رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ دی ۱۳۸۶

رابطه بینامتنی مسیح، میترا و ما ایرانیان

داریوش برادری
کارشناس ارشد روان‌شناسی - روان‌درمان‌گر

هر متنی یک متن یینامتنی است و در خویش متون مختلفی را در بر دارد و میان این متون زیرین و متن اصلی ارتباط متقابل و تأثیر‌گذاری متقابل وجود دارد. خواه این متن یک متن هنری، فلسفی یا مذهبی و یا حتی متون زندگی یکایک ما انسان‌ها باشد.

هر انسانی و هر متنی به قول ژولیا کریستوا، از پایه‌گذاران تفکر بینامتنی، موزاییکی از متون و صداهای مختلف است. ژرار جنت، از پایه‌گذاران دیگر تفکر بینامتنیت، میان متن اصلی یا «زبرمتن» و متون زیرین یا «زیرمتن» پنج نوع از ارتباط تشخیص می‌دهد.

رابطه زیرمتن و رومتن می‌تواند به شکل بینامتنی (اینترتکستوالیتی) مانند رابطه سیتاد با متن باشد. در حالت دوم ارتباط به شکل پیرامتنی (پاراتکستوالیتی) مانند رابطه مقدمه با متن اصلی کتاب است. در حالت سوم متن زیرین، مانند نقد ادبی، ارتباط فرامتنی (متاتکستوالیتی) با متن اصلی دارد. در حالت چهارم ارتباط دو متن به شیوه بینامتنی اولیه (آرشی‌تکستوالیتی) است و ارتباط متن اصلی با ژانرهنری را نشان می‌دهد. در حالت پنجم که موضوع بحث ماست، رابطه زیرمتن با زبرمتن به شکل فزون‌متنی (هایپرتکستوالیتی) است و زبرمتن به اشکال مختلف، طنز، نقیضه‌گویی، تأییدکننده و غیره، هم در شکل و در محتوا، با متن زیرین ارتباط برقرار می‌کند. دو شکل اصلی این ارتباط فزون‌متنی به شرح ذیل است:

۱- یا مانند رابطه‌ی میان ادیسه هومر و کتاب « اولیسس» جویس، ارتباط به شکل ترانس‌فورماسیون سبک و محتوا از متن زیرین به متن اصلی، و از زیرمتن به زبرمتن است۱
۲- یا به شکل تقلید صورت می‌گیرد که در آن فقط سبک حفظ می‌شود، اما محتوا تغییر می‌یابد.

مسیح و میترا به سان زبرمتن و زیرمتن
با نگاهی به اسطوره‌ مسیح و اسطوره میترا می‌توان به خوبی دید که این دو متن با یکدیگر یک رابطه فزون‌متنی (هایپرتکستوالیتی) دارند. در این رابطه اسطوره مسیح به شیوه ترانس‌فورماسیون، یعنی هم در سبک و هم در محتوا، متن زیرین اسطوره میترا را در خویش جذب کرده است و تحت تأثیر متن زیرین است و هم‌زمان معانی نو نیز به متن زیرین اضافه می‌کند و تفاوت ایجاد می‌کند.

میترا خدای خورشید و خدای مهر و دوستی است و مسیح فرزند خدا و سمبل عشق است. تولد مسیح توسط مادری باکره صورت می‌گیرد و میترا تولدش به دو روایت بیان می‌شود. در روایت اصلی، میترا از درون سنگی زاییده می‌شود و از طرف دیگر روایتی وجود دارد که میترا توسط زنی باکره به دنیا می‌آید که توسط آب و یا آناهیتا بارور می‌شود.

تثلیث سه‌گانه مسیح (خدا، پسر، روح‌القدس) همان تثلیث مهر با دو همراهش «مهرانه» است. صلیب همان «چلیپای» ایرانی است که نماد چهار عنصر زندگی است. مسیح نیز مثل میترا در انتها عروج می‌کند و مسیح و میترا هر دو واسطه میان انسان و خدای بزرگ و اورمزد (خدای ایرانی) هستند.

