رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستان ما > سفر شب و ظهور حضرت | ||
سفر شب و ظهور حضرتبهمن شعلهور«سفر شب و ظهور حضرت» نوشتهی دکتر بهمن شعلهور اولین بار در سال ١٣٤٥ با نام مثلهشدهی «سفر شب» منتشر شد. اما بعد از چند ماه نسخههای آن از بازار کتاب جمع شد و نویسندهاش از ترس جان، مجبور شد از ایران فرار کند. از آن زمان تاکنون نسخههای زیراکسشدهی این کتاب به طور غیرقانونی توسط دستفروشان و کهنهفروشان در اختیار جوانان کتابخوان قرار گرفته و دست به دست گشته است. دکتر بهمن شعلهور فصل هفتم و هشتم این رمان را که داستانهایی نسبتاً مستقل اند در اختیار دفتر «خاک» قرار داد. این دو فصل با نظارت نویسنده و با حفظ رسمالخط کتاب به همان صورت تاریخی و با تغییرات جزئی در دو نوبت در دفتر خاک منتشر خواهد شد و سپس گفت و گویی با بهمن شعلهور انجام دادهایم که آن را هم در فرصتی دیگر در اختیار خوانندگان قرار خواهیم داد. فعلاً توجه شما را به فصل هفتمِ این اثر ماندگار جلب میکنیم: بعد از كمی بیشتر از یكسال توی كافهها گشتن، نمایشنامه نوشتن، چرخ درشكه كشیدن، بین دكان ناشرها و ادارهی نمایش كفش پاره كردن، درمحضر اساتید نشستن، روی صحنههای تاتر شهر و پشت تلویزیون بازی كردن، بالاخره یك روز خسته شده بود. قلم و كاغذ را به کناری انداخته بود، رفته بود اتاق رئیس اداره و بهش گفته بود كه دیگر دلش از او و اداره ی نمایش و امیر ارسلان رومی بهم خورده و دمش را گذاشته بود روی كولش و رفته بود پی كارش. رفته بود پیش ناشرها نمایشنامههایش را پس گرفته بود و بهشان گفته بود كه آنها همه یك مشت كاسبكار بزدل تنگ نظر خرفت هستند كه به جای اینكه دكان ماستبندی باز كنند مؤسسه انتشار كتاب راه انداختهاند تا كتاب كیلوئی بفروشند. سری به كافه فردوسی و كافه فیروزه و كافه نادری زده بود و به رفقایش، هنرمندان مادرزادی كه روزها و شبها آنجا جمع میشدند، گفته بود كه به نظر او همه آنها از جمله خودش یك مشت آدم چس نفس دلقكماب بیشتر نیستند، و بعد توی خیابانهای شهر راه افتاده بود و سعی كرده بود خودش را از كابوس بیست و یكی دو سال زندگی گذشته خلاص كند. بعد تصمیم گرفته بود مثل بچه آدم دیگر مرتب سر كلاسهایش برود، توی مریضخانه دل به كار بدهد و دانشكدهاش را مثل هزارها آدم دیگر تمام كند. و حالا پس از آنكه بیش از یكسال دیگر هم گذشته بود هنوز از كابوس خلاص نشده بود. هنوز شبها به بهانه آنكه خوابش ببرد كلیات شكسپیر را به رختخواب میبرد و تا پاسی از شب رفته میخواند و بعد تكههائی از آن را به صدای بلند تمرین میكرد. مكبث را هم بدون آنكه حتی قصد چاپش را داشته باشد به فارسی برگردانده بود و گوشهی قفسه انداخته بود. گاهی شبها موقع خواندن كتابهای درسی حوصلهاش سر می رفت، آنها را به كناری میانداخت و كتاب شعری از بامداد یا امید یا فروغ برمیداشت و برای خودش زمزمه میكرد و غم دلش را میگرفت