رادیو زمانه > خارج از سیاست > مقالات > ناتوانی عملی، نه ناتوانی فکری | ||
ناتوانی عملی، نه ناتوانی فکریمحمدرضا نیکفر۶۰. دوستدار میگوید که دین و علم و فلسفه، این وجه مشترک ظاهری را دارند که هر سه میخواهند بگویند جهان چیست. در مورد دین، این سخن بسیار کلی است، و چون کلی و مبهم است نباید آن را مبنای صدور حکمهای دیگر گذاشت. کار دین در هستهی کانونی آن، تعیین امر قدسی و تعیین شیوهی ارتباط با آن است و در درجهی بعد پیریزی الاهیات سیاسی، به معنای تعریف دوست و دشمن. البته دینهایی که مورد نظر ما هستند، یعنی دینهای سامی دارای کتاب و رسول، جهان را در همان گام نخست مخلوق اعلام میکنند، این امر اما خود به خود به معنای منع تفکر در مورد جهان نیست. و نیز این معنا را نمیدهد که دین پیشاپیش برای همهی پرسشهایی که فلسفه و علم پیجویشان هستند، پاسخهایی آماده دارد. دین و جهانشناسی دوستدار دین را همچون یک الاهیات منسجم تصور میکند که برای همهی پرسشهای مطرح در حوزههای فلسفه و علم پاسخهایی در مقابل مینهد و آنگاه که بر فرهنگی چیره شد، دیگر در آن گوشهی امنی برای اندیشیدن به جا نمیگذارد. این تصور دوستدار فقط کلیشهسازی است و تنها امتیازی که میتوان به آن داد تلقی از آن به مثابه عکسی فوری از دورههای تاریک در تاریخ فرهنگ است. دین، در باور اسلامی "علم" است، علم به خدا و هر جا که دعوتش علم به جهان است، منظور درک قدرت خالق در خلق است. جهان برای دین در اصل به عنوان موضوع شناخت مطرح نیست. دین وقتی به باورهای خود نظم میدهد و آنها را منسجم میکند، جهانشناسیای را نیز وضع میکند، که دست کم در خطهی فرهنگی ما یکسر دینی نیست. رکنی از جهانشناسی اسلامی و مسیحی، یونانی است، چه در نحوهی انسجام بخشیدن به باورها در این عرصه، چه در اقتباس دستاوردهای دانش یونانی، بویژه در زمینهی نجوم و طب. نقش فکر در ایجاد اختناق برای فکر دوستدار فکر را بسیار پاک و معصوم تصور میکند. او در نظر نمیگیرد که اختناق فکر نیز با فکر صورت میگیرد. او در نظر نمیگیرد که دین، اتفاقا در آن دورانی که بافکر میشود، یعنی فکر منسجم یونانی را کسب میکند و از فیلسوفان و منطقیان میآموزد، در ایمانپرسی (انکیزیسیون) حریصتر میشود. دوستدار به اسلام حساسیت ویژهای دارد، اما در نظر نمیگیرد که مسیحیت قرون وسطایی، آنگاه که شروع به جذب اندیشهی یونانی کرد، سختگیرتر و تمامیتخواهتر شد. در مقابل، در اسلام همواره نوعی هرجومرج فکری وجود داشته است. حساسیت اسلامی به جهانشناسی نیست، به خلیفهشناسی است (که شامل امامشناسی شیعی نیز میشود)، به موضوع نحوهی استمرار حضور رسول و رابطهی این حضور با قدرت سیاسی است. در اسلام مذهب و مکتب فقهی وجود دارد، اما جریانهای با نفوذی وجود ندارند که اختلافشان الاهیاتی ناب باشد، تا چه به برسد به این که بحثشان به جهانشناسی مربوط شود. اگر بخواهیم سختگیر باشیم، بایستی حتّا منکر وجود چیزی به نام فلسفهی اسلامی شویم. فیزیک اسلام و مشکل متافیزیکی شدن آن فلسفه به عنوان متافیزیک به هر فیزیکی نمیتواند بپردازد و بخش بزرگ فیزیک اسلام (یعنی پیکر تاریخی واقعی آن) از آن نوعی است که متعالیسازی متافیزیکی آن ناممکن است و مشکلی