رادیو زمانه > خارج از سیاست > کلاکت > حماسه کوچ ايل بختياری | ||
حماسه کوچ ايل بختياریپرويز جاهدjahed@radiozamaneh.comفيلم مستند صامت Grass يا «علف: نبرد مردم برای زندگی»، يکی از نخستين نمونههای فيلمهای مستند قومنگار است که به وسيله سه فيلمساز آمريکايی يعنی مريان سی کوپر، ارنست شودزاک و مارگريت هريسون در سال ۱۹۲۴ در ايران تهيه شده است.
يک نمونه کلاسيک سينمای مستند از فيلمسازانی ماجراجو و عاشق طبيعت و جوامع اگزوتيک که علف اولين و آخرين کار آنها در سينمای مستند باقی ماند. «علف»، فيلمی درباره کوچ ايل بختياری از دشتهای خوزستان تا کوههای زاگرس در مرکز ايران است. درباره «علف» و اهميت و جايگاه آن در تاريخ سينمای مستند، کتابها و مقالات فراوانی نوشته شده اما تا کنون کتابی که به تشريح کامل زندگی سازندگان اين فيلم، انگيزههای آنها برای ساختن اين اثر و شرح دقيق ساخته شدن آن بپردازد وجود نداشته. کتاب «علف: داستانهای ناگفته» نوشته بهمن مقصودلو، منتقد و تهيهکننده سينما، که به تازگی از سوی انتشارات مزدا در آمريکا منتشر شده، تا حد زيادی اين خلاء را پر کرده و روايت خواندنی و جذابی از زندگی اين سه شخصيت شگفتانگيز تاريخ سينما ارائه میکند. اين کتاب در ده فصل تنظيم شده و از شروع جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۵ يعنی سال تکميل فيلم علف و نخستين نمايش آن در نيويورک را در بر میگيرد. به علاوه کتاب، شامل مقدمهای کوتاه از نويسنده و پيشگفتاری است از کوين براونلو، نويسنده و مورخ سينمايی نامدار انگليسی متخصص سينمای صامت است. براونلو کسی است که مريان سی کوپر از او خواست مقدمهای بر کتاب «نحوه ساخته شدن فيلم کينگ کونگ» بنويسد. فيلمی که کوپر به همراه شودزاک بعد از ساخته شدن فيلم علف ساخت. اما با مرگ کوپر در ۱۹۷۳ اين کتاب نيمه کاره ماند و هرگز منتشر نشد اما کوين براونلو با استفاده از اطلاعاتی که کوپر و شودزاک در اختيار او گذاشتند در سال ۱۹۷۸ کتابی درباره فيلمهای اکتشافی نوشت با عنوان «جنگ، غرب و سرزمين وحش» که يکی از منابع اصلی بهمن مقصودلو در نوشتن کتاب «علف: داستانهای ناگفته» بوده است. براونلو متحير است که چرا عليرغم شهرت فيلم «کينگ کونگ»، درباره اين دو فيلمساز مهم دوران صامت يعنی شودزاک و کوپر، منابع نوشتاری اندکی وجود دارد. وی در پيشگفتار کتاب درباره فيلم علف مینويسد: «اين بزرگترين شهادت بر روح بشری است که من تا کنون ديدهام.» به اعتقاد براونلو، کتاب مقصودلو، تشريح زندگی سه آدم استثنايی است که جمع شدند و اين حماسه واقعی يعنی علف را ساختند. برای براونلو اين سوال مطرح است که چگونه مريان سی کوپر و ارنست شودزاک توانستند از خلوص و زيبايی ناب فيلم مستند علف به سمت فيلم فانتزیای چون «کينگ کونگ» کشيده شوند.
مقصودلو نيز در مقدمه خود توضيح میدهد که فيلم علف هميشه برايش پر از رمز و راز بود و او ابتدا قصد داشت فيلمی برای شبکه اچبیاو (HBO) درباره علف بسازد اما آنها موافقت نکردند و او تصميم گرفت نتايج تحقيقات خود را که شش سال وقت صرف آن کرد، در قالب کتاب منتشر کند. وی میگويد در نوشتن بخشهای مربوط به مارگريت هريسون از اتوبيوگرافی او يعنی «هميشه فردايی هست» کمک گرفته. از ميان اين سه فيلمساز، هريسون تنها کسی بوده که خاطرات خود را منتشر کرده و اين خاطرات منبع اصلی کتاب مقصودلو به شمار میرود. با اين حال نويسنده معتقد است از آنجا که هريسون بر اساس حافظه روايت کرده، مرتکب اشتباهات زيادی شده که مقصودلو با استفاده از منابع ديگر در رفع آنها کوشيده است. به علاوه خاطرات منتشر نشده مريان سی کوپر با عنوان «من کينگ کونگ هستم» نيز منبع ديگر مقصودلو در نوشتن اين کتاب بوده است. به نوشته مقصودلو در مقدمه کتاب «اين سه انسان شجاع، خلاق و بصير توانستند در مکان و زمان مناسب گردهم آيند و اين فيلم مهم را بسازند.» نويسنده در فصل اول کتاب به معرفی اين سه نفر، زمينههای آشنايی آنها و ملاقاتشان در فاصله بين سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ میپردازد. مارگريت هريسون، نويسنده، روزنامهنگار، تهيهکننده فيلم و جاسوس آمريکا در آلمان (در زمان جنگ جهانی اول) و روسيه در زمان انقلاب بلشويکی بود. وی نخستين روزنامهنگار آمريکايی بود که در زمان وقوع انقلاب اکتبر در روسيه به سر میبرد و از نزديک شاهد به قدرت رسيدن کمونيستها در اين کشور بود و آن را گزارش کرد. مريان سی کوپر هم نويسنده، سياح، تهيهکننده فيلم و خلبان ارتش آمريکا بود که در اروپا خدمت میکرد. وی آدمی ماجراجو، اهل خطر، و بسيار خوششانس بود که از سه جنگ بزرگ جان سالم به در برد. دو بار هواپيمايش سقوط کرد و هر دو بار نجات پيدا کرد.