حتی در لباس پاپ‌ها و مراسم کریسمس می‌توان نمادهای فراوانی از «میتراییسم» یافت. کلاه ‌چاک‌دار کاردینال‌ها «میتر» خوانده می‌شود و کاج کریسمس همان «سرو» ایرانی است و ستاره درخشنده بالای کریسمس، نماد خورشید میترایی است. شب یلدا زادروز میترا و کریسمس زادروز مسیح است۲.

با این حال در مسیر ترانس‌فورماسیون میترا به مسیح تفاوت‌هایی نیز به وجود می‌آید. میترا هم خدای مهر، هم صاحب خرد و هم صاحب قدرت است و بر پیمان‌ها حکم‌روایی می‌کند؛ آن طور که در اوستا نیز بیان می‌شود۳. این پیوند میان عشق، خرد و قدرت نیز که بعدها در فرهنگ ایرانی کاملاً شکسته و چندپاره می‌شود، در اسطوره مسیح به این روشنی وجود ندارد. از طرف دیگر عنصر عشق در مسیح و اسطوره مسیح، به این روشنی در اسطوره میترا نیست.

از همه جالب‌تر پیوند میان آیین «کشتن گاو» به دست میترا و به صلیب کشیدن مسیح است. میترا در واقع با کشتن گاو دست به آفرینندگی می‌زند و زایش زمین و زندگی را به وجود می‌آورد؛ همان‌طور که مسیح برای پاک کردن گناه انسان‌ها و شفای بشری و تولد دوباره آن‌ها می‌میرد. هر دو آیین باروری و نوزایی هستند. موارد فراوان دیگری می‌توان از این پیوند میان مسیح و میترا بیان کرد که علاقه‌مندان می‌توانند به کتاب بیان شده در بخش ادبیات مراجعه کنند.

کشتن گاو به دست میترا، در کنار معنایش به عنوان آیین باروری و زایندگی که شب یلدا و کریسمس نیز نمادهای دیگری از این آیین هستند، دارای معنای روان‌کاوی دیگری نیز هست که در اسطوره «قتل مسیح» نیز این معنا را می‌توان باز یافت. به قول کارل گوستاو یونگ در کتاب «قهرمان» انسان ایرانی با کشتن گاو، یعنی با کشتن رانش و اشتیاقات خویش در پی مادر و نفی پدر، در واقع به جای آن که اشتیاقات خویش را تعالی بخشد، اسیر نگاه مادر و ترس از پدر می‌ماند و با کشتن اشتیاقات خویش در واقع خود را اهلی و رام می‌‌سازد.

او در پای عشق مادرانه، خویش و جسم خویش را قربانی می‌کند، به جای آن‌که به توانایی تبدیل اشتیاقاتش به تمنای فردی و به «جسم سمبولیک و خندان» دست یابد. حاصل این کشتن جسم، در واقع شروع سترونی قرون متوالی فرهنگ ایرانی و مبتلا گشتن جان ایرانی به جنگ وسوسه/اخلاق است.

با آن‌که میتراییسم دارای عناصر فراوان طرفدار زندگی است و با آن‌که اصولاً اسطوره و نیز مذاهب همه نمادی از قدرت سمبولیک و نماد «نام پدر» یا قانون و قبول فانی بودن خویش است، اما «کشتن گاو» به دست میترا در فرهنگ و ذهن ایرانی، به شکل قبول ضرورت قتل و خراب کردن به سان پیش‌شرط زایش و آفرینش نو صورت نمی‌گیرد. بلکه همان‌طور که در تکامل بعدی و تشدید این حالت نفی جسم در نگاه خیر/شری اوستایی و تحقیر «گاو نفس و یا سگ نفس» در فرهنگ بعدی عرفانی و مذهبی می‌بینیم، این کشتن گاو توسط میترا به شروع تحقیر و سرکوب جسم در پای آرمان و اخلاق و شروع جنگ درونی و برونی انسان ایرانی و سترونی ایرانی تبدیل می‌شود.

