رادیو زمانه > خارج از سیاست > مقالات > گریز از خویش یا بیگانه | ||
گریز از خویش یا بیگانهآرش نراقی(۴) اما در برابر رنج جانکاه این هوشیاری یا «آگاهی دردناک» چه میتوان کرد؟ زوالپذیری یعنی به سوی عدم رفتن، مرگپذیری یعنی به عدم پیوستن، بیمعنایی یعنی زندگی را پوچ و هیچ دانستن. آگاهی دردناک شهود، وجه عدمآمیز هستی است. بنابراین، نحوه رویارویی حکیم با تراژدی هستی نهایتاً به تلقی او از ماهیت «عدم» بستگی دارد. از منظر اندیشه خیامی، «عدم» عبارتست از تاریکی محض، و محض نیستی. به این اعتبار، «عدم» به معنای دقیق کلمه «تهدید هستی» است. «مرگ» را باید نابودی محض، و نقطه پایان قطعی و محتوم دانست. این تلقی از «عدم» را آشکارا میتوان در رباعیات خیامی بازیافت: ز آن پیش که بر سرت شبیخون آرند و البته معنای این سخن این است که به حیاتی ماورای مرگ نباید دل خوش کرد: گویند مرا که دوزخی باشد مست بنابراین، از نظر حکیم خیامی تهدید عدم، دردی بیدرمان است. «تراژدی هستی» را نمیتوان چاره کرد. فقط باید کوشید تا از رنج آن کاست، و درد آن را تسکین داد. گویی تهدید عدم بیماریی مهلک و درمانناپذیر است. وقتی که طبیب از درمان بیماری دردانگیزی درمیماند، چه باید بکند جز آنکه از درد آن بکاهد، و به بیمار فرصتی بدهد تا پیش از شبیخون مرگ، اندکی بیاساید. در واقع، فلسفه دم غنیمت شماری، و خوشباشی خیامی را باید پاسخ خیام به آگاهی دردناک از سویههای سوگناک هستی دانست. اگر به این درد تسلیم شویم، فرصت یگانه و تکرارناپذیر زیستن را از کف دادهایم. خیام به ما توصیه میکند که شهد لحظه را تا به آخر بمکیم، دم را غنیمت بشماریم، و خوشباشی پیشه کنیم: این قافله عمر عجب میگذرد و در جای دیگر: خیام اگر از باده مستی خوش باش فلسفه دم غنیمتشماری و خوشباشی خیامی، مطلقاً از سر لاابالیگری و سطحینگری نیست، حاصل درک عمیق اوست از سرشت سوگناک هستی بشر در این عالم. واکنش روح حساس و لطیفی است که توان کشیدن بار هستی را از کف داده است: من بی می ناب زیستن نتوانم ردّ پای این اندیشه خیامی را نیز میتوان در حافظ یافت: خیز و در کاسه سر آب طربناک انداز غم زمانه که هیچش کران نمیبینم اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد به بیان سادهتر برون شوی خیامی از چنبره تراژدی این است: اکنون که از چنگال تهدید عدم نمیتوان گریخت، و رنج هوشیاری را نیز نمیتوان تاب آورد، بهتر آن است که هوشیاریزدایی کنیم، یعنی آن آگاهی دردناک را که عیش زیستن را بر ما تیره میکند، به خود بفراموشانیم، و آنچه را که عارفان «پرده های غفلت» میخوانند، ستبرتر کنیم.
