رادیو زمانه > خارج از سیاست > روشنفکران > سقراط و اصلاح طلبان | ||
سقراط و اصلاح طلبانهدایت شناسایی۱. سرآغاز کلام خاتمی در اظهار نظر اخیر خود نکاتی را از این قرار عنوان کرده1: «ما در ایران با توجه به تجربهی تاریخیای که داشتهایم نهتنها نمیخواهیم و نمیتوانیم سکولاریسم را بپذیریم ... در عین حال میخواهیم یک سلسله معیارهای معنویای که {فقدان آنها} اتفاقا در دنیای مدرن باعث مشکلاتی برای بشر امروز شده است، را داشته باشیم». منظور ایشان این است که سکولاریسم دنیای غرب را فاقد معنویت ساخته، چراکه از نظر ایشان سکولاریسم با معنویت منافات دارد. به نظر میرسد از نظر رییسجمهور سابق کشور، معنویت را فقط در یکچیز و یکجا میتوان دریافت کرد و آن هم در «اسلام» با قالب «اصلاحطلبانهاش». در ادامه او صحبت از نزدیکی دلها برای ایجاد «وحدت» میکند و در سخنان بسیار عجیبی میگوید «نمیگویم جبران ستم بلکه لااقل رفع ستم [از] ستمدیدگان بشود». باید به دو کلمهی «جبران» و «رفع» در اینجا توجه داشت. جبرانکردن چیزی به طور کلی زمانی حادث میشود که شخص عملی را برخلاف اخلاقیات و یا قوانین نسبت به دیگری انجام داده باشد، حال اگر در بعد اخلاقیات باشد، اینچنین شخصی اگر «انسان» در معنای متعارفاش باشد که باید دچار عذاب وجدان گردد، پس در صدد جبران عمل غیراخلاقی خود بر میآید. مثل این که عملی را به دیگری نسبت دهد، با آگاهی از اینکه شخص مورد نظر چنین عملی را انجام نداده است. اما از لحاظ حقوقی جبرانکردن در دو معنا استعمال میشود. معنای حقوقی و معنای کیفری. در معنای حقوقی که به نظر نمیرسد مورد نظر خاتمی باشد چراکه در اینجا موضوع «امری مادی» برمبنای «اصل تقصیر» است. مثل اینکه شخصی ماشین دیگری را قرض گیرد و خساراتی را به ماشین وارد آورد. در اینجا اصطلاحا گفته میشود شخص باید خسارات وارده را جبران نماید. مثل اینکه ماشین را به حالت کم و بیش مانند سابق خود برگرداند. اما در امور کیفری جبرانکردن را نمیتوان محقق دانست، چرا که در اینجا شخص «جرمی» را انجام داده است. کسی که جرم و جنایتی را نسبت به دیگری انجام داده دیگر نمیتوان گفت باید ستماش را جبران کند. مثل اینکه شخصی با فجیعترین حالت ممکن دیگری را به قتل برساند و بعد دستهگلی در دست گیرد و به پیش خانوادهی مقتول رود و بگوید نادانی کردم، فرزندتان را به بدترین حالت ممکن کشتم، اما قتل خویش را با روزی ۱۰ بار زدن بر سر خویش، یا استخدام دختر خانوادهی مقتول در ادارهی خویش و امثال اینها جبران میکنم. این چنین اشخاصی حال اگر مورد عفو و بخشش خانوادهی مقتول قرار گیرند، جامعه این انتظار را دارد که بهدلیل ارتکاب عمل مجرمانه (جنبهی عمومی جرم) مورد مجازات قرار گیرد. حال همین مساله برای دولت بسیار بغرنجتر میشود، چراکه اگر دولت را مجموعهای از قدرت بدانیم که صلاحیت اعمال آن را در محدودهی قوانین و مقررات دارد {آنچه را که ماکس وبر خشونت مشروع میداند} هرگونه سواستفاده از این توانایی و پتانسیل نابخشودنی و قابل مجازات است، نهفقط برای مرتکبین بلکه برای مسببین آن. حال اگر شخصی بیاید و بگوید دولت باید به جبران این ستم ناروا بپردازد آیا خیرهسرانه نیست؟ در واقع در معنای عرفی جبران، دولت زمانی میتواند به جبران ستم ناروا دست زند که مجازات شود. در اینجا دیگر موضوع یک شخص یا چند شخصی نیست که بهطور مستقیم مورد ستم دولت واقع شدهاند؛ در اینجا دولت با جامعهای طرف است که از قبل وحشیگریهای دولت در التهاب و نگرانی قرار دارد. به گمان ما آنچه را که در حقوق کیفری تفسیر محدود و به نفع متهم گفته میشود در خصوص جرایم ارتکابی دولتها در قبال شهروندان خویش سندیت ندارد. هنگامیکه دولتی جرمی را انجام داد باید بهچنان تفسیر موسعی دست زد که حتی جنین ۱ ماهی زن بارداری که در این وضعیت ملتهب قرار داشته را نیز جزو متضررین و مصدومین حادثه قلمداد کرد. اما متاسفانه ایشان فراتر از این گشادهدستی میگوید «رفع ستم [از] ستمدیدگان». رفعکردن در اینجا به نظر میرسد در معنای «دفعکردن» است، یعنی اینکه حالت خطرناک را از شخص ستمدیده دورکردن. مثل اینکه دولت باید از انجام ستمهای «اضافه» بر ستمدیدگان اجتناب نماید. تو گویی انجام ستمهای سابق به حق بوده که حال از دولت بخواهیم به ستم اضافیای مبادرت نورزد. مضحکتر این است که بگوییم ستمدیدگان همینکه دیگر ستمی بر آنان از جانب دولت وارد نیاید راضی و خشنود هستند. تو گویی کارکرد دولت در معنای معنویتگرانهاش تبدیلشدن به سگی وحشی و افسارگسیخته است که هر آن باید انتظار حمله به شهروندان تحت سلطهاش را داشت. ۲. سکولاریسم ظالم یا مظلوم اگر به ادبیات سیاسی کشور از بعد از انقلاب ۱۳۵۷ تاکنون نگاه کنیم، به کلمهای بسیار مناقشهآمیز بهنام «سکولاریسم» بر میخوریم که هر-روز در قالب صفت یا عنوانی خاص هم از جانب طرفداراناش و هم از طرف مخالفیناش عرضه میشود. گاه این کلمه در پیکرهای بسان «هرمس» پیامآور خدایان یونان باستان نمایان میگردد که خبر از دنیایی فارغ از رنج و بدبختی برای آدمیان و دلیلی قاطع برای رشد و توسعه سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و امثال آن میدهد. گاهی نیز نقش یک مجرم خطرناک و متجاوزگر را پیدا میکند که همواره باید در دالانهای تو-در-توی زندانها با نظارت مستمر زندانبانان کارآزموده و خبره، تحت کنترل و نگاهداری باشد. در واقع، سرنوشت این کلمه در کشور به جایی رسیده که میتوان آن را معیار تمییز خیر از شر، معنویت از مادیگرایی، ظالم از مظلوم و غیره دانست. ۳. فقدان اخلاق در سیاست این سرنوشت مبهم سکولاریسم، سووالی را در اذهان زنده میسازد که چرا هر-از-چند-گاهی این کلمه به مدارج بالای انسانیت صعود میکند و پس از مدتی در یک هبوط خیرهکننده به درجهای از جرم و جنایت تنزل میکند؟ برای پاسخ بدین پرسش باید اصطلاحی را از نیچه که همانا «ارادهی معطوف به قدرت» است، وام گیریم. در واقع، از نظر نیچه انسان تمایل و کششی درونی به سوی قدرت دارد. این تمایل و کشش درونی را فارغ از اینکه خوب یا بد بدانیم، میتواند در صورتی که آدمی مسوولیتهای اخلاقی را از یاد برد یا از عمد وقعی به آنان ننهد، موجب قلب و جعل واقعیات، ارزشها و نگرشها گردد. در واقع هدف برای چنین افرادی از چنان اهمیتی برخوردار است که توجیهگر هر وسیلهای برای رسیدن به آن میشود. این مساله که انسان بهطور طبیعی به دنبال رسیدن به اهداف خود است، با مسالهی استفاده از هر وسیلهای برای رسیدن به آنها متفاوت است. در واقع، وسایل باید در یک محدودهی اخلاقی قرار گیرند. اما برای جاعل یا جاعلین اساسا تضادها و پارادوکسها در بینش و عقاید و عملکرد از چنان اهمیتی برخوردار نیست، اگر بتوان به اهداف مورد نظر دست یافت. هانا آرنت در قطعهای فراموشنشدنی در توصیف عملکردهای متناقض استالین در شوروی کمونیستی میگوید2: «دیگر برای همگان روشن شده بود که استالین بین آنچه میگوید و آنچه انجام میدهد هیچ تناسبی قائل نبود». برای او آنچه اهمیت