روایتی روانکاوانه از بوف کور
هویت مردانه در گرو تمنای زن
رضا کاظمزاده روانشناس بالینی – رواندرمانگر خانواده
راوی هنگام نگارش روایت زندگی خود در بخش دوم از کتاب بوف کور دو مشغلهی ذهنی عمده دارد. اولین مسأله به رابطهی او در گذشته با همسرش برمیگردد و دومین مشغلهی ذهنی وی به هویت جنسی و مردانگیاش مربوط است. در این مقاله ما به معضل هویت جنسی در حیات روانی راوی که در بخش دوم کتاب بوف کور مطرح شده است، خواهیم پرداخت.
در تمام طول روایت دوم راوی با مشاهدهی مکرر خود در آینه به بررسی و تعقیب روند استحالهی خویش از جوانی (و به زعم خود او «کودکی») ناخوش و ناتوان به پیرمردی قوی با نیرویی شگرف (که راوی او را تا عرش خدایان ارتقا میدهد) میپردازد. «غبار مرگی» که در ابتدای داستان در چشمان خمار و غم انگیز خود مشاهده کردهبود، در انتها جای خود را به «روحی تازه» و نیرویی مافوق بشری میدهد.
راوی این دو چهره خود را تحت لوای دو نوع «من» گوناگون میشناسد و معرفی میکند. این گذار در واقع عبور از دورهی کودکی و جوانی به دورهی بلوغ جنسی و مردانگی است. دو «من» راوی (جوان ناخوش و پیرمرد) به قدری با یکدیگر متفاوتند که وی با دیدن خود در آینه - پس از آنکه اولی جای خود را به دومی میسپارد و فرایند دگردیسی به اتمام میرسد- با کمال شگفتی احساس میکند که دیگر چهرهاش باز شناختنی نیست:
ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن «من» سابق مرده است، تجزیه شده، ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد. (بوف کور - ص 78)
با این حال ظاهرا راوی این «من» دوم را که بر اثر تجزیه و مرگ «من سابق» اش پدید آمده است، ادامهی منطقی و اجتناب ناپذیر «من» اول خود میداند و به همین دلیل نیز هیچ «سد و مانعی» میان «من» فعلی و «من» قبلیاش نمیشناسد.
من سابق:
- گونههای سرخ، تن تب دار، چشمهای خمار و غم انگیز - صورت شکسته، محو و بی روح - چشمان بیمار - بدن رنجور - حالت بچگانه
من فعلی:
- صورت باور نکردنی و ترسناک - خندههای ترسناک، زننده و خراشیده و تهی - تغییر لباس: عبای زرد، شال گردن پیچیده به دور صورت - قوهی مافوق بشر - موهای سفید، لب دریده، چشمهای بدون مژه، روح تازه، دیو درونی
تغییرات جسمانی راوی به شکلی واضح بیانگر تبدیل هیکلی «بچگانه» به پیکری با خصوصیات و ویژگیهای مردانه است. در حقیقت رابطهی میان «من سابق» و «من فعلی» همان رابطهی میان پسر بچه و مرد بالغ است. از نظر روانی نیز تبدیل «من» اولی به دومی، تغییر از موجودی رنجور، ضعیف، خجالتی، شرمناک و بی روح (این خصوصیات «من» دوران كودكی راوی ما را به یاد مهرداد قهرمان داستان «عروسک پشت پرده» نیز میاندازد) به موجودی قوی، هراس آور و دریده است.
