رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ بهمن ۱۳۸۸

جنگ و صلح ایرانیان

احمد امانی

(تنها آن کسی که به خاطر وضعیت تاسف‌بار موجود متالم است و می‌خواهد بار را به هر قیمتی از شانه‌ی خود بردارد احتیاج به تاریخ انتقادی دارد یعنی محکوم‌کردن تاریخ1) نیچه

اساساً ذهنیت تاریخی انسان ایرانی یعنی تجاوز: حمله‌ی اسکندر مقدونی، حمله‌ی اعراب، حمله‌ی مغولان، حمله‌ی افغان، حمله‌ی عثمانی‌ها، حمله‌ی روس‌ها و ... و حمله‌ی چند روز پیش عراق به ایران و ... کدام انسان یا ذهنی را می‌توان سراغ گرفت که در مقابل امر تجاوز به فراموشی و اغراق و خلسه پناه نبرد. چنین فردی (بدون توانایی فراموش‌کردن، زندگی برای‌اش مطلقاً غیر ممکن است.2) پس زمانی که داد برمی‌آوریم که انسان ایرانی دارای حافظه‌ی تاریخی نیست و فراموش‌کار، باید به کنکاش دلیل وجود چنین رفتار و کنشی دست یازیم.

تاسف این‌جاست که اغلب تجاوزها چنان غافل‌گیرانه بودند که مردم قادر به تشخیص این مساله نبودند که سواران خودیند یا غیر خودی. انسان ایرانی هربار که تا حدودی موفق به فراموشی و بازیافت خویش بر اساس روایتی دروغین و فراموشی واقعیت تلخ شد، تجاوزی دیگر را بر پیکر نیمه‌جان خویش شاهد شد.

فراموشی و فراموشی و اغراق و اغراق و خلسه و خلسه؛ نهایت امر تلنبارشدن سرخوردگی و نفرتی دردناک ریشه در تجاوزهای مکرر. واقعیت این است که (همه‌ی ما از یک تب تاریخی فرساینده رنج می‌بریم و چه بهتر که دریابیم که از آن در رنجیم)3


به معماری قبل از حمله‌ی اسکندر یعنی هخامنشیان و مادها نظری بیافکنیم، فیگورهای نقش‌خورده بر دیوار مادی و هخامنشی، قد بلند، چهار شانه، با حالتی بسیار پیروز و تکیده بر اسب، کمری باریک و نگاهی رو در رو، چشم در چشم

(زیرا از آن‌جا که ما اتفاقاً نتیجه‌ی نسل‌های قبل هستیم، نتیجه‌ی انحرافات، شهوات، خطایا، (تجاوزها) و حتی جنایت‌های آن‌ها نیز هستیم. اگر ما انحرافات را محکوم می‌کنیم و خود را به‌کلی معاف از آن‌ها بپنداریم این حقیقت که ما خلف آن انحرافات هستیم را نمی‌توان انکار کرد4)

پس ناچار از معاینه‌ای تاریخی و نقادانه از خویش هستیم (معاینه‌ی تاریخی که پیوسته منجر به آشکارساختن هر آن‌چه عبث، بدوی، غیر انسانی، بیهوده و خشن است می‌گردد.5)

در نزد ذهنی نقاد (تاریخ شهر به تاریخ خود او تبدیل می‌شود. او دیوار، برج کنگره‌دار، شورای حکم شهر و جشن ملی را چون روزگار مصور جوانی خود درمی‌یابد و در تمام آن‌ها نفس خویش، قدرت خویش. جدیت خویش، لذت خویش، قضاوت خویش، حماقت و خشونت خویش را بازمی‌یابد.6)

یکی از جالب‌ترین آثار دست‌کرد بشر که نمود چشم‌گیری از ذهنیت اوست معماری است؛ به معماری قبل از حمله‌ی اسکندر یعنی هخامنشیان و مادها نظری بیافکنیم، اماکن و فضاها کوبیستی‌ترند، با فضایی باز و اشتیاق به دیدن بیرون که اکثرا بدون دیوارند. ورود به ایوان اصلی با ستون‌های بلند و سر بر افراشته و با طی‌کردن تعداد زیادی پله با شیبی بسیار ملایم (کم‌ارتفاع‌بودن پله‌ها و شیب کند باعث ایجاد حسی آرام و توام با اطمینان در فرد می‌شود.) هم‌راه است.


ورود به ایوان اصلی با ستون‌های بلند و سر بر افراشته و با طی‌کردن تعداد زیادی پله با شیبی بسیار ملایم (کم‌ارتفاع‌بودن پله‌ها و شیب کند باعث ایجاد حسی آرام و توام با اطمینان در فرد می‌شود.) هم‌راه است

پس در کل می‌توانیم شاهد معماری مستحکم، ایستاده و سرافرازیم که در یک کلام نشان از وجود بشر فاتح دارد اما به معماری بعد از این تجاوزها و به‌ویژه بعد از قرن چهارم و پنجم که آغاز تلنبارشدن سرخوردگی است نظری بیافکنیم؛ بناها اکثراً دارای دیوارهایی ضخیم و مرتفع حیاطی‌اند، خود وجود حیاط و اهمیت فوق‌العاده‌ی آن در نزد ما ایرانیان نشان از عدم اعتماد سهمگین ما به بیرون از خانه و جغرافیای غیر خودی است؛ اماکن تودرتو و خمیده می‌شوند و افزایش فرم طاقی که اولین نمود آن بعد از حمله‌ی اسکندر در دوره‌ی ساسانیان بوده، یعنی ساختار بناها به‌شدت تودرتو و خم‌درخم شد، تولد مکان‌های رمزآلود و بسیار ته و به دور از روزنه و نور به اسم اندرونی و پستوخانه.