داشت «تصفیههای پیدرپی» بود، حال این تصفیهها بر پایهی هر نوع بینشی که شکل میگرفت اهمیتی نداشت. ۴. موجودات فاقد هویت این قلب-واقعیات-کردن و تناقضات مستمر در گفتار و عملکرد اشخاص سیاسی در یک حکومت توتالیتر3، به این مساله باز میگردد که سرشت و ذات چنین حکومتهایی انسان را به موجودات ذرهذرهشده و جدا و منفک از یکدیگر تبدیل میکند که شخصیتی جدا و مستقل از «سازمان» قدرت حال چه در قالب حزب سیاسی یا مقام سیاسی برای خویش نمیتوانند متصور شوند. آنچه در نهایت از چنین اشخاصی میتوان انتظار داشت، ادامهی راه همان ایدهئولوژیها و آرمانهایی است که با دستیافتن بدانها توانستهاند به نان و نوایی دست یابند. مسالهی حفظ و نگهداشت قدرت ایدهئولوژیکشده برای آنان از چنان اهمیتی برخوردار است که فقدان آن را در فقدان خویش میدانند. ۵. سقراط سقراط را باید بهسان پیامبر اخلاق بدانیم. هنگامی که آن وحی و الهام خدایگونه از معبد دلفی که میگفت «خود را بشناس» به او رسید، سقراط را حامل گنجهای از ارزشهای اخلاقی برای آدمیان کرد که بعد از گذشت هزاران سال هنوز بدیع و بیمانند است. این خودشناسی سقراطی برای ارادههای معطوف به قدرت، سیاست را نه عرصهی بیاخلاقیها و جعلها و فریبها بلکه عرصهای میبیند که اشخاص با حفظ و نگهداشت مسوولیت فردی و اخلاقی خویش در برابر یکایک شهروندان جامعه به کنش و رفتار یا گفتار سیاسی دست میزند. حال در جامعهای که ثروت و یا در معنای گستردهتری از آن «قدرت» به بیان محمدرضا نیکفر4 معیار مطلق ارزشها باشد، آیا میتوان انتظار رعایت حداقلهای ارزشهای اخلاقی را نهتنها از تودهی مردم بلکه بیش از آنها از رهبران سیاسی داشت. ۶. درس اول اخلاق: دروغ نگوییم بدون شک، کسی از اصلاحطلبان انتظار ندارد غیر از آنچه که تاکنون در خصوص جنبش سبز اظهار داشتهاند، صحبت کنند اما این انتظار به حق را باید داشت که اگر نمیخواهند چشمان خود را بر روی واقعیات موجود در کشور باز کنند، لااقل دست به قلب و جعل واقعیات نزنند که این خود زشتترین شکل بیاخلاقی و بیمسوولیتی و نوعی خیانت به هزاران فردی است که بدون هیچ چشمداشتی، فقط به امید بهسامانشدن اوضاع کشور با دستی خالی در هر راهپیماییای رادمردانهتر از گذشته حضور بههم میرسانند و زندانها و تجاوزات و کشتارهای رژیم را با پوست و استخوان خویش تحمل میکنند، تا شاید روزی از این کلبهی ویرانگشته ندای آزادی بلند شود. در واقع بهکاربردن دو کلمهی «نخواستن» و «نتوانستن» آن هم با نشانهی جمع «یم» برای سکولاریسم و ارتباطی که اینها با کلمهی «ایران» دارند از جانب برخی سیاستمداران، تداعیکنندهی این مساله است که گویی در این جنبش فقط یک صدا برمیخیزد و آن هم صدای اصلاحطلبان است. اینکه جنبش سبز را جنبشی تکساحته قلمداد کنیم، آنچنان دروغ بزرگی است که مرتکبیناش را جز به «فریبکاری» نمیتوان متهم کرد. بدیهیبودن این مساله تا آنجایی است که منکراناش را باید سوفیستهایی دانست که در روز روشن میگویند شب است. شاید برای حل این مساله «دکتر جانسون»5 دگر را نیاز باشد. نقل شده است که روزی دکتر جانسون (معلم فلسفه) در خصوص برخی از چرندیات سوفسطاییان که میگفتند «هیچ چیزی حقیقت ندارد» و منکر همهچیز میشدند، در حال تدریس به دانشجویان بود. دانشجویی در تصدیق تئوری سوفیستها به دکتر جانسون گفت: آنها درست میگفتند، بهواقع هیچچیزی حقیقت ندارد. دکتر جانسون سنگی را آورد و گفت این چیست؟ دانشجو گفت: سنگ است. دکتر جانسون گفت: این سنگ حقیقت دارد یا نه؟ دانشجو گفت: نه. دکتر جانسون نیز سنگ را بر سر دانشجو کوباند و گفت: حال حقیقت دارد یا نه. ۷. حقوق ملت در این آشفتهبازارِ عرصهی سیاسیِ کشور که هرکس از دری سخن میگوید به نظر میرسد آنچه را که گهگاه سیاستمداران و اهل اندیشه فراموش میکنند همان «حقوق ملت» باشد. بنیادیترین حق برای مردم کشور که غیر قابل رفع و رجوع و معامله و مذاکره به نظر میرسد امروزه این است که مرتکبین و مسببین جنایات پس از انتخابات ریاستجمهوری، حال از ضابطین دادگستری گرفته تا بالاترین مقام سیاسی کشور در دادگاهی عادل که قضاتاش از الفبای علم حقوق آگاهی دارند، محاکمه شوند. چراکه قربانیان این وحشیگری حکومت با عدمآگاهی از جرم ارتکابی خویش که همانا حضور در انتخابات بود، به مجازاتهایی محکوم گشتند که حتی قاتلین بهالفطره نیز چنین مجازات نمیشوند. اگر بر سر این حق بنیادین ملت به توافق برسیم، بعد میتوان دست به قلمفرسایی زد که دین اسلام در خطر است یا نه؟ دلسوختگان نظام را به حاشیه کشاندهاند یا نه؟ دین اصولگرایان، دین اسلام است یا دین اصلاحطلبان؟ در خصوص سکولاریسم نیز که آیا نماد بیهویتی، فقدان معنویت و مادیگرایی است از یک سو و از سوی دیگر امکان یا عدمامکان طراحیکردن و ساماندادن یک ساختار سیاسی بر پایهی آن در کشور وجود دارد یا خیر به ارادهی حق ملت بهعنوان منشای قدرت سیاسی رجوع میشود. و اگر این ملت آن را طالب بود بهمثابهی «خواستن توانستن است» تمام اهل اندیشه و نخبگان کشور دوشادوش ملت تلاش خواهند کرد که آن را بر پیکرهی ساختار سیاسی کشور سامان بخشند. پس خالی از ادلهی عقلی است که بگوییم «در ایران سکولاریسم نمیخواهیم و اگر هم بخواهیم، نمیتوانیم». ۸. فرخی یزدی، نماد سیاستمدار مسوول گفتهاند روشنفکران چشمهای بیدار جامعه هستند، وجودشان آنچنان با مصایب و مشکلات ستمدیدگان و محرومین پیوند خورده که جز حقجویی و حقطلبی از آنان کاری برنیاید. فرخی یزدی، این سیاستمدار و شاعر آزادیخواه کشور، با آنکه ضیغمالدولهی قشقایی، حاکم مستبد یزد، دهاناش را با نخ و سوزن به هم دوخت و به زنداناش افکند و در آنجا نیز به فجیعترین شکل ممکن به هلاکت رساند، اما هیچگاه پا از حق پس نکشید. او چنان به ستایش و تکریم از آزادی میپرداخت که هر شخصی را به تعجب وامیداشت. حال اگر او را مقایسه کنیم با دگر سیاستمدارانی که از هر تریبونی استفاده میکنند تا به «تلقینی» غیرمنصفانه برای انکار یکی از بدیهیترین حقوق ملت که همانا حق «آزادی انتخاب» است دست میزنند، میبینیم چگونه ما دچار پسرفتی عجیب شدهایم. بهواقع سووال اساسی این است که حدود و صغور حق آزادی انتخاب از جانب مردم برای تامین سرنوشت خویش از نظر اصلاحطلبان تا کجاست؟ آیا پاسخ اصلاحطلبان این است که مردم تنها در قالب همین ساختار سیاسی آزادند؟ آیا اگر مردم بهدنبال بدیلی دگر گشتند کاری ناصواب و خائنانه انجام دادهاند و پا از قلمروی آزادی فراتر گذاشتهاند؟ یا اینکه اصلاحطلبان در کنار بسیار از مردم و روشنفکران این غزل6 آزادیخواهانهی فرخی یزدی را تکرار میکنند: قسم به عزت و قدر و مقام آزادی پاورقیها: ۱. سایت گویا نیوز. ۲. توتالیتاریسم، هانا آرنت، ترجمهی محسن ثلاثی. ۳. همان منبع. ۴. تکنیک و ایمان، محمدرضا نیکفر، سایت سکولاریسم برای ایران. ۵. فلسفهی هگل، والتر ترنسیتیس، ترجمهی حمید عنایت. ۶. دیوان فرخی یزدی، با تصحیح و مقدمهی در شرح احوالات شاعر به قلم حسین مکی. |
نظرهای خوانندگان
zendeh bad!
