رادیو زمانه > خارج از سیاست > کارگردانها > «دشمن اصلی افغانستان، طالبان نیست» | ||
«دشمن اصلی افغانستان، طالبان نیست»پرویز جاهدصدیق برمک، فیلمساز افغان را احتمالاً با فیلم اسامه میشناسید. برمک متولد سال ۱۹۶۲ در پنجشیر افغانستان است. وی بعد از پایان دوره دبیرستان برای تحصیل در رشته سینما به مسکو رفت و از دانشگاه سینمایی مسکو در سال ۱۹۸۷ در رشته کارگردانی فیلم فارغ التحصیل شد. برمک از سال ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۶، ریاست افغان فیلم را در افغانستان به عهده داشت و در این مرکز چند فیلم کوتاه و مستند ساخت. وی بعد از روی کارآمدن طالبان به پاکستان مهاجرت کرد اما با سرنگونی این رژیم به کشورش بازگشت و فعالیتهای سینمایی خود را در افغان فیلم ازسر گرفت. برمک در سال ۲۰۰۳ فیلم معروف اسامه را با حمایت محسن مخملباف در باره سالهای سیاه حکومت طالبان در افغانستان ساخت. اسامه، نخستین فیلم افغانی بعد از سقوط حکومت طالبان بود و موفقیتهای زیادی در جشنوارههای سینمایی به دست آورد. صدیق برمک به تازگی دومین فیلم بلند خود یعنی جنگ تریاک را ساخته که هنوز به نمایش عمومی درنیامده. این فیلم روایت نمادینیست از زندگی مردم افغانستان و نیروهای آمریکایی درگیر در جنگ. مردمی که در بیابان در درون لاشهی تانک روسی و لاشهی هلیکوپتر آمریکایی زندگی میکنند و از راه کشت خشخاش و فروش آن زندگی خود را میگذرانند. نمایش ویژه این فیلم در دانشگاه سواس لندن به مناسبت برگزاری کنفرانس ارتباط با جهان فارسی زبان و سخنرانی برمک در این کنفرانس در باره موقعیت امروز سینمای افغانستان، سببی شد تا با وی در باره حرفهایش در این کنفرانس و فیلم تازهاش گفت و گو کنم:
سخنرانی شما در دانشگاه سواس از این نظر برای من جالب بود که در آن شباهتهایی دیدم بین داستان ورود سینما به افغانستان با داستان ورود آن به ایران که گویا نخستین بار شاه متجدد افغانستان امانالله خان، دستگاه سینماتوگراف را از فرنگ میخرد و به عنوان سوغات به کشورش میبرد. سوال من این است که آیا سینما برای معرفی، بقا و توسعه در افغانستان، با همان مشکلاتی مواجه بوده که در ایران بوده مثلاً مخالفت روحانیون با ورود سینما و نمایش فیلم، آتش زدن سالنهای سینما و غیره. قطعاً نفس موضوع، شباهتهای بسیار زیادی دارد. همانگونه که شما گفتید روحانیت با ورود سینما، با ورود عکس، و با ورود موسیقی به کشور مخالف بود و همه اینها انگیزههایی بود برای براندازی شاه امنالله. یعنی وقتی استعمار انگلیس میخواهد در پی استقلال افغانستان از شاه امنالله انتقام بکشد، بالاخره روحانیون را در مقابلش ایستاده میکند. این روحانیون هستند که برای مجاب کردن مردم میگویند سینما و تصویر یعنی پدیده کفرآمیز. حتی در تصویرها، عکس شهبانو را به گونهای تروکاژ میکنند که مثلا یک زن لخت و برهنه است و این باعث میشود که مردم هیجان زده شوند و فکر کنند که شاهنشاه کافر شده و برای براندازی او از هرچه که داشتند دریغ نکردند.