آری انسان ایرانی محافظه‌کارتر، سرخورده تر و رمزآلوده‌تر شد و به‌واسطه‌ی قدرت نبوغ خویش به خلق فضای رمزآلود و تاریک پرداخت تا سرخوردگی ناشی از تجاوز را با قدرت تمام بپوشاند و بهتر گفته باشم به فراموشی بسپارد. یا بنگریم به زورخانه‌ها و گود درون آن، چرا باید یک ورزش‌کار اولا در فضایی سربسته، دوما در گودی به عمق دو متر که نمور و تاریک است ورزش کند؟ جز این است که بازیابی خویش و دوباره سرپا ایستادن باید به دور از چشم دشمن درون خانه باشد؟

در همین معماری ایرانی ما شاهد ویژگی کاملاً متضاد هستیم که به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی حرکت به درون انسان ایرانی و وجه پنهان‌شده‌ی اوست. اولی سیستم خلاقانه‌ی قنات و کهرریزها و دیگری چاه فاضلاب؛ در تخت سلیمان سیستم آب‌کشی به‌حدی پیش‌رفته است (نسبت به دوران خویش، لطفا باعث توهم نشود) که شاهد انتقال آب به تخت سلیمان از چند صد کیلومتری به‌واسطه‌ی لوله‌گذاری، آن هم ارتباط لوله‌ها به‌وسیله‌ی فرم نرینگی و مادگی هستیم چگونه می‌توان باور کرد که انسانی تا به این حد خلاق از انتقال فاضلاب خویش به چند صد متری از محل اقامت خود عاجز باشد؟ هنوز که هنوز است چاه فاضلاب و انبوه چاه‌تخلیه‌کن‌ها در شهرهای ایران درکارند.

آن هم زمانی تعجب و شک‌مان دو چندان می‌شود که بدانیم در تخت جمشید سیستم فاضلاب‌کشی وجود داشته، به‌راستی چرا قنات روزبه‌روز در ایران گسترده‌تر اما فاضلاب که سیستمی بالعکس همین قنات است هیچ‌گاه رشد نکرد؟ واضح است قنات انتقالی از بیرون به درون آن هم نه به درون خانه که به میدان شهر و روستا است و دیگری انتقالی از درون به بیرون، آن هم دقیقا از درون خانه.

امری که انسان ایرانی به‌شدت از آن هراس داشت و اجتناب می‌ورزید همان عیان‌شدن سرخوردگی از تجاوز بود و پنهان‌کردن بازیابی خویش. به‌راستی این بشر تا به چه حد از امر تجاوز به خود پیچیده که حتی از برون‌ریزی فاضلاب خویش نیز چنین در هراس بود؟ آری انسان ایرانی با چنین اقدام و سرکوبی هم مغرورانه از تظلم‌نمایی جلوگیری کرد هم از عیان‌شدن مبارزه‌ی زیرزمینی خویش.

هم‌چنین بنگریم به فیگورهای نقش‌خورده بر دیوار مادی و هخامنشی، قد بلند، چهار شانه، با حالتی بسیار پیروز و تکیده بر اسب (باعث توهم نشود این تحلیل به‌هیچ‌وجه برای لذت‌بردن از امر نرینگی نیست)، کمری باریک و نگاهی رو در رو، چشم در چشم.


اما فیگورهای بعد از تجاوز که نمود بارز آن در مینیاتور ایرانی است فیگورهایی کوژپشت، خمیده، شکمی دریده و صورتی پف‌کرده از نشئگی تریاک و سر به زیر دارند

اما فیگورهای بعد از تجاوز که نمود بارز آن در مینیاتور ایرانی است فیگورهایی کوژپشت، خمیده، شکمی دریده و صورتی پف‌کرده از نشئگی تریاک و سر به زیر دارند، آن یکی فیگور انسانی پیروز و شرافتمند از تبار کوروش و این یکی فیگوری از تبار سرخوردگی ناشی از تجاوز.

برای روشن‌ترشدن تاریخ تجاوز ناچاریم نیم‌نگاهی نیز به زن در نزد مرد ایرانی که دارای جای‌گاهی درخور توجه بود و نه شریف بیافکنیم. روایت است که در زمان ساسانیان ملکه‌ای بعد از مرگ شوهر پادشاه، شاه می‌شود که اگر اغراق هم باشد در حداقلی می‌توان به جای‌گاه برجسته‌ی زن در ایران پی برد.

هم‌چنین مرد ایرانی، زن را هم‌چون سرزمین خویش می‌داند و آن را پاس می‌دارد و به همین دلیل اسم زنان را ایران نامند. این خصیصه در یکی از فرهنگ‌های منشعب‌شده از فرهنگ ایران یعنی میان کردها نمود بیش‌تری دارد.

در میان کردها اسامی زنان چنین است: ایران، کردستان، کردوان، نیشتمان (سرزمین)، آلا (پرچم)، سنور (مرز). تمامی این اسامی پیوندخورده با مام میهن است و نشان از جای‌گاه زن در نزد مرد فاتح ایرانی دارد، اما بی‌شک در این نوع نگاه وجه منفی تمامیت‌خواهی و تسلط بی‌رویه نیز موج می‌زند.

هر چند در این نوع نگرش با مقام زن در پروسه‌ی روشن‌گری فاصله بسیار است اما می‌توانست سکویی مناسب برای احقاق حقوق زنان در میان جامعه‌ی امروزی ایران باشد. همین وجه منفی نگاه ایرانیان به زن با نوع نگاه وارداتی پست اعراب به زن چنان در هم آمیخت که تا به امروز از ارتقاء جای‌گاه زنان در ایران جلوگیری کرده است.