ارنست شودزاک نيز فيلمبردار ارتش و کاپيتان واحد عکاسی صليب سرخ در جنگ جهانی اول بود. در فصل دوم مقصودلو، زندگی هيجانانگيز و جذاب اين سه انسان ماجراجو را در بستر رويدادهای تاريخی آغاز قرن بيستم يعنی جنگ جهانی اول، پيروزی متفقين و شکست آلمان دنبال میکند. يکی از قسمتهای جالب اين فصل، شرح ملاقات و آشنايی کوپر با شودزاک است. شودزاک در خاطرات خود نخستين ديدارش با کوپر را چنين به ياد میآورد: «من در ايستگاه فرانتز جوزف بودم. بعد يک آمريکايی ديدم با يونيفورم کثيف که يک لنگه چکمه فرانسوی و يک لنگه چکمه آلمانی به پا داشت و شمشير نيروی دريايی آمريکا را هم به کمر بسته بود. او کوپر بود و تازه از زندان آلمان آزاد شده و میخواست به ورشو برود.» اين سالها، زمانی است که شودزاک سرگرم فيلمبرداری از نقاط مختلف در خاک اروپاست در عين حال که به کمکهای انساندوستانهاش به مردم لهستان در زمان شيوع بيماری وبا ادامه میدهد. کوپر نيز از خدمت در ارتش آمريکا استعفا داده و به اسکادران هوايی لهستان پيوست و در جنگ اين کشور با روسيه شرکت کرد اما هواپيمايش تير خورد و در خاک روسيه سقوط کرد و او اسير بلشويکها شد. فصل سوم کتاب به سالهای اسارت کوپر در زندان روسيه (۱۹۲۰ـ ۱۹۲۱) مربوط است. دوره سقوط خاندان رومانف و پيروزی لنين. دورهای که روسيه درهايش را روی غرب میبندد و آمريکا حکومت کمونيستها را به رسميت نمیشناسد. در همين دوره، مارگريت هريسون که به عنوان خبرنگار روزنامه بالتيمور سان و در واقع جاسوس آمريکا در روسيه حضور دارد، به ديدار کوپر در زندان میرود تا به او کمک کند اما خود شناسايی و دستگير میشود اگرچه بعد از مدتی از زندان آزاد میشود. کوپر نيز موفق میشود به طرز اسرارآميزی از زندان کمونيستها فرار کند. کوپر و شودزاک به آمريکا برمیگردند و به دوستیشان ادامه میدهند. آنها علایق مشترکی در زمينه سير و سياحت و کشف سرزمينهای ناشناخته و فيلمبرداری و عکاسی از آنها را دارند. فصل چهارم و پنجم نيز به شرح فعاليتهای جداگانه اين سه تن در حوزههای مورد علاقهشان، يعنی روزنامهنگاری و فيلمبرداری میپردازد.