به نظر من هر چیزی در ایران و افغانستان شباهتهای زیادی به هم دارد چون ریشههای فرهنگی به هم گره خورده. چیزی که افغانستان را از ایران متمایز میسازد، نداشتن نفت است. بدون شک در ایران نفت برای توسعه فرهنگ و زیربناهای اساسی اجتماعی نقش بسیار بارزی را بازی کرد که افغانستان متاسفانه فاقد آن بود. در طول تاریخ ولی حرکتها شباهتهای بسیار زیادی به هم دارد. من به این سوال می رسم که با اینکه عمر سینما در افغانستان تقریباً برابر با عمر آن در ایران است، اما چرا سینما در افغانستان همانند ایران پیشرفت نکرد؟ بدون شک عمر تولید فیلم در ایران، بیشتر از افغانستان است. به علاوه صنعت نفت در ایران پول سرشاری را برای رشد اقتصاد ایران فراهم میکند که آن هم زمینهای میشود برای توسعه فرهنگ. از سوی دیگر ایران با کشورهایی مثل هند و ترکیه در همسایگی با استودیوهای عظیم فیلمسازی در رقابت است و این رقابت باعث میشود که در تلاش برای تولید انبوه فیلم باشد. از طرفی به نظر من بسیاری از روشنفکران ایرانی در آن زمان میخواستند وسیله بیانی جدیدی برای روایت پیدا کنند که بیشتر موثر باشد و در میان مردم نفوذ داشته باشد. در افغانستان متاسفانه جنبش مشروطهخواهی مجموعاً از چند روشنفکر معدود تشکیل میشد که زود سرکوب شد و حکومتهای بعدی هم چنان ریشههای روشنفکری را قلع و قمع کردند که زمان و مجالی برای حرف زدن نبود. متاسفانه نه گذاشتند تئاتر به عنوان یک پدیده مترقی رشد کند، نه شعر و نه نثر و نه مطبوعات. ما در اوایل قرن بیستم جز دوره امانالله، تا سالهای دهه شصت، بدترین روزگار سیاسیمان را داشتیم که فاجعهبار بود. ما امکان اینکه فیلم بسازیم، نداشتیم چون همه چیز در انحصار قدرت بود. در ایران حداقل ارامنه شروع کردند به فیلم ساختن، آقای ابراهیم گلستان شروع کرد به فیلمسازی و سپنتا هم رفت در هند و دختر لر را در آنجا ساخت. همه اینها انگیزههای شخصی افراد بود، ولی در افغانستان این امکان اصلاً وجود نداشت که کسی به تنهایی این کار را بکند. اولین کاری که در ۱۹۴۷ صورت گرفت، فیلمی بود به نام عشق و دوستی که ناشی از یک حرکت سیاسی بود. یعنی نظام به خاطر اجرای یک نمایشنامه که در آن، از شهردار (که در آن موقع بلدیه میگفتند) انتقاد کرده بود، در تئاتر را بست. کسانی که بیکار ماندند، وقتی دیدند حق بازی روی صحنه تئاتر را ندارند، پولی فراهم کردند و به بمبئی رفتند که هنوز در سیطره بریتانیا بود و مثل سپنتا در آن جا با همکاری هندیها فیلم عشق و دوستی را ساختند اما به محض نمایش فیلم در کابل، قدرت حاکم در مقابل شان ایستاد و دیگر کسی حق فیلم ساختن نداشت و یکی دو سینمایی هم که فعال بودند، جز فیلمهای موزیکال مبتذل هندی، یا کمدیهای ایتالیایی یا فیلمهای دوبله شده ایرانی که از طریق بازرگانان ایرانی وارد کابل میشد، فیلم دیگری نبود. آیا در تاریخ سینمای افغانستان، اصلاً فیلم هنری یا روشنفکرانه داریم؟ حرکتهای بسیار معدود. مثلاً سال ۱۳۵۳، کسی به نام نظیر تصمیم گرفت، همه داروندارش را در طبق اخلاص گذاشته و یک فیلم تاریخی بسازد در مورد رابعه بلخی، یکی از شعرای دوره سامانی به نام دختر کعب و امیر بلخ. نظیر هم بعد از ناامیدی، سرطان گرفت و مرد. در زمان تجاوز قشون روس به افغانستان نیز یک سری حرکتهای روشنفکرانه در سینمای افغانستان صورت گرفت و دلیلاش سانسور بیش از حد بود. بعضی از کارگردانهای ما تصور میکردند که با گریز از واقعیت و با پناه بردن به استعاره و سمبل، میتوانند حرفهایشان را بزنند و همین محدودیتها باعث شد فیلمهایشان فیلمهای خوبی از کار دربیاید. به نظر من گاهی محدودیتها باعث میشود که فیلمسازان به دنبال شیوههای جدید بیانی بروند که خود نوعی کشف است.