پس نوع نگاه مرد ایرانی پیوندخورده با مام میهن و شرافت وی بود و تجاوز به وی را تجاوز به سرزمین خویش و بر عکس به سرزمین را تجاوز به زن خویش می‌پنداشت. بی‌شک چنین موجودی در مقابل متجاوزین و بدتر تکرار امر تجاوز به‌شدت به خود پیچیده و نعره‌های رنج‌مندانه‌ای سر داده‌ است.

پس این رند سرخورده از تجاوز با چنین روحیه‌ی درهم‌شکسته‌ای، راه مبارزه‌ی زیرزمینی در خفا و هم‌راه با ترس که به روحیه‌ی محافظه‌کاری به‌شدت می‌افزاید و از همه مهم‌تر خلق نسلی جدید از تبار ایرانی با شکوه و عظمت دنیای باستان‌اش را در پیش گرفت. آن هم با خلق روایت‌های اغراق‌آمیز و دروغین، یعنی فرزندان هر شب داستان عشق پاک پدر و مادر و سرزمینی سرافراز را خواهند شنید.


روایت فرهاد کوه‌کن را و تصاحب شیرین توسط خسرو؛ داستانی انباشته‌شده از خیانت و مکافات. هیچ بدین اندیشیده‌ایم که خسرو وسط این داستان عشقی چه‌کاره است؟

این وضعیت به‌همراه قبول موقعیت پست خدم و حشم دربار متجاوزین، اما در عمق وجود و در لحظه به دنبال انتقامی سخت جان‌افکن از دشمن درهم آمیخت و این سرآغاز شکل‌گیری رفتاری متناقض بود.

مجنون را بنگریم که چگونه از تخت شاهی و دربار پدر افکنده و آواره در بیابان دشمن به رام‌کردن وحشیان و ددان متجاوز مشغول است. اما این رند تا رسیدن به پیروزی نهایی راهی بس دور در پیش دارد. پس ناچار و برای نهادینه‌کردن فراموشی رنج تجاوز، به خلسه و تریاک و بنگ و باده در همان پستوخانه‌ی تازه‌ساخت خویش روی آورد. این است سرآغاز فراموشی تاریخی ایرانیان ... .

اما غم‌انگیز آن‌جاست که به هر حال این روش به رفتار خودپرستانه و زیرکانه‌ای بدل می‌گردد که از طریق آن قدرت حیاتی فلج می‌شود و در نهایت نابود می‌شود.7

این روایت تاریخ تجاوز و حرکت زیرزمینی بازیابی شرافت ازدست‌رفته‌ی ماست: اما حرکت زیرزمینی انسان ایرانی از بس که تجاوزها تکرار شدند به همان دم غنیمت شمردنی و فراموشی و خلسه‌ی صوفی گرانه ختم شد و فرزندان در تقابل با رفتار متناقض پدر و مادر همان رفتار دروغین و ظاهری را پذیرفتند، چون مسوولیت خدم و حشم دربار چنان سنگین و زمان‌بر بود که تمام وقت والدین را به تظاهر به چنان رفتاری وامی‌داشت.

پس آن‌چه نسل جدید هر چند دروغ به چشم خود می‌دید رفتاری عینی و چنان واقعی و به دور از هر رنجشی از سوی پدر و مادر بود که انگار دماغ قلابیان عرب و چشم تنگان مغول حاکم، بزرگان قوم وی‌اند. زمان بازگویی داستان‌های عشقی و پهلوانی نیز در این بستر تنگ زمان خدمت به دشمن به همان لحاف چهل‌تکه و آخر شب آن هم توسط مادربزرگان خلاصه شد.

شگفت‌ترین بخش این نبرد تاریخی آن‌جاست که نیاکان ما در حین روایت داستان‌های ساختگی و اغراق‌شده‌ی لیلی و مجنون و رستم و سهراب لحنی اندوهگین و متزلزل داشتند. همین لحن حزین کافی بود تا فرزند زیرک وی صادق هدایت پشت این داستان عشقی و عاشقی و زنی پاک‌دامن، واقعیتی تلخ را کشف کند که زنی لکاته (مورد تجاوز واقع شده) در آن خوابیده بود. بنگریم روایت فرهاد کوه‌کن را و تصاحب شیرین توسط خسرو؛ داستانی انباشته‌شده از خیانت و مکافات. هیچ بدین اندیشیده‌ایم که خسرو وسط این داستان عشقی چه‌کاره است؟

خسرو همان متجاوز در هیأت شاهی ایرانی است. مجنون نیز از همه‌جا افتاده و رانده به دامان ددان و وحشیان و رام‌کردن‌شان متوصل شده تا لیلی‌اش را امان دهند. زمانی به چنین واقعیت تلخی در پس روایت‌های عشقی و پهلوانی پی می‌بریم که به جغرافیای روایت‌ها نیز نظری به درازای همین تاریخ تجاوز بیافکنیم.