و دیگر اگر تا صبح هم بیدار مینشست حوصلهی درس خواندن برایش نمیماند. اینجور مواقع كه هوائی میشد بلند میشد دور خیابانهای شهر توی تاریكی راه میرفت، آدمهائی را كه با پاكتهای میوه زیر بغل داشتند پیش زن و بچههایشان میرفتند، جندههائی را كه توی خیابان شاه رضا و بولوار كرج و خیابان شاه ایستاده بودند، فولكس واگنهائی را كه برای بلند كردن آنها نوبت گرفته بودند، و لیلی مجنونهائی را كه توی خیابانهای تاریك قدم میزدند تماشا میكرد و حس میكرد كه بغض كهنه گلویش را میفشارد. گاه از اینكه دیگر نمیتوانست اشك در چشمهایش بگرداند خیلی غمگین می شد. به فكر افتاد كه دنبال موسیقی برود. گرامافون كهنهای را كه در خانهی پدرش داشت آورد و در خانه گذاشت. سوزنش را عوض كرد و شروع كرد به خریدن صفحه. حالا علاوه بر درسی كه میداد یك كار پارت تایم هم در یك شركت تجارتی پیدا كرده بود و درآمدش بد نبود. متصدی نامهنگاری انگلیسی شركت بود و سعی میكرد بدون آنكه راجع به متن نامهها فكر كند آنها را بنویسد: آقای عزیز از دریافت سفارش دو هزار عدد شیر حمام و قطعات آشپزخانهی فلزی شما خوشوقتیم. در اولین فرصت اقدام خواهیم كرد. لطفاً احترامات صمیمانهی ما را بپذیرید. تنها عیبش آن بود كه گاهی شبها خواب نامهها و شیرهای حمام و قطعات آشپزخانه فلزی را میدید و سراسیمه از خواب میپرید. در مدت كمی تمام صفحات موتزارت و هایدن و بیشتر صفحات بتهوون را خریده بود و برای خودش گنجینهی گرانبهائی ترتیب داده بود. شبهائی كه در شهر كنسرت بود برای شنیدن میرفت و تا دیر وقت سرگرم میشد. در یكی از همین كنسرتها با یك دخترزیبای فرانسوی آشنا شده بود و دختر حاضر شده بود مجانی به او درس پیانو بدهد. اما در بیش از بیست جلسه تعلیم پیانو فقط به اندازهی دو جلسه چیز یاد گرفت. چون معمولاً وقتشان را به كارهای دیگر میگذراندند. بالاخره هم یكروز دختره بارو بندیلش را بست و رفت چون ظاهراً او نتوانسته بود به موقع تصمیم بگیرد و او را نسبت به آینده امیدوار كند. بعد سعی كرد دنبال نقاشی برود و سر خودش را به آن وسیله گرم كند. توی یك كلاس نقاشی اسم نوشت. مدتی در خیابانها راه افتاد و در بساط كتاب و مجله فروشها و مغازهها كپیهكارهای نقاشهای بزرگ را خرید. در و دیوار اتاقش را با تابلوهای قاب شده رنوار، ماتیس، وان گوگ و پیكاسو زینت داد. اما پس ازمدتی به بهانهی آنكه وقت و پول كافی برای رفتن به كلاس نقاشی و تابلو خریدن ندارد آنرا هم كنار گذاشت. دیگر تمام تراژدیهای عمدهی شكسپیر را تقریباً از بر شده بود. هاملت و مكبث را از حفظ می دانست. جولیوس قیصر، شاه لیر و رومئو و ژولیت را تقریباً از بر بود، و تكههای جالب بقیهی نمایش نامهها را كم و بیش به خاطر سپرده بود. این بود كه دیگر حتی احتیاجی به خواندن شكسپیر نداشت. شبها وقتی توی خیابانهای تاریك پرسه میزد و با تكه سنگ های توی پیاده روها اكردوكر بازی میكرد، برای خودش