اما مهمترين فصل کتاب، فصل ششم آن است که روايت شکلگيری ايده ساختن فيلمی درباره قوم کرد در ترکيه و آداب و رسوم آنها در ذهن کوپر و شودزاک است که در فاصله بين سالهای ۱۹۲۳ تا ۱۹۲۴ در پاريس اتفاق میافتد و در نهايت منجر به ساخته شدن فيلم «علف» میشود. کوپر نسبت به شودزاک مهارت تبليغاتی و بازاريابی زيادتری داشت، برای همين شودزاک در پاريس میماند و کوپر برای تأمين سرمايه فيلم به آمريکا برمی گردد و در آنجا بر حسب تصادف هريسون را میبيند و او نيز برای همراهی با آنان و ساختن فيلمی درباره اقوام ايرانی تمايل نشان میدهد. هريسون در کتابخانههای نيويورک به تحقيق درباره اقوام ايرانی و کوچ ايل بختياری میپردازد. کوچی که هر سال بين خوزستان و چهار محال بختياری صورت میگيرد. در اين زمان کوپر از نظر مالی کاملاً ورشکسته بود اما هريسون ده هزار دلار پول داشت که برای اين فيلم گذاشت. اگرچه کوين براون لو معتقد است که او تنها پنج هزار دلار سرمايهگذاری کرد و بقيه هزينههای فيلم را کوپر از برادرش قرض کرد. به هر حال سرمايهگذار اصلی فيلم، مارگريت هريسون بود و از اين نظر او را بايد نخستين تهيه کننده و مستندساز زن در تاريخ سينما دانست. به نوشته مقصودلو، شودزاک مرد زنستيزی بود و با حضور هريسون در اين فيلم مخالفت میکرد اما به نظر دوستش کوپر که اعتقاد داشت حضور يک زن سفيدپوست در گروه فيلمبرداری ايده خوبی است، احترام میگذاشت. شودزاک در خاطرات خود میگويد من هميشه فکر میکردم او با خودش پول زيادی دارد در حالی که نداشت. اگرچه شودزاک بعدها اعتراف کرد که هريسون زن شجاع و ماجراجويی بود و دردسر زيادی در طول فيلم برای آنها درست نکرد اما همچنان تأکيد میکند که او برای اين کار ساخته نشده است. به نظر شودزاک، مردان ايل بختياری در نظر هريسون، افراد کثيفی بودند که زنهايشان را کتک میزدند و او با تحقير به آنها نگاه میکرد اما مقصودلو معتقد است که برخلاف گفته شودزاک، مارگريت هريسون اگرچه برخی جنبههای فرهنگ ايل بختياری را رد میکند اما شناخت خوبی از آنها دارد. مريان سی کوپر، ارنست شودزاک و مارگريت هريسون، سرانجام پس از تهيه لوازم فيلمبرداری و موادخام از راه ترکيه به عراق رفته و از راه بصره وارد خرمشهر شده و به آبادان میروند.
در آنجا با رحيم خان ايلخانی از رهبران ايل بختياری ديدار کرده و اجازه فيلمبرداری از کوچ قبيله او را از او میگيرند. رحيم خان که با دولت رضاخان سر ستيز داشت، برای قدرتنمايی، نه تنها با فيلمبرداری آنها موافقت میکند بلکه وظيفه محافظت از آنها را نيز به عهده میگيرد. ريچارد بارسام، مورخ سينمای مستند در کتاب خود مدعی شده که ايل بختياری به درخواست اين سه نفر مسير دشوار و پرخطری را انتخاب کردند در حالی که مقصودلو از رحيم خان نقل میکند که ايل او هر ساله اين مسير را طی کرده است. بخش اول فيلم مربوط به صحنههايی از سفر آنها از جنوب ترکيه و اردن است تا اينکه به ايل بختياری خود را برسانند. بقيه فيلم مربوط است به کوچ ۴۵ روزه قبيله بابا احمدی در فصل بهار. يکی از هيجانانگيزترين و ديدنیترين صحنههای فيلم، صحنه عبور ايل با اسب و شتر و گله گاو و گوسفند و زن و بچه و بار و بنديل از رودخانه پهناور و عميق کارون است. عبوری پرخطر و مرگآفرين. دوربين شودزاک همه جا حاضر است. اين سو و آن سوی رودخانه و از زوايای مختلف عبور گله و آدمها را از کارون نشان میدهد. در صحنه زيبايی، مرد بختياری و پسر خردسالش لباس خود را کنده و روی خيک مینشيند و خود را به آب میزنند. صحنههای غرق شدن بزها و گوسفندان در آب نيز تکان دهندهاند. همينطور صحنه عبور ايل از راههای صعبالعبور و سنگلاخها و کمرکش باريک و پربرف زردکوه. و سرانجام ايل بابا احمدی موفق میشود خود را از خطر نجات داده و به مرغزار پرعلف دامنههای زردکوه برساند و چادرهای خود را برافرازد. فيلم علف با صحنه چريدن گله گوسفندان در دشت و خنده کودک بختياری به پايان میرسد.
فصل هفتم کتاب اختصاص دارد به روزهای پس از فيلمبرداری در پاريس و نيويورک و مونتاژ و آماده سازی فيلم. فصل هشتم نيز مربوط است به شرح نخستين نمايش فيلم در نيويورک و بازتاب نقدها و مطالبی که در روزنامهها و نشريات مهم آمريکا درباره فيلم علف نوشته شد. در سال ۱۹۵۶ مريان سی کوپر تصميم میگيرد به بازسازی فيلم علف بپردازد و يک گروه فيلمبرداری را به خوزستان و اصفهان میفرستد تا از کوچ ايل بختياری فيلمبرداری کنند. فصل نهم کتاب به اين ماجرا و ساخته شدن فيلمهای ديگری درباره علف میپردازد از جمله فيلم هوشنگ شفتی با عنوان «شقايقهای سوزان» که در سال ۱۹۶۲ ساخت و فيلم «تاراز» ساخته فرهاد ورهرام، مستندساز و قومنگار ايرانی که به سراغ قبيله بابا احمدی رفته و با لطفی کريمی، پسر ریيس ايل بابا احمدی که در فيلم علف نيز حضور دارد، درباره سه آمريکايی سازنده فيلم و نحوه ساخته شدن فيلم گفت و گو کرده است. فصل دهم کتاب شرح پايان کار و زندگی اين سه انسان ماجراجو و منحصر به فرد است. مارگريت هريسون در سال ۱۹۶۷ در سن ۸۸ سالگی درگذشت. مريان سی کوپر نيز در سال ۱۹۷۳ بر اثر سرطان پورستات درگذشت و خاکسترش طی مراسمی نظامی به دريا ريخته شد. ارنست شودزاک نيز کمی بعد در سال ۱۹۷۹ از دنيا رفت. اما آنها با به خطر انداختن زندگی و جان خود در دورانی پرآشوب و دست زدن به سفری دشوار، توانستند يکی از مهمترين سندهای قومنگارانه در تاريخ سينما را خلق کنند. بهمن مقصودلو در کتاب «علف: داستانهای ناگفته»، ناگفتههای بسياری را درباره اين سه انسان برجسته تاريخ معاصر روايت میکند. به گفته اندروساريس،«مقصودلو به ما در پر کردن بسياری از نقطهها که در فهم شکلگيری جهان در اوايل قرن بيستم حائز اهميت است ياری میرساند.» کتاب «علف: داستانهای ناگفته»، نه تنها منبع ارزشمندی برای دانشجويان و پژوهشگران رشتههای سينما، قومنگاری و مردمشناسی است بلکه دستمايه خوبی برای يک فيلم جذاب و پرماجرای سينمايی است. معرفی کتاب در سايت ناشر • فيلم «علف» را اينجا تماشا کنيد |
نظرهای خوانندگان
فکر می کنم نام کدخدای آن مال بختیاری حیدر بابااحمدی بود و نه رحیم.
