ويم وندرس در باره ساموئل فولر
داستان گويی اکسير زندگی او بود
parvizjahed@yahoo.com
ويم وندرس فيلمساز آلمانی و از پيشگامان سينمای موج نو آلمان و سازنده فيلمهايی چون پاريس تگزاس، بهشت بر فراز برلين (بال های آرزو)، پايان خشونت و بونا ويستا سوشال کلاب است. وندرس عاشق فرهنگ و سينمای کلاسيک آمريکاست و اين عشق را در بسياری از فيلمهای خود مثل پاريس تگزاس، دوست آمريکايی، همت و نيا در نزن (Don’t Come Knocking) نشان داده است. شيفتگی وندرس به سينمای کلاسيک آمريکا تا حدی است که وی برای اثبات ارادت خود به اين سينما و به پاس قدردانی از برخی فيلمسازان و بازيگران برجسته آمريکايی که در آستانه بازنشستگی اند، از آنها به عنوان بازيگر در فيلم های خود استفاده کرده است از جمله نيکلاس ری، اوامری سنت و ساموئل فولر.
فولر فيلمنامه نويس و فيلمساز پرکاری بود و فيلم های کم هزينه زيادی در ژانرهای مختلف از جنگی گرفته تا جنايی و نوآر ساخت. او فيلمنامه های زيادی هم نوشت که بدون ذکر نام او و با نام ديگران در سينما استفاده شد. سينمای آمريکا هرگز قدر او را ندانست و ارزش های کار او را درک نکرد، اما اين موج نويی های فرانسه و بعد فيلمسازان مهم ديگر اروپايی مثل وندرس بودند که به اهميت آثارش پی بردند و ارزش سبک و زيبايی شناسانه فيلم های او را کشف کردند. فيلم های او عموما در باره آدم های حاشيهای اجتماع و قربانيان بی عدالتی اجتماعی بود مثل جيببرها در جيب بر خيابان جنوبی، بيماران روانی در کريدور شوک (فيلمی که الهام بخش کن کيسی در نوشتن رمان پرواز بر فراز آشيانه فاخته شد) و فاحشه ها در بوسه عريان.
فولر در صحنه ای از فيلم پيروخله ژان لوک گدار نيز نقش خودش را بازی کرد، جايی که ديالوگ مشهورش را خطاب به ژان پل بلموندو می گويد زمانی که بلموندو از او می پرسد مفهوم دقيق سينما چيه و او جواب می دهد:
«سينما مثل ميدان جنگ است. سينما يعنی عشق، نفرت، اکشن، خشونت، مرگ و در يک کلمه احساس.»
فولر به عنوان بازيگر در فيلم های همت، دوست آمريکايی و پايان خشونت ويم وندرس ظاهر شد. در نوشته زير وندرس با لحنی ستايش آميز از فولر و قدرت شگفت انگيز او در داستان پردازی ياد کرده است. - پرويز جاهد
ساموئل فولر
بعضی آدمها وقتی به دنيا نگاه میکنند تنها پول میبينند. برخی ديگر جز زمين و ملک چيز ديگری نمیبينند. برای بعضی ديگر جهان فقط قدرت، شهرت و افتخار است. اما برخی انسانهای مقدس قادرند در هر چيز خدا را ببينند و عده ای نيز تنها به عشق نيازمندند.
برای ساموئل فولر، جهان در داستان خلاصه می شد. او در هر چيزی که مینگريست فقط داستان میديد و به هر واقعيت، حادثه يا رويداد به عنوان يک ماده روايتی نگاه می کرد.
در آغاز البته کلمه بود اما اگر کلمات برای داستان گويی نبود به چه دردی می خورد؟
برای سم، چنانکه خود اغلب اشاره می کرد، جهان يک ميدان نبرد بود، البته نه فقط برای اهداف نظامی اگرچه او خود، روزگاری سرباز هم بود.
مهم ترين نبرد، نبرد کلمات بود که همه عواطف، همه زندگی ها و همه مرگ ها در آن بود.
ويم وندرس
او چهارمين رمان اش را با عنوان صفحه تاريک (Dark Page) وقتی نوشت که 29 سال داشت. او هنوز يک ژورناليست بود اما قبلش يک فيلمنامه نويس بود اما هنوز سرباز نبود و فيلم هم نساخته بود.
وقتی فصل اول رمان را میخوانيد، می بينيد همه آنچه که لازم است درباره شخصيت اصلی آن بدانيد، در آن هست: يک روزنامه نگار موفق که زندگیاش بهتر از اين نمی توانست باشد. فصل دوم را که تمام میکنيد می فهميد که آن مرد يک قاتل است. به گفته سم، هوارد هاوکز حقوق اين رمان را از او خريد و ابتدا میخواست آن را با شرکت همفری بوگارت و بعد کری گرانت بسازد. از اين رو وقتی اين رمان را میخوانيد، اين بازيگران را در ذهن داشته باشيد.