جالب آن است که مولانای عارف نیز وقتی به احوال این هوشیاران دردمند و شکننده نظر میکند، با ایشان همدلی می ورزد. گویی او این ابیات را در توصیف روح حساس خیام سروده است: تا دمی از هوشیاری وارهند مولانا همدلانه میپذیرد که پارهای از روحهای حساس رازهای سهمگینی را در این عالم کشف میکنند، و در نتیجه از بهشت امن غفلت رانده میشوند و به ناگزیر مستی و سرمستی را به عنوان دارویی برای تسکین درد جانکاه آن هوشیاری برمیگزینند. این حکیم عارف دست کم، رازدانی و لطافت این روحهای شکننده را تصدیق میکند، و رنج ایشان را همدلانه مینگرد. (۵) اما البته مولانا، پاسخ خیامی به سرشت سوگناک هستی را پذیرفتنی نمیداند. از نظر او، واکنش خیامی دست کم سه اشکال اساسی دارد: اول آنکه، از نظرمولانا این راه حل، پاسخ مطلوبی نیست. نفی هوشیاری، ستبر کردن پردههای غفلت، و به رسمیت شناختن بیخبری، کار خردمندانهای نیست. فردی که به بیماری صعبالعلاجی گرفتارست، بهتر است فرض را بر آن بگذارد که درمانی درکار است. کسی که از یافتن درمان نومید میشود، و بیماری خود را نادیده میگیرد، دست کم از دو حیث به خود آسیب میزند: اولاً- بیماری را به حال خود رها میکند تا پیشرفت کند؛ ثانیاً - اگر درمانی درکار باشد، خود را از کشف آن محروم میکند. اگر درمانی درکار باشد، کوشندگان امید بیشتری به یافتن آن دارند تا خفتگان. به تعبیر مولانا: دوست دارد یار این آشفتگی دوم آنکه، حتی اگر این کار مطلوب باشد، ممکن نیست. سویههای سوگناک هستی را باید ناشی از نحوه بودن ما در این عالم دانست. به بیان دیگر، تراژدی وجهی از وجوه ذاتی ما در این عالم است. ما ذاتاً موجوداتی عدمآمیز هستیم. انکار این واقعیت، انکار خویشتن واقعی ماست. و انسان از هرچه بگریزد، از خویشتن گریزی ندارد. مولانا به ما میگوید که چه بسا بتوان از موجود بیگانه گریخت، اما گریز از خویشتن ممکن نیست: میگریزم تا رگم جنبان بود بنابراین، تا اینجا از نظر مولانا، راه حل خیامی، اولاً، راه حلی انفعالی است نه فعالانه، یعنی نوعی تسلیم و وانهادگی است، نه تلاش و تقلایی مثبت برای یافتن برون شو؛ ثانیاً، راه حلّی غیرصادقانه است، زیرا نهایتاً مبتنی بر انکار و فریب خویشتن است. انسان صادق باید حقیقت خویشتن را بشناسد، بپذیرد و مشفقانه و صبورانه بپیراید و بپروراند. اما آن کس که خویشتن خویش را انکار میکند، و میکوشد حقیقت را به خود بفراموشاند، به خود خیانت ورزیده است. اما مهمتر از همه، مولانا معتقد است که راه حل خیامی بر تصویر ناقصی از واقعیت بنا شده است. از نظر مولانا، تصویر خیامی از واقعیت درست است، اما کامل نیست. زیرا وجهی از واقعیت را همه واقعیت انگاشته است. از نظر عارفانی مانند مولانا، عالم دو چهره دارد: چهره غربی، و چهره شرقی. چهره غربی وجه تیره و حجابآسای جهان است، و چهره شرقی وجه روشن و آیهآسای آن. بگذارید برای روشن شدن این معنا مثالی بزنم. فرض کنید که کسی با انگشت به سوی ماه اشاره میکند. در این حالت، آن انگشت دو چهره مییابد: اگر چشم تو محدود و متمرکز بر خود انگشت شود، وجه غربی انگشت بر تو آشکار شده است. اما اگر چشم تو خط انگشت اشاره را پی بگیرد و به ماه که در ورای انگشت بر آسمان میتابد هدایت شود، وجه شرقی انگشت بر تو آشکار شده است. در حالت نخست، حصر توجه تو به انگشت، مانع از آن است که ماه را بر آسمان ببینی، یعنی آن انگشت، حجاب رؤیت تو می شود، این وجه حجابآسای آن انگشت است. اما در حالت دوم، آن انگشت، نشانه و آیهای میشود برای چیزی ماورای آن، این وجه آیهآسای این انگشت است. اگر کسی ادعا کند که این انگشت، حیثیت حجابآسا دارد درست گفته است، اما اگر ادعا کند که هیچ حیثیتی جز حجاب آسایی ندارد، خطا کرده است. از نظر مولانا، خیام جهان را در چهره غربی آن آزمود، تجربه او اصیل و واقعی بود، اما خطای او آنجاست که جهان را در چهرهی غربی آن منحصر پنداشت. خوبست برای روشن شدن این تفاوت یکی از ابیات خیامی حافظ را با پارهای ابیات مولانا مقایسه کنیم. حافظ، تجربه خود را از عالم در قالب این تصویر زنده و زیبا بیان میکند: بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین در اینجا حافظ جهان را به مثابه رودی جاری میبیند، و وقتی که به آن مینگرد زوالپذیری لحظههای آن رود در چشم او مینشیند. حافظ آن رود را از آن حیث که