ترس جمعی ایرانیان و راهی برای شفای جمعی
داریوش برادری روانشناس - رواندرمانگر
انسان ایرانی، انسانی وحشتزده و هراسان است. فرهنگ او، خیابانهای کشورش، روابط فردی، زناشویی و خانوادگی او مالامال از حس ترس و وحشت از نگاه «غیر» است. خواه این «غیر» پلیس، قانون، اخلاق یا همسر و خانواده باشد. وقتی او از ترس این «غیر» به درون خویش، یعنی به تبلوری دیگر از این «غیر» پناه میبرد، آنجا با وحشتی عظیمتر و نگاه هراسناک اخلاق درون روبهرو میشود.
گویی انسان ایرانی راه فراری از نگاه دیگران ندارد و همزمان نمیتواند رابطه ای نو و بدون ترس و وحشت عظیم با «غیر» و دیگری ایجاد کند. گویی انسان ایرانی و خیابان یا فرهنگ و رابطهاش اسیر نگاه وحشتانگیز «غیر» است. نگاهی که عشق را بر سر چهار راه تازیانه میزند و به سرکوب هر تمنای فردی در درون انسان میپردازد. ترس و هراسی که مرتب اشکال جدیدی از تبلور خویش، مانند خطر جنگ با آمریکا، خطر تجزیه کشور یا خطر سرکوب هر دگراندیش را به همراه میآورد.
همراه دائمی این حس ترس و وحشت فردی و جمعی احساس گناه است که در مطلبی جداگانه به حالات خاص احساس گناه ایرانی و معانی احساس گناه میپردازیم. دلایل روانی این ترس چیستند و چرا این ترس و وحشت نافی رابطه و دیالوگ فردی و جمعی نمیتواند به هیجان رابطه و دیالوگ تبدیل شود؟ راه گذار از آن و دستیابی به شفای جمعی از ترس و ایجاد دیالوگ و قانون و هیجان رابطه چیست؟
دو چشمانداز ترس جمعی ایرانیان همانطور که در مقالهام در باب ترس توضیح دادهام، ترس همیشه به شکل «ترس از چیزی» است. برای شناخت این که ایرانیان از چه چیزی ترس دارند، بایستی ابتدا به این موضوع مهم روانکاوی واقف بود که هر ترسی، چه ترس واقعی مانند ترس از فقر یا ترس از شکنجه و یا ترس به ظاهر تخیلی مانند کابوسهای ترسناک در خواب، دارای مکانیسم واحدی هستند.
یعنی هر ترس واقعی در خویش دارای یک سناریو است و تحت تأثیر تصورات فرد است و هر کابوس نیز دارای عناصر واقعی و دلایل واقعی است. به این دلیل نیز در برابر خطر یک ترس واقعی، مانند حمله یک انسان دیوانه یا خشمگین، هر فردی بنا به توان و درجه بلوغ فردیاش عکسالعملی متفاوت نشان میدهد. همین گونه هر ترس خیالی حکایت از بحران درونی واقعی انسان و حکایت از تمناهایی میکند که بایستی در جهان فردی و جمعی انسانها پذیرفته شوند؛ وگرنه این تمناها مرتب چون ارواح خطرناک به جهان آگاهی بشری حمله میکنند و از حضور و خواست خویش خبر میدهند.
۱- ترس ایرانی به سان نماد هراس از تمنای خویش به قول فروید ترس یک «آژیر خطر» است. «من» انسان در خویش تمناها و خواهشهایی را احساس میکند و او میداند که بهای بیان این تمناها، تنبیه شدن توسط اخلاق برونی و اخلاق درون است. پس او برای جلوگیری از تنبیه شدن میترسد تا بدین وسیله تمنا و خواهش خویش را پنهان کند و یا به شکلی متناسب با «اصل واقعیت» آنها را بیان کند.
هر چه در درون یک فرد و یک جامعه فردیت بیشتر رشد کرده باشد، آن گاه این فرد بهتر قادر خواهد بود، متناسب با شرایط و محتاطانه و به بهترین وجهی، خواستهای خویش را بیان کند و همزمان دچار تنبیه اخلاق درون و برون نشود. از طرف دیگر فرهنگ توانا به فردیت و بیان تمناهای خویش، قادر به دیالوگ و چالش بر بستر قانون و رواداری متقابل نیز هست. زیرا فردیت، قانون، تمنای مرزدار و دیالوگ پیوند تنگاتنگ با یکدیگر دارند.
در فرهنگی که این فردیت و قدرت فردی رشد کافی نیافته است، آنگاه فرد با لمس تمناهای اروتیکی، عشقی، فردی خویش دچار ترس شدید میشود. زیرا میداند که بیان این تمناها با سرکوب و تنبیه توسط «غیر» خواه توسط «غیر کوچک» یعنی همسر و خانواده یا همکار، خواه توسط «غیر بزرگ» یعنی قانون، اخلاق، خدا و فرهنگ همراه است. قانون و نماینده قانون یا «غیر بزرگ» چنین فرهنگی نیز، به جای اینکه زمینهساز دیالوگ و چالش تمناها و نظرات شود، در پی سرکوب فردیت و تمناست.
حاصل نهایی این سرکوب این است که تمناهای افراد این جامعه نیز افراطی میشود و ناتوان از تن دادن به قانون و دیالوگ است. یعنی در یک تکرار بیمارگونه، قانون استبدادی و اخلاق استبدادی فرد خودمدار و از یک سو ترسو و از سوی دیگر بیمرز و دورو را میآفریند و وسوسههای بیمرز این افراد از طرف دیگر اخلاق استبدادی و قانون استبدادی را باز میآفریند.
با نگاهی به سناریوی روابط درونی جامعه ما در عرصههای مختلف میتوان به خوبی دید که در فرهنگ و جامعه ما این سناریوی نافی فردیت و مالامال از هراس، عنصر حاکم بر روابط ایرانی است. از این رو زن و مرد در روابط زناشویی از بیان تمناهای خویش هراس دارند و خواستهای خویش را خفه میکنند. از این رو در روابط سیاسی و اجتماغی فرهنگ ما هر آرمان و اندیشهای به سرکوب رقیب و دگراندیش میپردازد و جامعه ما به طور عمده ناتوان از ایجاد دیالوگ و چالش اندیشههاست.
بهرام بیضایی در فیلم «سگکشی» به زیبایی پیوند تراژیک میان این ترس حاکم بر صحنه ایران و رشد دورویی و دغلکاری عمومی را نشان میدهد. ترسی که در کل فیلم و صحنه و در قالب مردانی با لباس نظامی جاری است و بر بستر این ترس، ما شاهد نمایش تراژدی فرهنگی خویش و قتل یکدیگر، قتل عشق و دوستی و دیالوگ و حاکمیت بیاخلاقی هستیم.
حاصل این هراس، سیستم و سناریویی جمعی است که اساسش بر مبنای هراس از «غیر» است و اینگونه در قرون متوالی هم فرد و هم جامعه به «سهرابکشی» یا «پدرکشی» دست میزند. یا هر تفکری کمر به قتل رقیب و دگراندیش میزند و نمیبیند که با مرگ اسفندیار، رستم نیز محکوم به مرگ است؛ همان طور که اسطوره «رستم و اسفندیار» بیان میکند.
۲- ترس از «غیر» در فرهنگ ایرانی موضوع مهم دیگر نوع رابطه ایرانی با ترس خویش و یا با «غیر» است. هر انسانی در خویش حالات ترس نارسیستی، کابوسوار و یا سمبولیک و بالغانه را دارد. موضوع بلوغ فردی و جمعی این است که مرتب از حالت ترس و سناریوی نارسیستی و کابوسانه به حالت ترس سمبولیک و بالغانه دست یابد.
یعنی به عنوان فرد قادر به ارتباط نقادانه و تثلیثی با «غیر» باشد و بتواند با «غیر» به دیالوگ بنشیند و همزمان تن به قانون و مرز دیگری دهد. بتواند ترسش را به یار و همراهش در مسیر دیالوگ و به هیجان دیالوگ و ترس شیرین تبدیل سازد؛ به جای این که به خاطر ترس از هر ارتباطی فرار کند. از ترس فلج شود و یا از ترس به سرکوب دیگری در لوای اخلاق یا قانون بپردازد.
مشکل جامعه ما این است که شکل ارتباط با «غیر» به طور عمده به شیوه نارسیستی و یا کابوسانه است. بنابراین ما در غریبه، در دگراندیش، در زن، در جسم خویش، تمناهای خطرناکی را میبینیم که از یک سو ما را مسحور میکنند و از طرف دیگر میترسانند. از این رو خواهان سرکوب این فتنهگران و اهریمنان یا عناصر خطرناک هستیم. از این رو آنها برای ما حالت «تهاجم فرهنگی» خطرناک و پارانویید پیدا میکنند و هر کس دیگری را خطرناک و یا مقصر بدبختی و ترس خویش میداند.