داستان عشقی شیرین و فرهاد که سراسر بوی خیانت از آن می‌تراود در غرب ایران یعنی در دامنه و بلندای زاگرس بیش‌ترین روایت محلی را داراست. از دیرباز به دلیل ویژگی جغرافیایی زاگرس، غرب ایران مقاومت‌ها را از خود در مقابل متجاوزین بروز داده است، مثل غافل‌گیرکردن اسکندر در دامنه‌های زاگرس و به‌راستی هم در آن زمان در گذرگاه‌های صعب‌العبور زاگرس اگر هم جاده‌ای برای حمل منجنیق وجود می‌داشت عبوردادن آن کاری بس دشوار بوده است. و یا بنگریم به افسانه‌ی تولد کردها از نسل نجات‌یافتگان ایرانی از دست ضحاک، جدای از واقعی‌بودن چنین چیزی، این روایت نشان‌دهنده‌ی اهمیت کوهستان و مقاومت در آن، نزد ایرانیان است.

پس در چنین موقعیت جغرافیایی که دشمن توان تسخیر آن را ندارد به ناچار و باید به ستون پنجم که نطفه‌ی خیانت در آن بسته می‌شود متوسل می‌شد اما در نواحی مرکزی ایران به دلیل تخت‌بودن و به‌دوربودن از حفاظ جغرافیایی، دشمن به‌راحتی وارد شهرها می‌شود و همه‌جا را با خاک یکسان می‌کند. در این‌جا مقاومتی در کار نیست تا دشمن متوسل به امر خیانت شود.

پس شاهد آنیم مجنون آواره و رانده و به رام ددان مشغول، در نواحی مرکزی ایران بیش‌ترین روایت را داراست و فرهاد رنجور از خیانت در همان قله‌های دست‌نیافتنی زاگرس رنجور و هیستریک به کندن و ساختن خانه‌ای از سنگ یک‌پارچه مشغول است تا هیچ ستون پنجمی در آن نفوذ نکند.


به‌راستی آیا ما چنین نگاهی را از سوی دشمن به خویش روا خواهیم داشت؟ (یعنی پهلوان دشمن در دل تاریکی به بستر شاه‌زاده‌ای ایرانی بیاید و ...) پس چگونه است چنین غیر انسانی به دشمن خویش یورش برده‌ایم تا رستم مجالی در دل تاریکی بیابد و بر ناموس دشمن بتازد؟

بی‌دلیل نیست که در میان زاگرس‌نشینان امر خیانت چنان مهم و شدید است که مردمان‌اش حتی به چشمان خویش نیز اطمینان ندارند (بیش‌ترین قتل‌های ناموسی در غرب ایران رخ می‌دهد). این‌جاست که متوجه می‌شویم پشت روایت‌ها و پهلوانی‌های‌مان چه حوادث تراژیکی خوابیده و این حوادث با زیرکی و رندی فوق‌العاده‌ای تحریف شدند.

اما وجدان بیدار و رنجور ایرانی (صادق هدایت‌ها) به‌حدی در بازگویی این فجایع رک و صریح بود که هیچ‌کس به وی اعتماد نکرد و اتفاقاً خائن هم پنداشته شد. وی عمق فاجعه را به چشم دیده و متوجه‌ی رفتار متقاضی شد که نیاکان در پیش گرفتند تا در لوای آن ایران را دوباره بازیابند اما این وجدان رنجور متوجه‌ی آن شده که این حرکت نه‌تنها به بازیابی شرافت ایرانی نیانجامیده که حتی وضع را در پذیرش متجاوز بدتر نیز کرده است. پس نمی‌تواند دم فرو بندد و داد بر می‌آورد اما بی شک دروغگو و خائن لقب می‌گیرد، و از جامعه طرد می‌شود.

خیام، حلاج و سهروردی و ... جزو معدود کسان و وجدان معذب ایرانی‌اند که از حال و روز آنان خبر داریم و چه حلاج‌ها که بردارند و ما هیچ‌وقت نخواهیم دید. چون اینان در طول تاریخ تجاوز و مدام در حال شناسایی و تصفیه‌شدند.

برای این‌که انحراف تاریخی حرکت زیرزمینی ایرانیان روشن‌تر شود به سراغ مهم‌ترین پهلوانی خویش برویم. رستم در عملیاتی کماندویی هم‌خواب ناموس دشمن می‌شود و از آن پسری به نام سهراب، و اما واقعیت: مادر سهراب ایرانی است، توسط متجاوز (رستم) حامله شده و پسری به نام سهراب زاده می‌شود. مادر به خود می‌پیچد و داستان‌سرایی وی شروع می‌شود؛ پدر تو قهرمانی بود چنان و چنین، دشمن وی را در بند کرد و کشت.

سهراب به خون‌خواهی پدر سراغ متجاوز (رستم) می‌رود اما در زمان تیغ‌زدن بر وی، رستم مکر پدربودن را فاش می‌کند و از تیغ سهراب می‌جهد و سهراب گیج و مات و مبهوت از سرنوشت خویش چونان درختی خرد و درهم‌شکسته تیغ بر خویش می‌کشد و می‌میرد. چون تحمل دیدن چنین پدری متجاوز و نگاه رنجور مادر را در او نیست. آری دشمن (رستم) دوباره نجات می‌یابد و مادر (مام میهن) ناچار از در رکاب‌بودنی پایان‌ناپذیر، تراژدی تا بدین حد سهمگین و غم انگیز ... .