یکی از نکات مهم در اینجا این است که ببینیم چگونه و تحت تاثیر چه عواملی چنین تغییر کیفی و بنیادی در حیات جسمانی و روانی راوی ایجاد گشته است. به چه دلایلی راوی که در ابتدا و به قول خودش تمام زندگیاش «در یک فصل و یک حالت» گذشته است، به یک باره چنین تحول مهمی در روان و احساس و اندیشه و جسمش احساس میکند؟
در داستان زندگی راوی، تغییر هویت او در ارتباط و از خلال رابطهاش با لکاته روی میدهد. در حقیقت شکلگیری و شکست یا موفقیت او در کسب هویت مردانه، بستگی تنگاتنگ به رابطهی او با زن دارد. در تمام طول روایت راوی و در ارتباط با همسرش، میتوان وجود نوعی احساس ناتوانی، رنجوری، فرو دستی، کنش پذیری و بیشخصیتی را مشاهده کرد. تمامی این حالتها در حقیقت از آنجایی با هویت مردانهی او در ارتباط قرار میگیرند که هر کدام به نوعی مانع و سدی هستند بر سر راه دگردیسی به «من» دوم، منی که مهمترین ویژگیاش حس قدرت، توانایی، برتری و کنشمندی است.
گویی رابطه با زن و برخورد با رانشها و امیال زنانه است که او را در حالتی «بچگانه» و در دورهی کودکی متوقف کرده و مانع از رشد و بلوغ جنسی او گشته است. نکتهی دیگری که در تایید این فرض میتوان ارائه داد این است که هر دو موردی که راوی از حالت خمودگی و رنجوری خارج گشته حس میکند که به موجودی نیرومند تبدیل شده است به جنگ قدرت در رابطه با همسرش ارتباط دارد. بار نخست به زمانی برمیگردد که لکاته برای جویا شدن حال راوی به اتاقش میرود و وی به درشتی با او سخن میگوید.
او به طعنه پرسید که :«حالت چطوره؟» من جوابش دادم: «آیا تو آزاد نیستی؟ آیا هر چی دلت میخواهد نمیکنی، به سلامتی من چکار داری؟» (ص 154 )
برای اولین بار در داستان و تنها به این دلیل که متوجه میشود ظاهرا توانسته لکاته را از خود برنجاند، احساس قدرتی مافوق بشری تمام وجودش را در بر میگیرد. بار دوم نیز در زمانی اتفاق میافتد که راوی به زعم خویش با تکرار مجدد آزمون مار ناگ، به اتاق لکاته پا گذاشته و او را به قتل میرساند.
در حقیقت در داستان، در پی کشتن لکاته است که راوی تبدیل به پیرمرد خنزر پنزری (نماد قدرت، پدر، قانون، خدایان و در یک کلام نماد مردانگی در روان راوی) میشود. بدین ترتیب امیال زن واقعی نه تنها مهمترین مانع بر سر راه احساس «مردانگی» و نیل به سوی هویت مردانه است بلکه مهار نمودن این امیال نیز تنها روش برای اثبات مردانگی و دست یابی به بلوغ مردانه است.
کنش پذیری مردانه و کنشمندی زنان
یکی از دلایل مهم و مرکزی سترونی راوی در برابر لکاته، واژگونی نقشهای سنتی مرد به عنوان فاعل و عامل تاثیرگذار و زن به عنوان عنصر کنش پذیر و منفعل است. در روایت دوم این دو نقش به حد افراط واژگون گشتهاند. زن در به نمایش گذاشتن امیال و همین طور ارضای آنها، به تمامی موجودی فعال است در حالی که مرد تا مرتبهی انفعال کامل و ناتوانی مطلق نزول کرده است. لکاته بی هیچ عقب نشینی و یا سازشی، جهت رسیدن به خواستههایش تلاش میکند و در این میان به راوی کوچکترین شانسی برای مداخله در سیر ماجراها نمیدهد.
داستان زندگی زناشویی ایشان بر بالین جسد عمه و با بوسهای که به میل و ارادهی لکاته بوده بدون آن که راوی بتواند از خود هیچ واکنشی نشان دهد، آغاز میشود.