دم به دم میمیرد و به عدم میپیوندد مینگرد. یعنی او لحظه را در لبه زوال میبیند. اکنون به این تصویر مولانا نظر کنید: عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک مولانا هم مانند حافظ جهان را رودی جاری میبیند، اما وقتی به آن نظر میکند، لحظه را نه در دم مرگ، که در هنگام تولد آن می بیند. حافظ میرندگی و زوالپذیری لحظه را شکار میکند، و مولانا نوشوندگی و تولد آن را. البته هر دو به رود واحدی نظر میکنند، اما آن پدیده واحد را از دو منظر متفاوت مینگرند. یکی جهان را از آن حیث که دم به دم به عدم میپیوندد شهود میکند، و دیگری همان جهان را از آن حیث که دم به دم به وجود میآید. یکی وجه غربی عالم را میبیند، دیگری وجه شرقی آن را. و کسی که جهان را در چهره شرقی آن شهود میکند، البته درکی یکسره متفاوت از «عدم» مییابد، و به تبع تصورش از «تراژدی هستی» و نحوه رویارویی با آن نیز تغییر میکند. (۶) اما درک مولانا از «عدم» چیست؟ بدون تردید تجربه و تفسیر مولانا از «عدم» یکسره متفاوت از تجربه و تفسیر خیامی است. همانطور که پیشتر اشاره شد، از منظر خیامی، عدم عبارتست از تاریکی محض، و محض نیستی. اما از منظر مولانا، «عدم» سرچشمه وجود و منشأ نوشوندگی عالم و آدم است. مولانا، عدم را نه نیستی که تراکم وجود میداند. بگذارید این معنا را در قالب تمثیلی توضیح دهم. ما در دو حالت است که تجربه «تاریکی» داریم: یکی وقتی است که فضا واقعاً و کاملاً تاریک است، هیچ نوری در کار نیست. در این حالت، «تاریکی» همانا «عدم نور» است. اما حالت دوم، وقتی است که نور در نهایت شدّت و در قوّت تابندگی است. در این وضعیت هم چشم از فرط تابندگی چیزی نمیبیند، و تجربه تاریکی را میآزماید. در این حالت، «تاریکی» همانا «تراکم نور» است. تجربه مولانا از عدم، از نوع دوم بود. از منظر او زوالپذیری عبارتست از آنکه چیزی از سپهر ظاهر به اقلیم باطن میرود، و نوشوندگی عبارتست از آنکه چیزی از اقلیم باطن به سپهر ظاهر در میآید. در واقع ما فقط بخشی از آن رود خروشان را میبینیم که همانا عالم ظاهر است، اما این رود رویه پنهانی هم دارد که مانند دریا کهنهها و پلیدیهای رود ظاهر را در خود فرو میکشد، میپالاید، و پاکیزه به سپهر ظاهر باز میگرداند. بنابراین، از منظر مولانا، «عدم» نیستی نیست، «غیب» یا «باطن» این عالم است. از منظر خیام، وجود در نیستی محو میشود، و لذا همه چیز در روندی شتابناک رو به زوال میرود. اما از منظر مولانا، پارههایی از وجود، از ظاهر به باطن میروند، و از باطن به ظاهر درمیآیند. بنابراین، آنچه به چشم جهانبین، زوال پذیری است، به دیده جانبین، نوشوندگی است. به همین اعتبار است که مولانا آنچه را که خیام «عدم» میداند، ساحتی میبیند که گرچه نیست مینماید، اما به واقع هست است (هست نیست نماست)، و آنچه را که در چشم خیام هست مینماید، به واقع نیست میداند (نیست هستنما): نیست را بنمود هست و محتشم و دقیقاً از همین روست که مولانا، برخلاف خیام، «عدم» را تهدید نمیبیند، آن را «مبارک جایی» مییابد که سرچشمه وجود است: این عدم خود چه مبارک جایی است درک متفاوتی که عارف و نیهیلیست از عدم دارند، وضعیت وجودی و عاطفی آنها را از هم متمایز میکند: خیام عدم را تهدید وجود میبیند، و از همین رو در رویارویی با آن، رنگ رخ میبازد و مضطرب و وحشت زده میشود، و به دامان خوشباشی و بادهنوشی میگریزد. اما مولانا عدم را مبارک جایی میبیند که سرچشمه تازگیها و زیباییهای عالم است، و از این رو در رویارویی با آن، شیفته و دلباخته میشود: بر عدم باشم نه بر موجود مست مولوی در مثنوی داستان شیرین درویشی را نقل می کند که وقتی سفرهای تهی دید، و شورمندانه بر گرد آن رقصیدن آغاز کرد. کسی از درویش سرّ این شوریدگی را پرسید، و درویش به او پاسخی داد که از نسبت عاطفی خود مولانا با تجربهی عدم حکایت میکند: بوالفضولی گفت صوفی را که چیست از همین روست که مولانا عدم را نه «تهدید» که «پناه» میبیند، و هراس از آن را ناشی از بدفهمی میداند: جمله عالم زین غلط کردند راه (۷) به محض آنکه درک فرد از «عدم» تغییر میکند، تلقی او از «تراژدی هستی» نیز تحول میپذیرد. از نظر مولانا «تراژدی هستی» در این است که آدمی نگاه خود را به ظواهر یا کفی که بر رویه دریای هستی نقش بسته محدود و منحصر کند، و چیزی ورای آن را نبیند.