حال اگر این تحلیل صحیح نباشد و ما در مقابل آن بشوریم این سوال مطرح می‌شود که به‌راستی آیا ما چنین نگاهی را از سوی دشمن به خویش روا خواهیم داشت؟ (یعنی پهلوان دشمن در دل تاریکی به بستر شاه‌زاده‌ای ایرانی بیاید و ...) پس چگونه است چنین غیر انسانی به دشمن خویش یورش برده‌ایم تا رستم مجالی در دل تاریکی بیابد و بر ناموس دشمن بتازد؟ به‌راستی این اخلاق مریض کجا و شرافت کوروش‌تباران کجا؟

آری تجاوزها چنان به ایرانیان وحشیانه و مداوم بودند که آنان برای بازیابی شرافت لگدمال‌شده به راهی و حیله‌ای متوسل می‌شوند که در آن شرافت و مردانه‌جنگیدن دیگر اهمیتی ندارد. بنگریم به جمله‌ی بسیار کلیدی «چه فرقی می‌کند» در میان ایرانیان. بسیاری از ضرب‌المثل‌ها چون «بالاتر از سیاهی رنگی نیست» ریشه در این مساله دارد و بس.

در باب چه فرقی می‌کند سخن‌ها فراوان رفته و نیازی به تکرار نه. اما آن‌چه که بدان می‌خواهم اشاره کنم این مساله است که چنین روش مبارزه و نتیجه‌ی اخلاقی «چه فرقی می‌کند» نه‌تنها به بازیابی شرافت پایمال‌شده منجر نشد که باعث بر خود تیغ‌کشیدن نیز شد.

جنگ چالدران دقیقاً روایت همین «چه فرقی می‌کند» است؛ در این جنگ بخش بزرگی از مناطق کردنشین فعلی از ایران بعد از شکست جدا شد. اما انسان ایرانی در این جنگ توانست برای اولین‌بار حکومت ایرانی شیعی خود را مطرح و علم کند.

این جنگ دقیقاً برابر بود با جدایی مناطق کردنشین از ایران که در حال حاضر مابین عراق و ترکیه و سوریه تقسیم شده‌اند مگر نه‌این‌که برای مرد ایرانی مام میهن برابر با ناموس بود؟

هنوز که هنوز است در کتاب‌های مدارس در تشریح این جنگ به این مساله اشاره نمی‌شود تا نکند سرخوردگی ناشی از آن به بخشی از شرافت زنده‌شده‌ی ما در این جنگ لطمه‌ای زند. یعنی؛ «چه فرقی می‌کند».

مهم این است که ما کمی از آن سرخوردگی بیرون آمدیم. یا نادر، آن موجود متبلور از این‌همه سرخوردگی، در تجاوز به هند، این کشور دوست و برادر، تا به چه حد در نزد ما بزرگ است و شریف ... و این همان تیغی بود که ایرانی برخود کشید.

انسان ایرانی تا به حدی سرخورده و رنجور است که حتی به وجدان بیدارش هم اجازه‌ی به‌زیرسوال‌رفتن شرافت‌اش را نمی‌دهد. چه رسد به آنانی که بویی از وجدان و انسانیت نبرده‌اند و این مساله در خودکشی صادق هدایت به‌خوبی قابل مشاهده است.


هدایت، این مرد رنجور، هم بر خود تیغ کشید وی با کشتن خویش بر‌-‌خود‌-‌تیغ-‌‌کشیدن را به اوج خویش رساند تا ثابت کند که از این بیش‌تر تحمل آن شرافت لگدمال‌شده و زندگی توسری‌خور مورد تجاوز واقع‌شده را ندارد

هدایت، این مرد رنجور، هم بر خود تیغ کشید وی با کشتن خویش بر‌-‌خود‌-‌تیغ-‌‌کشیدن را به اوج خویش رساند تا ثابت کند که از این بیش‌تر تحمل آن شرافت لگدمال‌شده و زندگی توسری‌خور مورد تجاوز واقع‌شده را ندارد.

در حقیقت صادق هدایت وجدان رنجور خویش را سلاخی کرد. کاش چون احمد شاملو تاب‌ماندن در او نیز می‌بود و این وجدان رنجور را شرحه‌شرحه‌اش می‌کرد نه سلاخی‌ای خشونت‌بار و مخرب.

صادق هدایت با خودکشی در قامت سلاخی ظهور یافت که به آواز قناری در قفس دل خوش بود یعنی دقیقا همان تصویر بغرنجی که مردان ایرانی در آن می‌زیند و چقدر شگفت شاملو این پارادوکس را در نزد وجوان رنجور خویش شرحه‌شرحه کرد. شرافت پای‌مال‌شده‌ای که توسط خود رند ایرانی هم زیر پا گذاشته می‌شود تا کمی از خماری سرخوردگی امر تجاوز بیرون جهد.

تجاوز عراق به ایران هم یکی از غم‌انگیزترین جنگ‌های انسان ایرانی است؛ وی تازه انقلاب رویاهای‌اش را به نتیجه رسانده و سرمست از استقلال بود که صدام حسین در مقابل چشم همگان پیمان‌نامه‌ی الجزایر را پاره و به ایران لشکرکشی می‌کند.

تجاوزی دیگر و بازشدن زخم کهنه‌ی سرخوردگی ریشه در تجاوز. پس انسان ایرانی به دفاع از سرزمین خویش می‌رود و در عرض دو سال دشمن را به آن‌سوی خاک خویش روانه می‌کند اما چرا به صلح نیانجامید؟

اگر این‌گونه می‌کرد تا به ابد ریش‌خند پان‌عرب‌ها را به دنبال خویش یدک می‌کشید که دو سال خاک‌شان را تصرف کردیم و لب مرز بدون این‌که گامی به خاک پاک‌مان وارد شوند مجبور به صلح‌شان کردیم؛ یعنی تداوم سرخوردگی تاریخی ... .