در تمام این صحنه (که رابطهی آنها را به طرزی برگشت ناپذیر تغییر میدهد) راوی فقط پیرو تصمیم و نظر لکاته است. پس از ازدواج نیز تنها خواست زن است که تعیین کننده است. لکاته به خود اجازه میدهد بی هیچ تردیدی از بزرگترین وظیفهی متصور برای زن در قبال همسرش در جامعهای سنتی سر باز زده از همبستری با مرد امتناع ورزد. او نخست و بدون هیچ مشکلی بسترش را از راوی جدا میسازد و سپس وقتی با اصرار و پافشاری شوهر روبهرو میشود او را به کل و برای همیشه از اتاق خود میراند. پس از ازدواج و تا صحنهی قتل که کمی بیشتر از دو سال و چهار ماه به طول میانجامد، راوی هیچگاه فرصت نمییابد که حتی برای یک بار هم که شده صورت همسرش را ببوسد. در نظر راوی حتی ازدواجش با لکاته در نوعی انفعال مطلق رخ داده است:
اگر او را گرفتم، برای این بود که اول او به طرف من آمد. (ص 100)
خود این جمله به طرز واضح و جالبی، تناقض و ناهمخوانی میان زندگی زناشویی ایشان را با کادر جامعهای سنتی (که خود را در کاربرد زبان آشکار میسازد) نشان میدهد. از یک سو، راوی در مقام مرد و با به کارگیری زبانِ در خدمتِ جامعهی سنتی، به مقام فاعل ارتقاء یافته و زن مفعول جمله میشود (اگر او را گرفتم)، از سوی دیگر و در ادامهی همان جمله به ناگهان و با توجه به آنچه در واقعیت رخ داده، به مرتبهی انفعال و کنش پذیری هبوط میکند (برای این بود که اول او به طرف من آمد)!
در اینجا صورت زبان بیانگر و تابع کادر سنتی و اجتماعیای است که راوی در آن میزید، در حالی که محتوای سخن او نشانگر تجربهی شخصی و فردی اوست. تضاد میان قراردادهای اجتماعی و تجربهی فرد به سادگی و با صراحت خود را از خلال همین جملهی کوتاه آشکار میسازد. همچنین میتوان از همین جا نتیجه گرفت که در چنین جامعهای تمکین در مقابل میل زن در تضاد با مردانگی مرد قرار دارد.
در خارج از کادر زندگی زناشویی نیز زن بدون کوچکترین ترس و حتی بدون کمترین کوششی جهت پنهان کاری، معشوق اختیار مینماید. در اینجا نكتهی مهم این نیست كه آیا واقعا لكاته همانطور است كه راوی تصویر میكند، بلكه این احساس و افكار راوی و در نتیجه نحوهی كاركرد دستگاه روانی اوست كه از اهمیت درجه اول برخوردار است. چون روایت بوف كور به اول شخص نوشته شده است، ما جز در مورد خود راوی روایت (و آن هم فقط در مورد حیات روانی وی) در مورد هیچ یک از قهرمانان دیگر نمیتوانیم به طور مجزا و واقعگرایانه قضاوت كنیم.
نکتهای که در نگاه اول عجیب به نظر میآید این است که هر چند این زن است که فاسقهای «طاق و جفت» دارد، این شوهر اوست که همیشه در حضورش خجول و شرمزده است! اما از زاویهی نگاه ما به این موضوع چنین شرمی چندان غریب نمینماید. در یک کلام میتوان گفت که هبوط مرد به مرتبهی «پستتر» و همچنین عدم کفایتش در به عهده گرفتن نقشی که جامعه به عنوان مرد بر دوش وی نهاده است، سبب گشته تا هر بار که در حضور همسرش قرار دارد، شرم سر تا پای وجودش را فرا گیرد. در حقیقت در مقابل زنی تا بدین پایه فعال، مستقل، قدرتمند و «عقل رس» راوی از حقارت، زبونی و «نامردی» خویش است که شرمنده است:
با ترس و وحشت دیدم که زنم بزرگ و عقل رس شده بود، در صورتیکه خودم به حال بچگی مانده بودم.
و درست پس از چنین ملاحظهای است که مینویسد:
راستش از صورت او، از چشمهایش خجالت میکشیدم! (ص 153)
این حس ناتوانی در رابطه با لکاته به تمامی هویت مردانهی او را به پرسش میکشد. در جامعهای سنتی و با فرهنگ اسلامی، یکی از شاخصهای اصلی و نخستین هویت مردانه فعال و خود بسندگی مرد (خصوصا در قبال زن) است. در نظر راوی، این نادیده انگاشته شدن و لگد مال گشتن حس مردانگیاش است که وی را تا مرتبهی کودک پایین آورده است.