نقش هاملت یا مكبث یا مكداف را بازی میكرد و وقتی چشمش به عابر یا عابرینی میافتاد سعی می كرد وانمود كند كه دارد یك آهنگ آمریكائی را زمزمه می كند. تازگیها به فلسفه رو آورده بود. شبها وقت رفتن به رختخواب صفحهای از موتزارت یا هایدن و یا یك كنسرتو ویولون از چایكوفسكی یا پاگانینی میگذاشت و یك كتاب فلسفه به دست می گرفت. داشت برای خودش یك فیلسوف حسابی میشد. و بدین ترتیب كابوس همچنان با او بود. روزها وقتی كه توی آمفی تاتر دانشكده نشسته بود و به درس استاد گوش میداد یا وقتیكه در مریضخانه روی مریضی بحث میكردند ناگهان متوجه میشد كه باز در كابوس فرو رفته است. با یك كلمهی استاد كه در ذهنش تداعی میشد ناگهان خودش را روی صحنه می دید و شبح بانكو را میدید كه سر میز در جای مكبث نشسته است، تا آن که استاد ناگهان داد می زد «شما!» و او از كابوس در میآمد. اما درسش را نسبتاً خوب میخواند و بر خلاف انتظار خودش امتحانات را قبول میشد. پدرش گاه و بیگاه به دیدن اتاق محقرش میآمد ویك فنجان چای یا یك گیلاس ودكا با هم میخوردند. آقای پولادین هم گوئی سعی داشت از كابوس دیگری بیرون بیاید. قسمت عمدهای از باغ شمران در مقابل مبلغ ناچیزی بدهی حراج شده بود و فقط یك باغچهی كوچك از آن مانده بود. خانههای شهر فروخته شده بود و قرض همچنان با او بود. سالها نتوانسته بود اتومبیلش را نو كند و هنوز با همان فورد آلمانی چهارنفرهی پنج شش سال پیش كه مالیات نمرهاش هم نزدیك به یك سال بود عقب افتاده بود توی شهر میگشت وهنوز هم درست و حسابی رانندگی یاد نگرفته بود. زمین دماوند را یك نفر تصرف عدوانی كرده بود و ادعای مالكیت آن رامیكرد و آقای پولادین حتی حال آنكه از طریق عدلیه اقدام كند در خود نمیدید. سیا دوسه سالی بود مهندس شده بود، به كانادا رفته بود، آنجا با یك زن كانادائی عروسی كرده بود و تقاضای تابعیت كانادا را كرده بود. نصرل لیسانس اقتصاد گرفته بود و به خدمت نظام رفته بود. ماهرخ، دختر بزرگ آقای پولادین، عاشق یك افسرشهربانی شده بود وعلیرغم مخالفت پدرش بالاخره با او ازدواج كرده بود. چند ماه بعد حامله شده بود و تازه سر دعوا و كتك كاری در خانه شروع شده بود. جوانك اغلب اوقات را در بیرون به الواطی میگذارند و شبها دیر به خانه میآمد وهر هفته یكبار آقای پولادین و زنش مجبور میشدند به خانهی آنها بروند و سعی كنند مدارا كنند و بعد داد بزنند و اولتیماتوم بدهند و اتمام حجت كنند و بالاخره هم احتمال آن میرفت كه بعد از وضع حمل زن و شوهر از هم جدا بشوند و ماهرخ با بچهاش به خانهی پدری برگردد. دختر دوم آقای پولادین هم بزرگ شده بود و منبع دردسر جدیدی شده بود. حالا دیگر زندگی در شمران یك دعوا و فحشكاری مداوم بین پدر و مادر ودختر بود. به تمام بهانههای گذشته مسئله كارهای دختر، دیر وزود آمدنش به خانه، درس نخواندنش، و در نظر آقای پولادین از همه بدتر، از مدرسه غیبت كردنش هم اضافه