کافی است که به کمک نیروی فانتزی، میترا و گاو را به هم بجسبانیم تا با «ساتور» یا انسان نیمه‌حیوان و نیمه‌انسان روبه‌رو شویم که در فرهنگ یونانی سمیل کمال و بلوغ روح و جسم است و یار و یاور دیونیزوس است. به این دلیل نیز نیچه خویش را یک «ساتور» می‌نامد. در آیین کشتن گاو به دست میترا اما این جسم در پای دست‌یابی به یک آرمان روحی سرکوب کشته می‌شود.

انسان ایرانی به جای این‌که با قبول تمنا و جسم خویش و ایجاد انواع روایت از این «جسم سمبولیک» به «جسم خندان و ساتور خندان» و خلاق تبدیل شود و به زایش تراژدی و کمدی ایرانی دست یابد، خویش را به جنگ جسم و روح، وسوسه و اخلاق دچار می‌کند. جنگی که هنوز ادامه دارد و این نشان می‌دهد که چگونه اسطوره‌ها زنده هستند و در وجود ما ادامه حیات می‌دهند.

به قول یونگ در همان کتاب، کشتن مسیح بر صلیب در واقع همان تصویر «کشتن گاو توسط میترا» است و اینجا مسیح بر پای چلیپا یا درخت زندگی کشته ‌می‌شود. این تصویر نیز حکایت از اسارت در عشق مادرانه و ناتوانی از دست‌یابی به روایت فردی و جسم سمبولیک خویش می‌کند که به معنای قبول «نام پدر» است.

این شباهت درونی نیز باعث می‌شود که در گذران بعدی هر دوی این مذاهب شاهد آن هستیم که در فرهنگ ایرانی جسم «گاو نفس و یا سگ نفس» کثیف و خطرناک نامیده می‌شود و انسان ایرانی در درون و برون خویش به سرکوب تمناهای خویش دست می‌زند و یا در تاریخ مسیحی شاهد کشتار زنان به اسم «ساحره» و یا سرکوب جسم و تمناهای جسمی در قرون وسطی هستیم. البته هم مسیحیت، اسلام، زردتشت و میتراییسم از نگاهی دیگر نماد دست‌یابی به «نام پدر» و قبول فانی بودن هستند.

تعبیری روان‌کاوی از سمبل مسیح و میترا
یکایک ما انسان‌ها در یک «نظم سمبولیک زبانی و روانی» قرار داریم که در روان‌کاوی لکان به آن «غیر بزرگ» می‌گویند. این نظم سمبولیک که در زبان و اخلاق، در قانون، فرهنگ و سنن جامعه جاری است، در واقع بستر و ماتریکسی است که فردیت و شخصیت ما بر اساس آن ساخته می‌شود.

در واقع یکایک ما انسان‌ها در یک تصویر خانوادگی و یک ماتریکس زبانی و فرهنگی قرار داریم و این ماتریکس و جا و مکان ما در تصویر خانوادگی و در گفتمان فرهنگی، زمینه‌ساز شخصیت و نوع روابط ماست. یکایک ما در خویش آرزوها و تمناهایی را به سان تمنای فردی می‌بینیم که در واقع این آرزوها و تمناها، آرزو و تمنای «غیر» یعنی آرزومندی این بستر زبانی و فرهنگی است.

همین‌گونه در خویش معضلات و یا هراس‌هایی را می‌یابیم که هراس و بحران این فرهنگ و «غیر بزرگ» است. مانند بحران مدرنیت ایرانی و یکایک ما، یا جستجوی به دنبال عشق و وحدت وجود و هراس از جسم، گرفتاری به احساس‌گناه در برابر اخلاق و غیره.

از این رو به قول لکان انسان «تمنای غیر» است. هر انسانی یک «تاخوردگی زمانه» خویش است و در خویش سرنوشتی و رازی را به همراه دارد که بر اساس این تصویر و ماتریکس به وجود آمده است. موضوع بلوغ آزادی مطلق و یا اسارت در سرنوشت نیست؛ بلکه آزادی و بلوغ به معنای قبول تمناها و آرزوهای خویش و آری گفتن به سرنوشت خویش است.