پس انسان ایرانی جنگ‌طلبی را پیش گرفت تا در خاک دشمن صلح کند و سرافراز و فاتحانه و کوروش‌وار به پایتخت باز گردد تا به همه‌ی دنیا نشان دهد که تا چه حد صلح‌طلب است. جالب‌ترین دلیل بر این خواست عدم ادعای ملکی و سرزمین از عراق از جانب ایرانی‌ها در این جنگ بود چون به‌راحتی می‌توانست ادعا کند که مناطق کردنشین عراق بخشی از سرزمین ایران است، درست به‌مانند عراق که ادعای خوزستان را داشت ولی نه سردمداران دوران جنگ و نه مردم ایران چنین ادعایی را هرگز مطرح نکردند. پس ادامه‌ی جنگ آیا می‌تواند دلیلی جز بازیافت شرافت از دست رفته‌ی انسان ایرانی را داشته باشد؟

انسان ایرانی ترجیح داد تمام دنیا وی را جنگ‌طلب خطاب کند تا در بهترین شرایط آن‌ها را از حرکت صلح‌طلبانه‌ی خویش غافل‌گیر کند.

نکته‌ی اساسی این‌جاست که بر این فهم عمیق دست یابیم که ما شهروندان ایرانی نیز چون دیگر ملت‌ها تاریخی پر فراز و نشیب داشتیم که دست‌خوش همه‌گونه خصومت بشری واقع شده است؛ هم مورد هجوم واقع شدیم و هم دیگرانی را مورد هجوم قرار دادیم!

ما نیز در ایران با هر زبان و رنگی از نوع بشریم که تنها نهاد انسانی ما گوهر است و بس ... . باید بر ذهنیت فشل تاریخی خویش پیروز شویم و خود را از این رنج عبث برهانیم. بر فراز لاشه‌ی خویش بنگریم این موجود دو پا را که با دیگران هیچ تفاونی در نهاد ندارد. برهانیم خود را از این روایت‌ها و تفسیرهای ناانسانی که این موجود مغرض تاریخی به درازای تاریخ خلق کرده است.

دمی نیک بیاندیشیم: رنسانس در نزد غربیان «نوزایی» بود نه باریافت! به‌راستی این اراده‌ی معطوف به بازیافت متوهمانه‌ی شرافت ازدست‌رفته‌ی انسان ایرانی به چه قیمتی بود و آیا ارزش‌اش را داشت؟ (شرافت گوهری به نام انسانیت است در درون ما نه «باختن» و «غالب‌شدن» پیشینیان) و از همه مهم‌تر این ستیز و سماجت فلج‌کننده تا به کی؟

و این همان تب تاریخی فرساینده‌ای است که همه‌ی ما از آن در رنجیم؛ سماجتی فلج‌کننده در خود-‌را-‌به‌-‌‌رخ-‌دیگران‌-کشیدن. اما این‌بار «چه فرقی می‌کند» فرق می‌کند، این‌بار نه برای ما که برای تمام جهانیان.

پانوشت‌ها:

۱. سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی، فریدریش نیچه، ص ۳۴

۲. همان منبع، ص ۱۷

۳. همان منبع، ص ۱۳

۴. همان منبع، ص ۴۱

۵. همان منبع، ص ۷۳

۶. همان منبع، ص ۷۱

۷. همان منبع - ص ۳۵

در این کتاب فردریش نیچه به‌شدت به نقد تاریخ آلمان پرداخته و بی‌محابا نقاط کور و عبث تاریخ آلمان را زیر سووال برده است.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خیلی سپاسگزار و خوشحالم از این که تاریخ پر از دروغ و خیال و توهم ما ایرانی ها را نقد می کنید به عنوان یک جوان از اینگونه نقد ها استقبال می کنم

-- ارغوان ، Jan 26, 2010 در ساعت 04:08 PM

آری انسان ایرانی محافظه‌کارتر، سرخورده تر و رمزآلوده‌تر شد و به‌واسطه‌ی قدرت نبوغ خویش به خلق فضای رمزآلود و تاریک پرداخت تا سرخوردگی ناشی از تجاوز را با قدرت تمام بپوشاند و بهتر گفته باشم به فراموشی بسپارد. یا بنگریم به زورخانه‌ها و گود درون آن، چرا باید یک ورزش‌کار اولا در فضایی سربسته، دوما در گودی به عمق دو متر که نمور و تاریک است ورزش کند؟ جز این است که بازیابی خویش و دوباره سرپا ایستادن باید به دور از چشم دشمن درون خانه باشد؟
قبل از اینکه ازهرچیزی به عنوان مستد ادعای بحث خودتون استفاده کنید حداقل یه مقدار بیشتر مطالعه کنید. دکتر مهرداد بهار در مورد ساختمان زورخانه ها، تئوری رو مطرح می کنه که این زورخانه ها بازسازی معابد مهری هستند که عمدتا در غارها و زیرزمین ساخته می شدند. حداقل این یه مورد از معماری ایرانی به نظر بی ربط با مواردی که شما ذکر کردید میاد، و به قولی شما بدون اینکه مداقه کنید و مطالعه کنید و مستندات برای ادعاهاتون بیارید نحوه معماری رو پاس دادین به ادعای خودتون