حصر نگاه در وجه غربی عالم، بن مایه سرشت سوگناک هستی است. به محض آنکه فرد «عدم» را نه نیستی که غیب و باطن این عالم ببیند، و زندگی خود را در آن بستر فراختر بنشاند، تراژدی از میان برمی خیزد. سویههای سوگناک هستی ناشی از تنگنای عالم نیست، ناشی از تنگی نگاه عالمیان است. برای آنکه تفاوت نگاه و وضعیت وجودی این دو حکیم آشکارتر شود، خوبست که تلقی ایشان را از مقوله مرگ، به اختصار با یکدیگر مقایسه کنیم: از منظر خیامی، مرگ، نیستی مطلق و پایان راه است. کوزه خوشتراش وجود ما یکباره به زمین کوفته میشود، و برای همیشه از میان میرود. بنابراین، طبیعی است که صدای گامهای مرگ در ما وحشت، اضطراب و حس عمیقی از افسوس برانگیزد. تصویر خیامی از مرگ را میتوان در این رباعی بازیافت: دنیا که در او ثبات کم میبینم از نگاه او دنیا، کاروانسرایی در میانه بیابانی برهوت است، و از هر در آن که بیرون روی، به هیچ کجا می رسی. ما از عدم به این کاروانسرا درمیآییم، لختی در آن میپاییم، و سرانجام وقتی که کوس مرگ را مینوازند، از در دیگر به آن برهوت هول انگیز پرتاب میشویم. معلوم است که ساکنان کاروانسرا بر خود میلرزند مبادا به بیرون رانده شوند. به هر حیلهای میکوشند رفتن خود را به تأخیر افکنند تا در سایه سار امن کاروانسرا اندکی بیشتر و خوشتر بیاسایند، و وحشت آن بیابان تاریک را از خود بتارانند. اما تصویر مولانا یکسره متفاوت است. او جهان را قفسی میبیند که در میانه باغی خرّم آویخته شده است، و تو مانند پرندهای در آن نشستهای. مرغ در بیرون قفس باغ سبز و خرّم و حلقه مرغان همجنس را میبیند، و لذا تمام وجودش تمنای رهایی از قفس است. خود را بیتابانه به در و دیوار قفس میکوبد تا برونشویی بیابد. برای او مرگ رستن از قفس و پیوستن به یاران است: مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا همین تصویر از مرگ است که روح مولانا را در برابر مرگ دلیری میبخشد: این مرگ که خلق لقمه اوست همین تصویر گرم و آفتابی از هستی است که مولانا را روحی گشوده، شاد و سرشار میبخشد. خوشباشی خیامی، واکنش روح عمیقاً تلخکام اوست به تراژدی هستی. در اینجا حکیم از دردی درونی به خود میپیچد، و لذا باید درمانی از بیرون به یاری او بیاید. شادخواری خیامی، ناشی از تلخکامی و قائم به اسباب بیرونی است. شادکامی خیامی را باید «شادکامی اندوهناک» دانست. اما شادکامی مولانا، خوشی ناشی از مستی و افیون نیست، از اسباب بیرونی مدد نمیگیرد، بلکه ناشی از غنا و جوشش درونی است. او خود در وصف سرشاری و شیرینی وجودش به ما میگوید: کان قندم، نیستان شکرم مولانا سرچشمه شادکامی را در درون خود یافت. آری مولانا مست بود، اما نه از باده انگوری. مستی او از درون میجوشید و به برون میتراوید: باده از ما مست شد نی ما ازو مولانا در غزل دلانگیزی، راز خنده روح خود را برای ما بازمیگوید. در این غزل زیبا میتوان طنین طعنهآمیز کلام او را نسبت به شادخواری اندوهناک خیامی نیز شنید: عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
بخش اول: شک در یقینیترین پدیدهی عالم |
نظرهای خوانندگان
اگر ذهن دست از این جدا سازی خود و تفرقه بردارد و خود و خداوند را دو موجود در مقابل هم نبیند،و این توهم جدا کننده خدا از انسان را از سر بیرون کند، آنگاه زندگی را میتوان به شکلی آگاهانه و با حظ زیباشناسانه و اخلاق ادامه داد و با زندگی جاری شد و با آن یکی شد.
