رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ آذر ۱۳۸۶
گفتگوی مايک فيگيس با اوما ترمن

۱۸ سال با اوما ترمن

پرویز جاهد

مایک فیگیس کارگردان خلاق انگلیسی و کارگردان فیلم‌های تجربی و غیرمتعارفی چون «تایم کد» و «هتل» علاوه بر فیلم‌سازی، آهنگ‌ساز هم هست و موسیقی فیلم‌هایش را خود می‌نویسد. فیگیس همچنین به عکاسی پرتره نیز علاقه‌مند است. وی سال‌ها قبل از اوما ترمن بازیگر آمریکایی (پالپ فیکشن، بیل را بکش) زمانی که ۱۸ ساله بود، عکس‌های سیاه و سفید زیبایی گرفت که هیچ گاه منتشر نشد.

چندی قبل فیگیس دوباره به سراغ اوما رفت و تجربه قبلی را تکرار کرد. حاصل این دیدار، گفتگویی بود که به همراه عکس‌های زیبای فیگیس از اوما ترمن در ضمیمه روزنامه تایمز چاپ شد. در این گفتگو، فیگیس و ترمن در باره جوانی، معصومیت، هالیوود و فیلم‌های ترمن حرف می‌زنند. گفتگویی جذاب و خواندنی است.


پرتره اوما ترمن از مايک فيگيس

واقعاً چه کار می‌کنی؟ شغلت چیست؟

من با آدم‌هایی که در باره مردم داستان می‌نویسند ملاقات می‌کنم؛ داستان‌هایی صادقانه، یا کمدی، داستان‌هایی که آدم را بخنداند یا بترساند. اگر احساس کنم که منظورشان را می‌فهمم، آن‌گاه می‌پذیرم که در نقش یکی از کاراکترهای آن‌ها بازی کنم.

من دیالوگ‌ها را می‌خوانم، با آن‌ها حرف می‌زنم و سعی می‌کنم آن‌ها را بشناسم.

همین کار را با کارگردان هم می‌کنم که می‌خواهد این داستان را به سبک خود تصویر کند؛ سبکی که من باید تا حدی آن را بشناسم تا بتوانم به او کمک کنم ایده تصویری‌اش را پیاده کند.

به علاوه من قلباً نیز به دیگران کمک می‌کنم تا داستان فیلم را خوب حس کنند. البته این کارها را به کمک کارگردان فیلم می‌کنم. به نظرت این کار دیوانگی می‌آید؟

نه. ما داریم به آن می‌رسیم؛ چون تعریف کردنش خیلی سخت است. به نظرت کاری که می‌کنی حقیقت است یا دروغ؟

وقتی احساس می‌کنی دروغ است، واقعاً بد از کار در می‌آید. بنابراین وقتی خوب از کار در می‌آید، یعنی حقیقی است ... اما واقعی نیست. حالا تفاوت بین واقعیت و حقیقت چیست؟


این که داستان واقعی نیست، در مرحله اول برایت ایده جذابی است؟

ولی به نوعی برایم واقعی است. وقتی با آن روز خوبی دارم و وقتی با نوشته‌ای کار می‌کنم که تحسینش می‌کنم، احساس می‌کنم به من تعلق دارد؛ حس می‌کنم یک پرنده آوازه‌خوانم که آهنگ نویسنده و کارگردان، هر دو را می‌خوانم؛ یعنی به نظر من زنده تر از هر چیز دیگر است.

به همین دلیل قبولش می‌کنی؟

بله ... این هیجان‌انگیزترین بخش کار است.این بخش باعث می‌شود همه سختی‌های دیگر ارزش‌مند به نظر بیاید.

یک داستان‌پرداز بزرگ واقعاً عالی است. آن‌ها متعلق به مکتبی قدیمی‌اند که در آن داستان‌پردازان بزرگ قادر بودند یک داستان را از اول تا آخر، خوب تعریف کنند. به نظر من مردم زیادی هستند که دوست دارند در سالن سینما بنشینند و در یک تجربه سهیم شوند؛ حتی با آدم‌هایی که اصلاً نمی‌شناسند.