شده بود. پدر و پسر روبروی هم مینشستند و سعی میكردند سكوت را حفظ كنند. بعد پدر آه عمیقی میكشید، دست پشت دست میزد و كمی عقدهی دلش را خالی میكرد، از حال پسرش میپرسید، و پیش از رفتن سعی میكرد كمی به او پول بدهد؛ اما او هیچوقت نمیگرفت. كابوس آقای پولادین هم جزئی از كابوس پسرش بود. همیشه درصحنههائی كه در ذهنش میگذراند خواهر بزرگش را مجسم میكرد كه با شكم بالا آمده دارد با شوهر یونیفورم پوشش كتككاری میكند و پدرش رامجسم میكرد كه پس از یك دعوا و فحشكاری طولانی صبح جمعه با زن پدرش و خواهر كوچكش با زیرپیراهن و زیرشلواری توی حیاط باغچه زیر آفتاب نشسته و كلاه حصیری را روی پیشانی و قسمتی از سرش گذاشته و سعی میكند بیتوجه به صدای گریهی دخترش و داد و فریادها وفحشهای زنش زندگی گذشته خود را مرور كند. حالا هومر آمده بود توی آن كافه نشسته بود تا نه تنها كابوس گذشته را بیاد بیاورد بلکه راجع به آن صحبت كند. چونكه نبوغ مدتی بود كه ناگهان در بیژن برادر دوست قدیمیش سیروس حلول كرده بود و سیروس از او خواسته بود تا به پاس دوستی قدیم چند كلمهای با برادرش صحبت كند. همانطور كه نشسته بود و روی آبجو نمك میپاشید و كفها را هورت میكشید سعی میكرد افكار خودش را مرتب كند و ببیند وقتی بیژن آمد از كجا شروع كند، دوباره كابوس قدیمی كه مدتها سعی كرده بود فراموشش كند در ذهنش زنده می شد: Muse, let's sing of rats! یك قربونی دیگه من برای نوشتن زائیده شدهم من زائیده شدهم كه یك نابغه بشم خوبه پس تو هم مثل منی در جستجوی یك شاید بزرگ اما بهتره پیش از اینكه در این كابوس فروبری یه خورده توی كافههای شهر بگردی توی كافه فردوسی كافه فیروز كافه نادری و به تمام اون كسخلهائی كه دور میز نشستهن گوش بدی ازهم سنگرهای اون مرحوم گرفته تا این جغلههائی كه تازه از تخم سر در آوردهن و به پیشواهای ادبی تازهشون میخوای بگی اونها در كارشون صمیمی نیستن هان خب اونای دیگه چی اون مرحوم كه رفت فرنگ خودشو مردار كرد و اون یكی كه سی ساله توی فرنگ نشسته و هنوز ازایران عهد قاجار چیز مینویسه و اون پیرمرد محترم كه توی همین مملكت نشسته و داره خودشو دود میكنه و اونهای دیگه كه هر كدوم مثل یك سگ یك استخون به دهنشون گرفتهن و هر كدوم رفتهن یك گوشه و از پارس كردن افتادهن و اون یكی كه توی برج عاج خودش یك دنیای كوچیكی درست كرده كه در اون خودش فرمانروای مطلق باشه و به هر كی دلش خواست فحش بده و بذاره هر كیام دلش خواست به اون فحش بده هیچ این روزها سراغ پیرمرد رفتهی باهاش حرف زدهی میدونی آخر عمری همدم روز و شبش چیه یك بست تریاك و یه پنج سیری عرق دم مغازه داود خان باهاش میخوای راجع به شعر حرف بزنی البته بعله بعله اون عكس بریدهی روزنامه رو میاره نشونت میده با تفنگ روی كولش شاعر شكارچی ملاحظه میفرماید شاعر شكارچی بنده هستم شما از شكار چیزی نمیدونید به بعد نیم ساعت صحبت راجع به شكار و بعد جناب