تمناهایی که تمنای غیر، یعنی تمنا و آرزوی اولیای ما، نیاکان ما و اسطوره‌های ماست. آزادی و بلوغ انسانی به معنای ایجاد ارتباط سمبولیک با این «هویت» خویش و ساختن روایتی فردی از این تمناهای مشترک و عبور از خطای نیاکان خویش است. انسان بالغ با ایجاد یک فاصله تثلیثی با این هویت اسطوره‌ای، تاریخی خویش ارتباط می‌گیرد و او را در خویش جذب می‌کند و روایت فردی خویش را از او می‌سازد و به یک کثرت در وحدت قابل تحول تبدیل می‌شود.

کافی است فقط به اسامی خویش دقت کنیم تا ببینیم اسامی مثل داریوش، بهرنگ، احمد، فریبا، سودابه، مریم در خویش هم معانی تاریخی و هم متون اسطوره‌ای به همراه دارد و این اسامی بینامتنی بیان‌گر مقام و جای ناآگاهانه/آگاهانه ما در دیسکورس زیان و تصویر فرهنگی خویش است. به این دلیل نیز در روان‌کاوی، اسامی آدمی اسم دلالت هستند و در خویش حقایق و تمنای شخص، یا جا و مکان فرد در تصویر ناآگاهانه خانوادگی و فرهنگی را بیان می‌کنند و حامل سرنوشت فرد هستند.

رسوم و سنن اجتماعی چون شب یلدا، کریسمس و غیره نیز دارای همین معنا و حالت بینامتنی هستند و نه تنها هر کدام از این سنن و آداب دارای عملکرد‌ها و چشم‌اندازهای مختلف اجتماعی، فرهنگی، روانی و غیره هستد؛ بلکه در خویش بخشی از هویت ما و تمناهای انسانی و یا قومی ما را در بر دارند و به مباحثی اشاره می‌کنند که در پیوند تنگاتنگ با جان و روان آدمی و آرزومندی اوست.

این مباحث مانند اسطوره تولد مسیح یا میترا، در خویش آرزومندی‌ها و کمپکلس‌ها و یا بحران‌های وجودی بشری را تبلور می‌بخشند و از این رو حضور آن‌ها نقشی مهم در ارتباط درونی انسان‌ها با یکدیگر و برای درک آرزوها و معضلات انسانی درونی خویش بازی می‌کنند.

از این رو نیز اسطوره‌، مذهب و یا سنن هیچ‌گاه نمی‌میرند؛ بلکه مرتب با پذیرا شدن متونی نو متناسب با شرایط تحول می‌‌یابند و یا در شکلی نو به حیات خویش ادامه می‌دهند. تلاش برای نفی اسطوره، مذهب و غیره، مانند تلاش برای نفی ناآگاهی بشری، به معنای تلاش برای نفی تمنا و آرزومندی خویش است. به ویژه که مذهب و یا اسطوره‌ها، سنت و عرفان همه نمادی از قانون یا «نام پدر» و نمادی ار بلوغ انسانی و قبول فانی بودن خویش و قبول نیازمندی خویش به «غیر» هستند. آ‌ن‌ها در واقع شکلی از «مرگ آگاهی» و درک و قبول معضلات و حالات ویژه حیات بشری محسوب می‌شوند.

موضوع نوع روایت از آن‌هاست که می‌تواند معضل‌ساز و نافی بلوغ بشری گردد. می‌توان در هر کدام از ادیان تبلوری از این بلوغ را دید و مانند نگاه ژیژک به مسیحیت، قدرتش را در عشق به یک «غیر» حتی ضعیف تحسین کرد. یا معضل روایت حاکم بر مذاهب، مثل حالت «قوم برگزیده» نزد یهود و غیره را به نقد کشید.