ثمره ترازیک - کمیک این وضعیت، تکرار بیمارگونه یک سناریوی نارسیستی توسط اقشار مختلف جامعه است. مسئول دولتی، روشنفکر را مقصر و متهم به «سرنگونیطلبی انقلابی یا مخملی» میکند و اپوزیسیون و یا روشنفکر، مسئول دولتی را دیو و دیکتاتور محض میبیند و در حال جنگ قهرمان/دیو و نجات خلق است. همین سناریو و جنگ خیر/شری در روابط قومی، خانوادگی و زناشویی و غیره وجود دارند.
اگر ما ایرانیان به نوع حالت ترس و هراسمان، چه در ترس واقعی یا در ترس درونی و خیالی توجه کنیم، میتوانیم به راحتی ببینیم که حالت بیان ترس ما به شیوه سناریو نارسیستی وجود یک «نگاه و تصویر بزرگ و خطرناک غیر یا دیگری» و لمس کوچک بودن و بیدفاع بودن خویش و لمس ظلم مطلق است. اما این حالت لمس ترس در واقع یک روایت از ترس و ناشی از عدم رشد فردیت و قانون در جامعه است.
از این رو در ترسهای ما، رقیب خطرناک، پلیس و یا دگراندیش، به شکل یک تصویر بزرگشده و ترسناک وبه شکل یک «نگاه ترسناک و مسحورکننده، فلجکننده» بروز میکند و شخص خویش را در بر ابر او کوچک و بیدفاع احساس میکند و اسیر این «نگاه» است. بیدلیل نیست که در فرهنگ و ادبیات ما کلماتی مثل چشمزخم و یا اسارت در نگاه افسونگر و هراسناک معشوق، مادر یا رقیب، نقشی مهم دارند. (مثل رابطه راوی/زن اثیری یا لکاته در بوف کور هدایت) زیرا این گرفتاری در نگاه «غیر» یک سناریوی نارسیستی است و در واقع تکرار رابطه مهراکینی (عشق و نفرتی) با مادر است.
در حالت بلوغ فردی، این سناریوی ثنوی جای خویش را به یک سناریو تثلیثی میدهد و پدر یا «نام پدر» به ارتباط اضافه میشود. اینگونه رابطه با ترس خویش به شیوه دیالوگ میان فرد و تمنای خویش و بر بستر قانون و نام پدر صورت میگیرد و از طریق این دیالوگ فرد قادر میشود ترس خویش را به قدرت خویش تبدیل سازد؛ یا بتواند با «غیر» چه با قانون و اخلاق و یا با همسر، یک ارتباط پارادوکسیکال بر اساس اعتماد و نقد ایجاد کند و اینگونه مرتب خویش و قانون و روابطش را متحول سازد.
مشکل فرهنگ ما گرفتاری در این سناریوی نارسیستی و در نگاه هراسناک و مسحورکننده «غیر» و ناتوانی از ارتباط سمبولیک و ایجاد روایت فردی خویش از ترس و از ارتباط است. موضوع ناتوانی به رهایی از اسارت در «نگاه غیر» و دستیابی به ارتباط با «چهره غیر» و دیدن نقاط قدرت و ضعف اوست.
یک نمونه هنری گذار از روایت عمومی و ایجاد روایت فردی و توانایی تغییر سناریوی دیسکورس و رابطه را میتوان در فیلم «ماتریکس» دید. نئو قادر میشود با شناخت سناریوی ماتریکس، به تحول در ماتریکس و ایجاد رابطهای نو دست یابد و بر وحشت ماتریکس یا همان «غیر بزرگ» چیره شود. علاقهمندان میتوانند برای اطلاعات بیشتر در این زمینه به نقد جدید من بر فیلم ماتریکس مراجعه کنند.
گذار از ترس به سوی ارتباط نو موضوع مهم برای گذار از این ترس جمعی و برای چیرگی بر این سناریوی خطرناک نارسیستی و کابوسانه این است که هر چه بیشتر به یک رابطه بالغانه و سمبولیک با «غیر» دست یابیم. تا فرد بتواند بر بستر اعتماد به «غیر بزرگ» و دیگری و در چهارچوب قانون به بیان تمناهایش و تفاوتش بپردازد و قادر به دیالوگ با «غیر» باشد و روابطش را سالمتر و زیباتر سازد؛ تا قانون و «غیر بزرگ» بتواند به فرد و تفاوت اهمیت بدهد و ایجادگر چالش در جامعه مدنی و شرایط رشد در همه زمینهها باشد.
موضوع مهم رهایی از این ترس هراسناک از «غیر»، رهایی از این خشم و پارانوییای پنهان نسبت به «غیر» از طریق تن دادن به رابطه سمبولیک اعتمادکننده/نقادانه است. تا فرد و فرهنگ ما هر چه بیشتر، بر بستر دوستی و عشق ایرانی نسبت به یکدیگر، به توانایی بیان خواستها و دیالوگ و تحول فرد و قانون و تمنا دست یابد تا بر بستر این رابطه سمبولیک و در چهارچوب قانون سمبولیک بتواند رابطه دیالکتیکی میان فرد و دیگری رشد کند و ایرانیان بتوانند با کمک یکدیگر به ساختن پلهای شکسته دست زنند؛ به جای اینکه مرتب این پلها را بشکنند و خویش و فرهنگشان را داغان کنند. برای دستیابی به این تحول بایستی اما مردگان خویش را نیز به خاک بسپاریم.
دو بار مردن و مرگ سمبولیک لکان در مقاله «کانت و ساد» و در حین نقد نظریات ساد، این موضوع مهم را مطرح میکند که انسان در واقع دوبار میمیرد، یکبار به شکل مرگ طبیعی و یکبار به شکل مرگ سمبولیک.۱ در واقع مرگ دوم و سمبولیک از مرگ اول و طبیعی مهمتر است. زیرا به کمک مرگ سمبولیک«مرده» جا و مقام خویش را در گفتمان عمومی و در تجربه فرهنگی و خانوادگی پیدا میکند و جزوی از تاریخ و تجربه فرد، خانواده و فرهنگ میشود.
وقتی که این مرگ سمبولیک به علل مختلف مانند خشم به مرده و یا هراس از مرده و غیره صورت نگیرد، آنگاه در واقع این فرهنگ و یا فرد محکوم به آن است که مرتب با تصویر و خواست مردگان خویش در کابوس و خواب و یا در واقعیت زندگیش روبهرو شود. ژیژک نمادهای این «دو بار مردن» و ضرورت پذیرش خواستهای مردگان خویش در جهان سمبولیک خویش را، در برخی فیلمهای ترسناک هالیوودی و یا در باب ارواح نشان میدهد.
این ارواح یا «زامبی» نمیتوانند به جهان مردگان وارد شوند؛ زیرا هنوز به خواست و دادخواهی آنها در این جهان توجهی نشده است. همانطور که پدر هاملت برای دادخواهی قتل خویش به سراغ فرزندش میآید. در زندگی یکایک ما نیز عشقها، دردها و روابطی قدیمی هنوز حضور دارند که در واقع مدتهاست مردهاند. اما چون فرد به جای تبدیل این حوادث به تجارب خویش سعی در فراموشی آنها کرده است، از آن رو در خانه و روابط فردی و عشقیاش، این ارواح و گذشته حضور دارند و مانع از سعادت فردی و عشقیاش میشوند.
تاریخ این چند دهه اخیر ما ایرانیان مالامال از این حوادث و قتلهای صورت گرفته است. حوادث تراژیکی که فرهنگ و فرد ایرانی ناتوان از تبدیل آنها به تجربه و تاریخ فردی بوده است. این مردگان و تمناهای سرکوب شده، این تراژدیهای تاریخی و فرهنگی، حق خویش را و جای خویش را در آگاهی فردی و جمعی میطلبند و تا زمانی که این پذیرش سمبولیک صورت نگیرد، تا آن زمان نیز امکان شفای جمعی و دادخواهی وجود ندارد. از قتلهای زنجیرهای جواب نیافته و «قطعه خاوران» تا تراژدیهای فراوان فردی، ملی و غیره، از جنگ گذشته تا هراس از جنگ جدید، همه و همه اشکالی از این مردگان زنده هستند که خواست خویش میطلبند.