استاد نظرتون راجع به این شعر چیه خوبه بعله بعله البته خوبه یك كلمه بگید خوبه تموم میشه اما بگید بده چرا بده كجاش بده چكارش كنیم خوب بشه واون روز كه اون یارو حضرت سر استادی و مباشر ادبی آمد كه شعرهاش رو بگیره چاپ بزنه پسرش رو فرستاد كه یك بغل شعر بیاره بهش بده عین روزنامهی باطلهی كیلوئی داد بغل یارو و فرستادش بیرون كه بره چاپ كنه و اون حاشیهها را هم بنویسه یوش شهری است در مازندران علی همسایه ی دیوار به دیوار استاد است و اسم خودش را هم درشتتر ازاسم پیرمرد آن بالا چاپ بزند هیچوقت ازش نپرسیدم چرا چون خودم میدانستم همان یك بیتش در افسانه كه میگوید حافظا این چه كید و دروغیست اما او آردش را بیخته و آرد بیزش را آویخته كاری را كه باید برای شعر این مملكت كرده و به اندازهی كافی هم سوژه دست این مردم داده كه ده بیست سالی مطلب برای حرف زدن داشته باشند از برنامهی زن و زندگی گرفته تا برنامهی صبحی و شیر خدا شما بفرمائید طرفدار شعر نو هستید یا شعر كهنه بنده طرفدار شعری هستم كه نه نو نو باشد نه كهنه كهنه باشد در حقیقت من طرفدار شعر نیمدار هستم مثلاً ملاحظه بفرمائید این جیغهائی كه به تازگی میكشند جیغ بنفش منظورم را كه میفهمید من نمیگویم همان جیغهای بیرنگ سابق خوب است اما آخر جیغ بنفش من معتقدم كه جیغ باید رنگ آبی آسمانی داشته باشد فكرم چند هزار نفر توی این مملكت با بحث بر سر شعر نو وكهنه و نیمدار به یك نان ونوائی رسیدند و بعد آن یكی كه نه فریدون بود ونه ولادیمیر كه نه میمرد و نه بازمیگشت حالا مجبور است برای فیلمهای بند تومبونی فارسی سناریو بنویسد تا سفرش را در سفرهی نان هم پیش ببرد و بعد آن خراسانی برومند باید از پول عرقش بزند و از اوقاف سینمائی دوستان وام بگیرد كه كتاب شعرش را روی كاغذ كاهی و با جلد شومیز چاپ بزند و دانهای سه تومن لابد ده تا ده تا در دكانها امانت بگذارد و آنوقت فكر اینكه یك مشت كتابهای دیگر با جلد زركوب و كاغذ اعلا به قیمت پنجاه شصت تومن چاپ میشود كه به درد اینكه آدم ماتحت خودش را باهاش پاك كند هم نمیخورد و گر و گرهم میخرند مثل ترجمهای كه آن یارو از اشعار حافظ كرده با آن شعر مضحک خودش بزبان انگلیسی در صفحهی اول کتاب قیمت شصت تومان من اگر توی این مملكت یك كارهای بودم مردك را به جرم توهین به تمام مقدساتمان میگرفتم و اعدام میكردم و آنوقت هم این و هم آن نتوانستهاند از كابوس گذشته بیرون بیایند آنوقتها كه اسكندر مغموم ظلمات بودند و با پیراهن چركینهای دیگر فریاد میكشیدند و آنوقت كه مشتها هنوز وانشده بود و هنوز خیال میكردند در وازنا خبری هست و آنطرف كوه آفتاب میتابد و حالا دیگر میدانند كه نادری در كار نیست و سراغ اسكندر را میگیرند شاید از اول هم نادری در كارنبوده شاید آنرا هم برای دلخوشكنك ما سر هم كرده بودهاند ملت عرب دیدهی بیجوهر و بیهمت و چسنفس و كركریخوان كه آدم هر طرف را نگاه میكند یك پفیوز