-- شهلا باورصاد ، Jan 17, 2009 در ساعت 03:32 PMبا تشکر از آقای جاهد که با صدای گرم شان به معرفی این کتاب جالب پرداخته اند. همچنین متشکر از لینک فیلم!
-- Saied ، Jan 17, 2009 در ساعت 03:32 PMآقای جاهد در سال ١٣٧٩ این مسیر را به همراه پدر عشایرم طی کردم. عبور از زردکوه بختیاری بستگی به شرایط آب و هوایی دارد. عشایری که مسیر بازفت بالا را انتخاب می کنند عمدتا مانند ایل بامدی از ایلاتی هستند که در کوهرنگ بختیاری ییلاق شان را سپری می کنند. مسیر زردکوه, نزدیک ترین مسیر ممکن برای رسیدن به این مکان است. عشایر حتی روزها منتظر هوای خوب برای به کوه زدن می مانند. علف پای کوه فقط اجازه ی اقامت چند روزه به آنها برای چرای گوسفندان شان را می دهد. بنابرین انتخاب مسیر کوچ فقط بستگی به شرایط آب و هوایی دارد. در صورت شرایط بد آب و هوایی ایل تصمیم به انتخاب مسیر طولانی تر ولی هموارتر از راه بازفت پایین را می گیرد.
-- بهروز علیخانی ، Jan 17, 2009 در ساعت 03:32 PMهر دوی این تصمیم ها نه از قبل بلکه در مکان گرفته می شوند.
در ضمن یک نکته ی جانبی اینکه شتر جزو حیوانات مورد استفاه ایل بختیاری به علت صعب العبور بودن مسیر کوچ شان نیست.
در فیلم نیزچنین صحنه را مشاهده نمی کنیم.
نام رهبرایل نیز همان طور که خانم باورصاد نوشته آحیدر یا حیدرخان بود.
با تشکر از معرفی این کتاب جالب!
بسيار خواندني و جالب بود.
-- خشايار ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMكاش مشخصات دقيق ترِ كتاب و آدرس ناشر در پايان آورده مي شد.
در ضمن در ابتداي نوشته (پاراگراف پنجم) احتمالن جنگ جهاني اول به جاي دوم صحيح است.
با احترام
.....
خشايار عزيز
ممنون. تصحيح شد.
پرويز جاهد
This is such an excellent historic documentary. Must be seen very soon. .Thanks
-- Siavash ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMبا تشکر از خانم باورصاد و آقای عليخانی عزيز
در کتاب،فيلمسازان برای نخستين بار با فردی به نام رحيم خان که نويسنده او را شاهزاده ايل بختياری معرفی می کند آشنا می شوند که برادرزاده ايلخانی(غلامحسين خان سردار محتشم) رئيس ايل بختياری است. هريسون نيز از رحيم خان به عنوان اداره کننده خانواده ای از 13 شاهزاده بختياری اسم می برد.
اگر اشتباه نکنم طايفه بابا احمدی يکی از طايفه های بزرگ ايل بختياری است که به گفته آقای مقصودلو خود به دو دسته با با احمدی کشکی و بابا احمدی سراج الدين تقسيم می شد اما گروه فيلمبرداری با قبيله بابا احمدی کشکی همراه شده بود و رهبر آنها همانطور که شما نوشتيد و در فيلم هم می بينيم، حيدرخان بابا احمدی است.
برای اطلاع از نمودار سازمانی ايل بختياری هم به اين سايت مراجعه کنيد:
http://tinyurl.com/99xuvp
حرف جناب عليخانی در مورد شتر هم درست است و ما آنها را قبل از رسيدن گروه فيلمبرداری به ايل بختياری می بينيم.