بخش بزرگی از جامعه ما هنوز تحت تأثیر کابوس و ضربات جنگ، سرکوب، تبعید و غیره به سر میبرد که در روانکاوی به آن «عارضه بازماندگان» و یا «استرس پستدراماتیک» میگویند و من در بحثی جداگانه این مبحث مهم را باز میکنم. یا علاقهمندان میتوانند به مقالات دیگر من در این زمینه مراجعه کنند.
موضوع مهم برای بحث ما این است که این حوادث ، جدا از ضربات روانی ناشی از حوادث دردناکی چون شکنجه یا تبعید و جنگ، ایجادگر جو و شکافی عمیق میان گروهها و اقشار مختلف جامعه و ایجادگر خشم و میل انتقام بر علیه یکدیگر بوده است. انتقامی که به جز ادامه تراژدی ثمری ندارد.
موضوع این است که برای شفای جمعی ایرانیان بایستی ما این تاریخ و حوادث دردناک آن را به سان تاریخ و تجربه دردناک مشترک خویش به رسمیت بشناسیم و به آنها جا و مکانی در جهان فردی و جمعی سمبولیک خویش دهیم. این جا و مکان سمبولیک اما تنها شامل قربانیان قتلهای زنجیرهای و یا قربانیان قطعه خاوران نیست، بلکه در بر گیرنده همه کشتگان و قربانیان این چند سده اخیر از هر مذهب و مسلک و اقلیت و قشری، از اپوزیسیون تا مسئول دولتی ترورشده است.
یعنی ما بر مرگ همه قربانیانمان، از قتلهای زنجیرهای تا قربانیان ترور مسئولین دولتی توسط اپوزیسیون، میگرییم و این «گریه اندیشمندانه» همراه با توانایی تغییر صحنه و ایجاد یک جهان سمبولیک و ترس شیرین و دیالوگ ایرانی، زمینهساز شفای جمعی ایرانیان و لمس پیوند درونی با یکدیگر و همراه با قبول تفاوت است. بر بستر قبول این مرگ سمبولیک و تغییر صحنه است که انسان ایرانی، جه در درون خویش و یا در جامعهاش، میتواند به یک کثرت در وحدت و یا وحدت در کثرت دست یابد و بر بستر عشق و همیاری ایرانی به چالش و ساختن پلهای شکسته دست زند و رنسانس ایران را به وجود آورد.
این لمس درد و تراژدی مشترک و شفای جمعی، از طرف دیگر زمینهساز ایجاد شرایط برای رفع صدمات و پاسخ به دادخواهی قربانیان در عرصههای مختلف حقوقی، فرهنگی و یا خانوادگی خواهد بود. زیرا رابطه فردی و سمبولیک احتیاج به ساختار قانونی و سمبولیک خویش دارد. زیرا فردیت، قانون و تمنا لازم و ملزوم یکدیگرند.
باری؛ رهایی ایرانی از ترس جمعی توسط این نسل نویی صورت میگیرد که یک نسل ضدقهرمان و رهایی یافته از جنگ دیو/قهرمان است. نسلی که بر یکایک مردگانش میگرید و به این تجربه نوین دست یافته است که حقایق و آرمانهایی که شاهدشان خون و کشتن مخالف است، حقایق بد و خطرناکی هستند. نسلی که میداند، دیگری و «غیر» آینه او و تمنای گمشده اوست و با او به گفتوگو، چالش و دیالوگ بر بستر عشق و محبت ایرانی مینشیند. این نسل خندان و قادر به ترسیدن و دیالوگ، جهانی خندان و خلاق میآفریند که در آن ترس شیرین است و خالق ارتباط و خالق بازی خندان عشق و قدرت ایرانی و روایات مختلف ایرانی و خالق شکوه فرد و فرهنگ ایرانی است.
۱- Zizek. Leibe dein Symptom wie Dich selbst!
|
نظرهای خوانندگان
-- سیامک ظریف کار، روانشناس اجتماعی ، Jan 6, 2008 در ساعت 07:53 PMبا سلام خدمت همکار محترم آقای برادری،
مقالۀ ارزشمندی است که در آن پرده از روی بعضی ابهاماتِ تنشهای روان فردی وجمعی ِ ایرانیان برمیدارد. ساختار منسجمی نیز در متن پیگیری میشود. به نظر من از قسمت " دو بار مردن و مرگ سمبولیک" به بعد روح سوژه ای یا زوبیکتیو ناب و احساساتی مبالغه آمیزی بر متنتان غالب میشود که شاید در بعد رسانه ای موفق باشد (و حتی جالب) اما به پیکر علمی متن آسیب میرساند.
و اما نکته ای عمومی که تا حدی در مقالات شما به چشم میخورد و من بارها خواسته ام که مطرح کنم. در رابطه با نقش پدر ویا به زبان لکان" نام پدر" به نظر من لکان و به تبعیت از او دکتر مُوللی (و شما تا چه حد نمیدانم) مرتکب اشتباه فروید در اثبات عقدۀ اودیپ شده اند. فروید عقدۀ اودیپ را به اصلی ازلی و ابدی مبنی بر سمبلیک بودن تمناهای سکسی (جنسی) پسر نسبت به مادرش (دایه) و تبلور آن در طغیان علیه پدر میداند وحال آنکه این سرکشی همانگونه که اریک فروم نیز مطرح میکند، به سرکشی سمبلیک پسر علیه جباریت پدر که محصول دوران پدرسالاری میباشد، برمیگردد(هرچند که ممکن است تا حدودی نشانه های جنسی نیز در آن یافت شود). به این نقل قولها در کتاب "مبانی روانکاوی فروید ـ لکان" اثر دکتر مُوللی نگاهی بیاندازیم: "با توجه به نسبت ذاتی و ماهوی موجود میان قانون و ساحت رمز و اشارت این وجه ترمیزی یا استعارۀ پدری را ژَک لکان نام پدر می خواند. نام پدر حیث پدری است که اجابت آن برای آدمی شرط اصلی ورود به ساحت رمز و اشارت راتشکیل میدهد"(ص ١٠٢ ). و یا در قست "قانون وناموس": "نخستین عنصری که هویت فرد را تعیین می کند نام اوست. (...) روشن است که نام خانوادگی از طریق پسران و مردان خانواده به نسلهای بعدی انتقال و (( وراثت )) سهم مستقیمی ندارند. (...) خلاصه آنکه قانون از ناموس منشأ می گیرد و این هر دو مظاهری از یک اصل هویت اسمی پدر هستند"(ص ٩٢ ). در اینجا نیز میبینیم که نقش شرایط تاریخی ـ اجتماعی (پدیدۀ پدر یا مردسالاری) نادیده گرفته میشود و پدیده به اصلی ثابت و جهان شمول تبدیل میشود. یا شاید سوء تعبیری است از ناحیۀ من که به جان منت پذیرم هر نوری را!!!
با آرزوی موفقیت
Aghay e Darush Baradari,
-- Reza ، Jan 7, 2008 در ساعت 07:53 PMMan salahast ke ba ein tars zendegi mikonam, vali ein baraye avvalin barst ke mibinam ein mozou be einkoubi barresi mishavad.Kheyli mamnoun
این مطلب بسیار در هم ریخته است، گرچه مبناهایش درست مینمایند. ایراد مهم اول اینکه سیستم بررسی حد و حدود ندارد. مسئله در فرد مورد بررسی قرار میگیرد، اما از آن نتیجه ای عام مثلا سیاسی یا فرهنگی گرفته میشود؛ یا برعکس عوامل تاریخی تنها در حد فردی دیده میشوند.
-- سعید ، Jan 7, 2008 در ساعت 07:53 PMدو، مسئله خود و غیر و تعارضات آن یک امر جهانشمول است و محدود به ایران نیست. در فلسفه این بحث حداقل و تا آنجا که آثار مکتوب نشان میدهند به افلاطون بازمیگردد. بحث هگل درباره حماسه هم همین مبنا را دارد. از دید هگل ملیت زمانی شکل میگیرد که جامعه ای خود را از دیگران مجزا میبیند. یعنی زمانی زندگی قبیله ای شکل گرفته.
سه، اگر فکر میکنید این نگرش در جاهای دیگر وجود ندارد و حالا به صورت بیماری در ایرانیها دیده میشود زحمت بکشید کتاب کارل اشمیت را بخوانید.
چهار، ترس از غیر نیز یک امر جهانشمول است و اگر قرار باشد بر این مبنا درباره ملتی صحبت کنیم باید مردم امریکا را بیش از ایرانیها دچار بیماری ترس ببینیم: ترس از غیر در امریکا چنان عمیق است که حتی روی برنامه های شهرسازی این کشور نیز تاثیر گذاشته. وجود محله های سیاه و سفید و ... در این کشور ناشی از مسئله عمیق خود و غیر است. بخش مهمی از سیاستهای دولت امریکا نیز بر پایه تاکتیک ترساندن مردم است. در این چند ساله این تاکتیک در امریکا بازار داغی داشته است. دکترین حمله پیشگیرانه بوش نیز بر این مبنا شکل گرفته است.