میبیند و بقول یارو گاهی هم كه یكی را میبیند كه مثل ارشمیدس لخت و كونپتی توی خیابانها میدود و داد میزند یافتم یافتم Eureka Eureka آخرش معلوم میشود كه یك پفیوز دیگر یافته و بعد آن یكی آن پری شادخت شعر آدمیزادان با آن تاج كاغذی كه بقول خودش بالای سرش بو گرفته و همهاش حسرت این را میخورد كه چرا به جای آنكه توی خیابانها بگردد و مجسمه گچی تماشا كند فقط برای این زنده نیست كه تا آخر عمر برگ شمعدانی به صورتش بچسباند و بچه بزاید و كهنه بشورد و اتاق جارو كند هنوز یك شاعر خوب پیدا نكردهام كه به آدم توصیه نكند كه دنبال كار بهتری برود و هنوز هم یك جوان خوب پیدا نكردهام كه كلهخری نكند و گوش بدهد مگر اینكه آدم بخواهد از این راه به نون و نوائی برسد شعرهای دختر مدرسهپسند بگوید یا روی شاخ یك مشت دیگر بزند و وكیلی وزیری چیزی بشود با این همه توی تمام تاریخ یكیشان نبوده كه شكمش سیر باشد یا مجبور نباشد برای یك لقمه نان مجیز هر كس و ناكسی را بگوید مگر آنكه امیر قابوس بن وشمگیر باشد كه از سر سیری برای پسر عیاش و كونگشادش نصیحتنامه بنویسد و در آن راجع به همه چیز از الهیات و طب و نجوم گرفته تا خادم كردن و بودن با غلامان و جماع در گرمابهی گرم داد سخن بدهد از هومر گرفته آن پیرمرد محترم كور بینوا كه یك عمر مجبور بود توی دربار این امیر و آن امیر چنگ بزند ودلی دلی كند و پیزی هر شمشیر به كمری را جا كند تا این پیرمرد محترم كه سه هزار سال بعد به دهنش مهر زده ودلش به روزی پنج سیر عرقش خوشست فكرم اگر شمشیر یوشع نبود آن موسای ارقهی پیر زیرك میتوانست قوم را با آن دو تا لوح سنگی كه بخاطرش چهل روز بالای كوه عرق ریخته بود رهبری كند و پشت قرآن مجید هم شمشیر علی ابن ابیطالب بود و بعد هم نیزه عمر بود كه آنرا شیوع داد و طفلك عیسی مسیح به جای آنكه برای خودش یك شمشیرزن پیدا كند هی رفت ماهیگیرها را جمع كرد كه صیاد آدمیان باشند و وقتی مصلوبش كردند یكیشان حاضر نشد بگوید من با این آدم سلام و علیك داشتهام و حالا این همه ملتها دارند سنگش را به سینه میزنند چون كه مرده و پی كارش رفته و چون كه هر كس هر جور بخواهد میتواند حرفش را تعبیر كند و گرنه اگر دوباره بیاید باز هم میگیرند مصلوبش میكنند یا به قول یارو گفتنی حتی مصلوبش هم نمیكنند بلكه خانهشان به شام دعوتش میكنند به حرفهاش گوش میدهند بعد هم به ریشش میخندند میگم اگه میخوای بنویسی بهتره تا هنوز به سن نظام وظیفه نرسیدی بنویسی و تمام شاهكاراتو توی همین یكی دو سال تا هنوز شور و شوق و جذبهای داری سر قلم بری نه اینكه یكی دو سال دیگه فكر زن گرفتن و خونه و زندگی و ونگ ونگ بچه و خاكه ذغال زمستون میفتی بلكه یه مدت دیگه مثل اون یكی پیرمرد محترم به این نتیجه میرسی كه مهم نیست یه فنجون قهوه بخوری یا یه شاهكار به وجود بیاری بعدم اگه میخوای شاهكار به وجود بیاری توی این مملكت نیار چون تازه نمیتونی چاپش كنی چون