-- پرويز جاهد ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMدر صورت امکان نظرم درپست قبلی در ستون نظرات چاپ نشود ولی خیلی مایلم کتاب های مرتبط باموضوع را در تهران تهیه کنم به راهنمایی شما نیازدارم سپاس
-- مسعود کریمی بابااحمدی ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMبا سپاس از معرفی و توضیحات ارزشمندتان درباره ایل بختیاری. متأسفانه دیگر پدیده ای به اسم ایل بختیاری وجود ندارد . آخرین صدای اندوهگین و مرثیه سرای ایل هم مسعود بختیاری بود که مدت هاست همنشین خاموشی و فراموشی شده است....
-- عبدالحمید ضیایی ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMعنوان اين فيلم از اولين سالهاي نمايش آن در ايران «علفزار » بود و شايد عنوان بهتري باشد زيرا کوچ ايل براي دو - سه نخ علف نيست،آنها دنبال زمينهاي پوشيده از علف هستند که اصطلاحاً علفزار مي گويند .
-- بدون نام ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMبسیاری از دیگر کارهاتون رو گوش کردم و لذت بردم. این کار شما، یکی از برنامه های جالب و متفاوت شما بود و از اینکه این کتاب و فیلم رو انتخاب کردید و تهیه ی این برنامه، به سهم خودم بسیار سپاس گزارم.
-- شهرزاد ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMبرام شنیدنی و جالب بود.
آقای جاهد برای یکی از یادداشتهای قدیمیتان کامنت گذاشته بودم که نمیدانم چرا تایید نشد. به هر حال اشکالات زیادی به یکی از نوشتههای شما وارد بود که اینجا در بارهاش نوشتهام. اگر دوست داشتید نگاهی بیادازید.
-- امیر ملوکپور ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMhttp://novamusica.wordpress.com/
2009/01/17/omen/
مطلب آقای ملوک پور را از روی آدرسی که داده بودندخواندم ومستفیض شدم.خوب است ویراستار پیام های ارسالی به زمانه ،قبل از حذف مطالب -آنگونه که آقای ملوک پور اشاره کرده اند- به اهمیت روشن شدن ذهن خوانندگان هم بیاندیشند.ضمناً در پاسخ آقای جاهد به آقای علیخانی که مینویسند حرف ایشان درست است وما شتر ها را قبل از رسیدن گروه فیلمبرداری به ایل بختیاری می بینیم، اگر هنوز فیلمبردارها نرسیده اند،شترها را چگونه میشود دید.
-- بدون نام ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMآقای جاهد ،
مطلب بسیار زیبا و خواندنی است براستی لذت بردم و تشکر از معرفی این کتاب با ارزش آقای مقصود لو که بسیار مایلم آن را تهیه کنم
ایا میشود آن را از طریق اینترنت سفارش داد ؟
و اما باید بگویم که هر دو عکس ضمیمه در مطلب بالا عکس های ارنست شودساک هستند و هیچکدام آنها مریان سی کوپر نیست . اگر حتی در فیلم هم دیده باشید متوجه خواهید شد که چهره مریان سی کوپر کاملا متفاوت است . من عکس های بیشتری از آنها در مجله فیلم ایران دیده ام و در صحنه های فیلم علف هم بخوبی چهر ه آنها مشهود است
با تشکر فراوان : مهین
.............
مهين عزيز
-- مهین ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMکتاب مقصودلو ترجمه شده و به زودیدر ايران منتشر می شود. اگر نسخه انگليسی آن را خواسته باشيد می توانيد به نشر مزدا در آمريکا سفارش دهيد.
حرف شما در مورد عکس ها درست است. تصيح می شود.
ممنون از اينکه تذکر داديد.
پرويز جاهد
آقای جاهد ،
مطلب بسیار زیبا و خواندنی است براستی لذت بردم و تشکر از معرفی این کتاب با ارزش آقای مقصود لو که بسیار مایلم آن را تهیه کنم
ایا میشود آن را از طریق اینترنت سفارش داد ؟
و اما باید بگویم که هر دو عکس ضمیمه در مطلب بالا عکس های ارنست شودساک هستند و هیچکدام آنها مریان سی کوپر نیست . اگر حتی در فیلم هم دیده باشید متوجه خواهید شد که چهره مریان سی کوپر کاملا متفاوت است . من عکس های بیشتری از آنها در مجله فیلم ایران دیده ام و در صحنه های فیلم علف هم بخوبی چهر ه آنها مشهود است
با تشکر فراوان : مهین
-- مهین ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:32 PMآقای ملوک پور
مطلب پر از ادعا و سراسر توهين شما را خواندم و قصد جواب دادن به آن را آن هم در اين صفحه نداشتم اما چون لينک آن را در اينجا گذاشته ايد ناچارم چند نکته را همين جا به عنوان توضيح بنويسم:
1- من هيچ ادعايی در زمينه موسيقی ندارم اما شما که ظاهرا «موزيکولوگ» هستيد و می خواهيد به من گوشزد کنيد که « کارمينا بورانا» يک اپرا نيست، چگونه می توانيد اپرا بودن اثری را که صدها بار در سالن های مشهور اپرای جهان از جمله سالن اپرای کاونت گاردن و باربيکن لندن اجرا شده، انکار کنيد:
http://tinyurl.com/73z255
2- همين دو روز قبل روزنامه تايمز لندن کارمينا بورانا را به عنوان يکی از پنج اپراهای برتر جهان انتخاب کرد:
http://tinyurl.com/92exfx
3- در آن برنامه ويژه موسيقی فيلم، من قطعاتی از موسيقی کلاسيک را که در فيلم های سينمايی يا مستقيما مورد استفاده قرار گرفت يا قسمتی از موسيقی آن فيلم با الهام از آن اثر ساخته شد، معرفی کردم. کل قطعات از يک سی دی به نام: Classic Movie Connection انتخاب شده بود از جمله موسيقی کارمينا بورانای کارل اورف که بسياری از پژوهش گران موسيقی فيلم از جمله جف باند عقيده دارند که موسيقی جری گلداسميت در فيلم طالع نحس(Omen) بر اساس آن ساخته شده. اين هم لينک مطلب جف باند:
http://tinyurl.com/776ey5
به هر حال می دانم که بر سر اين مسئله بين منتقدان و پژوهش گران اختلاف هست و عده زيادی معتقدند عليرغم شباهت ظاهری بين اين دو اثر، آنها ربطی به هم ندارند.