ایجاد میکند از آن نوع که افلاطون با آن مواجه بوده، آنجا که دچار این اکراه میشود که به هر چیز موجود ایدهای را در دنیای ایدهها نسبت دهد. بخش بزرگ فیزیک اسلام را تاریخ صدر اسلام میسازد و این تاریخ، بدان نوعی که رسما وجود داشته و خود تاریخساز شده، تشکیل شده از درگیریهای قبیلهای و خانوادگی، پلیتیک عشیرتی، علایق کاملاُ فیزیکی اولیا، لشکرکشی، اسیرگیری، تقسیم زن و مال، نقل برخی اندرزهای حکیمانه، نقل روایاتی ناهمگون دربارهی زمین و آسمان و همچنین نقل توصیه به تعقل برای داشتن حساب آخرت و بیشتر از آن نهی از تلاش برای سردرآوردن از کار دنیا. مشکل فکر یا مشکل عمل؟ اسلام میتواند با برداشتهای نظری مختلفی از جهان سازگاری نشان دهد، به این دلیل ساده که مسئلهی اصلی اسلام هیچ گاه تبیین جهان نبوده است. شکیات در عبادات مهمتر از مسائل کیهانشناختی هستند. دوستدار در "ملاحظات" بنیادگذارانهاش در مورد دین و فلسفه و علم، دچار این خطا میشود که دین را به عنوان یک نظام نظری در نظر میگیرد، نظامی که به صورتی به پرسشها پاسخ میدهد. دین جوابدهنده نیست، حکمکننده است، امر و نهیکننده است و از طریق منشی که میپروراند، تأثیرگذار است. اولویت با منش است، نه بینش، الویت با عمل است، نه تفکر و این چیزی است که دوستدار به آن بیتوجه است. مشکل ما امتناع فکر نبوده است، مشکل ما امکان اندک عمل خوب بوده است. فکر خوب از عمل خوب برمیخیزد، ریشه در منش خوب دارد. رقابت دین با فلسفه و علم ۶۱. خدا، در هیچ دینی، از جمله در سه دینی که برای ما اهمیت ویژهای دارند، یعنی یهودیت و مسیحیت و اسلام، معلم نظری نیست. کتابهای سه دین ابراهیمی مستقیماً به عنوان نوشتههای نظری مطرح نیستند، یعنی کتابهایی نیستند که مستقیماً با کتابهای فلسفی و علمی به رقابت برخیزند. دوستدار گمان میکند که مثلاً اسلام از این طریق سد راه پیشرفت فلسفه و علم میشود که خودش را جلو انداخته و مدعی میشود که پاسخ پرسشهای آنها را پیشاپیش در متن کانونی خود یعنی قرآن داده است. چنین چیزی واقعیت تاریخی ندارد. نمونهی غزالی دین هیچگاه به صورت لخت خود با فلسفه و علم رقابت نمیکند. دین نخست به دست فیلسوف و عالم "فلسفی" و "علمی" میشود و چون چنین شد، به رقابت با فلسفه و علم برمیخیزد. در این جریان، که نمونهی مثالزدنی آن تهافت فلسفه به دست امام محمد غزالی است، تقسیم نقشی به صورت دین ستمگر و فلسفه و علم ستمدیده در کار نیست. غزالی برای این که بر فلسفه ستم کند، نخست فلسفه آموخت، آنگاه به جان فلسفه افتاد. ماجرای غزالی خیانت فلسفه به خود است، نه فقط جنایت دین علیه فلسفه. هر کس در خطهی فرهنگی ما در عرصهی نظری به نحومؤثری با یونانیت درافتاد، خود نخست یونانیت آموخت و پس از آن تیشه بر ریشهی آن گذاشت. سادهنگرانه است که ضدیتهایی از نوع غزالی را فقط از جنس ضدیت دین و فلسفه دانیم. در این ماجراها نه دین ناب وجود دارد، نه فلسفهی ناب. آنچه وجود دارد فرهنگ است که در آن هیچ چیزی خلوص مطلق ندارد. بخش پیشین • شکاف در درون فرهنگ دینی و ماجرای برزویهی طبیب |
نظرهای خوانندگان