گذشته از چیزهای دیگه ناشرای اینجا یه مشت بقالن یه مشت ماست بندن یه مشت كیلوئی فروشن یه مشت بساط پهنكن كنار خیابونی ان كه سیصد تومن بهت میدن یه بلیط سینما ام بهت میدن كه بری توی سالن بشینی با مداد و قلم و وقتی از توی سینما دراومدی یك ترجمهی هاملت یا مكبث یا دكتر ژیواگو یا یك كتاب ژان پل سارتر یا هر شاهكار دیگهای رو بدی دستشون و میدونی كیا حاضر میشن این كارو بكنن من و تو یك مشت نابغهی مادرزاد یك مشت جوون با استعداد پرمدعی كه داعیهی رهبری قوم داریم چونكه یك مدت كه گذشت میبینی همهش كلك یه لقمه نون خوردنه كلك ارضاء جنسیته كلك بچه پس انداختنه كلك اتومبیل خریدنه و اگه تو خیال میكنی كه جز اینه كلات پس معركهس اگه میخوای یك قدیس باشی یك شوالیه باشی این گوی واین میدان تازه میدونی شوالیه گری مال چه قرنی بوده تاریخ و ادبیات قرون وسطی رو بخون میفهمی از قرن چهاردهم كه به عقب برگردی تا قرن نهم میبینی همه دارن داد سخن میدن كه شوالیهگری از بین رفته كه دیگه یه شوالیهی درست و حسابی باقی نمونده و از قرن نهم به قبل كسی نمیدونه شوالیهگری یعنی چی چون كه از اولشم یك شوالیه درست و حسابی نبوده كه اونطور كه برای ما گفتن مدافع حقیقت باشه مدافع آدمای ضعیف باشه مدافع پیرزنا و بچهها باشه چرا فقط یكی بوده دن كیشوت اونهم چون آدم احمقی بوده یا اگرم یه شوالیه درست و حسابی بوده پیش از اینكه خبرش به كسی برسه بی سرو صدا سرش و زیر آب كردن میدونی من چرا نوشتن رو ول كردم چرا رفتم نمایشنامههامو گرفتم آوردم انداختم كنج گنجه برای اینكه هیچوقت نتونستم یه صحنه رو از مغزم بیرون كنم كه یارو چلاقه سوار سهچرخه ش داره میره داره بلیط بخت آزمائی میفروشه و یه یارو نگهش داشته ازش میپرسه كه پاش كی چلاق شده چه جوری چلاق شده و اون با بیحوصلگی بهش میگه بیبین داداش یه بلیط كه بخری دوتومن دوزارش واسه ما استفاده اس باقیش كس و شعره صغری كبری نتیجه آدمائی توی این شهر هستن كه شب زمستونی پنج زار میخوان كه یه لحاف دم قهوه خونه كرایه كنن و ندارن وگرنه خیال میكنی من خوشم میاد برم توی اون آمفی تاتر بشینم یا تو مریضخونه سر اون تختا وایسم یا تو خرداد ساعت سه بعد از ظهر برم توی اون آفتاب پشت در ژوری امتحان وایسم مثل صف نونوائی چرا احشاء داخل شكم زنها بیشتر از مردها پائین افتادگی پیدا میكنه لابد واسه اینكه كمرشون رو تنگ تر میبندن تشییع جنازه چند جوره دوجور جناب استاد با موزیك و بیموزیك گوساله احمق شماها می خواین طب رو تابستونا زیر درختای چنار جادهی پهلوی یاد بگیرین و زمستونا زیر كرسی مادر بزرگتون چرا تو میخوای طبیب بشی از آنج من این علم طب را به غایت دوست میدارم كه علمی مفید است دوچرخهسواری بلدی نخیر جناب استاد هیچوقتم سعی نكردی یاد بگیری نخیر جناب استاد خوبه خیلی خوبه پس تو دكتر خوبی میشی مشخصات معدهی سالم رو بگو معده كه قوی ودرست باشد اگرچه به اسراف طعام خوری