-- peyman ، Jan 27, 2010 در ساعت 04:08 PM

یکی از آفت‌های بزرگی که این روزها در خیلی از نوشتارها دیده می شود، میل به تفسیرهای ذهنی و تاویل پدیده‌های تاریخی، هنری، معماری و اسطوره ای به شیوه ای دلبخواه است. مفسران نوظهور غالبا بدون احاطه به موضوع مورد بحث خود، بدون حوصله و کنکاش در نمونه های فراوان تاریخی، با در دست داشتن چند نمونه سردستی به کار تفسیر کل تاریخ چند هزار ساله یک سرزمین می پردازند و به زعم خود مشکلات تاریخی و اجتماعی را گره گشایی می کنند. نمونه اش؟ بله نمونه اش همین متن "فاضل" نمای موجود. نویسنده مدام از معماری مادی در کنار معماری هخامنشی مثال می آورد بی آن که به خودش زحمت دهد نمونه ای اعلا از این معماری دوران مادها را معرفی کند.می نویسد معماری مادی، معماری با فضاهای کوبیستی (؟) و با فضاهای باز و اشتیاق به دیدن بیرون. می شود بفرمایید به کجا اشاره می کنید؟ برای ما علاقه مندان بفرمایید این فضاهای "کوبیستی" مادها کجا قرار دارند؟ نویسنده به کنکاش در ریشه هنر و معماری هخامنشی نمی پردازد، چون اصولا بعید می دانم در تخصص ایشان باشد. نه از مرجع این معماری یادی می کند و نه از تحولش در فلات ایران. فقط مسحور پله های تخت جمشید و قامت رعنای نقش برجسته ها می شود و این طور نتیجه گیری می کند که آن زمان چون تحت تجاوز نبودیم معماری مان این طوری به قول معروف باز و آرامش بخش بوده. نویسنده البته زحمت بررسی معماری مسکونی دوران هخامنشی و یعنی دوران پیش از مورد تجاوز واقع شدن را به خود نمی دهد. هر نوع تفسیری در مورد معماری خانه های ایرانی، اگر نتواند یک مثال از دوران پیش از تجاوز را در کنار مثالی از دوران بعدی بشاند، یک تفسیر دلبخواهی و ذهنی است. بعید می دانم نویسنده حتا اگر بخواهد در این زمینه بکاود هم چندان موفق به پیدا کردن نمونه شود. پس چه طور با جرات از فضاهای خانه ایرانی در آن دوران باستانی حرف می زند؟ و بعد یک سره حکم کلی در یک مقاله مختصر که تاق سازی دوران ساسانی یعنی پناه بردن به معماری پیچ در پیچ برای پنهان شدن و راز آلود شدن. نویسنده زحمت برررسی دلایل به وجود آمدن فن آوری تاق را به خود نمی دهد. از دلایل ساختاری، شالوده ای، فنی و اقلیمی یادی نمی کند. نمی داند چرا هخامنشیان ستون های سنگی استوار کرده اند اما ساسانیان پوشش تاق و گنبد را تکامل بخشیده اند. نویسنده نمی خواهد، یا نمی داند که باید به معماری و شهرسازی صفوی اشاره کند. یادش می رود از خیابان عریض صفوی و میدان عظیم نقش جهان یاد کند و آن فضاهای شهری را نمی بیند.
برای او همه اینها باید در توجیه استدلالش باشد که ایرانی ها خواسته اند قایم باشک بازی کنند چون ترسیده اند. روشن است که ایرانی ها ترسیده اند از دشمنانشان، اما این طور تفسیر تک بعدی بی روح از بیش از چند هزار سال تاریخ معماری، نوبر است. این یعنی ندیدن صدها دلیل دیگر در مورد چرایی تحول و دگرگونی معماری یک سرزمین.
چرا نویسندگان ما به جای این همه شوق به تفسیر و تئوری بافی و کلی گویی، سعی نمی کنند به سادگی گوشه هایی از تاریخ را نشان دهند و این تاریخ نامکشوف را آشکار کنند. هیچ تفسیری بدون دانش تاریخی نمی تواند تفسیر درستی باشد. ما در زمینه شناخت تاریخی بسیار نقصان داریم، نتیجه اش می شود همین جور تفسیرهای بی دقت و (با عرض معذرت) کم فایده.

-- // ، Jan 27, 2010 در ساعت 04:08 PM

ba arze puzesh: wali sakhtare zabani in maghale kam bi shabahat be sokhnranihaye aghye khameni nist. un mige DOSHMAN, inja tatikh wa farhange irani bayad ba tarze fekre Tajawoz entebagh dade besh!!!

-- بدون نام ، Feb 2, 2010 در ساعت 04:08 PM

che etefaghi baraye editore farsiye zamaneh oftade!? man fonte farsi nadaram!:(

-- بدون نام ، Feb 2, 2010 در ساعت 04:08 PM

این نوشتاری است دوست داشتنی و تا حدی هم زیبا اما افسوس (همانطور که دیگران نیز در اینجا اشاره کرده اند) بیشتر بر پایه ی برداشت ذهنی و شخصی و "پندار آرزومندانه" نگارنده ی آن است تا واقعیت های بیرونی. البته من خود بر این باور هستم که برداشت ذهنی هر فردی نیز بر پایه واقعیت هایی است که او در زندگی تجربه می کند اما بر این باور دیگر نیز هستم که واقعیت های بیرون از ذهن ما نیز وجود دارند که گاه در تغایر کامل با برداشتهای خصوصی و شخصی ما هستند.

به عنوان مثال، در این نوشته این طور آمده که پله ها در این معماری (هخامنشی؟) به آن خاطر کم ارتفاع و با عمق و پهنای زیاد طراحی و ساخته شده اند که آرامش بخش باشند.

حرفی در این مطلب نیست که می توان آن سبک از معماری در ساخت پله های آن بنا را به آن شکل نیز تفسیر و تعبیر کرد اما در بعضی از تحقیق های معتبر تاریخدانان و معماران این امر به نحو دیگری توضیح داده شده: این پله ها از آن روی آنچنان کوتاه اما پهن و ژرف ساخته می شدند تا سوار(ان) بر اسب بتواند به راحتی و بدون سر خوردن از آنها بالا برود.