"نفس"متوهم انسانی جایگاه می خواهد ، مقام می خواهد و بقا می خواهد. باور اینکه او چیزی جز یک پشه در باغ بقول مولانا نیست و یا بقول سهراب تنها باید در افسون گل سرخ شناور باشد ، برایش قابل پذیرش و قبول نیست. ترس از نبودن و هیچ شدن و هویت ابدی نداشتن و امید به یافتن راهی برای ایمنی از مرگ وحفاظی در ایده ای یافتن... خوب که فکرش را بکنیم تمام این مذاهب و ایده آل پردازی ها هم از همین ترس و امید "حفظ خود" برخاسته است.
-- یک خواننده ، Jul 8, 2008 در ساعت 03:13 PMبا سلام:
-- آرش ، Jul 8, 2008 در ساعت 03:13 PMبه گمان من اشکال آن جا آغاز می شود که شیوه "نظر" آن ها به عالم و جوی روان آن به "عمل" "آفرینش" نینجامیده است.
خدا در قرآن حتی به یک عده صحرانشین بدوی می گوید برای آزمون خود اگر می توانید چیزی "خلق" کنید؟؟
مستی و بیخبری با می یا غرق شدن و بیخود شدن های عارفانه به آزادی انسان نمی انجامد. چرا که آزادی ما از مسیر آزادی دیگران می گذرد.
اگر بنا به فرمایش مولانا "از صفت خالق افلاک درونت صفتی است"، "خالق" باش. آن وقت خواهی دید که برای فکر کردن به عدم و گریه زاری وقت نداری.
برای مثال حافظ که در عالم "نظر" می خواهد "فلک را سقف بشکافد و طرح نو در اندازد، در عالم "عمل" بزدلی بخرج می دهد و از سوار شدن بر کشتی می هراسد. و این است تراژدی ما ملت عقب مانده از غافله پیشرفت بشر؟؟
"نظر" کن به این عظمت و بیکرانگی و زیبایی: بیندیش... جستجو کن.. کشف کن.. و بیافرین!
این بزرگان چه بخواهند چه نخواهند ما حداقل با "ژن" های خود در نسل های بعدی تداوم می یابیم. حال اگر "آفریننده" بودیم که چه بهتر...
آقاي نراقي در اين قسمت خوب نشان داد كه دنبال چه هدفي بوده است. و هر چه خواست يك طرفه به قاضي رفت. به خيام تهمت زد و از مولوي تا توانست ستايش كرد.
اما جدا از اينكه من بخواهم ايراد بگيرم قصد دارم نظر شخصي خودم را هم بگويم.
از نظر من شيوه بيان و ديدگاه خيام همراه با راستي و درستي بيشتر است. زيرا اگر به دقت به جهان موجودات (كه انسان هم جزئي از آن است) نگاه كنيد پر است از خودخواهي و خودپرستي. پر است از تعرض به ديگران براي رسيدن به لذت و ادامه زندگي. و من نمي دانم آقاي مولوي چطور مي توانسته اين همه زشتي و خودخواهي را ببيند و بگويد اين ها جلوه زيبايي و نور بي پايان است. نور بي پايان ما را وادار كرده كه براي ادامه حيات خود ساير موجودات را بدريم و گوشتشان را به دندان بكشيم؟ نور بي پايان چنين خواسته كه مخالفانش را سر به نيست كنيم؟ نور بي پايان جهان را طوري طراحي كرده كه عده فراواني انسان و حيوان و موجودات در قحطي و بدبختي و نكبت به سر ببرند؟ و...