به هفت ساعت هضم شود سه ساعت بپزاند و سه ساعت دیگر مزه بستاند از آن طعام و به جگر برساند تا جگر قسمت كند بر احشای مردم از آنكه قسام اوست و ساعتی دیگر آن ثقل را كه بماند به روده فرستد هشتم ساعت باید كه معده خالی شده باشد و هر معده كه نه چنین بود كذوی بوسیذه بود نه معده اینو توی كتاب من نوشته نخیر جناب استاد توی كتاب دكتر امیر عنصر المعالی كیكاوس بن اسكندربن قابوس بن وشمگیربن زیار، متخصص در بیماریهای داخلی خارجی میانی، .MD., Ph.D., F.R.C.P., F.R.C.S، جراحی زنان مامائی پوست مقاربتی وغیره دكتر در طب ادبیات نجوم الهیات مؤلف كتاب فوائد غلامبازی و مضار جماع درگرمابه ی گرم خیلی خوب كافیه انواع مزاجها را شرح بده سودائی صفرائی بلغمی شیرخشتی بگذار گرداگرد من مردانی باشند كه چاق هستند موهای صاف و براق دارند و شبها را درخواب میگذرانند آن كاسیوس نگاه لاغر و گرسنهای دارد زیاد میاندیشد این افراد خطرناكند اینا رو توی كتاب من نوشته نخیر جناب استاد توی كتاب دكتر ویلیام شكسپیر، M.D.,. Ph.D، متخصص در امراض روح و روان عضو كالج سلطنتی روانپزشكان انگلیس، دكتر در ادبیات انگلیس از حبشه دكتر افتخاری در تاتر و نمایش روحوضی و خیمه شب بازی احمق بی شعورآن قیافه ی گوسالهوار را از كجا آوردهای Where gott'st thou that goose look طبابت را پیش سگان بینداز رو رسن بازی آموز سگ از چپر بپران Tereu با این تكه پارهها زیر ویرانههای وجودم شمع زدهام اسمت چیه هومرهان اون پیرمرد كور احمق روده دراز نخیر دكتر هومر. M.D پاردن پاردن موسیو پاردن خواهش میكنم بفرمائید حاج آقا رو ببرید تو سر طویله آقا چائی بیار صحنه بزرگ احمقها بشكن قلب تمنا میكنم بشكن |
نظرهای خوانندگان
دستتان درد نکند. زیبا بود. کاش کل رمان به زودی در اینترنت هم منتشر شود.
-- خواننده ، Jan 5, 2010 در ساعت 09:40 PMممنون از شما و آقای شعلهور. بخصوص برای ما که به این کتاب دسترسی نداریم و همین غنیمته. چهقدر نثر یکدست و شستهست، انگار که وزن داره، میشه یکنفس خوند.
-- آگالیلیان ، Jan 6, 2010 در ساعت 09:40 PMکتاب سفر شب رو من دو سال پیش به صورت کاملاٌ اتفاقی خوندم. می گم اتفاقی چون از قضا دوستی این کتاب رو داشت و خوندنش رو به من توصیه کرد. هنوز هم از دوستم ممنونم به خاطر این معرفی به جا. چون بدون اغراق یکی از جذاب ترین و بهترین کتاب هایی ئه که به زبان فارسی نوشته شده. ممنون از دفتر خاک به خاطر این معرفی خوب
-- آذرخش ، Jan 6, 2010 در ساعت 09:40 PMلذت بردم از خواندن همین چند پاراگراف. چطور می توان کتاب را تهیه کرد؟
-- امیر ، Jan 6, 2010 در ساعت 09:40 PMsalam, mamnoon azmoarefi e in ketab. chetor mishe in ketab ro dar Internet peida kard?
-- Davood Grandivar ، Jan 7, 2010 در ساعت 09:40 PMMamnoon
Davood
---------------------------------------
سفر شب و ظهور حضرت در اینترنت منتشر نشده است.