4-شما مثل اينکه علاوه بر متخصص موسيقی متخصص ادبيات فارسی هم هستيد و در نوشته کوتاه من در باره اين قطعه موسيقی نه تنها « ايراداهايی بسيار کلی و مبهم» ديده ايد بلکه آن را پر از « ايرادات دستوری» يافته ايد و با تمسخر « به ادبیات فارسی ایشان(يعنی من) احسنت» گفته ايد و نوشته ايد: « اگر متوجه نشدید سعی کنید دوباره و دوباره این جمله را بخوانید تا به ایرادات دستوری آن پی ببرید و به یاد داشته باشید که این جمله، کلّ پاراگراف سومِ یادداشت ایشان را در بر میگیرد و جملهای ثانوی نیست!!»
در حالی که جمله ای که شما نقل کرديد تنها قسمتی از يک گفتار راديويی بوده که در زمان پياده کردن متن از فايل صوتی به اين صورت درآمده و اگر خواننده هدفش مثل شما ايراد گرفتن نباشد کاملا می فهمد که جمله ای که شما نقل کرده ايد، قسمتی از جمله اصلی بوده است نه يک جمله مستقل. اين هم کل جمله که من آن را دوباره در اين اينجا می آورم:
طالع نحس (The Omen) ساخته ریچارد دانر، نخستین قسمت از سهگانه «طالع نحس» و به اعتقاد من بهترین آن و یکی از آثار ژانر وحشت در کنار بچهی رزمری و جنگیر است که درباره شیطان و نیروهای تحت نفوذ آن در جهان مدرن ساخته شده با موسیقی پر رمز و راز و شگفتانگیز جری گلداسمیت که براساس موومان او فورچونا از اپرای کارمینا بورانا اثر درخشان کارل ارف، آهنگساز آلمانی ساخته شده است .
5- در قسمت ديگری دوباره با زبان تمسخر به « ذوق ايشان(يعنی من) تبريک» گفته ايد که نوشته ام:
«کارل ارف این اپرا را بر مبنای ۲۴ قطعهی شعر قرون وسطایی و تحت تأثیر نمونههای موسیقی عهد باروک و اواخر رنسانس بهویژه آثار کلودیو مونته وردی ساخته است.» و مدعی شده ايد که « برای کسی که شناختی حتا ابتدایی از موسیقی رنسانس و باروک داشته باشد و موسیقی ارف و مونتهوردی را شنیده باشد این جمله و ادعای فوق بیشتر شبیه به لطیفه است...» و از من درخواست کرده ايد که اگر «نمونهای از تشابه میان آثار مونتهوردی و ارف» نشان دهم، به من قول خواهيد داد «نظریهء ایشان(يعنی من)»- می پرسم کدام نظريه؟ چه کسی می تواند در يک پاراگراف مطلب نظريه ارائه کند؟- را با نام خودشان(يعنی من) در جامعهء موزیکولوژی اروپا مطرح» کرده و «از آن دفاع » خواهيد کرد. من چون نظريه ای را ارائه نکرده ام تنها برای اثبات حرف خودم که آن هم حرف من نيست و حرف پژوهش گران ديگر است شما را به اين قسمت از دانشنامه ويکی پديا در مورد قطعه کارمينا بورانا ارجاع می دهم که در مورد تاثير کارل اورف از آثار باروک عصر رنسانس از جمله کلوديو مونته وردی می نويسد:
Orff was influenced melodically by late Renaissance and early Baroque models including William Byrd and Claudio Monteverdi
-- پرويز جاهد ، Jan 19, 2009 در ساعت 03:32 PMنقل از: http://en.wikipedia.org/wiki/Carmina_Burana_(Orff)
در پايان شما که می نويسيد نه مرا می شناسيد و نه می دانيد تخصص من چيست و نه برايتان مهم است، چرا با اصرار از من می خواهيد نوشته تان را بخوانم؟ شما واقعا خواسته ايد مرا با « دانش موزيکولوژی»خود مرعوب کنيد؟ اگر اين طور است بايد بگويم که واقعا مرعوب شدم.