اسطوره مسیح و یا نوع حالت رابطه با «غیر» در مذاهب مختلف، توسط روان‌کاوان مختلف مورد بررسی و تحقیق قرار گرفته است. یک موضوع تحقیقی جالب، جمله معروف مسیح قبل از مرگ خویش است که می‌گوید :«لما سبقتنی، لما سبقتنی، خدایا چرا مرا ترک کردی؟» این جمله باعث بحث فراوان میان مکاتب مختلف مسیحی و یا نقدهای روان‌کاوی شده است.

ویلهلم رایش در کتاب معروفش «قتل مسیح» که به نقد روان‌کاوی اسطوره مسیح می‌پردازد، این جمله را حاکی از شناخت نهایی مسیح بر این موضوع می‌بیند که خویش را به غلط برای توهم عمومی به دنبال شفای بدون مسئولیت فردی قربانی کرده است و به خویش و راهش شک می‌کند.

من این کتاب تقریباْ ۴۰۰ صفحه‌ای رایش را ۱۵ سال پیش ترجمه کرده‌ام که امیدوارم زمانی همراه با دیگر کارهایم در ایران چاپ کنم. ژیژک این لحظه و سخن مسیح را نماد این می‌بیند که مسیح به محدود و فانی بودن «غیر» و فانی بودن روایت خویش پی می‌برد و شکاف میان انسان و خدا را از میان می‌برد و انسانی می‌شود. زیرا اکنون هر دو فانی و روایتی هستند از یک «غیر» بدون ذات مشخص.

اکنون عشق و ایمان با دلهره بشری و ترس بشری همراه می‌شود و عشق مسیحی بر اساس قبول این فانی بودن روایت خویش از خود و از خدا یا «غیر» و بلوغ نهایی بدست ‌می‌آید. زیرا فرد، غیر است و برای رابطه بالغانه هر، دو بایستی یک روایت فانی و غیرمطلق و دیالوگ مالامال از عشق و دلهره بشری باشد.

این رسوم و سمبل‌ها، البته بر خلاف نگاه کارل گوستاو یونگ، حامل «سرنمادهای جمعی» مانند آنیما و یا آنیموس (حالت زنانه و مردانه) نیستند؛ بلکه این سمبل‌ها تبلور «غیر بزرگ» و دیسکورس فرهنگی هستند و بنابراین تصویر «اژدها» در یک فرهنگ می‌تواند نماد مادر و یا در فرهنگ دیگری بنا به دیسکورس و «غیر بزرگ» تصویر پدر باشد.

همان‌طور که معنای یک خواب و رویا را فقط بیمار می‌تواند درک کند و در واقع، بنا به تمنای نهفته در خوابش، این معنا را بسازد. هیچ روان‌کاوی بهتر از بیمار از زندگی و معنای خوابش خبر ندارد و نمی‌تواند آن را تعبیر کند. او تنها می‌تواند به بیمار کمک کند، تمنای نهفته در خواب خویش را بشنود و بهتر بفهمد و به او معنا و شکلی دهد.

سمبل یلدا و کریسمس، مسیح و میترا از طرف دیگر، مثل هر سمبلی که نماینده «غیر» است، در خویش بخشی را دارد که غیر قابل تفسیر است و نماد معمای زندگی و معمای وجودی انسان است. این معما بودن سمبل باعث می‌شود که همیشه بتوان تفسیری دیگر از سمبل و یا از زندگی و از خویش کرد و نیز همیشه حس کرد که معنای نهایی «غیر» یعنی معنای نهایی خود و جهان خویش، غیر قابل دریافت است و نوشتن و خلق کردن روایت نو هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد.

سخن نهایی
لحظاتی چون کریسمس و یا شب یلدا در واقع لحظه تلاقی اسطوره و تاریخ هستند و ما را با حالت چندهویتی و چندمعنایی خویش آشنا می‌سازند. از طرف دیگر به ما نشان می‌دهند که اسطوره‌ها در ما زنده هستند و همیشه عمل می‌کنند. پس با قبول هویت اسطوره‌ای خویش و قبول تمناهای نهفته در آن، با بخشی دیگر از قدرت و هویت خویش تماس بگیریم و روایت فردی خویش را از آن بسازیم. وگرنه محکومیم که ناآگاهانه اسیر تأثیر این اساطیر و سمبل‌ها باشیم.