در تمام روایت، راوی فقط دو بار موفق میشود تا با کوشش فراوان خود را به مرتبهی فاعل و سوژه ارتقاء دهد. بار اول هنگامی است که لکاته ظاهرا برای خبر دار شدن از حال او به اتاقش پا میگذارد. این تنها باری در روایت است که لکاته به سوی راوی آمده جویای احوالش میشود. راوی نیز فرصت را غنیمت شمرده از سر غیض و کینه به او جواب سر بالا میدهد. در اینجا و برخلاف انتظار راوی اتفاق عجیب و خارق العادهای رخ میدهد:
او همان زنی که گمان میکردم عاری از هرگونه احساسات است، از این حرکت من رنجید!
راوی با وجد و شوقی وافر متوجه میشود که ظاهرا میتواند منشا اثر باشد و لااقل خاطر لکاته را آزرده سازد. این حس قدرت که تا آن زمان به کل با آن بیگانه بود، به او لذت و کیفی «ورای بشری» که حتی خدایان نیز با آن نا آشنایند اهدا میکند. رنجش لکاته به او احساس برتری میدهد، برتریای که در نظر وی آن چنان مهم مینماید که مینویسد:
در آن وقت به برتری خودم پی بردم، برتری خودم را به رجالهها، به طبیعت، به خداها حس کردم. خداهایی که زاییدهی شهوت بشر هستند، یک خدا شده بودم، از خدا هم بزرگتر بودم؛ چون یک جریان جاودانی و لایتناهی در خود حس میکردم... (ص 155)
با این حال چنین احساس وجدی دیر زمانی نمیپاید و به محض آن که لکاته دوباره باز میگردد راوی خود را به پایش انداخته دامنش را میبوسد و زار میزند. درست در یک صفحه بعد و پس از این بازگشت مجدد به همان وضع همیشگی و احساس ضعف و ناتوانی مطلق، راوی از این كه لااقل توانسته موجب ترس دایه گردد، احساس رضایت میكند:
(...) دودهها مثل برف سیاه روی دست و صورتم مینشست. وقتی دایهام یک کاسه آش جو و تر پلو جوجه برایم آورد، از زور ترس و وحشت فریاد زد، عقب رفت و سینی شام از دستش افتاد. من خوشم آمد كه اقلا باعث ترس او شدم.» (ص 156)
دومین باری که چنین حس برتریای به راوی دست میدهد، به پایان تراژیک داستان مربوط میشود. تنها راهی که برای راوی به منظور واژگون ساختن مجدد نقشها باقی میماند کشتن لکاته است! نفس کشتن، راوی را به مقام سوژه و کنشمندی ارتقاء میدهد و مرگ لکاته، زن را به موجودی کنش پذیر و منفعل مبدل میسازد. این بار نیز راوی میپندارد که به ابر قدرتی تبدیل گشته است. به همین منظور نیز اولین کاری که پس از قتل انجام میدهد رفتن به سوی آینه و ورانداز کردن خود در آن است. در واقع بدین ترتیب میخواهد تاثیر عمل خشونت بار و افراطی خویش را همزمان بر روان، فکر، جان، جسم و از همه مهمتر مردانگیاش بنگرد؛ این بار متوجه میشود که انجام عمل قتل او را تا مقام پیرمرد ارتقاء داده است. قتل زن او را از کودکی منفعل به «دیوی» قدرتمند، مخوف و فعال تبدیل مینماید که خود را در آینه با شمایل پیرمرد به نمایش میگذارد:
رفتم جلو آینه، ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم - دیدم شبیه، نه، اصلا پیرمرد خنزر پنزری شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیاید که یک مار ناگ در آنجا بوده - همه سفید شده بود، لبم مثل لب پیرمرد دریده بود، چشمهایم بدون مژه، یک مشت موی سفید از سینهام بیرون زده بود و روح تازهای در تن من حلول کرده بود. اصلا طور دیگر فکر میکردم. طور دیگر حس میکردم و نمیتوانستم خودم را از دست او - از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم، همینطور که دستم را جلو صورتم گرفته بودم بی اختیار زدم زیر خنده. یک خندهی سختتر از اول که وجود مرا بلرزه انداخت. خندهی عمیقی که معلوم نبود از کدام چالهی گمشدهی بدنم بیرون میآمد، خندهی تهی که فقط در گلویم میپیچید و از میان تهی در میآمد - من پیرمرد خنزر پنزری شده بودم. (ص 174 و 175)
از این زاویه پیرمرد نشانه و نماد هویت مردانه در روایت جامعهی سنتی میباشد. او از یک سو با خدایان برابری میکند و از سوی دیگر برای راوی همزمان تصویر پدری است که نماینده قانون و قدرت است. همانند سازی دیر رس و ناقص با تمثال پدر موجب میشود که او حضور خود و لکاته را در اتاق با وضع پدر در دخمه با مار ناگ هم طراز بیابد. هر چند راوی در انتها و برخلاف پدر که در آزمایش شکست خورده بود، پیروز و قدرتمند از آن بیرون میآید و مار ناگ (لکاته) را میکشد و بدین ترتیب به یک تیر دو نشان میزند.
هم از آزمون مادر سر بلند بیرون میآید و هم عاقبت بر امیال زنش چیره میگردد. در جامعهای که راوی در آن میزید پیروزی در آزمون مادر و چیرگی بر امیال همسر، دو نبرد و پیکار مهم برای کسب مردانگی است.
بدین ترتیب در روان راوی بوف کور، معضل هویت مردانه در مرحلهی ادیپ با آزمایش مار ناگ که مادر برای پدر تکلیف کرده همراه است، یعنی با مبارزه و مصاف با امیال زن. بنابراین در روان راوی برای کسب هویت مردانه، دو زن در دو مرتبه و متعلق به دو زمان مختلف در مقابل یکدیگر قرار میگیرند؛ مادر و همسر.
برای خروج از کودکی و ارتقا تا مقام مرد زندگی مادر، باید به خواست مادر دال بر مواجهه و مصاف با مار ناگ تن در داد. اما در ایماژینر راوی همزمان میان مار ناگ و همسر همانندسازی صورت گرفته و در واقع آزمون مادر، مهار، کنترل و رام ساختن زن در مرتبهی همسر است. در یک کلام: برای تامین خواست مادر بایستی که خواست و میل زن به عنوان همسر را اگر نه نابود لااقل کنترل و تابع نمود. پیروزی بر زن و کنترل امیال و ارادهی اوست که مهمترین چالش مردانگی به شمار میآید.
تمامی نقل قولها از بوف كور، از نسخهی: صادق هدایت، بوف كور، انتشارات امیركبیر: كتابهای پرستو، چاپ دوازدهم، 1348، گرفته شدهاند.