می بینیم که این توضیحی است بیشتر "منطقی" و واقع گرایانه و "عملی" تا "ذهنی" اگر چه همانطور که عرض کردم، می توان از هر دو جنبه یاد شده در بالا به این موضوع نگاه کرد.

نگارنده همچنین از "فرهنگ تجاوز"ی که بر ایرانیان وارد شده سخن گفته بی آنکه اشاره ای کند به تجاوزی که خود پارسیان و ایرانیان بر اقوام منطقه وارد آوردند تا امپراطوری بزرگ اما کوتاه مدت هخامنشی را بسازند. (آنهم به سفارش و پشتیبانی مالی و معنوی چه کسانی؟ بماند!)

اتفاقاً قامت سربازان نقش برجسته بر دیواره های تخت جمشید به آن بلندی که در این نوشته "تصور" شده نیست و این را به راحتی می توان حتی در عکسهایی که از محل موجود است نیز مشاهده کرد به ویژه هنگامی که یک فرد با قد متوسط در کنار آن نقوش قرار گیرد.

در این شکی نیست که معماری حقاً با شکوه و حتی استثنایی تخت جمشید (و پس از آن معماری شهرهای کویری) با دیوارهای خیلی بلند را می توان از نظر روانشناسی با گرایش به "درونگرایی" نزدیک دانست. فرضاً در مورد معماری شهر یزد، این مطلب گفته شده که به خاطر دفاع در برابر حمله دشمنان (اعراب؟) دیوارها را بلند می ساخته اند (لطفاً توجه داشته باشید که معماری کنونی یزد سابقه ای 700 ساله دارد و نه 1500 ساله.) در خانه های قدیمی یزد، حتی مخفیگاه هایی هم در منازل خود داشته یا دارند که به جای زیر زمین (همچون تهران قدیم یا خیلی جاهای دیگر) در میان سقف اتاق ها و سقف پشت بام بوده.

اشکالی در این حرف یا برداشت منطقی نیست اما یک دلیل اصلی بلند ساختن دیوار و سقفها در نواحی گرمسیر (مثل یزد یا منطقه ای که تخت جمشید در آن بنا شده) این بوده که تابش آفتاب در داخل حیاط را به حداقل برسانند، بخصوص در فصول گرم بهار و تابستان و حتی اوایل پاییز که زاویه تابش خورشید بر زمین مستقیم تر از زمستان های نسبتاً کوتاه و نه خیلی سرد آن مناطق است. هم اینک، معماری آپارتمانی و به اصطلاح مدرن وارداتی از تهران و خارج، با سقفهای کوتاه و پنجره های بزرگ و دیوارهای نازک در مناطق یزد و کرمان و پارس، از نظر تعدیل گرما و سرما به شدت با شکست مواجه شده.

احتمالاً به همین دلیل است که بلندترین ستونها در بناهای مشابه جهانی در آن دوران تاریخی از آن تخت جمشید است تا ساخت دیوارها و سقف های بلند امکان پذیر شود. علاوه بر آنکه بر عظمت ظاهری و شکوه ساختمان نیز افزوده می شده.

در دیوارهای بناهای متعدد تخت جمشید حتی پنجره نیز به آن صورت وجود نداشته و نورگیرهای کوچکی از سقف، اندکی روشنایی (و مقدار اندکی از گرما) را به داخل می آورده تا در عین حال حالتی نیمه تاریک، مرموز و معبد گونه به تالارهای بزرگ آن با ستونهای خیلی بلندشان بدهد. ظاهراً حتی رنگ ستونها و سرستونهای آن بنا نیز سیاه بوده اما تزئینات آن از طلا و رنگهای متنوع و روشن بوده است.

(شاید به همین دلیل آب و هوایی و فرار از گرمای طولانی و آزار دهنده و پناه گرفتن در ساختمانهای "درونگرا" بوده است که ایرانیان بیشتر اهل عرفان و در-وی-شی (در خود فرو رفتن) شده اند؟ بعید است، چون عرفان و درویشی تنها مختص ایران و ایرانیان نبوده و هم در یونان قدیم و هم در هندوستان و چین و آفریقا نیز به اشکال مختلف از همان دوران باستان وجود داشته و هنوز هم دارد.)

اصولاً علت حضوری تخت جمشید یا همان «پارسه» بشتر به عنوان مرکزی آئینی، روحانی و نمادین (و احیاناً اداری و انباری برای بایگانی بعضی از مدارک و اسناد مهم کشوری و حتی ثروتهای اندوخته از ساتراپی های دیگر) برای امپراطوری پارس بوده تا یک مرکز حکومتی و به راحتی می توان حالت cryptic و بسته و درونگرایانه را در معماری آن "حس" کرد و دید. اما همانطور که گفته شد، این درونگرایی بیشتر ناشی از ضرورت های منطقی آب و هوایی بوده تا خواست آگاهانه. یا دست کم تلفیقی از هر دو "نیاز" و "خواسته" بوده ...

به هر حال سخن گفتن در این باب فرصتی زیاد و تحقیقی گسترده و ژرف و بیشتر تخصصی را می طلبد.

درد مورد "کوبیستی" بودن معماری مادها نیز کاش می شد نگارنده توضیح بیشتری می دادند تا بتوان از منظور و برداشت اصلی ایشان سر در آوریم. آیا ایشان از آن اصطلاح نیمه-فنی به این دلیل استفاده کرده اند که به "ابعاد طلایی" اشاره کنند؟

با تشکر

-- بدون نام ، Feb 4, 2010 در ساعت 04:08 PM