تنها با این ارتباط سمبولیک و تثلیثی و نقادانه است که شخص می‌تواند هم این «میترا و مسیح» درون خویش را در خود پذیرا شود و هم بر خطای نیاکان خویش چیره شود و به جای کشتن جسم خویش، به «میترای خندان، ساتور خندان ایرانی» تبدیل گردد و روایتی نو از آن بیافریند و به یک تکرار فاجعه‌آمیز خطا پایان دهد.

پس تولد مسیح و میترا را به مسیحیان عزیز ایرانی و نیز علاقه‌مندان به فرهنگ ایرانی و رسوم ایرانی تبریک می‌گویم و امیدوارم این لحظات مقدس چندهویتی خویش و لحظه دیدار گذشته و حال خویش را به زیبایی بگذرانند. زیرا معمولاً در این روزهای آخر سال انسان‌ها، چون آیین باروری و نوزایی کهن شب یلدا، بیلانی درباره سال خویش در ذهنشان ایجاد می‌کنند و با چیزهایی خداحافظی می‌کنند و سعی می‌کنند با چیزهای نویی آغاز کنند. یعنی به یک آیین نوزایی فردی دست می‌زنند؛ حتی اگر اصلاً به اسطوره و این مباحث باور نداشته باشند.

زیبایی و خرد نهفته در ناآگاهی و اسطوره و حالت بینامتنی و دیسکورسیو انسانی همین است که ما همیشه کاری را می‌کنیم که ناآگاهی و «غیر» می‌طلبد. در حالی که خیال می‌کنیم خودمان تصمیم گرفته‌ایم و خودمان خواسته‌ایم. زیرا انسان تمنای غیر و تاخوردگی زمان خویش است و در هر لحظه هم فردی متفاوت و هم‌زمان آدم و حوا، میترا و مسیح و هزاران صدا و افراد دیگر است که در درونش جاری و در حال سخن گفتن هستند.

موضوع بلوغ دست‌یابی به این کثرت در وحدت و به این حالت چندهویتی تاریخی، اسطور‌ه ای، قومی و فردی است که مرتب در حال تحول است و می‌تواند حتی در حالت ما مهاجران دوملیتی سبب شود که هم قادر شویم شب یلدا را جشن بگیریم و هم کریسمس را. یا بتوانیم دو بار در سال، سال نو را جشن بگیریم.

این مهاجر خندان دوملیتی و یا روشنفکر چندمتنی درون ایران نمودی از «میترای خندان» و شروع پایان‌دهی به سرکوب جسم و دگردیسی به جسم خندان و خلاق ایرانی است که چندهویتی و یک کثرت در وحدت در حال تحول است و جهانش تاریخی/جادویی است.


ادبیات:
۱- ساختار و تأویل متن؛ بابک احمدی؛ جلد اول؛ ص ۳۱۸
۲- گسترش یک آیین ایرانی در اروپا. پروفسور شورتهایم. ترجمه نادرقلی درخشانی. ص. ۲۳.۱۸۱
۳- C.G.Jung. Band 8. Heros und Mutterarchetyp.114

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

بنا به تفسیر دقیق دکتر موللی مفهوم "غیر " عبارتست از
" مقام " و مصادیق ان چهار مورد است که در هر دوره ای متفاوت است .ایا می توان برای عارفان خداوند را به عنوان غیر در نظر گرفت ؟ به نظر می اید این نظرگیری چندان بی پایه نباشد . دست کم قابلیت بررسی را دارد . بنا به قول لکان ادمی تمنای غیر است . ایا می توان ادمی را موجودی دانست که توانایی ان را دارد که مصادیق غیر را برای خود تعویض کند ؟ این درواقع عاملی اساسی در تطور فکری یک ملت است . ادمی همچنین موجودی است که توانایی دیدار غیر را هم دارد چنانکه می تواند عقاید خود را در باب غیر تغییر دهد . بنا به مقدمات بالا یک راه تغییر در فرهنگ ایرانی را به احتمال بسیار می توان تغیر در نوع رابطه ما با غیر دید . اگر به راستی خداوند که در هیئت ادیان یرای مردمان ظاهر می شود از مصادیق "مقام" است با تغییر در رابطه او با ارزومندان می توان به این تغییر دست یافت . درواقع تغییر در تلقی ما از الاهیات و رابطه خداوند با ما .
دو نمونه تاریخی در الاهیات غربی را که با الاهیات شرقی تفاوت بارز دارد می توان در مورد ارسطو و دکارت یافت . در هر دوی این ها دست خداوند در طبیعت گشوده نیست درست خلاف تلقی اشعری ما که همه چیز این عالم را به خداوند تفویض کرده ایم . در چنین حالتی جایی برای
" حرکت " و فعالیت ادمی نمی ماند .