آيا اين توجيه مولوي خود نوعي پوشش گذاشتن بر حقيقت عالم نيست؟ آيا اين خيانت به راستي و درستي نيست كه ايشان گفته همه چيز از زيبايي و نور مطلق ناشي مي شود؟ آيا اين در ادامه همان خودپرستي هايي نيست كه روا مي دارد مخالف خود را از صفحه روزگار محو كند؟
اما خيام چه گفته؟ آقاي نراقي با بي توجهي و گستاخي به خيام تهمت مي زند كه ما را توصيه كرده به ناداني. عجبا! دست كم خوب است توجه كنيد كه مولوي دانشمند بوده يا خيام؟ توجه كنيد كه پيروان ديدگاه خيام چه خدماتي در عرصه علمي كرده اند و پيروان مولوي چه كرده اند؟ آيا اين پيروان مولوي نيستند كه با پيوستن به عرفان از علم و عقل فاصله مي گيرند؟ و در مقابل آيا اين بيت از خيام نيست؟ كه:
با اهل خرد باش كه اصل تن تو
گردي و نسيمي و شراري و نمي است
ديگر اينكه ايشان مي گويد از ديد خيام مرگ پايان راه است. اما هيچ دقت دارد كه خيام با اينكه رو به خيال بافي نياورده چه پايه اخلاقي محكمي ساخته؟ به چند مثال زير توجه كنيد:
اين كوزه چون من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته كه بر گردن او مي بيني
دستي است كه بر گردني ياري بوده است
پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است
گردنده فلك ز بهر كاري بوده است
زنهار قدم به خاك آهسته نهي
كان مردمك چشم نگاري بوده است
آيا اين ها در عين نگاه واقع بينانه ما را دعوت نمي كند كه با تمام عالم و موجودات آن مهربان و اخلاقي رفتار كنيم؟ آيا اين نگاه باعث نمي شود كه بفهميم هميشه در اين جهان خواهيم بود بنابراين نبايد آن را از دشمني و زشتي پر كنيم؟ و برعكس ديدگاه مولوي كه در ما اين تصور را ايجاد مي كند كه به عالم ديگري خواهيم رفت، اين حالت را پديد نمي آورد كه حالا كه ما قرار است برويم بگذار هر چه بر سر زمين و موجودات آن مي خواهد بيايد؟
اين ها پرسش هاي جدي بود كه ترجيح دادم بپرسم تا اينكه پاسخ بگويم.
آقاي نراقي در حاليكه شروع سخنش در قسمت قبل با اين هدف بود كه مشابهت ها را باز گويد،اما برعكس در اين بخش تنها تا توانست تفاوت ها را گفت. آن هم با روش خودش و همچون مولوي از گل و بلبل گفت و ما را شيفته ساخت.
به نظر من هم بد نيست كه اين چنين مباحثي به بخش عرفان منتقل شود.
-- ماني جاويد ، Jul 8, 2008 در ساعت 03:13 PMهنوز كامنت كه اينجا فرستادم تاييد نشده. چند روز پيش هم كامنت انتقادي من در مطلب رابطه اسلام و دموكراسي درج نشد. اگر مطمئن شوم كه اين بار هم نظرم درج نشده ديگر نمي توانم مشكل را از اشتباه سيستم كامپيوتري بدانم. و بايد بپذيرم كه اين نوع گزينش شما چنان كه قبلن فكر مي كردم بي غرض هم نيست.
-- ماني جاويد ، Jul 9, 2008 در ساعت 03:13 PMمنتظر پاسخ قانع كننده زمانه هستم. ايميلم را هم گذاشتم كه اگر لازم شد از آن طريق دليلش را بگوييد.
. . . . . . .
زمانه ـ گاه به دلیل تعداد زیاد نظرات رسیده از سوی خوانندگان، انتشار آن تا بیست و چهار ساعت طول می کشد. این را اگر توجه کرده باشید بعد از فشار دکمه ی ارسال نظر به رؤیت فرستنده می رسانیم.