پنج، برخی از این ترسها واقعی هستند، مثلا ترس از حمله امریکا.
شش، این مسئله تحت تاثیر سیاستهای استعماری در قرون اخیر صورت دیگری نیز پیدا کرده است که خود به صورت یک پدیده در کشورهای جهان سوم بعد از استعمار درآمده. فانون درباره آن نوشته است. چکیده آن این است که بسیاری در این کشورها و از جمله ایران به خاطر حس عقب ماندگی از فاقله تمدن، غرب یعنی غیر را بر فرهنگ خودی ترجیح میدهند. فانون آنها را به سیاهانی با ماسک سفید تعبیر کرده است. اینکه مثلا برای بسیاری از اینها موسیقی ایرانی مرده است و باید تار تنبورش را بر سر خوانده اش شکست و بجای آن موسیقی غربی را برگزید، بخشی از این رفتار است. قضاوت در این مورد نیز به اصل زیبائی شناسی برنمیگردد، بلکه به اصل پذیرفتگی در جامعه غیر برمیگردد. هر چه در غرب خوب است برای این گونه آدمها در کشورهای جهان سوم هم خوب است. این آدمها اصرار دارند که خود را غربی معرفی کنند و همزمان از مردم خودشان که هنوز به شیوه سنتی زندگی میکنند شرمسارند. هدفشان هم البته چیزی نیست جز تغییر رفتار آن آدمهای عقب افتاده. این پدیده بسیار مهمی در فرهنگ ما است که در یکی دو قرن گذشته مسئله خودی و غیر را امری درونی و اسکیزوفرنیک کرده است. این مقاله اساسا به این موضوع اشاره نکرده است.
با سلام خدمت همکار محترم آقای برادری،
-- سیامک ظریف کار، روانشناس اجتماعی ، Jan 7, 2008 در ساعت 07:53 PMمقالۀ ارزشمندی است که در آن پرده از روی بعضی ابهاماتِ تنشهای روان فردی وجمعی ِ ایرانیان برمیدارد. ساختار منسجمی نیز در متن پیگیری میشود. به نظر من از قسمت " دو بار مردن و مرگ سمبولیک" به بعد روح سوژه ای یا زوبیکتیو ناب و احساساتی مبالغه آمیزی بر متنتان غالب میشود که شاید در بعد رسانه ای موفق باشد (و حتی جالب) اما به پیکر علمی متن آسیب میرساند.
و اما نکته ای عمومی که تا حدی در مقالات شما به چشم میخورد و من بارها خواسته ام که مطرح کنم. در رابطه با نقش پدر ویا به زبان لکان" نام پدر" به نظر من لکان و به تبعیت از او دکتر مُوللی (و شما تا چه حد نمیدانم) مرتکب اشتباه فروید در اثبات عقدۀ اودیپ شده اند. فروید عقدۀ اودیپ را به اصلی ازلی و ابدی مبنی بر سمبلیک بودن تمناهای سکسی (جنسی) پسر نسبت به مادرش (دایه) و تبلور آن در طغیان علیه پدر میداند وحال آنکه این سرکشی همانگونه که اریک فروم نیز مطرح میکند، به سرکشی سمبلیک پسر علیه جباریت پدر که محصول دوران پدرسالاری میباشد، برمیگردد(هرچند که ممکن است تا حدودی نشانه های جنسی نیز در آن یافت شود). به این نقل قولها در کتاب "مبانی روانکاوی فروید ـ لکان" اثر دکتر مُوللی نگاهی بیاندازیم: "با توجه به نسبت ذاتی و ماهوی موجود میان قانون و ساحت رمز و اشارت این وجه ترمیزی یا استعارۀ پدری را ژَک لکان نام پدر می خواند. نام پدر حیث پدری است که اجابت آن برای آدمی شرط اصلی ورود به ساحت رمز و اشارت راتشکیل میدهد"(ص ١٠٢ ). و یا در قست "قانون وناموس": "نخستین عنصری که هویت فرد را تعیین می کند نام اوست. (...) روشن است که نام خانوادگی از طریق پسران و مردان خانواده به نسلهای بعدی انتقال و (( وراثت )) سهم مستقیمی ندارند. (...) خلاصه آنکه قانون از ناموس منشأ می گیرد و این هر دو مظاهری از یک اصل هویت اسمی پدر هستند"(ص ٩٢ ). در اینجا نیز میبینیم که نقش شرایط تاریخی ـ اجتماعی (پدیدۀ پدر یا مردسالاری) نادیده گرفته میشود و پدیده به اصلی ثابت و جهان شمول تبدیل میشود. یا شاید سوء تعبیری است از ناحیۀ من که به جان منت پذیرم هر نوری را!!!
با آرزوی موفقیت
رضاي گرامي. من خودم نيز اين ترس را مي شناسم و در خودم ديده و مي بينم. همين طور در بيمارانم و يا در خانوادههاي ايراني ديده ام که با آنها کار کرده ام. به قول نيچه يک بيمارشناس خوب هميشه در خويش نيز اين بيماري را دارد اما عنصر اصليش انقدر سالم است که قادر است به نقد بيماري بپردازد و راهي نو يابد. مبحث ترس براي من يکي از مباحث مهم دوره روانکاوي خودم نيز بوده است و اصولا فکر کنم اگر چه مبحثي از روانکاوي مرا بيش از هر چيز به خويش مشغول کرده است، پس بايد بگويم که اين مباحث، مبحث ترس و بحران بوده است. بنابراين ما دردهاي مشترک و موضوعات مشترک داريم زيرا فرزندان يک ديسکورس و فرهنگيم.بي دليل نيست که من تلاش کرده ام راهي براي عبور از اين ترس و بحران فردي و مشترک بيابم.
-- داريوش برادري ، Jan 7, 2008 در ساعت 07:53 PMسلام آقاي ظريف کار گرامي. مرسي از شنيدن نظرتان. تنها چند نکته مورد اختلاف: بحث قانون جنسي تنها بحث فرويد و لکان نيست بلکه تئوري نام پدر لکان بر روي نظريات لووي اشتراوس ساختارگراي معروف استوار است که نشان مي دهد چگونه اين قانون جنسي به شکل اونيورسال شکل مي گيرد. با اينکه تفاوتي نيز ميان نظر لکان و اشتراوس نيز هست. دوما جدل ميان پسر و پدر تنها يک بحث جامعه پدرسالاري نيست بلکه يکي از مضامين اساسي جهان بشري است و بنابراين نيز تقريبا در همه اسطورههاي بشري يافت مي شود. استقلال فردي و رشد فرديت بر اساس اين گذار و درک تفاوت خويش صورت مي گيرد. اما ميشود اين گذار و نوع اين گذار را تحت تاثير ديسکورس فرهنگي مشخص دانست. لکان در مقاله خانواده خويش نيز به اين موضوع اشاره دارد، اما همزمان به جهان شمول بودن فالوس و اين گذار باور دارد. مطمئنا مي توان تئوري فرويد و لکان را زير نقد کشانيد و بايد اين کار را کرد. اما به باور من نه از طريق اريک فروم. زيرا تئوري او داراي نقاط ضعف فراواني است . به اين دليل نيز امروزه اصلا سخني از نظرات فروم نيست. يا در محافل علمي نيست. براي نقد و ديدن خطاي لکان پيشنهاد مي کنم نظريات و نقد دريدا و ژان بودريار و غيره بر لکان را بخوانيد و يا به نقد قوي آنتي اديپ دلوز/گواتاري مراجعه کنيد. اين مباحث نيز مباحث امروز محافل علمي به باور من است و مي توان ديد که بحث امروزه در اين زمينه در واقع تقابل تظريات ساختارگراياني چون اشتراوس و پساساختارگراني چون دريدا و غيره است. نظرات لکان ترکيبي از هر دو سيستم است. براي من بشخصه مهم است که ما ايرانيها سيستم شناسي ياد بگيريم و بدانيم وقتي هر سيستمي استفاده مي کنيم داراي نقطه ضعف و قدرتي است. به اين دليل نيز من در نقدم هم از لکان و هم از دلوز معمولا استفاده مي کنم که دو نقطه متفاوت و متقابل يکديگر در بسياري از زمينه ها هستند.