به عنوان یک بی طرف مطلب جناب ملوک پور و جوابیه ی اقای جاهد را خواندم. به نظرم هر کسی هم که بی طرفانه این دو را بخواند حق را صد در صد به جناب جاهد خواهد داد.
-- آیدین ، Jan 19, 2009 در ساعت 03:32 PMآقای جاهد عزیز، یادداشتتان را خواندم و دربارهء آن در وبلاگم نوشتم.
-- امیر ملوکپور ، Jan 19, 2009 در ساعت 03:32 PMhttp://novamusica.wordpress.com/2009/01/19/omen-2/
بیشتر از این نیز این بحث را ادامه نمیدهم چون به نظر من آنچه میبایست گفته شود، گفته شده و ادامه دادن به آن تنها روندی فرسایشی به بحث ما می دهد. با احترام.
این گزارش آقای جاهد مرا به یاد دیدارم از ایران در سال 2002، پس از حدود 18 سال دوری از ایران، انداخت. در این دیدار متوجه شدم که لُرها در تمامی کشور ایران پخش شده و زندگی می کنند. شاید پدیده ی مهاجرت لرها از محل مسکونی شان به دیگر نقاط ایران بعد از بهمن 1357 و بخصوص در طول جنگ ایران و عراق و سپسترش، یکی از مهمترین و بزرگترین پدیده ی مهاجرتِ درون کشوری باشد. تا آنجایی که اطلاعات محدودم به من اجازه ی اظهار نظر می دهد، لرها مجموعه ای نامتجاننس از ایل های مختلف عشایری هستند که از جنوب ایران(مسجد سلیمان) تا حوالی اصفهان( دهکرد) و همچنین در غرب ایران( ملایر نهاوند و تویسرکان) سکونت داشته اند. در کنار این نامتجانسی می توان یک همبستگی ایلی/زبانی را هم در بین آن ها شاهد بود.
-- علی صیامی ، Jan 19, 2009 در ساعت 03:32 PMاگر نگاهی گذرا و تجربی به ریشه ی عشایری عشایر ایران بیندازیم، با دو گروه بزرگ عشایری روبرو می شویم. عشایر ترک زبان مثل شاهسون ها در آذربایجان و قشقایی ها در فارس، عشایر کرد زبان و لُر زبان. گروه دوم در مجموع در حوزه ی خانوادگی زبان فارسی می گنجند و نزدیکی فرهنگی- زبانی مشترکِ زیادی با هم دارند. اما به دلیل اختلاف مذهبی در این دوزیرگروه( کردها اکثرا سنی و لرها شیعه) امکان پخش و پذیرشِ اجتماعی لرها توسط دیگر گروه های قومی ایرانی سهلتر بود و هست. به گمانِ من این ویژگی در لرها می تواند یکی از عامل های سهولتِ پخش آنها و زندگیِ کم دردِسردار شان در اقصا نقاط ایران باشد.
آنچه که من در دیدار سال دوهزارودویم از ایران شاهدش بودم تاثیر نفوذ آد اب و سنن و تفکرِ لری در ایران بود. در زیر چند مثال از مشاهده هایم را می آورم:
1. تقریبا تمامی کارگران و دست اندکاران شهرداری شیراز لر هستند. به گفته ی چند شیرازیِ قدیمیِ تحصیلکرده و دارای قدرت داوریِ نسبتا کافی، به دلیل حضور گسترده ی کمی و کیفی و همبسته ی لرها در شیراز ارزش های اجتماعی- سنتی لرها قطبی فرهنگی را تشکیل داده است که دایره ی میدان بازیِ آزادی های فردی- شهریِ زنان شهر شیراز را تنگتر کرده است. به گفته ی او و بنا به مقایسه ی شخصی ام از شرایط زندگی شهری در قبل و بعد از انقلاب می توانم تا اندازه ای ادعای آ نها را بطور نسبی بپذیرم( فاکتورهای دیگری هم در این تنگ شدن آن دایره ی گفته شده وجود دارند که در اینجا نیازی به ذکرش نمی بینم، چون موضوع این یادداشت لرها هستند).