وقتی کتاب صفحه تيره را دوباره می خوانم، صدای سم را می شنوم، بسيار واضح. تو گويی دارد با من حرف می زند، محکم، هيجان زده، پرشور و صادق.
ساموئل فولر و ويم وندرس
هرگز کسی ديگر را نديدم که واقعا مثل او بنويسد، بماند که هيچکس هم با انگيزه و طرز فکر او فيلم نمیساخت.
برای بسياری از نويسندگان، حرف زدن، نوشتن و کارگردانی کردن، آب های مختلفی است که میتوان در آن شنا کرد، اما برای سم همه اين ها يکی بود و آن نيز عنصر داستان گويی بود.
من هر وقت اين جمله را در آغاز يک فيلم می بينم خنده ام می گيرد:
بر اساس يک داستان حقيقی.
اين جمله بسيار تناقض آميز است يا آنقدر ضروری است که نبايد به آن اشاره کرد چون مگر کسی هست فيلماش را اين گونه معرفی کند: بر اساس يک داستان دروغين؟
فکر می کنم به اين خاطر است که ما رابطه ای بين داستان و حقيقت يا داستان و دروغ قائل نيستيم (مگر اينکه وقتی فرمول داستان حقيقی را می شنويم می دانيم دارند سر ما کلاه می گذارند).
داستانگو (راوی) اين اجازه را دارد که تخيل بورزد، آب و تاب دهد، اغراق کند و حتی به ما حقه بزند و با انتظارات ما بازی کند. از اين رو اغلب از خودم می پرسم:
«آيا اين يک داستان بلند است که سم دارد برای من تعريف می کند؟ آيا او همين الان آن را نساخته است؟ آيا ذره ای حقيقت می تواند در آن باشد؟»
بوسه عريان ساخته ساموئل فولر
و هرگاه راهی برای تاييد حرف های سم وجود داشت، معلوم بود که از روی تجربه حرف می زند و بازيافت های او دقيقاند.
آنچه که گاهی اغراق آميز به نظر می رسيد در واقع هنر دراماتيزه کردن او از يک داستان بود و بازگويی آن به روشی که با همان جمله اول توجه شما را به خود جلب کند.
اين تنها به خاطر شيوه بيان او نبود بلکه به اين خاطر بود که مستقيما شما را خطاب قرار می داد و اغلب با پرسشی شروع می شد که شما را به فکر وا می داشت:« اگر اين اتفاق برای من می افتاد چه احساسی می کردم؟»
او بازوی تو را می گرفت و در رستوران ها و لابی های هتل های شلوغ فرياد می زد و بلند می خنديد يا در گوش ات نجوا می کرد.
سم می دانست چگونه توجه شما را جلب کند و اين توجه را تا زمانی که حرفش را تمام نکرده نگه دارد. او بزرگ ترين داستان پردازی بود که من در عمرم ديدم. داستان گويی در خون او بود، اکسير زندگی اش بود. فرق نمی کرد که حرف بزند، تايپ کند يا کارگردانی کند.
من از همکاری و بودن در کنار سم احساس خوشبختی و لذت می کردم. او به عنوان بازيگر در چهار فيلم من بازی کرد. من، فيلمبردار و دستيارم بعد از يک روز سخت فيلمبرداری او را تا اتاقش در هتل همراهی می کرديم. فقط برای اينکه مطمئن باشيم حالش خوب است و هر چه که لازم دارد در اختيارش هست. و قبل از اينکه ما اين را بفهميم سيگاری آتش می زد و حرفی را به ياد می آورد که پيش تر می خواست برای ما تعريف کند، اما به خاطر شلوغی سر صحنه فيلمبرداری از يادش رفت و حالا دوباره به خاطرش آمده بود.
ما تا ديروقت با او روی مبل می نشستيم و او هم در حالی که دست هايش را تکان می داد حرف میزد و خاکستر سيگارش روی فرش می ريخت.
آن لحظه را دقيقا به خاطر دارم که يک شب دير وقت در زمان فيلمبرداری دوست آمريکايی، فيلمبردارم رابی مولر ظاهرا روی مبل خوابش برده بود و سم در حالی که کفش پايش بود و سيگار هم دستش، روی تختخواب بالا و پايين می پريد و حادثه عجيبی را که سال ها قبل زمان فيلمبرداری يکی از فيلم هايش پيش آمده بود يک نفس تعريف می کرد و مثل ديوانه ها می خنديد (او حتی می توانست با سيگار گوشه لب نيز حرف بزند و حرف هايش هم کاملا واضح باشد، در حالی که خيلی ها قادر به انجام اين کار نيستند).