-- داريوش برادري ، Jan 7, 2008 در ساعت 07:53 PMدر باب بحث دو مرگ بايستي بگويم که حرفتان مرا متعجب کرد. زيرا موضوع دو مرگ در نهايت حرف فرويد نيز هست که مي گويد، فرد و جامعه اي که ناآگاهي خويش را سرکوب مي کند، محکوم به « تکرار اجباري» بحران و بيماري خويش است. حتما مي دانيد که اين تئوري در واقع اساس بيماري شناسي روانکاوي و روان درماني است. بدون اين تئوري بايستي روان درماني و روان کاوي را بدور انداخت. از طرف ديگر اين نه تنها تجربه و شناخت من از کار با بيماران ايراني دچار «عارضه بازماندگان» و خانواده هاي ايراني و يا کار و تحقيق در باب ترسهاي جمعي ايرانيان است بلکه تعجب مي کنم که شما به عنوان روانشناس اجتماعي چگونه تاثير جنگ، نفرت و کشتار متقابل در روان جمعي ايرانيان در اين چند سده اخير را نفي مي کنيد. کافي است کمي به مباحث در تبعيد، به خشم پان ترک به قوم فارس، به خشم شکنجه شده به شکنجه کر و بالعکس و غيره توجه کنيد تا ببينيد که بدون اين مرگ سمبوليک و پذيرايي اين تجارب در روان فردي و جمعي اصولا شفاي جمعي ممکن نيست. ايران يک بشکه باروت از خشم و نفرت متقابل پنهان شده است. چطور اين را احساس نمي کنيد. ببخشيد که اينگونه سوال مي کنم اما از يک همکار به ويزه کسي که در عرصه روانشناسي اجتماعي کار مي کند، بيش از همه انتظار دارم که اين مباحث را لمس و حس کند. حتي باکمک نقد ويلهلم رايش نيز مي توان به دقت اين مباحث را ديد با اين که من باوجود علاقه به او و ترجمه برخي کارهايش که هنوز چاپ نشده اند، نقاط ضعف او را نيز مي بينم. به اين دليل به جاي او اکنون بيشتر از دلوز/ گواتاري استفاده مي کنم. در نهايت نيز مقاله ژورناليستي با کار دانشگاهي داراي تفاوتهاي جدي است که خودتان بهتر مي دانيد. با اينکه وفاداريش به اصول علمي بايستي موجود باشد.
موفق باشيد.
moteasefane dar naghle gholi ke avardeam, chand loghat az ghalam oftadeand. yeki inke name khanevadegi az tarighe pesaran ...montaghel mishavad va digar inke zanan dar in integhal sahmi nadarand.
-- Siamak Zarifkar ، Jan 7, 2008 در ساعت 07:53 PMba arze puzesh va tashakor
zarifkar
این مطلب بسیار در هم ریخته است، گرچه مبناهایش درست مینمایند. ایراد مهم اول اینکه سیستم بررسی حد و حدود ندارد. مسئله در فرد مورد بررسی قرار میگیرد، اما از آن نتیجه ای عام مثلا سیاسی یا فرهنگی گرفته میشود؛ یا برعکس عوامل تاریخی تنها در حد فردی دیده میشوند.
-- سعید ، Jan 7, 2008 در ساعت 07:53 PMدو، مسئله خود و غیر و تعارضات آن یک امر جهانشمول است و محدود به ایران نیست. در فلسفه این بحث حداقل و تا آنجا که آثار مکتوب نشان میدهند به افلاطون بازمیگردد. بحث هگل درباره حماسه هم همین مبنا را دارد. از دید هگل ملیت زمانی شکل میگیرد که جامعه ای خود را از دیگران مجزا میبیند. یعنی زمانی که زندگی قبیله ای شکل گرفته.
سه، اگر فکر میکنید این نگرش در جاهای دیگر وجود ندارد و حالا به صورت بیماری در ایرانیها دیده میشود زحمت بکشید کتاب کارل اشمیت را بخوانید.
چهار، ترس از غیر نیز یک امر جهانشمول است و اگر قرار باشد بر این مبنا درباره ملتی صحبت کنیم باید مردم امریکا را بیش از ایرانیها دچار بیماری ترس ببینیم: ترس از غیر در امریکا چنان عمیق است که حتی روی برنامه های شهرسازی این کشور نیز تاثیر گذاشته. وجود محله های سیاه و سفید و ... در این کشور ناشی از مسئله عمیق خود و غیر است. بخش مهمی از سیاستهای دولت امریکا نیز بر پایه تاکتیک ترساندن مردم است. در این چند ساله این تاکتیک در امریکا بازار داغی داشته است. دکترین حمله پیشگیرانه بوش نیز بر این مبنا شکل گرفته است.
چهار، این مسئله تحت تاثیر سیاستهای استعمار در قرون اخیر صورت دیگری نیز پیدا کرده است که خود به صورت یک پدیده در کشورهای جهان سوم بعد از استعمار درآمده. فانون درباره آن نوشته است. و آن این است که بسیاری در این کشورها و از جمله ایران به خاطر حس عقب افتادگی از فاقله تمدن، غرب یعنی غیر را بر فرهنگ خودی ترجیح میدهند. فانون آنها را به سیاهانی با ماسک سفید تعبیر کرده است. اینکه برای بسیاری از اینها موسیقی ایرانی کاملا بد است و باید تار تنبورش را بر سر خوانده اش شکست و بجای آن موسیقی کلاسیک غربی یا هر نوع موسیقی دیگر غربی را برگزید، بخشی از این رفتار است. قضاوت در این مورد نیز به اصل زیبائی شناسی برنمیگردد، بلکه به اصل پذیرفتگی در جامعه برمیگردد. هر چه در غرب خوب است برای این گونه آدمها در کشورهای جهان سوم هم خوب است. این آدمها اصرار دارند که خود را غربی معرفی کنند، اما همزمان از مردم خودشان که به شیوه سنتی زندگی میکنند شرمسارند. هدف آنها هم چیزی نیست جز تغییر رفتار آن آدمهای عقب افتاده. این پدیده بسیار مهمی در فرهنگ ما است که در یکی دو قرن گذشته مسئله خود و غیر را امری درونی و اسکیزوفرنیک کرده است. این مقاله اساسا به این موضوع اشاره نکرده است.
شب قبل: در فضایی ابریِ تیره، ریشه هایِ درخت در هم تنیده و کج و معوج در هوا تکان میخوردند و در انتها گره هایی داشتند. گیجی مدتی راه بر چند و چون تصویر می بست. تکانی شدید مرا از جای کند و به مکانی روشن تر پرتاب کرد. می دیدم که ریشه ها دستهایی با مشتهای گره کرده اند. جدار پوستِ دستها، قشری حبابگونه بودند و خون رگها از آن میگذشت. در فضای شلوغ، فریاد «االلهُ اکبر» و « لا اِلاة اِالل لا» و سپس، بوضوح بانگِ خشم آلودِ «مرگ بر شاه» طنین داشت. رفته رفته، صداها تبدیل به مایعی غلیظِ سربی رنگ و بر زمین روان شدند. دردی در ستون فقراتم از گردن بطرف پائین در گرفت. بنظرم رسید که سائقه ای بمن زده. مچاله شدم. غلظت سربی رنگ روان در زیر پاها داغ میشد و میسوزاند. مایع از سطح زمین بالا می آمد و مرا فرا میگرفت. ناتوانی مرا کرخ میکرد. امکان هیچ حرکتی در خود نمی دیدم. پاهایم می سوخت و بدنم استحاله می یافت. رودِ سربِ داغ روان بود و بر رویش دستهایی با مشت گره کرده و سراسر خونین بر روی چادر هائی چون طبق روان بودند. صدائی هولناک از دستهای خون آلود بلند بود که با هم چون ریتمی نظامی و منظم میخواندند: ، ، ، . و صدای ارکستر زنانه ای پاسخ می داد: ، ، ، . و چادر دستها را می پوشاند.
-- بدون نام ، Jan 7, 2008 در ساعت 07:53 PMنیازی نیست حالم را پس از بیداری بیان کنم. تفسیر این رویا هم برایم کاملا مقدور است و بی ارتباط با قطع شرعی دست و پا در روز گذشته نیست.
آقای برادری، با تشکر از سعی شما در جستجوی ریشه ترس ها و کابوس های فردی و جمعی ما. اما شما با اینها بر خورد جدی نکردید.
۱- نیم بزرگ جامعه یعنی زنان و ترسهایشان از تحلیل شما حذف شده. در حالیکه گره کور فرهنگ ما در تبدیل انسان، چه زن و چه مرد به دستگاه تولید مثل، هرگونه رابطه عاطفی دوستی، عشقی، و حتا همکاری در امری را حذف کرده. زن برای مرد، طبق نص کتاب آسمانی مزرعه شخم زنی برای کاشتن تخم و مرد برای زن زارع است. البته به مرد اجازه داده شده که در موقع لزوم، که طبعا زمان خونریزی ماهیانه زن است، از آنال هم به او تجاوز کند.