من میخواهم بدانم بعد از سقوط طالبان، در افغانستان چه اتفاقی افتاد و الان وضعیت سینما در این کشور چگونه است؟ ببینید، بدون شک فضای جدیدی بهوجود آمد و همانطور که در سخنرانی گفتم، ما اگر بتوانیم از یگانه دستاوردی صحبت بکنیم، آن آزادی بیان است در افغانستان... ولی من در این سخنرانی شما، نگرانی شدیدی نسبت به آزادی بیان در افغانستان دیدم! میرسیم به اینکه چرا من نگران هستم. یعنی واقعاً یک فضای باز، به بسیاری از روشنفکران و آنهایی که ایجادگر هستند در عرصههای مختلف مثل موسیقی، تئاتر، سینما و داستاننویسی، این مجال را داد تا با پرداختهای جدید وارد عرصه شوند. ولی آنچه من فکر میکنم این است که ما با دو مسالهی عمده مواجه هستیم. یکی اینکه افغانستان واقعاً یک کشور سنتی است. ما بخواهیم یا نخواهیم، هنوز فرصتهایی که واقعاً بتوانیم از این دموکراسی به نحو درستش استفاده کنیم، نداریم، به دلایل مختلف. یکی به دلیل اینکه چنان سنتی هست که هنوز ما در بسیاری از موارد با قوانین قبیلهای زندگی میکنیم. فکر بکنید اگر امروز دموکراسی و یا همان آزادی بیان که با فشار کشورهای بیرونی و یا ائتلافی که در افغانستان وجود دارد، نمیبود؛ قطعاً حتا رییس جمهور ما آقای کرزای با وجود آنکه آدم بسیار آرام و محتاطی است، ولی من فکر میکنم حتا کرازی نیز به یک دیکتاتور تبدیل میشد. برای اینکه در جنس ما، دموکراسی نهفته نیست. جزو فرهنگ نیست هنوز. هنوز دیکتاتوری در ما هست. مثلاً شما فکر بکنید امکان ندارد افغانها تحمل همدیگر را داشته باشند. پس چطور میتواند دموکراسی در این کشور پا بگیرد. من این موضوع را در فیلم جدید شما به عیان میبینیم، یعنی در آن خانوادهای که توی تانک زندگی میکنند. شما گفتید که این تانک در واقع سمبلی از کشور افغانستان است. فیلم «جنگ تریاک» را میگویم. شما دریافتتان درست است. منتها ببینید، مثلاً ما متاسفانه عقبگردی به طرف طالبانیسم داریم. در دولت امروزی که خودش را حامی قانون اساسی افغانستان و مجری آن میداند، عناصری وجود دارند که خودشان قانون را نقض میکنند، حتا وزیر کشور. مثلاً ببینید وزیر اطلاعات و فرهنگ افغانستان خودش را مکلف به این نمیداند که از اصول قانون اساسی افغانستان، قانون مطبوعات و رسانههای همگانی و آزادی بیان پیروی بکند. علناً حکم میکند که همهی اینها مزخرف هستند. و گویا ایشان بوده که جلو کار شما را هم گرفته! میخواستند بگیرند، ولی نتوانستند. ولی امروز مثلاً جلو پخش سریالهای تلویزیونی را میگیرند. سانسور به گونهی دیگری در افغانستان دارد حاکم میشود. یعنی چنان میخواهند فضای رعب و وحشت ایجاد بکنند که دیگر کسی ملزم به مراعات قانون رسانههای همگانی نباشد و بیش از پیش خودش را سانسور بکند. اینها با تهدید میخواهند افراد را مجبور بسازند که صدای خودشان را ببندند و لبهایشان را بدوزند. من امروز وقتی شعر شاملو را در اینجا از زبان خانم شادی صدر شنیدم که دهانت را میبویند، مبادا گفته باشی دوستت دارم؛ فکر میکنم واقعاً لحظاتی رسیده است که «خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد».