رمان صفحه تيره نوشته ساموئل فولر
داستان های او تمامی نداشت. فکر می کنم صدها ساعت در جوار او بودم و البته او نصف اين زمان را به حرف زدن گذراند. او در طی 25 سال دوستی با من حتی يک بار هم يک داستان را دوباره تعريف نکرد يا حتی اشاره ای هم برای بار دوم به يک داستانی که قبلا تعريف کرده بود نکرد. بعيد می دانم آنچه را که در هامبورگ، ليسبون، لوس آنجلس يا سان فرانسيسکو برايم تعريف کرده بود، يادش مانده بوده باشد.
اين تنها غنای حافظه اش بود که سرشار از سرگذشت ها، حادثه ها، وقايع، تاريخ، تراژدی و موقعيت های کمدی و لحظه های منحصر به فرد بود که او را از تعريف دوباره يک داستان بی نياز می کرد. او آنقدر تجربه داشت که در لابی يک هتل ميان پير و پاتال ها بنشيند و به آنها پز بدهد.
سم از 12 سالگی به عنوان کارگر روزنامه کارش را شروع کرد. بعد در سن جوانی به عنوان متصدی فتوکپی در نيويورک ژورنال مشغول به کار شد و در سن 17 سالگی به عنوان خبرنگار جنايی خودش را شناساند.
يک بار در بن در خيابان بتهوون که فيلم کبوتر مرده رادر سال 1972 آنجا فيلمبرداری کرد، خاطره ای را برايم تعريف کرد که مربوط به عبورش از رودخانه راين در سال 1945 بود، وقتی که به عنوان سرباز در گروهان The Big Red One ارتش آمريکا خدمت می کرد و گفت تمام شب را در خانه ای گذرانده که صبح فهميد محل تولد بتهوون بوده است. و آنجا بود که من معنای پنهان واژه تاريخ را فهميدم (در اينجا وندرسhistory را در کنار his story قرار می دهد-مترجم).
سم حتی در اواخر دوران زندگیاش، وقتی که سکته مغزی او را از فعاليت بازداشت، عليرغم معلوليتاش به قصه گويی ادامه داد. کلمات ديگر از او اطاعت نمی کردند ولی با اين حال او از پا درنيامد.
در 1996 يک سال قبل از مرگش، سم قبول کرد در يکی از فيلم های من بازی کند و نقش پدر پير و معلول قهرمان فيلم پايان خشونت را به عهده گرفت.
در يک صحنه وقتی که نتوانست کلمه کامپيوتر را در ديالوگش ادا کند برای يک لحظه مکث کرد و ناگهان اين کلمه از دهانش بيرون جست: مکيوتر(Macuter) و بعد مثل دفعات قبل ممتد خنديد و به ماشين تحرير آندروود کهنه ای که روی ميز مقابلش بود اشاره کرد و گفت:
« اون يک مکيوتر نيست. اون يک ماشين تحرير است. بزرگ ترين چيزی که تا کنون اختراع شده».
سم عليرغم ظاهر تلخ و خشن اش، آدم مهربان و خوش بينی بود. شايد بتوانيد تصور کنيد که او چه آدم بی همتايی بود. و يقينا يکی از بزرگ ترين فيلمسازان قرن بيستم و بزرگ ترين داستان پرداز اين قرن لااقل در کتاب من.
صحنه ای از فيلم پيروی ديوانه ساخته ژان لوک گدار که ساموئل فولر در آن بازی می کند را می توانيد اينجا تماشا کنيد.
|
نظرهای خوانندگان
سلام آقای جاهد.دست شما درد نکنه بابت زحماتی که میکشید.ما که واقعا لذت میبریم. یه نکته میخواستم درمورد اسم فیلم ها بگم.فیلم وندرس باتوجه به اینکه اسمش رو از اسم خاص گرفته به نظرم به صورت اصلیش( اسپانیایی) تلفظ بشه شاید درست تر باشه: بوئنا ویستا سوسیال کلوب.فیلم نیا درنزن هم فکر کنم« نیا در بزن» درست باشه چون منطق زبان فارسی اینو می گه.
-- بدون نام ، Jan 19, 2008 در ساعت 01:24 PMپرویز عزیز
-- نانام ، Jan 19, 2008 در ساعت 01:24 PMخوب بود. مرسی.
مطلبی خوب و خواندنی مثل تمام کارهای آقای جاهد. من هم گمان می کنم اولین نظر در این ستون درست باشد. موفق باشید
-- امینی ، Jan 20, 2008 در ساعت 01:24 PMنیا در بزن اسمه صحیحش نیست. اسمه صحیحش می شه " نیا التماس کن"
-- بختیاری ، Jan 30, 2008 در ساعت 01:24 PM