عدم برخورد شما به وحشت از سنگسار، که در صورت رفتن بدنبال نیاز طبیعی بدن، با اینکه من صریحا از شما درخواست کرده بودم، به چه معناست؟ کجای ترس از سنگسار "سناریو" و "تحت تاثیر تصورات فرد" و "احساس گناه" زن است؟
۲- وقتی از فردیت بطور کلی حرف میزنید، آنرا عنوان میکنید. "قانون" ما همان فقه اسلامی است. عنوان شده از طرف شما هم در آن وجود ندارد.در واقع شما با محدود کردن شخص در چهارچوب فقه(بقول شما قانون) که جایی برای فردیت باقی نمیگذارد، فردیت را قربانی می کنید و همزمان از سعی در یافتن خود در و دیدن میگوئید. همان فردیتی که در چهارچوب همین قانون اعدام، سنگسار، شکنجه، تجاوز، ناقص العضو میشود، نوشته شما دستکم برای شخص من بدتر از ننوشتن است.
۳- از رویای من عیان است که جمع را هم در خود می بینم. من به شخصه هرگز فریاد سر نداده بودم. این نکته را تنها به این دلیل متذکر میشوم که تصور نکنید که خواستم بی ارتباط با جامعه است. گرچه رویاهایم همه فردیند.
۴- دو کلمه هم در باره درگذشتگان، باضافه کشته شدگان و بقول شما و ، یکبار و از زبان لاکان. این در واقع توهین به هر عزیز از دست داده ای است. برای اطلاع شما عرض کنم که اتفاقا با یکبار نه تنها داغ از بین نمیرود، بلکه رها کردن سپسین آن؛ ضایعات جبران ناپذیری را بدنبال خواهد آورد. منظور نه انتقام جویی است، بلکه واقعیت هر بازمانده ایست. پذیرش مرگ یک چیز است و تصورٍ پرتِ پایان ماجرا با تجویز یکبار مرگ سمبولیک چیزی دیگر. گر چه بنظر میرسد که شما سعی در پا در میانیِ ریش سفیدانه سیاسی دارید، اما با اجازه عرض میکنم؛ این نظریه توهین به روان انسان است و سنخیتی با روانشناسی ندارد. و در واقع شما علارغم قولی که داده بودید، به سوالات من پاسخ ندادید.
در ضمن، این تغییر صحنه که با یکبار مرگ سمبلیک جمعی و ساختن پل های شکسته که شما پیشنهاد میکنید و لابد با پوشیده گویی منظورتان اعتماد به همانهایی است که عزیزان را از ملت گرفتند و میگیرند و دیگران را آواره کردند و همین فقه اسم اش رنسانس ایرانی است؟ من شخصا رنسانس غربی را میشناسم و برایم اصطلاح رنسانس ایرانی عجیب، غریب و ناشناخته است. توضیح میدهید؟
مریم صداقتی
آقاي سعيد گرامي مي توان در هر فرهنگي نوع رابطه با غير را در عرصه فردي و جمعي بررسي کرد. موضوع بحث من در اين مقاله فرهنگ ماست. در رابطه با غرب مي توانيد به مقاله من در باب روانکاوي نگاه ما به غرب و غرب به ما مراجعه کنيد. دوما اين استدلال که ديگران نيز مشکل دارند، مشکل ما را حل نمي کند.
-- داريوش برادري ، Jan 7, 2008 در ساعت 07:53 PMخانم صداقتي گرامي ببينيد وقتي در يک مقاله از ثمرات دردناک شکنجه و قتل سخن مي گويد پس بايستي کاملا معلوم باشد که سنگسار به سان غيرانسانيترين عمل نيز مورد نظر است. دوم اينجا بحث معضل رابطه زن و مرد نيست با اينکه در چندين جا به اين موضوع و هراس از زن و غيره اشاره مي کند. من بايستي در يک حد محدود مقاله نويسي مبحثي به اين گستردگي را مطرح کنم. ديگه حدااقل اين انتظار را دارم که خود شما به عنوان خواننده موضوع را تعميم دهيد و يا در باب معضلات زن و مرد به مباحث من در اين زمينه و بحران جنسيتي مراجعه کنيد. در رابطه با مرگ سمبوليک نيز واقعا متعجب شدم که
چگونه شما مرگ سمبوليک را به معناي يکبار خاک کردن و فراموش کردن احساس کرديد وقتي در مقاله مرتب مي گويد که موضوع تبديل انها به تجربه و حافظه جمعي است و جلوگيري از تکرار اين فاجعه ها. مشکل اما به باور من اين است که دقيقا شما همان مشکلي را نشان مي دهيد که در نوشته مطرح مي شود و آن اينکه هر کس بنوعي ديگري را مقصر نهايي مي داند و دچار خشم پنهان و اشکار نسبت به غير است. اين هم قابل فهم است اما ترازدي فرهنگي ما همين است. از هر تبعيدي و يا فرد ناراضي در ايران بپرسي اکثرشان مالامال از اين خشمند و نمي توانند اين خشم را به نقد و تغيير صحنه مدرن و خشم مدرن تبديل کنند. همان طور که مسئول دولتي نيز دچار همين ترس و خشم به ناراضيان است. به اين دليل نيز عجيب نيست که به اين نتيجه مي رسيد که قصد من ريش سفيدي ميان ديو و قهرمان است. نه دوست گرامي، قصد من پايان دادن به سناريو ديو/قهرمان است. زيرا تا قهرماني است هميشه ديو نيز باقي خواهد ماند. موضوع اين است. به اين دليل ابتدا با مرگ قهرمان، ديو و جنگ ديو/قهرمان از بين مي رود. موضوع تغيير صحنه و سناريو است و مدرنيت چيزي جز تغيير صحنه و ايجاد يک صحنه بر مبناي قانون، فرديت و تمناب قادر به ديالوگ نيست. با تمامي ضعفهاي مدرنيت. همين طور اينکه به اين نتيجه رسيديد که اين مطلب دفاع از فقه مي کنند در حالي که مرتب از نبود قانون محافظ فرديت و چالش در فرهنگ ما سخن مي گويد، اين نيز نمادي ديگر از اين خشم پنهان و سناريويي است که متاسفانه نگاه شما نيز به آن دچار است. مي دانيد سنگسار شدن ضد انساني است اما تا زماني که ايرانيان به اين حالت مظلوم پنداشتن خويش و ديو پنداشتن ديگري دچارند، اين سنگسار پايان نخواهد يافت. اگر گفتيد چرا؟ جواب بسيار ساده است. اگر چواب را بيابيد انگاه معناي کابوسي که ديده ايد نيز برايتان روشنتر مي شود. يا
بهتان پيشنهاد مي کنم که اين کابوس را با يک نوشته ادامه دهيد و خودتان هر سه نقش يعني مردم هوراکش، سنگسارشونده و نقش خويش را در نوشته تان بازي و لمس کنيد. بهتان قول مي دهم اگر صادقانه و بدون پيشداوري اينکار را کنيد به درک بهتر اين سناريوي نارسيستي ايراني دست مي يابيد و هم به تفکيک حوزهها بهتر دست مي يابيد. زيرا بحث روانکاوانه در باب سناريوي ترس يک چيز است و تجاوز به حق انسان سنگسار شده و نا محق بودن سنگسار يک چيز ديگر. فقط تا زماني که اين خشم و پارانويياي مشترک عليه يکديگر و حتي عليه يک نقد علمي که سعي در شکستن اين سناريو مي کند، وجود دارد، تا ان زمان سنگسار ادامه دارد و نه تنها به شکل فيزيکي و فقط توسط حکومت. به تاريخ سرکوب انديشه در جنبش چپ و غيره نگاه کنيد. موضوع اما اين است که اين حالت نارسيستتي امتيازاتي نيز دارد که ما بسختي از اين بازي دل مي کنيم وگرنه ديدن اينکه تنها با مرگ قهرمان و بازي ديو/قهرماني و رشد جامعه مدني و حکومت قانون، امکان مرگ ديو است، کاري سخت نيست.
موفق باشيد.
داريوش برادري
Iranian young generation, also, has this fear alot; as they have grown up in the dark and mature system of islamic democrasy! but, there is one gap that the government created it and this gap is going to rescue Iranians. the gap of killing all the traditions, respects and any frame of honesty! the young generation doesn' observe anything; neither the fear of government, nor the loads of carrying a life attitude.They just go streight and kill everything, and I feel that this process will end to the self_consciousness.
I enjoyed reading the publishing.