-- amin ، Dec 18, 2009 در ساعت 05:37 PMمتاسفانه باید عرض کنم که این بیماری «خود محور بینی»و فرض اینکه هرکس خود را «نماینده مردم» بداند به صورت شدیدی در بین ما دیده می شود آقای خاتمی و بسیاری دیگر از کسانی که خود را اصلاح طلب میدانند به نظر می رسد بیشتر به این بیماری دچارند و نمی دانم چرا خود را قیم مردم فرض میکنند. البته برای من قابل درک است اینان مدت سی سال دوشادوش قدرت استبدادی بوده و هر جور که دلخواهشان بوده و هرجور دلشان خواسته منبر رفته اند و کسی را یارای مقابله و نقد صریح در برابرشان نبوده به همین خاطر باورشان شده که خودشان پهلوان یکه میدانند و صد البته قیم مردم.
-- واقع بین ، Dec 18, 2009 در ساعت 05:37 PMاعتبار هر ایدئولوژی با خواهندگان آن سنجیده میشود. اگر روزی عقل اطاعت پیشه از میان انسانها رخت بربندد؛ شاهد حذف تئوریهای مکتبی و مذهبی امروزی خواهیم بود، چه تئوریها به واسطه عمل به آن تئوری از طریق افراد، زنده میمانند و گرنه باید امروز شاهد وجود بسیاری از مذاهب که فقط در کتابهای تاریخ است میبودیم. اما آن عقیده ای که هیچ وفت از بین نرفت و نمیرود؛ اعتقاد به تحقق حقوق فردی و اجتماعی است هرچند بیشترین زندانیها ، شکنجه شده ها و کشته ها را داشته است .
-- رازی ، Dec 19, 2009 در ساعت 05:37 PMامیدوارم کسی این متن را به دست جناب خاتمی بدهد. اما شخصا برداشت کردم که منظور ایشان از "رفع ستم" این بوده که چنان کاری کرده اید که دیگر قابل جبران نیست، تمام کنید این رسوایی را.
-- ممدآقا ، Dec 19, 2009 در ساعت 05:37 PMضمنا ایشان حرفهایی قبلا زده است که کمتر از افکار نویسنده محترم فاصله دارد. به عنوان یک علاقه مند و ستایشگر ایشان نمی توانم انکار کنم که حرف دکتر سروش در مورد ایشان و همفکرانشان که گفته بود دچار اعوجاج نظری هستند تا حدودی درست است. ولی این را نماد وضعیت کشور می دانم که هنوز تکلیف مردمش با دین و دنیا روشن نیست و در نتیجه خاتمی نه یک سیاستمدار کامل است نه یک فیلسوف کامل، در نتیجه نه مثل فلاسفه حرف می زند نه مثل سیاستمداران و همین مشکل ایجاد می کند. شاید با وجود آن حرفها با بخشی از این مقاله موافق هم باشد!
شخصا هنوز هم نفهمیده ام منظور ایشان از "نمی توانیم" چه بوده است.
سروش خودش هم دچار اعوجاج نظری است.
-- amin ، Dec 19, 2009 در ساعت 05:37 PMفکر میکنم روشنفکران ایرانی وقت زیادی را صرف توجیح و توضیح واضحات میکنند. به اندازه کافی در سی سال گذشته راجب لزوم سکولاریزم بحث شده . حقیقت این است که انقلاب ایران توسط گروهی از روحانیون قدرت طلب به گروگان گرفته شد ومذهب به بد ترین وجه ممکن مورد سو استفاده قرار گرفت. دیکتاتوری مذهب وحکومت فاشیستی برقرار شده. دیگر نیازی به این همه لفافه گویی نیست.
-- بدون نام ، Dec 20, 2009 در ساعت 05:37 PM