فاصله ی فرستادن کامنت قبلی و این کامنت از شما حدود سه ساعت و نیم است. ضمن اینکه کامنت قبلی شما از اندازه ی معمول بلندتر است. پیشنهاد می کنیم نظراتی از ایندست را جداکانه در فرمت ورد تایپ و به پیوست ایمیل تان به سایت بفرستید تا به شکل مقاله یا یادداشت رسیده از سوی خوانندگان و به نام خودتان منتشر شود.
امیدواریم این پاسخ آنچنان که شما انتظارش را داشتید قانع کننده باشد
موفق باشید
. .
خوب است در چنین جایگاهی ( بخش مباحث عرفانی از اندیشه رادیو زمانه) اگر هم با نظری موافقت نداریم از بکار بردن خشونت کلامی و تندروی های ناشی از احساسات شخصی خودداری بورزیم. اگر کسی حرف خوبی برای گفتن دارد دیگر نیازی به حمله و اسائه ادب از دیگران و عصب ورزیدن ندارد. آقای مانی جاوید می توانستند بیانات خودشان را آرامتر و با منطق و استدلال معقول بفرمایند تا باقی خوانندگان هم استفاده کنند. البته تند و تیز بودن در خون ما ایرانیان است و کاری اش هم نمیتوانیم بکنیم ! :-) اما بهتر است آنکه در مقام گفت و شنود مباحثات علمی و فرهنگی و فلسفی و عرفانی وارد میشود خویشتن داری و عدالت را از دست ندهد. از قضا ایشان اگر مطالبشان را بدون احساسات تند عاطفی و با منطق توام با وقار می نوشتند گفتار ایشان موثر تر و کارآ تر از آب در می آمد. با تشکر
-- یک خواننده ، Jul 9, 2008 در ساعت 03:13 PMضمن اينكه البته يه كامنتم هنوز هم ظاهرن در يه صفحه ديگه درج نشده ولي به هر حال سعي مي كنم قانع بشم.ممنون از پاسخگويي شما.
-- ماني جاوبد ، Jul 9, 2008 در ساعت 03:13 PMموفق باشيد
پارتی بازی رادیو زمانه حرف نداره! ...نورچشمی ها هر چی بنویسن تا روزها باید تحمل اش کرد!
-- اولین ، Jul 10, 2008 در ساعت 03:13 PMموافقم ! من يك مقدار از شيوه سخن آقاي نراقي اعصابم به هم ريخت. بايد آرام تر مي نوشتم. حق با شماست.
-- ماني جاو.يد ، Jul 10, 2008 در ساعت 03:13 PMدر پاسخ به نظرات آقای مانی جاوید لازم دیدم مطالب زیر را به عرض ایشان برسانم:
1- "نور بي پايان ما را وادار كرده كه براي ادامه حيات خود ساير موجودات را بدريم و گوشتشان را به دندان بكشيم؟"
این جمله کم لطفی به ذات اقدس الهی ست چرا که پروردگار انسان را برای گزینش شیوه ی زندگی آزاد آفریده است. کم نیستند انسانهایی که برای کمتر کردن آلام حیوانات با سلسله ی اعصاب پیشرفته رژیم غذایی گیاهی را جایگزین رژیم غذایی جانوری کرده اند. مردم شبه قاره گواهی بر این ادعا هستند.
2- به اعتقاد بنده در مقاله ی جناب آقای دکتر نراقی هیچ گاه سخن از برتری عرفانِ مولانا بر اندیشه های خیامی نشده که یک قیاس کارشناسانه از سوی ایشان میان نوع نگرش دو قطب برجسته ی ادبی مشرق زمین صورت گرفته. مانی عزیز، بحث های اینچنین می تواند فن شنیدن را به ما ایرانیان بیاموزاند. به گمانم با این جمله موافق باشید که ما از زمان مشروطه مشق دموکراسی می کنیم ولی هنوز اند خم یک کوچه ایم. به گمان شما چند سال دیگر باید سپری شود تا جامعه ی ایرانی بیاموزد شیوه ی برخورد با نظر مخالف را؟
3- به سر بردن عده ی کثیری از مردم دنیا در فقر دلیلی بر بی عدالتی پروردگار نیست. به عنوان نمونه ایران خودمان زمانی آباد ترین سرزمین در مشرق زمین به حساب می آمده ولی امروز به این مصیبت گرفتار شده. نام این شیوه ی نگرش را گناه به گردن دیگری انداختن می گذارم.