با تشکر از پاسختان. با این همه باید اضافه کنم که مشکل نه مبانی بحث که شیوه ارائه آن توسط شما است. فروید آدمها را بیمار میدید و نه فقط آدمهای آلمانی یا اروپایی یا... به همین دلیل هم در ارائه تئوریش هیچ گونه تبعیضی احساس نمیشود. اما شیوه بحث شما این تصور را ایجاد میکند که ایرانیها تنها ملتی هستند که میترسند و دچار بیماری هستند. اگر میگفتید مسئله خود و غیر و عوارض آن از جمله ترس اموری جهانشمول هستند و همه ملتها کم و زیاد به نوعی دارند. آن وقت مشکل از سر راه برداشته میشد و سیستم بحث شما هم درست میشد. در آن صورت میتوانستید بگویید که ترسهای ایرانیها از این نوع یا آن نوع است و من هم ممکن بود با شما همراهی بیشتر نشان دهم و نخواهم به طور مقایسه ای به خواننده گونه های دیگر این ترس را نشان دهم. با تشکر مجدد.
-- سعید ، Jan 8, 2008 در ساعت 07:53 PMسلام آقای برادری،
-- اشکان ، Jan 8, 2008 در ساعت 07:53 PMممنون از مقاله ی دقیق تان. شخصاً هم در خودم و هم در اطرافیانم تمام این ترس ها را مشاهده می کنم.
کامنت خانم صداقتی منو یاد یه نفر انداخت که می گفت: من تا وقتی با دستای خودم طنابو دور گردن فلانی و فلانی نیندازم و تا وقتی نبینم مادر و خواهر فلانی و فلانی رو جلوی چشمام فلان کنن من آروم نمی شم!
اما واقعاً آیا اگر چنین شود آروم میشیم؟ دیگه از سایه ی خودمون نمی ترسیم؟... من فکر نمی کنم بعد از یک چنین اعمال سادیستی وحشتناک اصلاً ماهیت انسانی ای برایمان باقی بماند که بعدش احساس آرامش کنیم.
راه حل شما (مرگ سمبولیک) برای من خیلی جالبه.
من بشخصه از اونجا که داستان می نویسم فکر می کنم در حیطه ی داستان نویسی می تونم این کار رو انجام بدم. نوشتن هراس های شخصی (که در دنیای داستانی می تواند هر چیز شخصی، عمومی هم باشد) و تبدیل آن به یک تجربه ی از سر گذشته یا به تعبیر شما دفن شده... و رها کردن احساسات دگم و قهرمان - دیوی.
من فکر می کنم "شناخت غیر" در یک دیالوگ یا دیالکتیک می تواند بسیاری از هراسهای ما را از بین ببرد. فکر می کنم "آگاهی" آرامش می دهد.
از مقاله های شما بسیار بسیار متشکر. یاد می گیرم.
-- سیامک ظریف کار ، Jan 8, 2008 در ساعت 07:53 PMبا سلام خدمت آقای برادری،
قبل از هر چیز ممنون از جوابتان.
من بحث مکانیسم جنسی را به هیچ وجه زیر سوؤال نبردم و نمیبرم، چرا که بر این باورم که این مکانیسم بسیار پیچیده است و مستلزم تحقیقات بسیار. من فقط جهانشمول بودن اودیپوس فروید و نام پدر لکان را آنگونه که آنها مطرح میکنند، به چالش کشیدم. در رابطه با فروم نیز فقط ازآن موضع خاص بود که من آوردمش و گرنه منهم خوب میدانم که ضعفهای تئوریک فروم کجاست. به نظر من تحقیقات روزافزون در رابطه با ساختار نظامهای مادر(زن)تبار پرده از بسیاری ابهامات برخواهد داشت. شاید شواهد بدست آمدۀ مختلف از قبیل وجود نظامهای مادرتبار در میان سرخپوستان آمریکا، پژوهشهای
Heide Göttner-Abendroth oder Regina becker-Schmidt
و یا بقایای نظامهای مادرتباردرتایلند، هندوستان و چین ما را به فکر وادارند، آیا از سرزمین دختران ِ Moso
در چین اطلاع دارید؟ دوست گرامی انتقاد بخش آخری که من مطرح کردم اصلاً به معنای نفی آنچه شما مطرح کردید
و خیلی ها میدانند، نبود و من تعجب میکنم شما چگونه چنین استنباطی کردید. انتقاد من انتقادی تئوریک بود که کلاً به زوبیکتیو بودن ناب روانکاوی بعنوان علم مطرح است، که در این رابطه منابع وسیعی موجود میباشد. همکار محترم من نیز خود سالهای متمادی با بیماران و رواندرمانگران بسیاری در ارتباط مستقیم هستم و شاهدم که چگونه روانکاوی حتی از درمان یک شب ادراری و یا فوبی عاجز است، علیرغم تمام احترامم برای آن (روانکاوی فروید و لکان موضوع اصلی پایان نامۀ کارشناسی ارشدم درسالها پیش بود). به نظر من روانکاوی بیش از آنچه باید به رؤیا و ضمیر ناخودآگاه بهامیدهد. اما مسألۀ احساساسی برخورد کردن مالغه آمیزتان را دوباره با جوابتان تأیید کردید. همکار محترم آیا واقعاً فکر میکنید آن ایرانی خندان و رقصانی (با آن دردهای عمیق جند صدساله) که منهم خواهانش هستتم با تئوری روانکاوی امکانپذیراست؟ اگر هم باشد در بعد جمعیش پس از چند قرن؟ برای تلاشهای ارزندۀ شما احترام بسیار قائل هستم، اما به نظرم مرزهای تئوریک شما ناشفافند. گاه آنچه از خودتان (بعنوان نوآوری) تبلیغ میکنید و یا در کار درمانگریتان احتمالاً(حتی بگونه ای موفقیت آمیز) بکار میبندید، علیرغم عمیق و جالب بودنشان در تضاد با تئوریهایست که ازآنها دفاع میکنید. ایکاش تمام کارهایتان در قالب کتابی عرضه شود تا بهتر بتوان از آنها بهره گرفت و احتمالاً نقد کرد.
با احترام فراوان و آرزوی موفقیت
sz.film@gmail.com
اشکان عزيز ممنون از نگاه دقيقت بويژه در باب نقش هنر. من هم معتقدم اشکال هنر ايراني يکي ار وسايل مهم براي گذار به اين صحنه نو و رهايي از جهان کين جوي فعلي است. به اين دليل نيز با علاقه به نقد هنرمندان مي نشينيم تا هم از خلاقيتشان دفاع کنم وهم از منظر نقد روانکاوانه به بحرانهاي نهفته در متن هنري بپردازم. ما هر چه بيشتر احتياج به هنرمند نو، روشنفکر و نقاد مدرن و نو، فعال جامعه مدني نو داريم که قادر به تغيير صحنه و ايجاد اين مرگ سمبوليک باشند. در کنار خلاقيتهاي ديگر آثارشان.
اقاي ظريف کار گرامي مطمئنا در مسير ديالوگمان در اينده وقت خواهد بود که بيشتر با يکديگر ديالوگ کنيم و از هم ياد بگيريم. من که از ديالوگ با شما لذت مي برم. چه خوب که با هم در همه مباحث هم نظر نيستيم در عين علاقه و زمينه کاري مشترک در زمينه روانشناسي. در باب کتاب بايستي بگويم که من در اين پانزده سال اخير حدااقل هفت هشت کتاب آماده درح کرده ام و يا سه کتاب ترحمه کرده ام که چون خودم خيلي سخت گيرم، حاضر به درحشان نبودم. اما حال زمان اين کار فرا رسيده است. به اين دليل اولين کتابم به «از بحران مدرنيت تا رقص عارفان زميني» را براي اديت نهايي و گرفتن اجازه انتشار به ناشري در ايران سپرده ام و قرار است در عرص سه تا چهارماه اينده منتشر شود. من دوست دارم اثارم در ايران منتشر شود. مطمئنم اين کتاب بيرون آيد هم به قول شما امکان نقد کتاب و ديدن نکات قدرت و ضغف نگاه من وجود دارد و هم به باور خودم، اهميت کار من و نوآوري آن روشن ميشود. زيرا اين کتاب در شش بخش جداگانه به نقد بحرانهاي فرديت، گيتي گرايي، بحران جنسي، بحران جنسيتي، بحران عشقي، بحران هويت ايرانيان مي پردازد و در بخش هفتم به موضوع رنسانس ايران و چگونگي اشکال اين رنسانس و هويت مدرن عارف زميني مي پردازد. تا آن جايي که من ديده ام، هنوز هيچ گاه چنين کار آسيب شناسانه چندجانبه اي در ايران منتشر نشده است. البته هم زمان در امسال تا پايان سال قرار است چهار کتاب ديگر از من نيز پشت سر هم منتشر شود که شما و دوستان مي توانيد براي ديدن اطلاعاتي در باب آن به اين وبلاگ جديد من مراجعه کنيد که به زودي وبسايت مي شود.
