده بود. یورش برده بود تو صورت میس مورگن،: کسی که بتونه بچهی منو از من بگیره هنوز از کون ننهاش نیفتاده پایین. بعد هم زده تخت سینهی داوود که ترجمهش کن. البته برای فخری کلاس راه زندگی سالم و جلسه خودیاری گذاشتند که اجباری بود و باید حتما در کلاس حاضر میشد.
هر چه سرنوشت بیرحمتر میشد، زندگی در فخری بیشتر میجوشید. زبانش راه افتاده بود به دوست و آشنا کمک میکرد، میبردشان این اداره، آن ادراه، برایشان ترجمه میکرد. توی آرایشگاهی کار گرفت. درآمد خوبی داشت. میگفتند دستش سکه دارد. به دوستانش میرسید. برای بچههاشان اسباب بازی وشکلات میخرید. همراه تازهواردی که پسرکش سرطان داشت، رفته بود بیمارستان کودکان. وقتی آمده بود خانه، نمیتوانست درست با امید و نوید حرف بزند، قلبش نمیکشید راحت بگوید چیه مامان جان... چشمهای ترش خمارتر، نگاهش گنگ، داوود نگاهنگاش میکرد، حالا داشت تو لیوان ودکا میریخت و توش لیمو میچکاند به داوود میگفت: هی به من بگو این کوفتو نخور، پس چی کار کنم؟ تو تا حالا بچهی کچل دیدی؟ هی سر کچلشو ماچ کردم گفتم آقا خرسه رو ببین. براش یه خرس خریده بودم که طبل میزد.
همانجا تو آرایشگاه، داده بود روی سینهی چپش یک پروانه خالکوبی کرده بودند. هر وقت داوود میرفت خانه شان، یک بال پروانه را بیرون میگذاشت. یک دامن ابریشم مشکی داشت که وقتی میپوشید انگار هیچی تناش نبود. وقتی مست میکرد از عاشقهای دلخستهاش توی کافی شاپ برای داوود میگفت. یک شب شیشهی آبجو را پرت کرده بود به داوود که مگر تو مرد نیستی. قلبش که میرمبید، نفسنفس که میزد، پروانه روی سینهاش دور و نزدیک میشد.
داوود سخت به خودش میپیچید. نه راه پس داشت نه راه پیش. چشمهای امید انگار چشمهای برزو، انگار برزو داشت نگاش میکرد. گذشتهها، زمان دانشجویی، با اینکه مذهبی نبود جذب دکتر شریعتی شده بود. برای خودش مرام داشت. گرچه سالها بود برزو را ندیده بود اما رفاقت برزو را در قلبش حفظ کرده بود و به آن احترام میگذاشت انگار که به بخشی از وجود خودش احترام بگذارد. بعد هم، دورش پر بود. شهر فرنگ از همه رنگ، از این رابطههای به آزادی رسیده، سهتایی، چهارتایی، ضربدری که ناغافل میپریدند روی کول هم و بچههای بیچاره چشمهاشان قیقاج تاب برمیداشت.
اما میمرد و زنده میشد برای لحظههای گیج و مستآلود فخری. وقتی که تلخوش خوب میزد بالا و یاد خان دایی میافتاد، داوود منتظر پرپر میزد تا فخری یکهو اشکهاش میان خندههاش گم شود و ادای عالم تاج را درآورد، روی میز رنگ بگیرد، ابرو تا به تا کند: به همه کسونش نمیدم، به راه دورش نمیدم...
داوود دوست دختری داشت از چند سال قبل، دختر ریزه میزهای بود اهل اوکرائین. مدتی بود رابطهشان سرد شده بود. در واقع، رابطهای شکل نگرفته بود. هیچوقت نمیتوانستند مغز میوهی دلشان را برای هم بگویند. به مرور همان حرفهای نصفه نیمهشان هم ته کشیده بود. حالا داوود میرفت سراغش و چنان با حرارت میپیچید به او که دخترک نشئهی لذت، هاج و واج میماند.