-- تقویان ، Dec 24, 2007 در ساعت 06:02 PM

آقاي تقويان گرامي، در نگاه لکان خدا، مذهب،سنت، عرفان همه اشکالي از «غير» و نمادي از نام پدر هستند. بنابراين موضوع به قول شما نوع رابطه با اين مذاهب است. دکتر موللي عزيز نيز در کتاب روان کاوي لکان/فرويد به اين موضوع اشاره ميکند. مشکل فرهنگ ما در رابطه نارسيستي شيفتگانه/متنفرانه با مذهب و سنت و يا با عرفان است که سبب مي شود اسير يک روايت و ارتباط نارسيستي تماميت خواهانه با غير باقي بمانيم. بنابراين دقيقا موضوع ايجاد ارتباط تثليثي و سمبوليک با «غير»، با خدا و با مذهب است تا بتوان مرتب رواياتي نو و سمبوليک از مذهب و سنت ايجاد کرد. زيرا ما هيچ وقت معنا و تصوير نهايي خويش، معشوق و يا خدا، يعني تصوير «غير» را نمي بينيم. زيرا او داراي ذات مشخص نيست. بلکه مرتب با تصاويري از خويش و او و ديگري روبروييم. انسان چه به خدا اعتقاد داشته باشد يا نداشته باشد، هميشه شخصيت خويش را در ارتباط با «غير» مي آفريند که نمادش فرهنگ،اخلاق، قانون، مذهب و غيره است. بنابراين موضوع دقيقا درک نوع رابطه با «غير» در مذاهب مختلف مانند مذهب اسلام يا در عرفان است تا بتوان رواياتي نو ايجاد کرد و رابطه اي تثليثي با غير که در آن اين رابطه مالامال از پارادکس زيباي بشري و ديالوگ بشري باشد. زيرا عاشقان و مومنان بالغ در واقع همزمان شکاکترين و داراي دلهره و ترس زيباي بشري هستند.عشق، ايمان و شک و دلهره لازم و ملزوم يگديگر و ارتباط پارادوکسيکال بالغانه با «غير» است تا هم مومن و هم غير هميشه به قول دکتر موللي محذوف و روايت فاني باقي بمانند. من در مورد نوع رابطه عرفان و به ويژه حافظ با «غير» نگاه خاص خودم را دارم که تا متفاوت از نگاه دکتر موللي عزيز وديگران است که در نقدي از نگاه لکان مطرح کرده ام. شايد براي شما که به اين مطالب علاقه داريد چالب باشد. اين لينکش است. البته از بخش مياني «بحران حافظ و عارف درون ما» بخوانيد زيرا بخش بالايي مربوط به اعتراضي به عدم چاپ مقاله در آن زمان است.
http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=2&news-id=3036&nid=autor

-- داريوش برادري ، Dec 24, 2007 در ساعت 06:02 PM

«بیش متنی» ترجمه‌ی ساده‌تر و زیباتری از فزون متنیه.