یعنی شما خطر طالبانیسم را در حکومت احساس میکنید؟ کاملاً، صددرصد! و من به این فکر هستم که رییس جمهور با وجود اینکه بارها و بارها خودش را مکلف به رعایت موازین آزادی بیان در افغانستان دانسته و خود را حامیاش میداند، ولی در عمل، در برابر همهی اعمال ضد آزادی سکوت اختیار میکند. فکر میکنید در چنین شرایطی، حضور نظامیهای خارجی تا حدی توجیه نمیشود، حضور آمریکاییها و غربیها؟ در صورتی که در فیلم جنگ تریاک میبینیم که شما نسبت به این حضور معترضاید، البته بهطور سمبولیک. ما در یک حالت عجیبی قرار داریم. ببینید، منی که قربانی اکستریمیسم و افراطیگری و فاندامنتالیسم طالبان بودم، با آمدن نیروهای بینالمللی به افغانستان، فکر کردم این یک ضرورت بزرگ بود. در عین حال که میدانم موجودیتشان برای ما مصیبتیست، اما فکر میکنم که عدم موجودیتشان هم مصیبت بزرگتری است. به همین خاطر است که شما در فیلم میبینید که به حضورشان انتقاد میشود، عدم حضورشان هم به نحوی (مشهود) است و اگر نباشند، این خانواده ازهم میپاشد. برمیگردیم به فیلمهایتان. شما «اسامه» را ساختید که فیلم موفقی بود و امروز فیلم «جنگ تریاک»تان برای اولینبار در دانشگاه سواس به نمایش درآمد. دوست دارم در مورد «جنگ تریاک» بیشتر صحبت کنیم. ایدهی فیلم، ایدهی ابزوردیست، جهان خیلی خاصی درست کردهاید که افغانستان است، و در عین حال میتواند تمثیلی از کل جهان باشد. بعد از فیلم «اسامه» دنیای ذهنی من آرام آرام به طرف این بود که واقعاً دنیا از تراژدیها و از غمنامهها لبریز شده و بهقول نیچه باید یک کاری بکنیم که اگر تراژدی تا عمق سخن میرود، باید به آن خندید و چارهای جز خنده نیست. من خواستم کمی هم به غمنامهی خودم بخندم. شاید درست از آب درنیامده باشد، مثلاً بخشی که باید واقعاً به آن خندید. ولی به زهرخندی شباهت پیدا میکند که بیشتر محصول تراژدی - کمدی است.