فخری زیرزمین خانه را آرایشگاه کرده بود. یکشنبهها، مشتریها و همشاگردیهاش میآمدند. امید و نوید بهشان میگفتند، گنگ فخری. مجلس زنانه بود. لخت میشدند، مومک میانداختند، موهاشان را رنگ و ورانگ و ناخنهاشان را جیگری میکردند. بند که میانداختند، آخ و واخ میکردند. نوید از تو حیاط میشنید و هراسان میشد. هر هفته، هر یکشنبه، همینها را به هم میگفتند: وااا خوش به حالت تو اصلا پروپات مو نداره. کوفتت بشه چند پوند کم کردی؟ موهای سرم میریزه. ویتامین ئی میخوری؟ چکاپ سالانه رفتی؟ فروشگاه فلان حراج کرده چه حراجی. این رنگ چه بهت میآد، جان من؟ بعد شورت و کرستهای نو خود را به هم نشان میدادند، از جلوهی سینههایشان زیر تورهای دانتل و ابریشم گونه هاشان گل می انداخت، چشمهاشان برق میزد. عصر که میشد، فخری بساط را میآورد، صفا. مشروب که میگرفتشان دل غشه بود. همهشان یا طلاق گرفته بودند یا شوهرها در راه بودند. رابطههای دوم و سوم هم تقاش درآمده بود. همه از دم، یکی دو تا بزغالهی افسرده داشتند که تنها تو اتاق زل زده بود به صفحهی تلویزیون. یک تنه زیر بار زندگی، یک تنه سر و کله زدن با بچههای عاصی، پیرشان کرده بود. پیر بیعزت شده بودند.
فخری میگفت: بس کنید دلم ترکید، چسناله موقوف. نوارعربیی خودش را میگذاشت میگفت اوسٌا مسته. شال بلند قرمز و مشکی که شرابههاش پولک پولک بود میبست دور باسناش. گرهها برجسته، یکی این طرف، یکی آن طرف. سرتا پاش ریز ریز، جنبان. تا نوار بخواند چشمهاش را میبست، یادش میآمد گذشتههای دور در مهمانیها میرقصید، برزو با شیفتگی نگاش میکرد و غیرتی میشد. سر خم میکرد روی سینه، صبر میکرد شادیی موسیقی در جانش روان شود در سینهاش بشکفد... تی تا تی تا، تامپ تامپ... سرش را آرام به عقب خم میکرد دستهاش را میبرد بالا سق میزد، تشتکهای خیالی را تکان تکان میداد. تی تا تی تا، تامپ تامپ تی تا تی تا... شادی و طرب دور کمرش به کش و قوس، پروانهی بیقرار زیر شلال ابریشم پیدا و ناپیدا، پولکهای براق لرزان لرزان، مواج. هی هی کنان دست میزدند، هلهله میکردند.
فخری دیگر نمیتوانست مثل آنوقتها برقصد، دست به قفسهی سینه، پس پسکی میرفت عقب، مینشست زمین. همانطور که خندههاش کش میآمد ادای مشاور جلسهی خودیاری را در میآورد، دستهاش را میگذاشت وسط پاش، کشالههای رانش را فشار میداد، به انگلیسی میگفت: با بدن خودتان راحت باشید. به خودتان اهمیت دهید. خوشحال باشید و حمام خوشبو بگیرید. بعد انگار که مشاور آن جا نشسته باشد همراه با بیلاخ، فحشهای آبدار میداد.
بعد تلفن میزدند پیتزا سفارش میدادند. همگی دِ بخور. نخوریهایی که هفتهی پیش کرده بودند برمی گشت سرجاش. آخر شب فخری دست به قفسهی سینه، مهمانها را بدرقه میکرد.
سه سال آزگار گذشت. امید و نوید به دوریی پدرشان عادت کردند. با داوود اخت شده بودند. با هم سینما و استخر میرفتند. شبها قبل از خواب با هم کشتی میگرفتند. داوود اسب و شتردوکوهانه میشد، نوید را روی پشتش دور اتاق میگرداند.
عزیز خانم تلفن میزد به فخری میگفت: یه فکری برای برزو بکنین بچهم قرصی شده. خراب شه این راه خارج. نکنه کاسهای زیر نیمکاسهست. فخری همینطور که تو دلش میگفت تو یکی خفه بمیر، به آرامی براش توضیح میداد که دست ما نیست.