این همان چیزی است که مرا از سالن سینما دور می‌کند. من ارتباط شخصی را بیشتر دوست دارم. ترجیح می‌دهم با تو فیلم تماشا کنم.

چیز خوردن و حرف زدن و توالت رفتن دیگران توی سینما مرا ناراحت و عصبانی می‌کند.

این رفتار تماشاگران تلویزیون است در سینما. جان مالکوویچ داستان بامزه‌ای برایم تعریف کرد درباره فیلمی که سال‌ها پیش در «تایمز اسکوئر» تماشا کرد.

فکر می‌کنم از آن نوع فیلم‌های مربوط به انتقام خانوادگی که در زندان زنان می‌گذشت. آدم بدجنس، یک خواهر را در زندان می‌کشد. بعد آن یکی خواهر به سراغش می‌رود و البته موفق می‌شود انتقامش را بگیرد.

خانمی که جلوی جان نشسته بود به دوستش می‌گوید: «پاشو بریم خونه. جنده هه مرد.» از خنده روده‌بر شدم.


نصف عمرت است که ما همدیگر را می‌شناسیم. تو 18 سالت بود و چند فیلم هم قبلاً بازی کرده بودی.

داشتم فیلم چهارمم را بازی می‌کردم. شوک‌آور نبود؟ همیشه گفته‌ام من یک بازیگر نقش بچه نبودم.

ما اوقات زیادی را با هم می‌گذراندیم و راجع به همه چیز حرف می‌زدیم.

تو با من خیلی مهربان بودی. تو دوست خوبی بودی مایک.

یادم می‌آید که تو گاهی خیلی سعی می‌کردی یک توازنی ایجاد کنی. فکر می‌کنم گاهی احساس می‌کردی دارد از تو سوء استفاده می‌شود.

من همیشه وحشت‌زده بودم.

مردم از تو چه چیزی می‌خواستند که وحشت‌زده‌ات می‌کرد؟

از این‌که اشتباه کنم، می‌ترسیدم و می‌دانستم که برای دختر جوانی در موقعیت من، خیلی خیلی لغزنده است.

به نظرم اغلب به تو شوک روحی وارد می‌شد؟

در آغاز مجبور بودم با بی ادب‌ترین آدم‌ها و بدخواه‌ترین افراد ملاقات کنم. قبل از این‌که شهرت پیدا کنی، دوره‌ای است که مجبوری با افرادی ملاقات کنی که به اندازه تو مستأصلند.

آیا صنعت سینما به نظرت خیلی مردسالارانه بود؟ چه طور با آن کنار آمدی؟

من با سه برادر بزرگ شدم. از این رو به جنگیدن و بازی کردن عادت داشتم؛ اما آن‌ها بهترین دوستانم بودند و من به آن‌ها کاملاً اعتماد داشتم. لذا فکر می‌کنم در آن زمان من به نوعی شناختی از مردان دیگر نداشتم.

من هم مثل هر دختر دیگری ناگهان فهمیدم که آدم‌های دور و برم، من را به چشم یک زن نگاه می‌کنند؛ نه یک دختر. پدر من آدم خودساخته‌ای بود. او هم زندگی مستقلی داشت و خیلی زود مجبور شد که جلو برود.

من از انتظار، از حمایت شدن، از بچه بودن و از این‌که خودم نتوانم از خودم مراقبت کنم، می‌ترسیدم. فکر می‌کنم من از آن نوع افرادی هستم که اگر بدانم که باید جایی را ترک کنم، دیگر ماندن برایم عذاب‌آور است. به محض این‌که فهمیدی دیگر دوام نداره، بهتر است ول کنی و بروی.


در واقع تو یک جورهایی برای خودت برنامه‌ریزی کردی؟

من فقط سعی کردم جهش به طرف جلو داشته باشم و تا وقتی مجبور نباشم، صبر نکنم.

آیا از مدل شدن بدت می‌آمد؟

گاهی بدم می‌آمد. برای من هرگز جز یک سکوی انتقال نبود؛ اما به هر حال این کار را می‌کردم تا خرج اجاره خانه و کلاس بازیگری‌ام را بدهم.