زمان آن رسیده که از تعصبات بی جا دست برداریم. مانی عزیز، توهین شما به جناب آقای دکتر نراقی شیوه ی مناسبی برای ابراز عقیده نیست. ممکن است که از نظر شخص شما بشر امروزی نیازی به عرفان، فلسفه یا حتی مذهب نداشته باشد ولی آیا این دلیلی کافی برای زیر سئوال بردن شیوه ی نگرش دیگران است؟ خوشبختانه رادیو زمانه بستر مناسبی برای بحث های ریشه ای ست. خوشحال خواهم شد روزی مقاله ای منتشر شده از شما در ارتباط با این دو غول فرهنگ و ادب ایران زمین در این وب سایت بخوانم.
با سپاس
-- رضا ، Jul 10, 2008 در ساعت 03:13 PMگرچه جهان بيني مولوي براي يك زندگي مملو از شادكامي و خوش باشي موثرتر است، ولي منطقا منجر به اين نتيجه نميشود كه صائب ترين نظر است؛ اصولا چه لزومي دارد كه جهان في ذاته داراي معنا باشد به آن مفهومي كه انسان براي مشي زندگاني خود قائل است، جهان هماني است كه هست : از مهبانگ آغازيده است و ممزوج با قوانين فيزيكي و طي تطورات خاص سيستمهاي زيستي را نيز بوجود آورده كه آنها نيز در چارچوب قوانين خاصي قرار دارند ، همين. هيچ الزامي نيست كه انسان، جهان را نيز انسانوار و داراي هدف و ارادهء خاصي تصور كند.
-- سهراب ، Jul 11, 2008 در ساعت 03:13 PMناگهان مرگ می آید.سالها می بینی حس میکنی. بعد ناگهان می میری. تاریکی.فقط تاریکی. از تاریکی آمده ای و دوباره همه جا تاریک است. ذهن است که ترس از مرگ را می آفریند. ذهن پر از قانون است دنبال هدف است.ساده ببین. بازی تمام شد. زیادی جدی گرفتی حالا زور داره مردن.میمیریم به همین سادگی.فیلم قشنگی بود حالا تمام شد. عاقل باش فیلم بی پایان احمقانه وبی مزه است.توهم زیاده خواهی میاره.عاقل باش. چراغها خاموش شد. فیلم تمام شد.خواب چه لذتی داره.
-- افشین ، Jul 12, 2008 در ساعت 03:13 PMبسیار مقاله آموزنده ای بود. و ماچقدر نیاز داریم که هنوز بدانیم ...ایکاش شاعران ما میتوانستند ادامه دهنده راه مولانا و خیام می باشند ولیکن هنوز بسیاری از آنها درکی درست ویا جهانی به مقوله شعر ندارند... باتوجه به آنچه که گفته شده است آیا تنها میتوان فروغ و سهراب سپهری را شاعرانی جهانی مثل مولانا و خیام دانست ؟ زیرا تنها آنها بودند که خودشان را به سیاست نیالودند...
-- مینا ، Jul 19, 2008 در ساعت 03:13 PMسطحي، سطحي و باز هم سطحي ؛درست مثل برداشت هايي كه در كتاب هاي بينش اسلامي از سروده هاي مولوي مي شود.
-- شريفي ، Jul 20, 2008 در ساعت 03:13 PMعظمت مولوي در اين است كه عقلاني ترين استدلال ها را ارائه داده است؛ مثل آن جا كه در شعر از جمادي مردم ونامي شدم...مسئله تكامل را مطرح مي كنديا آن جا كه شرور عالم را مانند هوا براي پرواز پرنده مي داندكه اگر چه در برابر او مقاومت مي كند در عين حال باعث پرواز او مي شود. آقاي نراقي به جاي اين كه استدلال مولوي را بياوردتنها بخشي از گفته هاي اورا آورده است و اين ستم بزرگي است در حق مرد بزرگي مثل مولانا و حاصلش همين كامنت ها مي شود؛ يعني نوعي نفرت از مولانا از شعر و از عرفان ومهم تر از همه ايجاد نوعي كج فهمي در خواننده .
آقای نراقی عزیز از خواندن مقاله تان بسیار لذت بردم. من دانشجوی دوره دکتری در ادبیات فارسی هستم، و تحلیل شما از مفهوم عدم در آثار مولوی و مقایسه آن با خیام برایم بسیار جالب و بدیع بود. از دقت نظر و عمق تحلیل تان لذت بردم ممنون
-- مریم ، Jul 23, 2008 در ساعت 03:13 PM