تا روزی که انتظارها سرآمد. قوانین انسان دوستانهی کانادا، فخری را به عنوان شهروند پذیرفت. و عاقبت برزو آمد. داوود کم کم یادش آمد که برزو چه خندهاش شیرین بود وقتی میخندید صورتش در یک آن میدرخشید. حالا همدیگر را بغل میکردند به سر و صورت هم دست می کشیدند و هی میگفتند خودتی؟ تو چشمهای هم دنبال گذشتهها بودند. از خاطرات تکه پاره، گفته نگفته، میگفتند یادته؟ بچهها مینشستند روی زانوی پدرشان، یکی این طرف، یکی آن طرف. به امید میگفت بابا چه بزرگ شدی. فخری هم ذوق زده جورواجور خوراکی جلوشان میگذاشت. امید و نوید سرشان را کج میکردند تو صورت پدرشان خوب نگاهش میکردند بعد پقی میزدند زیر خنده. فخری و برزو تا مدتها آرام نمیگرفتند. گوشه کنار، تو بغل یکدیگر اشکهای هم را پاک میکردند. برزو دیگرشکل آنوقتهاش نبود، به جذابیی عکسهاش نبود. موهای جلوی سرش ریخته بود و دستهاش را که مدام میلرزید، زیربغل میگذاشت و فشار میداد. از همان توی فرودگاه دیدند که میلرزد.
فخری یک ماه مرخصی گرفت. مثل پروانه دورش میگشت. هر روز صبح زود راه می افتادند به ادارههای مختلف میرفتند تا بقیه ی کارهایشان درست شود. عصرها هم از این دکتر به آن آزمایشگاه تا برزو حالش بهترشود.
فخری دلش می خواست تند تند برزو را همه جا ببرد. همه جا را نشانش دهد و همهی این سه سال را فشرده مثل یک توپ بکند بگذارد کف دست برزو. اما چارهش نمیشد. هر چه یادش میداد، باز عقب بود. عقب میماند. همه جا فخری جلو بود. همه جا فخری حرف میزد. یادش میداد چطور بلیط اتوبوس بخرد و اگر ده تایی بخرد ارزان ترست.
برزو برنامه ریز کامپیوتر بود، زبانش هم خوب بود یعنی فکر میکرد زبانش خوب است. حالا دنبال کار میگشت. کار کجا بود به این تر و فرزی. هر روز عصر به کلاسهای مختلف میرفت. در کلاس کاریابی گفته بودند که در کانادا باید یاد بگیرید چطور خودتان را بهتر عرضه کنید. این جمله را تکرار میکرد و غش غش میخندید. دیگر خندهاش شیرین نبود.
از تو روزنامه کار پیدا میکرد. هی تلفن میزد، پیغام گیر جواب میداد. کشیک میکشید بچهها تو اتاق نباشند بعد تلفن میزد، شمرده حرفهایش را از روی نوشته میخواند، پیغام میگذاشت. روزنامه تو دستهاش خش خش میکرد. یک روز بالاخره قرار مصاحبه براش گذاشتند. داوود دم در ایستاده بود تا به موقع برساندش. توی راهرو فخری داشت کراواتش را میزان میکرد. دست کرد تو موهای فخری با خنده و پچ پچ تو گوشش نجوا کرد. فخری آمد دعا بخواند بلد نبود هی خدا خدا کرد.
تمام بار زندگی رو دوش فخری بود. همین طور که توی این سه سال بود. حالا برزو هم اضافه شده بود. دم نمیزد. سخت کار میکرد. آن هم آن کار لعنتی، همهاش سرپا. بچهها و برزو و خانه را راه میبرد، بهشان روحیه میداد و برای یکشنبهشان برنامه میگذاشت. خودش را یک جوری راه میبرد که انگار کمرش درد نمیکند. بهش میگفتند: فخری یه دقه بشین. میگفت: وا من که چیزیم نیست.
برزو روز به روز عبوستر میشد. چون اغلب روزها تنها بود، فخری یک قناری خریده بود چهچه بزند که تو خانه سکوت نباشد.
جواب مصاحبه منفی آمد. معلوم بود، همانطور که جواب مصاحبههای بعدی هم منفی میآمد. برزو کم رو بود هر چه تمرین میکرد که تو چشم مصاحبه کننده نگاه کند، باز میرفت آن جا زل میزد به گلدان روی میز یا نقش دیوار و هی عرق میریخت تا جملهها را سرهم کند.