2. اگر در قبل و چندسالی بعد از انقلاب جوک های تهرانی ها به ترک و رشتی محدود می شد، و جوک لری محدود به چندتا بود، مثل " لر به بازار نره، بازار می گنده" در دیدارم از ایران شاهد برتری جوک های لری بود. بیشترین شان هم حاوی وانت "نیسان". از همه جالبتر آن که این خودِ لرها بودند که بیشترین جوک ها را درباره ی لرها می گفتند.( من پدیده ی جوک سازی قومی و پخش آن در اجتماع را بیشتر مثبت تا منفی و مترادف با تلاش برای همزیستی گروه های قومی مختلف می دانم)
3. در پهنه ی سیاسی و ادبی شاهد حضور گسترده ی لرها بودم. مثلا محسن رضایی و کروبی در عرصه ی حکومت، سیدعلی صالحی در پهنه ی ادبیات. اگر این حضور اجتماعی را با حمایت آشکار و پنهان همیت قومی لرها ببینیم، شاید بتوانم بگویم که در حمایت های سیاست و ادبیِ ایرانی تنها برنامه ی سیاسی و یا ارزش ادبی حرف اول را نمی زند.( در حوزه ی ادبی، این پدیده را زمانی که حدود15-10 سال پیش سید علی صالحی در کانادا بود و گزارشش را خودِ سیدعلی صالحی در یکی از کتاب هایش آورده می توان دید. نقل از حافظه: سیدعلی صالحی می نویسد که جمعیت فراوانی از لرهای مقیم کانادا به دیدارم می آمدند و شعرهای مرا می ستودند)
من نه سواد جامعه شناسی دارم که بتوانم این پدیده را بررسی کنم و نه قصددارم که این پدیده را مثبت یا منفی ارزیابی کنم. قصدم از نوشتن این یادداشت بیان یک مشاهده بود. و شاید هم این یادداشت تلنگری بشود به پژوهشگری خنثا.
علی صیامی/هامبورگ/ ژانویه ی 2009
آقای صیامی! سابقه ی لرها در اصفهان خیلی بیشتر از زندگی در شیراز است. تا پیش از انقلاب زن های لر و خوزستانی در هیچ کجا به اندازه ی خود خوزستان احساس امنیت نمی کردند. در مسجدسلیمان متلک معنی نداشت. در همان زمان در اصفهان به دختربجه های 10 ساله متلک می گفتند. برای من خیلی تعجب آور است که زنان شیرازی به خاطر حضور لرها احساس امنیت نمی کنند! البته شیرازی ها اوایل جنگ همین حکایت ها را در مورد جنگ زده های آبادانی و خرمشهری هم گفته بودند و به همین بهانه از پشت بام بر سرشان آب جوش می ریختند. بله آبادانی هایی که اولین نایت کلاب ایران را داشتند و دنیایی مدرن دیگری جدای از همه ی ایران بزندگی می کردند.
-- یک لر ، Jan 19, 2009 در ساعت 03:32 PM.
دانشگاه های اهواز، نفت آبادان و همه ی شعبه های دانشگاه های آزاد در خوزستان توسط خود بومی های خوزستان یعنی عرب ها و لرها اداره می شوند. همانطور که دانشگاه عظیم تبریز هم توسط خود ترک ها اداره می شود. چندی پیش آقای بهمن شعله ور در مورد یکی از مترجمان الیوت گفته بود، مترجم ترجمه ی خوبی ارائه نداده چون فارس نیست. این حرف بوی گند شوینیسم می دهد. همانطور که محدود کردن نویسندگان لر به سیدعلی صالحی.
.
درمورد جوک ها البته باید بگویم وای به حال ملتی که هم وطن خودش را مسخره می کند. وقتی با هم وطتنت چنین کنی، با غریبه چه خواهی کرد. حرف شما درست است. نگاه اغلب مردم در ایران خیلی تنگ است؛ اما اینکه چنین چیزی دلیل بر حقانیت شان باشد را به عهده ی مخاطب باید گذاشت.
جنا ب جاهد عكس نوازنده هايي كه نمايش داده ايد مربوط به فيلم علف نمي باشد
-- دختر ايل ، Feb 18, 2009 در ساعت 03:32 PMمن این فیلم رو از شبکه چهار دیده بودم ولی حالا اطلاعات بسیار خوبی از سایت شما به دست آوردم. ممنون آقای جاهد.
-- مجتبی ، Feb 28, 2009 در ساعت 03:32 PMوقتی فیلم رو میدیدم شیفته این زندگی سختکوشانه ایل بختیاری میشدم موفقیتی هم که به دست آورد در درجه اول تلاش سازندگانش بود که بسیار ارزشمنده و در درجه دوم واقعیت زندگی شگفت این ایل هست.
فیلم جاودانه ای هست و فکر نکنم دیگه نظیرش ساخته بشه.
آقای جاهد بنده به عنوان یک سرخنکلایی که عاشق داستان های تاریخی رحیم خان و حاج محمد حسین خان مقصودلو هستم به نمایندگی مردم از شما به عنوان واسطه در خواست می کنم تا از جناب آقای مقصودلو دعوت فرمایید تا به شهر ابا واجداید خود سفر کرده ودر باره ی کتاب خود توضیح دهد. با تشکر محمد نظری از ایران گلستان گرگان شهر سرخنکلاته
-- محمد نظری ، Mar 24, 2009 در ساعت 03:32 PMاگر کسی اسم ایل یا طایفه فیلم علف رو میدونه لطفا به من بگه .خواهش میکنم همینجا میام میخونم خواهششششششششششششش
-- سایه ، Jul 28, 2009 در ساعت 03:32 PMسلام
-- امید ، Nov 1, 2009 در ساعت 03:32 PMمن دنبال ترجمه فارسی کتاب ( علف،نبرد برای زندگی) می گردم. ولی مثل اینکه بعد از انقلاب دیگر چاپ نشده. آیا نسخه اینترنتی آن را می توان گیر آورد؟