http://sateer.blogfa.com/
فقط اين توضيح را برايتان بايستي بدهم که براي من هر پديده اي يک موضوع چندفاکتوري است و من در حوزه کار خودم فقط از فاکتورهاي روانشناختي ان سخن مي گويم. هم مي توان مثل شما به گونه اي ديگر مباحث را ديد و هم بايستي فراموش نکرد که تغيير صحنه و مرگ سمبوليک در روان فردي و جمعي احتياج به رشد قانون و ساختار قانوني بر اساس حقوق بشر و رشد جامعه مدني دارد. زيرا فرديت، قانون و تمنا لازم و ملزو يکديگرند. به اين دليل نيز من از تحولات اجتماعي و برابري اجتماعي مانند کمپين زنان دفاع مي کنم و همزمان نقدشان مي کنم. به اين دليل موضوع اين نيست که ما بخواهيم منتظر بنشينيم که همه اين تغيير صحنه را ياد بگيرند و خندان شوند. موضوع تحول در ديسکورس و فرهنگ است و اين تحول در سيستم به اشکال مختلف رواني، سياسي، هنري و غيره صورت مي گيرد. موضوع اما اين است که در زمينه علل فردي تحولات ديسکورسيو دست يابي به اين تغيير صحنه و رهايي از سناريوي قديمي، دست يابي به يک هويت مدرن و چندلايه امري ضروري است و امروزه جامعه و فرهنگ ما با تمامي رشدش ناتوان از اين تحول نهايي است. به اين دليل نيز تحولات اجتماعي و سياسي خوب رشد نمي کند و ديالوگ مدرن نهادينه نمي شود. ازين رو ما به اين نسل نوي خندان هنرمندان و روشنفکران احتياج داريم و من شاهد انم که در حال رشد است. بحث من بحث رشد اين حالت و نسل و اسيب شناسي اين نسل براي پوست اندازي بهتر است.
خانم صداقتي رنسانس به معناي نوزايي فرهنگي است و هر فرهنگي که از درون يک فرهنگ سنتي به يک فرهنگ مدرن دست مي يابدف در واقع يک رنسانس انجام مي دهد. زيرا بايستي به نوزايي فرهنگي دست زند و مدرنيت را در بستر فرهنگي خويش پذيرا شود و خالق اشکال مختلف نگاه و مدرنيت ايراني شود. زيرا مدرنيت قابل کپي کردن نيست و بازگشت به خويش نيز بهايش را ديده ايم که فاجعه بار است.
-- داريوش برادري ، Jan 8, 2008 در ساعت 07:53 PMداريوش برادري
آقای برادری: با توجه به جواب شما به کامنت ام، متاسفانه باید دوباره نکات زیر را بنویسم. کامنت من یا درست خوانده نشده و یا از سر باز شده است.
-- بدون نام ، Jan 9, 2008 در ساعت 07:53 PM۱- رویا- کابوس مذکور به روشنی، بیننده رویا را در جایگاه ناظرِ متاثر نشان میدهد. باضافه برای اجتناب از سوء تفاهم در کامنت ذکر شده بود که من هرگز شعاری را فریاد نکردم. حالاچرا باید خود را در نقش طرف دیگر بازبینی کنم؟ هیچکس نمیتواند نفی هر گونه تاریکی در خویش کند، بخصوص که از درون تاریکی ها آمده باشد. ولی چرا هر تاریکی ای باید بسادگی در مرز های همان یک فرمول بگنجد؟ سریع جواب دادن خوب است، اما اگر توجه کافی به مطلب شده باشد. از منتقد و انتقاد علمی، انتظار دقت و ریزبینی میرود.
۲-در رابطه با زنان و ترسهایشان برخوردی نکردید. از نوشته های قبلی شما هم تنها زن در چهارچوب فقه، با نام نامیِ "قانون" و یا "مدرن- خندان"اش؛ یکی با چاره صیغه ای و یکی در نقش آلترناتیو عشوه گرِ مفعول (آبستن راز و ناز) ارزیابی شده. نه تحلیل روانکاوانه ی زن بعنوان یک خدمتکار جنسی و غیرجنسی و نه تحلیلی از تحقیراتی چون حجاب و نه تنبیهاتی چون سنگسار، که همگی حیطه کاری و وظیفه شماست در نوشته هایتان یافت نمیشود. بهمین دلیل نوشتم که هیچ نمیگویید. البته در مورد مرد و سالاری اش، ترسها و تنبیهات شرعی، اعدام، قطع عضو و غیره هم تحلیل روانی ندارید.
۳- نگرش دگماتیستیِ دوالیستیِ شما به انسان و معضلاتش(همچنان که رویای مرا نیز چنین دیدید) و بخصوص که با همین ساده انگاری سعی در فهم بغرنج ها و درمان نابسانی ها میکنید، بناچار شما را تبدیل به ریش سفید میکند.
۴- از شما انتظار دارم که مطالب فوق، باضافه ی رنسانس ایرانی را توضیح دهید.
مریم صادقی
مقاله بسیار جالبی نوشته اید. مقاله می آموزد که به مسائل مان از زاویه دیگری هم بیندیشیم.
-- منیر ، Jan 9, 2008 در ساعت 07:53 PMپدرم روضه رضوان بدو گندم بفرخت
-- بدون نام ، Jan 11, 2008 در ساعت 07:53 PMناخلف باشم اگر من به جوای نفروشم
اگر ۱۴ قرن پیش میدانستم که یکی ازنواده گانم روزی چنان در آتش حسادت به غرب مدرن خواهد گداخت که از طرفی به علوم آنان از جمله روانکاوی و روان درمانی دستبرد خواهد زد و از دیگر سو هر آنتیکی را رنگ میکنند وبنام "مدرن" بخورد خود و ملت مست میدهد.
اگر بو برده بودم روزی بلاهت تا آنجا میرسد که عقاید متافیزیک من بنام "نوآوری در روانکاوی و روان درمانيِ" خرید وفروش شوند، من هم چون تخم و تّرّکه ام بی باده مست میکردم و بجای رنجش، با یار "نوین" مشغول می شدم و یای بار با همکار با مولوی سرودم:
یکدست مدرنیته و یکدست زلف دبش
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
پس نوشت
بنمای چشم که آتش سوزانم آرزوست
بگشای لب که خنده سوزانم آرزوست
یک رختِ رو مدرن وبزیرش یکی عبا
رقص و طرب به شوری دورانم آرزوست
این بخش اندیشه ی رادیو زمانه انگار در بین دوستان رادیو طرفداری ندارد. بعضی وقتها در یک روز شاهد دو یا سه مقاله هستیم. که فرصت خواندن همه ی آنها و مشارکت به موقع در بحث ها وجود ندارد. و بعضی وقتها نیز سه چهار روزی می گذرد و خبری نمی شود. من فرض می گیرم دوستانی که در رادیو کار می کنند لااقل با یک زبان خارجی آشنا هستند. لطفاً این بی نظمی رسانه ی خود را با درجه ی بی نظمی رادیو های به زبان های اروپایی مقایسه کنید. ادعایتان این است که به قشر تحصیل کرده ی جامعه ایران خوراک فکری می دهید. لطفاً این خوراک تان را هر روز به ما بدهید و نه به یکباره معده ی ما را پر کنید و فردایش گرسنه مان بگذارید!
-- علیرضا ، Jan 11, 2008 در ساعت 07:53 PMپدرم روضه رضوان بدو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوای نفروشم
اگر در زمان حیات بو برده بودم که روزی متافیزیک من بنام "نوآوری در روانکاوی و روان درمانيِ" خرید وفروش خواهد شد، بجای رنجش از تخم و تّرّکه ام بی باده میشکفم و سخت کوش در مدرن شدن (شاید هم سوپر مدرن) . این بار اما از مولوی هم کمک میخواستم تا جهان گستر گردم و برای فرزند میسرودم:
یکدست مدرنیته و یکدست زلف دبش
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
پس نوشت
بنمای چشم که آتش سوزانم آرزوست
بگشای لب که خنده شادانم آرزوست
یک رختِ رو مدرن وبزیرش یکی عبا
رقص و طرب به شوری دورانم آرزوست
سهراب گر بدست پدرکشته شد نزار
-- بدون نام ، Jan 12, 2008 در ساعت 07:53 PMمن با نواده چه خرم بمانیم سازگار
حیف است تراژیک بماند این ادب
وقتش شده فکاهی بکاریم به روزگار
حافظ وش