نوید باز ناخن میجوید آنقدر میجوید که خون میزد. برزو به پروپاشان میپیچید که توی خانه فقط فارسی. و اجازه ندارند درهم برهم فارسی انگلیسی حرف بزنند. اجازه ندارند وقتی شوخی یا کتککاری میکنند، انگلیسی حرف بزنند و هی پدرشان را گیج و ویج بکنند که نفهمد کدام به کدام است و بعد فخری که میآمد میانه را بگیرد، ترسناک هوار میزد سرشان، شما زن و بچهی من نیستید.
روزهای شنبه به اصرار برزو، بچهها میرفتند کلاس فارسی. بچهها میخواستند لم بدهند کارتون شنبه صبح را نگاه کنند، به زور از پای تلویزیون میکندشان، خرکش میبرد. نوید پشتش انگشت وسط نشان میداد. امید دعواش میکرد. یک روز نوید لب و لوچه آمده بهش گفته بود نمیخوام، عمو بهتر از تو اسب میشه.
فخری از سر کار تلفن میزد به داوود، فین فین میکرد و میگفت: از صبح تا شب تو خونهس پا نمیشه یه غذا درست کنه بسکه همبرگر سق زدیم مردیم خودش نون پنیر گوجه میخوره. از صبح تا شب عنق منکسره، به قناری هم اخم میکنه. هی یقه ی ما رو میگیره میگه تو خونه فقط فارسی هی میگه شما زن و بچه ی من نیسین. بگم ها، از اولش همین جور بود وقتی من دماغمو عمل کردم تا چند وقت با من کاری نداشت میگفت تو فخریی من نیستی. به من میگه دوریی شماها منو به این روز انداخته بعد دستاشو که تو هوا لق میخوره میگیره جلو چشمای من. اون وقتهام میلرزید، عموش بهادرخان رو که گرفته بودن همینطور خاکستر سیگارش تو هوا میریخت رو فرش. هی میگه باید برگردیم ایران. بروز نمیده به تو هم شک داره. چشم نداره دوستای منو ببینه، میگه اینا همه شون الکی خوشن. بهش میگم خوشیی غیرالکی چه جوریه؟ جواب نمیده. جواب نداره که بده. باز میاد دستاشو که تو هوا لق میخوره میگیره جلوی چشمهای من، میگه باید برگردیم ایران.
فخری شده بود مثل یک جوجه، از وقتی هم که موهاش را پسرانه کوتاه کرده بود راه که میرفت از پشت انگار امید. مینشست تو حیاط زیر درخت تناور بلوط، خودش را در هیاهوی گنجشکها رها میکرد. در این رهایی، در این وقفه، هشیار میشد. کم کم یادش میآمد که در این سالها، هر روز، ذرٌه ذرٌه، انگار یک تکه از خودش را چال کرده. یادش میآمد در و بیرون، تو اجتماع، با مشتری، با صاحبکار، با صاحبخانه، با وکیل، با ادارهی بیمه، با مشاورمدرسه، هر وقت که حرف زده، کم آورده. درست نتوانسته جان کلام حرفش را، جوهر حقیقیی خودش را به انگلیسی بگوید. بریده بریده گفته، اما مجبوری وایستاده تا آنها با اعتماد به نفسهای آهنین، راحت حرف خودشان را بزنند. هی از خودش زده، هی از حرفاش زده، هی حذف، هی کوتاه آمدن، دست پایین گرفتن، چی از آدم میماند؟ زیر امواج همهمهی گنجشکها دچار وهم میشد. انگار از کائنات دیگر صداش میزدند. خیالاتی میشد. خیال میکرد در میزنند، بلند میگفت کیه؟ خان دایی شمایین؟ سبک میشد، پرواز میکرد، خودش را میبرد به صبحهای جمعه که خان دایی حلیم داغ میآورد، عطر گندم و دارچین تو سفره پخش میشد. خان دایی خودش حلیم را میکشید، کاسه کاسه میکرد دست به دست میگرداند. انگار تکهای از نشاط درونش دست به دست میگشت. خیال حیٌ و حاضر خان دایی حالش را جا میآورد. پا میشد بساط پیک نیک یکشنبه را آماده میکرد.