این قصهی آدمهایی در یک ناکجاآباد است. شاید هم افغانستان در آن حضور دارد، چون شما مزرعهی خشخاش را میبینید. وگرنه من فکر میکنم دنیای آدمهاییست که همزمان با این که روابط بسیار پیچیده و گنگ دارند، همهی اینها همانگونه که گم شدهاند در استحالهای از ناباوریها و پندارهای نادرست و سوءتفاهمات، در حین زمان چقدر کوچک شدهاند و چقدر آدم باید به آنها یا بخندد یا به حالشان گریه بکند. این جهان گروتسکی که شما ساختید، خیلی جالب بود، از این نظر که یک جهان خیلی آپوکالیپتیکی، یعنی آخرزمانیست. ما واقعاً در یک زمان خاصی زندگی میکنیم. من هیچوقت دنیا را به این حد پیچیده ندیده بودم و یا شاید هم به این دلیل است که رسانهها چنان در دسترس هستند که ما هر روز مورد آماج و تهاجم و حملهی اطلاعات هستیم. اکثر اطلاعات، اگر شما ببینید، ذهنتان را ترورایز میکنند یا مثلاً میبینیم که در مجموع یا از کشتن است، یا از جنگ، یا از انفجار و یا از بدبختیهای ناشی از فجایع طبیعیست، مثل آب، زلزله و سیلابها و توفانها. گاهی فکر میکنم که دنیا هیچگاه چنین ناآرام نبوده است. شاید در گذشته هم بوده، ولی الان بیشتر حساش میکنیم. به همین خاطر حس میکنم دنیا به گونهای به آپوکالیسم نزدیک میشود. یعنی ما واقعاً زندگی را بیشتر قهوهای میبینیم تا رنگهای اصلی. رنگ فیلم شما هم خیلی سرد است. انگار عمداً از رنگهای گرم پرهیز کردهاید. بله، عمداً. جز گلهای بنفش و قرمز خشخاش که شما میبینید و یا آن بقچههای سرخرنگی که آن قاچاقچیها روی سرشان گذاشتهاند، چیز دیگری نیست. شاید هم به این دلیل است که امید کمتر است در دنیا. یکی از مسایلی دیگری که در فیلم بیشتر میخواستم نشان بدهم، این بود که دنیا نه تنها با یک انگشت، بلکه با تمام انگشتهای خود به افغانستان میگوید که افغانستان تریاک تولید میکند، مواد مخدر تولید میکند و امروز بیشترین هرویین جهان را تولید میکند، ولی هیچوقت این انگشت را به طرف خودشان نمیچرخانند که بازار این عرضه و تقاضای این تولید کجا هست؟ دنیایی که همه چیز خودش را از دست داده است، امیدش را به آینده ازدست داده، امیدش را به خودش از دست داده، اعتماد به نفس خودش را از دست داده و در بحران زندگی میکند. نه تنها در بحران اقتصادی، بحران سیاسی، بحران اجتماعی و حتا بحران عدم شناخت خدا در دنیا و آسمان و کائنات و به بیباوریهای عجیب و غریب رسیده. اینها هستند که نیاز دارند به این چیزها. به همین خاطر من فکر میکنم در گفتوگوی این دوتا سرباز، وقتی که میگوید، این را بمک، ترسات را کم میکند مثلاً، یا دردت را کم میکند، این نیاز خود آنهاست، نه نیاز ما. خب، نیاز ما در تولیدش است، ولی نیاز آنها، مصرفش است. من مطمئن نیستم اگر بگوییم که خب، اصلاً دیگر حتا بوتهای از خشخاش در افغانستان کاشته نشود، حتماً یک جای دیگر این کار را نمیکند، چون دنیا به آن نیاز دارد. اسمِ فیلم شما، برایم سوالبرانگیز است. چرا «جنگ تریاک»؟ چون به نظرم کمی گمراهکننده به نظر می رسد. ببینید، به نظر من رابطهی مستقیم دارد. آنچه میبینیم، پشت پردهی جنگیست که من حتا فکر میکنم این جنگ، نه به خاطر تروریسم یا جنگ علیه تروریسم باشد. این جنگ تریاک است، این جنگ به خاطر این است که افغانستان اگر نفت ندارد که هزینههای یک جنگ را بپردازد، تریاک به خوبی میتواند هزینههای این جنگ را بپردازد.