اگر قائل شویم که مسئله "عمل خوب" است که محقق نشده، سوالی که مطرح میشود این است که چرا "عمل خوب" محقق نشده؟ آیا غیر از این است که متن و سیرهی متصل به آن، تبیینی ارائه کردهاند که امکان تفکر را عملن سلب میکند؟ به سخن دیگر تفکر، به آزادی نیاز دارد و دین مرکز، اساسن با اعمال قدرتی همه جانبه این آزادی را برای تبینی که به واسطهاش ظن خروج از حوزهی اقتدارش برود نمیداده و نمیدهد و هر تبینی نهایتن میبایست با به رسمیت شناختن این قدرت و اعلام سرسپردگی به آن توام باشد. مشخص است که در این محدوده عملن برد تفکر تا چه حد خواهد بود. تاریخ مسلمانان نیز موید این مطلب است. چیزی که در این سلسه نوشتارها مورد توجه نیست همین مطلب است. درست است که نباید نسبت به ادیان با نگاهی ذاتگرایه نگریست و دید تاریخی میبایست ملاک عمل قرار گیرد اما نقاط کانونی هر دین را نمیتوان نادیده گرفت. میبایست در وهلهی اول هم از بعد نقاط کانونی آنها و هم بر اساس تاریخی که گذراندهاند مقایسهای میان ادیان انجام داد و عوامل بازدارندهی تفکر را در آنها شناسایی کرد. به نظر میرسد در این صورت دو مفهوم کلید و موثر بر تفکر یعنی قدرت و آزادی در این مقایسهها جلوهگر میشوند که میزان امکان یا امتناع تفکر در محدودهی این ادیان را در ارتباط با آنها میتوان سنجید. از این نظر قطعن میان اسلام و مسیحیت تفاوت وجود دارد. این را تاریخ و نقاط کانونی به ما میگویند.
-- کاوه ، Dec 17, 2010 در ساعت 04:46 PMبه این دو جمله توجه کنیمتا ببینیم دین اسلام تا چه اندازه اجازه میدهد که مسلمان تفکر کند:
-- ذوالفقار ، Dec 31, 2010 در ساعت 04:46 PMاشهد أن لا اله الا الله: من دیده ام و خبر دارم و گواهی می دهم که کسی جز الله خدا نیست.
اشهد أن محمداً رسول الله: من دیده ام و خبر دارم و گواهی می دهم که محمد فرستادۀ الله است.
از روزگار پیامبر اسلام تا امروز چه کسی در دنیا دیده و خبر داشته که خدا فقط الله است تا این گونه با فریاد گواهی بدهد یا چه کسی دیده و خبر داشته که محمد را الله فرستاده است تا این گونه با فریاد گواهی دهد؟؟
یقینًا هیچ کس، حتی نه ابوبکر و عمر و علی. هیچ کس هیچ کس.
با فریاد گواهی می دهد ولی با همین فریاد دروغ می گوید و این دروغ گفتن را دین بر او واجب کرده است. او برای این که مسلمان باشد باید این را بگوید. این دروغ را بگوید. اگر نگوید او را می کشند. من امروز اگر آشکارا بگویم که من خبر ندارم که الله خدا است (أنا لا أشهَدُ أن لا إله إلاّ الله) و شاید یهوه خدا باشد و شاید ایل خدا باشد و شاید مردوخ خدا باشد و شاید حوروس خدا باشد و شاید آتون خدا باشد و شاید هم آمون خدا باشد، حتماً یا مرا دیوانه میپندارند یا اگر عاقل بپندارند به جرم ارتداد خواهند کشت. اگر بگویم که من خبر ندارم که محمد را الله فرستاده بوده است (أنا لا أشهد أن محمداً رسولُ الله) نیز همچنین است و مرا خواهند کشت. من اجازه ندارم که در این باره تفکر کنم بلکه باید تعبد کنم. دیگر شهادتها نیز همین گونه است: «أشهد أنا عذاب القبر حق، أشهد أن البعث حق، أشهد أن الجنة والنار حق.» من از کجا خبر دارم و از کجا دیدهام که اینها درست است؟ اگر بگویم که اینها درست است و من گواهی می دهم بر درستیشان دروغ گفتهام. ولی اگر خلافشان بگویم مرا خواهند کشت.