شب و نصف شب تو تاریکی، نفساش را با دم و بازدم برزو یکی میکرد. باهاش هم نفس میشد. برزو را بیدار میکرد، قربان صدقهاش میرفت. دستهاش را ماساژ میداد، از گردهی بازو قشنگ ماساژ میداد تا بند بند انگشتها، انگشت به انگشت. هر بند را بند به بند هماهنگ میکشید. همزمان، تو تاریکی زل میزد تو سیاهیی چشمهاش. انگار که بخواهد درونش را بتاباند تو چشمهای برزو. خیره نگاش میکرد و از روزهای سیاه فراق میگفت، از شبهای تار غربت که دیوها شبیخون میزدند. حالا، طلسم دیو باطل میکرد. باز از سر نو، از گردهی بازو تا بند بند مفاصل، تا برزو نفساش گیرا شود، تا بغلش کند، تا زناشویی از سر بگیرد.
آخر هفته چند روزی تعطیلات بود. دسته جمعی با دوست و آشنا میرفتند لب دریا. امید و نوید پشت ماشین با دیگر بچهها آتیش میسوزاندند. قفس قناری را هم با خودشان آورده بودند. ترجیع بند چهچه زدنهای قناری، ریتم آهنگ مامان فخری، مامان فخری بود. تا بچهها فخری را صدا میزدند، قناری پر ریزههاش پوش میشد چهچه میزد. بزرگترها حواسشان بود کجا اطراق کنند و چادر بزنند. چادر زدند. آتش روشن کردند. بساطشان را ولو کردند. خوراکیها را روی میز و نیمکت چیدند.
فخری تو خودش بود. فخری سینهاش سنگین، نفسش تنگ بود. دستش را که روی قلب میگذاشت، برزو نگران نگاش میکرد. داوود کنار ساحل، رو ماسهها اسب شده بود نوید رو پشتش سوار بود. امید بی خود بی جهت از خنده ریسه میرفت.
فخری بیقرار نشست کنار آتش. برزو از پشت شانههایش را گرفت، تو گوشش گندم گندم خواند. فخری قلبش جاکن شد. ناگهان سیلی از بغضهای فروخورده، تو سینهاش بیامان خروشید و اشک لب پر زد. هراسان، وحشتزده، نفسهای عمیق کشید. نفس بالا نیامد. دست به گریبان به خودش میپیچید. پیچ و تاب تناش کنار آتش به تندیسی جادو شده میمانست.
دریا آرام بود. صدای خندهی بچهها دور و نزدیک میشد. ماه کامل بود. باد نمیآمد. نسیم هم نبود. وزشی عطر اقاقیا را در مشام فخری جا به جا کرد. صفیر مرغی از دور دورها هوا را شکافت. عطر اقاقی گیجاش کرد. سینهاش چنگ چنگ شد. خواست دعا بخواند، نتوانست. نمیدانست. یکهو بلند بلند با هق هق خواند یا مقلب القلوب والابصار... سال تحویل، کنار سفرهی هفتسین، خان دایی میخواند. صدایش بغض آلود، چشمهایش تر، از ژرفنای جان با خلوص میخواند و طلب میکرد یا مقلب القلوب ...
بچهها وحشتزده به دو آمدند. نوید با گریه میگفت: مامان فخری مامان فخری گریه نکن. امید خودش را میزد. قناری خود را به میلههای قفس میکوفت، پر میریخت. عطر اقاقی در جان فخری پیچید و پیچید. دندانهاش کلید شد. پروانهی بیقرار روی سینهاش آرام گرفت.
در اورژانس، زیر چادر اکسیژن، فخری هوش آمد. فخری بیدار شد. با فاصله بیدار شد، با امان بیدار شد.
حالا وقتی زیر درخت بلوط مینشیند، در گریزپایی لحظات سرشار، از سر احتیاج نیست که بیوقتیاش کند، حالا خود جزئی از جیک و پیک گنجشکهاست... با آن حرکات موزون، نوکهای ظریف، سرهای چرخان بیقرار به پچپچه و لولیدن در هم، بیوقفه، بی انتها...
|
نظرهای خوانندگان
مرضیه عزیز خوشحالم کردی با این داستان. کمی به اوکانر نزدیک شده ای و به قول اینوری ها اپیفنی هم داشته ای...
-- ونداد زمانی ، Jan 19, 2010 در ساعت 05:08 PMیاد دوران هیجانات واژه بخیر!!!