هنری و جون. یادم می‌آید که دوره بازی در این فیلم دوره خیلی سختی برایت بود.

فیلم واقعاً خوبی بود. در واقع اخیراً آن را در یک هتل تماشا کردم. آن موقع هرگز به آن نگاه نکردم. این‌که در آن بازی کردم، مایه افتخار من بود؛ اگر چه من و فیلیپ کافمن چشم در چشم هم ندوختیم ... البته ما مخلوقات کاملاً متفاوتی بودیم. او آدم بالغ و مرد مسنی بود و من یک دختر 19 ساله بودم که سعی می‌کردم کارش را یاد بگیرم؛ اما از طرف دیگر سعی می‌کردم صادق باشم.

وقتی این فیلم را دیدم، از بازی خودم احساس غرور کردم. چرا که درگیری بین ما، یک حس دوگانه جالبی در فیلم ایجاد کرد؛ یعنی دختر جوانی که دنیای زن بزرگسال دل شکسته‌ای را که مورد سوء استفاده جنسی قرار می‌گرفت، تجسم می‌کرد.

و بعد مد داگ و گلوری

یکی از محبوب ترین فیلم‌های من و احتمالاً یکی از بهترین تجربه‌هایی که داشته‌ام.

رابرت دونیرو به نحو باورنکردنی هر چه داشت، در آن فیلم در اختیارم گذاشت.

هنوز عاشق بازیگری هستی؟

هنوز عاشقش هستم.

آیا بچه‌دار شدن همه چیز را برایت عوض کرد؟

قطعاً. همه چیز را به شکل خوبی عوض کرد. مراقبت از یک نفر لذت‌بخش است؛ حس بسیار شیرینی است. همین طور طرز دوست داشتنشان. واقعاً این نوع دوست داشتن، یک استعداد است و این احساس که این گونه دوست داشته باشی.

تو همه چیز را مدیون آنانی؛ فقط به این خاطر که این امکان را به تو می‌دهند که آن‌ها را این گونه دوست داشته باشی. هیچ موهبتی بالاتر از این نیست.

آیا هیچ دوره‌ای بوده که نخواسته باشی بازی کنی؟

بله. یکی دو بار بوده که حس کردم قادر نیستم نقش خلاق و برانگیزاننده‌ای ایفا کنم و بهتر است بروم آموزش ببینم و کاری بکنم؛ اما بعد زندگی نگذاشت و کار دیگری پیش آمد که نتوانستم ادامه بدم.

و فیلم‌هایت با کوئنتین ... شیوه‌ات تغییر کرد؛ و خوب بود.

وقتی ما پالپ فیکشن را کار کردیم زمانی بود که من از خودم می‌پرسیدم که آیا بازیگری واقعاً یک کار احساسی است که من از پسش برنمی‌آیم - حالا این که آیا کار گیرم می‌آید یا نه و آیا من می‌توانم انجامش بدم یا نه، بماند - در مورد کل ساختار آن فکر می‌کردم. خیلی سردرگم، پریشان و بی‌انگیزه بودم. اما پالپ فیکشن تجربه بزرگی بود و تارانتینو گفت که از من می‌خواهد این تجربه بزرگ را داشته باشم و از آن لذت ببرم.

او انرژی فوق‌العاده‌ای دارد. این‌طور نیست؟

بله. همین طور است. منحصر به فرد و ماوراء انگیزه. کوئنتین آدم بسیار نازنینی است. یک بار قبل از این‌که «بیل را بکش» را کار کنیم، به او زنگ زدم و گفتم من باید از این کار کنار بروم. اما او با مهربانی گفت تو نمی‌توانی؛ چون ما به تو احتیاج داریم و این بهترین چیزی بود که او می‌توانست بگوید.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

به نظر مي رسد که حروف چيني(؟)اشکال دارد. درست معلوم نيست کدام يک از حروف ساده يا سياه حرف « اوما» است و کدام حرف « مايک».

-- شاهد ، Dec 15, 2007 در ساعت 02:04 PM