یعنی معتقدید همان جنگی که خیلیها مدعیاند به خاطر نفت در عراق جریان دارد، در افغانستان به خاطر تریاک است. کاملاً. شما ببینید، هر دو جهت، هم طالبان و هم نیروهای بینالمللی هر دو باید هزینهی این جنگ طولانی را بپردازند. از کجا میپردازند؟ به نظر من هر (دو طرف) نیاز دارند. نمیخواهم بگویم که حتماً سیاستهای رسمیشان باعث میشود که کشت خشخاش تا حدودی افزایش پیدا بکند. ولی فیلم شما در اینباره بحث نمیکند. خیلی غیرمستقیم. به نظر من غیرمستقیم است. چون من اشاره میکنم اینها به تریاک و به آرامش خودشان نیاز دارند. همه چیز، بازتاب تصویری از جنگ است که ما در فیلم نمیبینیم. یعنی چیزهای پشت پردهی یک جنگ است. به هرحال آقای برمک، این جهان انتزاعیای که ساختهاید و تمثیلی از جامعهی امروز افغانستان است، خیلی سیاه و تیره و ناامیدکننده به نظر میرسد. خیلی نسبت به آینده افغانستان بدبینید. من بدبین نیستم، ولی خواستم حداقل به بعضی از وجدانهای خفته یک هشداری بدهم که اگر واقعاً برای افغانستان خواب بد دیدند، تعبیر بد نکنند. و اگر برنامهای در افغانستان دارند، بگذارند حداقل تفاوتی داشته باشد با آنچه در افغانستان نیاز است. ملت افغانستان به آرامش نیاز دارد، واقعاً به یک جامعهی دموکراتیک نیاز دارد. ولی دموکراسی باید خودجوش و آگاهانه باشد. چیز تحمیلی نباشد. درست مثل آمدن چیزهای وارداتی مثل کمونیسم وارداتی و اسلام وارداتی که فاجعه بوده، دموکراسی وارداتی هم فاجعه بوده است. چیزی که به هرحال انتظار میرفت در فیلم شما باشد، تصویری از گرایش به طالبانیسم است که متاسفانه در این فیلم نیست. ببینید، طالبان یک بخش از بحران افغانستان است. ما بحرانهای زیادی داریم. مثلاً من فکر میکنم آن کسی که امروز در سر راه، در چهارراه فلکه، بیکار است و دنبال یک لقمه نان میگردد، او طالب نیست. ولی ممکن است به بدتر از طالب تبدیل بشود، وقتی ببیند فرزندش گرسنه است، وقتی ببیند زنش میرود فاحشه میشود تا لقمه نانی پیدا بکند؛ او ممکن است برود خودش را منفجر بکند، ممکن است برای صد یا دویست دلار حاضر باشد حتا آدم بکشد، جنایت بکند. برای همین من فکر میکنم دشمنان اصلی افغانستان امروز، تنها طالبان نیستند، ما فجایعی بزرگتر از اینها داریم. این فیلم چطور و با با چه هزینهای ساخته شد، و چه کسانی در این فیلم به شما کمک کردند؟ ظاهراً این فیلم، محصول یک همکاری منطقهای است، یعنی ایران و تاجیکستان و افغانستان. ببینید، سرمایهگذاری این فیلم با همکاری دوستان کرهای و ژاپنی و فرانسوی بوده و بخشی هم سهم تهیه کننده افغانی بود. ولی من زمانی که میخواستم فیلم را آغاز بکنم، تصمیم بر این بود که دوستان زیادی را جمع بکنیم و فکر کردم دنیایی هست که اگرچه جغرافیایش متفاوت است، ولی دلها و زبان و صدایش یکی است. من دوست خوبم آقای فرخ فدایی را از ایران خواستم با دستیارش شهاب رضایی. فیلمبردارم، روس است که در تاجیکستان زندگی میکند و صوفی مسیحی زیبایی است. عکاس فیلم از هند بود، یک هندوی بسیار معتقد. گریمور فیلم هم یک بودیست بود. شاید اینجا هیچ چیز دیگری مهم نیست، مهم این است که انسانها وقتی خواسته باشند آرزویی را تحقق ببخشند، هرچه دستشان بیاید برای برآورده شدن آن دریغ نمیکنند و چیزی جز آرزو و عشق نمیشناسند. فیلم قبلی شما با حمایت آقای محسن مخملباف ساخته شد. نقش آقای مخملباف در ساختن این فیلم چی بود؟ استاد بزرگوار من آقای مخملباف، همیشه به عنوان یک حامی بزرگ، برای من الهامبخش بوده. دوستان لطف کردند و تمام وسایل تکنیکی را که ما در فیلم استفاده کردیم، از دوربین تا وسایل حرکتی، تا نورپردازی و صدا در اختیار من گذاشتند که من واقعاً مدیون ایشان هستم. شاید در الفاظ نگنجد که آدم چگونه سپاسگذاری کند. به قول دوست شاعرم پرتو نادری، اگر قرار باشد مجسمه دو نفر را در افغانستان بسازیم، یکی احمد رشید، نویسنده پاکستانی است که در بدترین شرایط، چهره اصلی طالبان و روابط پیچیدهای را که در منطقه به عنوان بازی بزرگ وجود داشت، آشکار کرد و دیگری محسن مخملباف بود که در بدترین شرایط که دنیا افغانستان را فراموش کرده بود، با فیلم قندهارش افغانستان را مطرح کرد. خارج از این کارها، مخملباف کارهای زیادی در افغانستان انجام داد که تا سالها به عنوان الگو باقی خواهد ماند. به عنوان یک انسانگرای بزرگ و کسی که حامی سینمای افغانستان شد. هیچوقت سینمای افغانستان فراموش نخواهد کرد که آقای مخملباف در بدترین شرایطی که ما داشتیم، آمد و دست سینمای افغانستان را گرفت و حمایتاش کرد. از سینمایش هم تاثیر گرفتهاید؟ من در روسیه درس سینما خواندهام و تاثیرپذیر ازسینمای خوب روسیهام. با دیدن فیلمهایی از تارکوفسکی و یا پاراجانوف و یا وقتی مثلاً فیلمی از تروفو را میبینم، از سینمایش تاثیر میگیرم. در این فیلم هم ما تاثیرهایی از فلینی میبینیم. خب، تاثیرهایی از سینمای ایتالیا و سینمای فلینی و یا اگر «اسامه» را دیده باشید، بیشتر تاثیرپذیر از سینمای نئورئالیستی دیسکاست. به نظر من سینما، زبان جهانیست و استاد بزرگی چون مخملباف هم تاثیر خودش را داشته است. مثلاً من فیلم «گبه» را زیاد دوست دارم. شاید به خاطر شاعرانگیاش، شاید به خاطر رنگهایش، شاید به خاطر زبان شیوایش. در مورد تصویری که در غرب و در سینمای هالیوود از افغانستان ارائه میشود، نظرتان چیست، فیلمی مثل «بادبادکباز» که بر اساس رمانی از خالد حسینی ساخته شده در مورد افغانستان؟ این نوع ادبیات و این نوع سینما را شما چطور ارزیابی میکنید؟ ببینید، از یک نگاه، تلاش برای این که افغانستان همیشه مطرح باشد در مطبوعات، به نظر من بسیار خوب است. ولی ترس من از این است که وقتی معرفی درستی نمیشود، پیامدش منفیتر باشد. فیلم «بادبادکباز»، یک فیلم حرفهای است، ولی مشکل اصلی این است که به نظر من روح افغانی در آن کمتر دیده میشود. شاید هم به این دلیل باشد که بیچارهها مجبور شدند به جای کابل، رفتند کابل را در کاشغر چین ساختند که زمین تا آسمان با کابل تفاوت دارد. یعنی کابل را باید در کابل دید، کابلی را باید در کابل دید. یکی از چیزهایی که در این فیلم از آن متعجب شدم این بود که چطور کارگردانی مثل مارک فورستر، مرتکب این اشتباه شد و آن صحنهای بود که در استادیوم ورزشی، طالبان آن زن را برای اعدام میبرند و در رده تماشاگران در ورزشگاه، مردها و زن ها در یک جا نشسته بودند. در حالی که چنین چیزی اصلاً ناممکن بود، در زمان طالبان اتفاق بیفتد. هدف این کنفرانس و پیامش، در واقع ایجاد پیوند بین فیلمسازان، هنرمندان و خبرنگاران و روزنامهنگاران سه کشور بود. میخواهم بدانم شما چه راهکارهایی برای نزدیکی فیلمسازان این سه کشور سراغ دارید؟ راستش سینما، زبان واحدی است. من به این فکر هستم که اگر چیزی بخواهد ملتها را به هم معرفی بکند، سینماست. امروز اگر در مورد یکی از کشورهای ناشناختهی دنیا، مثلاً بورکینافاسو، اطلاعاتی داریم، شاید به خاطر این باشد که یکی دو فیلم خوب در موردش ازاین کشور دیدیم. امروز بیشتر کشورها را با سینمایشان میشناسند. بسیاری از کشورها، ایران را با سینمایش میشناسند. امروز من اگر آمریکا را میشناسم، حداقل در قدم اول از طریق چندتا فیلم خوب سینمایی است و بازهم اولین چیزی که به ذهنم میرسد، فیلم «روزی روزگاری در آمریکا» ست یا «آپوکالیپس اکنون» و یا پدرخوانده که شاید تاثیر این فیلمها بیشتر باشد ولی من آمریکا را از طریق این فیلمها میشناسم. به نظر من بهترین راه برای رسیدن به یک تجمع واقعی و تحقق آرزوها این است که باید همکاریهای سینمایی بیشتر شود و فیلمهای مشترک بیشتری ساخته شود. من این را درک میکنم که سیاست چنان از هم دور ساخته و روابط ملتها چنان از هم گسسته است که متاسفانه دورنمای اینکه بتوانیم در یک حوزه منطقهای از نظر سیاسی در آشتی و صلح زندگی کنیم را خوب نمیبینم. متاسفانه بسیاری از حرکتهای فرهنگی ما، هنوز وابسته به سیاستهای روز حاکمان است و احساس میکنم که عملی کردن واقعی این رویاها دشوار میکند. ولی امیدوار هستم کارهای عملی و شجاعانهی سینماگران، این مرزها را بشکند. آقای صدیق برمک، برای شما و فیلمتان آرزوی موفقیت میکنم. متشکرم از حضورتان در رادیو زمانه. من یکی از شنوندههای اینترنتی رادیو شما هستم و امیدوارم همیشه موفق باشید.
|
نظرهای خوانندگان
نظري در باره فيلم ندارم چون آنرا ندبده ام. اما درمورد دموكراسي. در افغانستان آنگونه كه من بعنوان يك ايران نشين ميتوانم بگويم:
-- احمد اميريان ، Jun 30, 2008 در ساعت 01:33 PM1-نياز به دمكراسي بايد توسط اندازه قابل قبولي از مردم احساس شود و بعبارت ديگر فهميده شود.
2-اين يك فرايند فرهنگي است.
3-فكر نميكنم حتي حد اقلي هم افعان نشين اين احساس را داشته باشند.
4-فضاي ايران بر افغانستان ميتواند بسيار تاثير گذار باشد.
نتيجه:
راه چاره تسريع فرايند است(احساس نياز)
1-تسريع اين فرايند با آموزش و عمل ميسر است.
2-آموزش از طريق ايران ميسر است.
نتيجه:
آ-هواخواهان افغان نشين دموكراسي(ازادي بيان) بايد بايد با نگاه عميق بتاريخ اخير ايران تجربه كسب نمايند.
ب-بدون حداقل دموكراسي در ايران هيچ چيز در افغانستان ميسر نيست.
راه افغانستان از ايران ميگذرد اما نه مانند را قدس و با ميانبر
با احترام
salam man mojtaba az dubai be nazare man aqaye barmak yak kargardane khob wa roshan fekr hast. enshaalah pishrafte behtari dashte bashand bye...
-- مجتبى ، Dec 24, 2008 در ساعت 01:33 PM