|
نظرهای خوانندگان
با تشکر از نقدتان. چقدر ممکن است این نظریه درست باشد که راوی به عنوان یک انسان دو جنسی در قسمت دوم در اصل جنسیت زنانه ی خودش را قطعه قطعه می کند؟
-- رضا ، Jan 4, 2008 در ساعت 02:46 PMkhosh be hale sadegh hedaiat ke hanoozam hame sare kare neveshte-hash hastan
-- malileh ، Jan 5, 2008 در ساعت 02:46 PMآقای رضا فرض شما دال بر تضاد میان دو وجه هویت راوی (بخش زنانه و مردانه) یکی از فرضهایی است که توسط بویژه منتقدینی که در نقدشان از تیوری یونگ (آنیما و آنیموس) بهره گرفته اند استفاده شده است. با این حال چنین فرضی را میتوان در قالب تيوری فروید نیز قایل بود. میدانیم که فروید اصل دو جنسی بودن انسان را باور داشت. برخورد راوی با زن در دنیای بیرون مسلما تحت تاثیر تنشهای هویتی مربوط به دنیای درون او قرار دارد که در من در جایی دیکر به تفصیل به آن پرداخته ام . با این حال در این مورد تقاوتی مهم میان نقد فرویدی و یونگی وجود دارد. در نگاه یونگی بحران هویتی امری در نهایت درونی باقی میماند چرا که بر وجود کهن الگوهایی که وراثتی قلمداد میشود استوار است. تحلیل فرویدی از نظر من در اینجا مناسبتر است چرا که روان زنانه را نه بر کهن الگو بلکه بر مفهوم همانند سازی (identification) استوار میکند. همانند سازی نیز بر رابطه ی فرد با دنیای بیرون نظر دارد. نکاه یونگی در چارچوب دنیای درون محبوس میماند در حالی که با نگاه روانکاوانه میتوان به خوبی به تاثیر فرهنگ و روابطی که فرد با محیطش بویژه در کودکی دارد پرداخت.
-- رضا گاظم زاده ، Jan 5, 2008 در ساعت 02:46 PMآقاي کاظم زاده گرامي نقد شما بر يک بخش از بوف کور، با وجود برخي نکات خوب و قوي، اما باز هم دچار همان خطايي است که بسياري از نقدهاي خوب ديگر چون نقد دکتر صنعتي، نقد آجوداني و غيره دچارند و آن نديدن ماتريکس دروني بوف کور است.يا بهتراست بگويم ناتواني از نزديک شدن به ماتريکس بوف کور زيرا درک کامل هيچ اثر هنري ممکن نيست و ما فقط چشم اندازهايي به آن ايجاد مي کنيم. بوف کور به قول هدايت مثل يک سمفوني موسيقي همه اجزايش دقيق و در پيوند تنگاتنگ هستند و در واقع يک بازي نارسيستي شيفتگانه/متنفرانه در قالب اشکال مختلف روابط اديپالي سه نفره در بوف کور تکرار ميشود. هدايت به زيبايي در اين اثر نشان مي دهد که چگونه فرهنگ سنتي خويش را بازتوليد مي کند و چگونه هر بازيگر درون اين بازي سنتي نقش خويش را در اين بازتوليد مداوم و تراژيک سنت ايفا مي کند. به اين دليل نيز در بوف کور هيچ کس فرديت و نامي ندارد بلکه حالتي و نقشي در يک تئاتر و سناريوي سنتي و مرتب در حال تکرار دارد. براي مثال رابطه ميان راوي/زن اثيري يا راوي/لکاته ضلع سومي نيز به نام پدر و يا پيرمرد دارد که معشوق لکاته است. يا معشوقه خيالي لکاته است زيرا جايي نيز راوي اعتراف مي کند که همه اين اتهامات دروغ است. از طرف ديگر لکاته براي راوي همزمان تبلور مادر و يا مادر لکاته نيز هست که ضلع سوم اين بازي است و ما مي دانيم که در واقع زن اثيري يا زن با شراب سمي مادر کشته ميشود. يعني زنانگي در پاي عشق به مادر و ناتواني به عبور به عشق فردي کشته مي شود همانطور که مردانگي و فرديت مردانه در پاي عشق مادري و گرفتاري در عشق/نفرت به پدر کشته مي شود. موضوع اين است که نه تنها راوي با کشتن لکاته به تکرار تراژيک تاريخ و بخش اول و به پيرمرد خنزرپنزري تبديل ميشود بلکه لکاته نيز