-- رها از رادیوسیتی ، Dec 24, 2007 در ساعت 06:02 PM

سلام اقای برادری
مقاله حافظ شما را پیش از این خوانده بودم . اما دوباره هم ان را مرور کردم .
انچه که من به عنوان تغییر در نوع رابطه ما با غیر گفتم تلاش ناقصی بود یا بهتر بگویم اشارتی بود به پیش نهاده ای برای تلفیق دو نحوه تقرب که عبارتست از نحوه تقرب هستی شناسانه و نحوه تقرب انسان شناسانه از نوع انچه که در روانکاوی به طور اعم و روانکاوی لکان به طور خاص دنبال می شود .
این دو به زیبایی می توانند در مواضعی خاص در بر هم بنشینند .
انچه من تا کنون از مقالات شما دریافته ام همانا سویه ی انسان شناسانه ان از ان گونه که یاد شد بوده است . این نگاه بسیار جالب است . اما همچون سایر نظر گاه های دیگر ناتمام است و این طبیعی است -
گل بی خارکجاست .
قصدیت ما همواره معطوف به یک نقطه است .
در بررسی شما در باب حافظ هم چنین نگاه نو اما ناتمامی وجود دارد . جنبه هستی شناسانه این نگاه چشم اسفندیار است که پاک از ان غفلت گردیده است . مخصوصا مباحثی همچون " عدم "یا
" خداوند "یا " ازل "
همه ازاین دست هستند . اما اتفاق جالبی که در تجارب عرفانی می افتد این است که برای صوفی ذهنیت و عینیت یکی می شود و به راستی در چنین موقعیتی قضاوت در باب ان مشکل می گردد .
به هرحال انچه می توانم درباره مقاله شما بگویم به غیر از انچه یاد شد پاره ای کاستی ها و شتابزدگی ها ست که متاسفانه مقاله را سبک جلوه می دهد . موضوعی را که شما مطرح کرده اید گفتگو درباره هویت ماست . این چیز کمی نیست .
بنابر این :
1- منابعی را که شما برای حافظ دیده اید چیست ؟ کارهای اقای اشوری هرگز کفایتی برای چنین مقاله ای نخواهد بود هرگز .
2- درباره انچه شما ان را نواوری د رنگره به حافظ می دانید که حاصل مقاله شماست حق را به جانب شما می دهم اما نه کاملا . زیرا پاره ای از ان دست اورد ها پیش از مقاله شما به دست امده است هرچند شاید از راه دیگری .ندیدن منابع قدیم و جدید علت بی خبری شما از این مسئله است
برای نمونه نک به کتاب " گمشده لب دریا " از دکتر تقی پورنامداریان . در مقدمه این کتاب انچه به عنوان انسان شناسی حافظ ارائه شده شباهت ها و تقارن های غیر قابل انکاری با اراء لکان درباره وجود برزخی ادمی دارد .
نیز برای یک کار تحقیقی بسیار قوی که به تازگی نشر یافته نک به " شرح شکن زلف " از دکتر فتح الله مجتبایی . به طور کلی هر مقاله یا کتابی که از این دو استاد بزرگ کشور ما به دست اوردید چه درباره حافظ یا درباره موضوعات دیگر مطلقا خواندنی است
3- برخی تقسیم بندی های شما در ان جا نیاز به تدقیق دارد و مطالعه مانند تقسیم عرفان به عملی و نظری که در تحقیقات عرفانی معنایی سوای انچه شما قصد کرده اید دارد .
4: درباره
" جستجوی ابدی یک وصال ناممکن " که شما برای عارف در نظر دارید من کمی شک دارم . علت شک من هم این است که خود عارفان به محال بودن چنین وصالی خوداگاهی دارند . از طرفی در پاره ای از اقوال انان صحبت از اتحاد و فنای در معشوق و باقی شدن به او و مخصوصا دیدار با او
("مشاهده") را می بینیم . به هرحال هنوز نمی توانم شک خود را بر طرف کنم .
با تمام این حرف ها ناتمامی حافظ را برای زیستن امروز می پذیرم .


گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین /
گفتا به کوی عشق هم این و هم ان کنند .
با تشکر از شما که وقت گذاشتید و پاسخ دادید

-- مصطفی تقویان ، Dec 25, 2007 در ساعت 06:02 PM