چيزي جز يک حالت زن سنتي بيش نيست اما يک زن سنتي که اکنون به جاي دست يابي به فرديت خويش و با تمامي رشدش دچار يک خشم عميق به مرد نيز هست و همزمان عاشق او است. اينگونه براي درک بهتر حالت بوف کور و راز عدم رشد رنانگي و مردانگي مدرن در جامعه ما بايستي به اين موضوع توجه کرد که مرد سنتي زن سنتي را باز مي افريند و زن سنتي مرد سنتي را. هم ديد که با اينکه هم راوي و هم لکاته در پي رهايي از سنت هستند اما چون گفتنمان سنتي و بازي نارسيستي در آنها ريشه دوانده است و آنها اين بازي تراژيک را نمي توانند بشکنند، از آنرو به ناچار محکوم به تکرار تاريخ و مرگ فرديت مدرن زنانه و مردانه خويش و تکرار کشتن گاو به دست ميترا، تکرار کشتن زن به دست مرد و تبديل شدن به پيرمرد خنزرپنزري است. به باور من با اين درک بوف کور به سان يک موسيقي هم پيوند است که مي توان به هشدار بزرگ آگاهانه/ ناآگاهانه هدايت پي برد که در واقع به ما نشان مي دهد چرا جتي ناراصيان فرهنگ ما محکوم به بازتوليد سنت هستند. هشداري که هنوز به قوت خويش درستيش باقي است. موضوع ديدن اين چهارچوب و ماتريکس است حتي وقتي فقط يک بخش از اثر مانند رابطه زن و مرد شکافته مي شود. زيرا بدون راوي لکاته اي نيست و بدون لکاته، راوي شکل نمي گيرد. من امسال نقدم بر بوف کور را که چند بخشش در اينترنت درج شده است همراه با نقدم بر آجوادني و بر کتاب جديد رضا قاسمي را در کتابي به نام « روانکاوي بوف کور و گفتمان حول بوف کور» منتشر مي کنم تا شايد بحثي جديد در اين زمينه ايجاد شود. زيرا من در نقدم همراه با متن گام به گام جلو رفته ام و متن را نقادي کرده ام و پيوند متون و نقشها و حرکات را نشان داده ام. طبيعي است که نقد من نيز داراي نکات قوي و ضعيف خويش است. اما به باور من ما بايستي هر چه بيشتر وارد عرصه درک سيستماتيک و نيز لکاني مطالب شويم. موضوعي که خود شما در زمينه نقد سيستماتيک در نقدها و نوشته هايتان بر آن تاکيد داريد. اين لينک بخش اول اين نقد است. دو بخش ديگر آن را اگر خواستيد در همان سايت مي يابيد. البته من بخش آخر را هنوز منتشر نکرده ام ولي قبلا نيز بوف کور را نقد و بررسي کرده بودم . اين نقد جديد است. موفق باشيد.
-- داريوش برادري ، Jan 6, 2008 در ساعت 02:46 PMhttp://www.iranglobal.info/
I-G.php?mid=2&news-id=1366&nid=autor
آقای برادری با عرض سلام. همانطور که خودتان هم خاطرنشان کردید من در این مطلب تنها سعی کردم معضل هویت مردانه نزد راوی و تا حدودی تاثیر آن را بر رابطه اش با همسرش بررسی کنم. مطمینا نکات بسیار مهم دیکری نیز در بوف کور هست که جای گفتگو دارد. از نظر من موضوع هویت مردانه در جامعه ایران یکی از موتیف های مهم در آثار هدایت است که من دو مورد دیکر (عروسک پشت پرده و داش آکل) انرا نیز بررسی کرده ام که قبلا چاپ شده است. در مورد آن چه در اینجا نوشتید تنها میخواستم توجه شما زا به یک نکته جلب کنم و آنهم اینکه ساخت روایت بوف کور بر مبنای اول شخص مفرد به ما اجازه نمیدهد جز در مورد راوی (آنهم نه «واقعیت» راوی بلکه تنها روانش) در مورد شخصیت سایر قهرمانان به شکلی مستقل به داوری بنشینیم چرا که همه ی آنچه در مورد آنها میدانیم از زبان راوی بر ما آشکار گشته است.
-- بدون نام ، Jan 10, 2008 در ساعت 02:46 PMدر ضمن در اولین فرصت مطلب شما را در مورد بوف کور میخوانم. مرسی از اینکه آدرسش را در اختیارم گذاشتید.
موفق باشید.
رضا کاظم زاده