روانشناس، فضای عمومی و فضای خصوصی
رضا کاظمزاده روانشناس بالینی – رواندرمانگر خانواده
دو فضای عمومی و خصوصی و نحوهی سازماندهی آن در فرهنگ، ارتباط تنگاتنگی با رشد روانشناسی (نه تنها به عنوان شاخه ای از علوم اجتماعی بلکه به ویژه به مثابه روشی برای درمان اختلالات روانی) و نحوهی حضورش در آن فرهنگ دارد.
در مطلبی که هفتهی پیش از من در سایت زمانه منتشر شد، به یکی از واحدهای معنایی مهم در فرهنگمان یعنی «تعارف» اشاره کردم و سعی کردم به اختصار نشان دهم که کدها و هنجارهای رفتاری و زبانی مربوط به «تعارف» از اصلی پایهایتر در فرهنگ ایرانی، یعنی اصل جدایی دنیای بیرون از دنیای درون، تبعیت میکنند. در حقیقت میتوان گفت که هر چقدر در یک فرهنگ دو فضای عمومی و خصوصی از یکدیگر مجزا و متفاوت قلمداد شوند، میان دنیای درون و بیرون افراد متعلق به آن فرهنگ نیز فاصلهی بیشتری وجود دارد.
با فرض قرار دادن چنین حکمی، در واقع ما میان فرهنگ (امری کلی) و فرد (امری جزیی) نوعی رابطه برقرار میکنیم. مطالعه رابطه میان فرهنگ و فرد از همان ابتدای پیدایش روانکاوی و سپس روانشناسی، یکی از بحثهای مهم و در ضمن جنجالی در حوزهی علوم روانشناسی و رواندرمانی بوده است.
دلیل اصلی بحثبرانگیز بودن آن نیز به این خاطر است که مطالعه روانکاوانه و یا روانشناسانه امر جمعی (فرهنگ و جامعه) به واقع به معنای خروج از حوزهی کار روانکاوی و روانشناسی و دخالت در حوزه کار سایر رشتههای علوم اجتماعی (به ویژه مردمشناسی و جامعهشناسی) است.
خود این نکته به تنهایی و در گذشته موجب واکنشهای بیشمار، متناقض و گاه بسیار تندی از جانب محققین علوم اجتماعی گشته است. بدون ورود به چنین بحثی، تنها مایلم بگویم که از نگاه من، روانکاوی و یا روانشناسی نمیتوانند در تماسشان با سایر علوم انسانی بر جای «علم پایه» نشسته، دادههای به دست آمده توسط علوم دیگر را به شکلی یکجانبه مورد تجزیه و تحلیل قرار دهند. امری که در ابتدا یکی از بلندپروازیهای مهم فروید را (مثلاً در «توتم و تابو» که در سال 1912 میلادی منتشر نمود) تشکیل میداد.
به موضوع اصلی سخن خود برگردیم. همان طور که پیشتر گفتم، هر چه قدر تفاوت میان دو فضای عمومی و خصوصی بیشتر و مرز میان آن دو در یک فرهنگ عبورناپذیرتر باشد، میان آن چه فرد در جمع «مینمایاند» با آن چه در حریم خصوصیاش «هست» تفاوت و فاصله بیشتری به چشم میخورد.
از این منظر است که میتوان بحث دو فضای عمومی و خصوصی را به بحث «بودن» و «نمایاندن» فرد در روانشناسی پیوند داد و از این طریق بحث فرهنگ را وارد مطالعهی روانشناسانه نمود. اینکه آن چه ما در جمع و در فضای عمومی مینمایانیم، تا چه حد به قواعد و اصول آداب و معاشرت از یک سو و به خصوصیات فردی خودمان از سوی دیگر بستگی دارد، همزمان به نحوهی ارتباط میان دو فضای عمومی و خصوصی در فرهنگ ما نیز مربوط میشود.
پیدایش علوم روانشناسی در غرب با تغییر رابطه میان دو فضای عمومی و خصوصی و همچنین تغییر نحوهی نگاه به هر کدام همراه بود. روانکاو و روانشناس در رابطهاش با بیمار، در واقع در مرز میان دو فضای عمومی و خصوصی قرار دارد. از یک سو رواندرمانگر بیمارش را در درون چهارچوبی پذیرایی میکند که شدیداً قانونمند و محاسبه شده است.
پذیرفتن مراجعه کننده در مطب و یا فضایی که از پیش و با دقت برای چنین کاری در نظر گرفته شده، رعایت کم و بیش دقیق زمانی که رواندرمانگر با مراجعهکنندهاش میگذراند، وجود رابطه اقتصادی (تبادل پول به عنوان کارمزد) و همین طور حفظ فاصله در زبان (نحوهی مخاطب قرار دادن، استفاده از ضمیر جمع «شما» و غیره) و در مکان (امتناع از برقراری رابطه خارج از چهارچوب درمان و غیره) همه و همه حکایت از وجود چهارچوبی مشخص، نظاممند و کم و بیش نامتغییری دارد که برای فرد مراجعهکننده یادآور حضور در فضای عمومی است.
از سوی دیگر اما در همان فضای عمومی تلاش میشود تا به مرور فرد با سخن گفتن از خصوصیترین زوایای زندگیاش هر چه بیشتر از «ظاهرسازی» همیشگی فاصله گرفته؛ به «بود» واقعی خویش نزدیکتر گردد. برای درک بهتر ویژگی و همین طور پیچیدگی ارتباط میان روانشناس و بیمارش نگاه کوتاهی میاندازیم به تئوری ارتباط.
بنا به نظر روانشناسان سیستمیک، ارتباط (communication) میان دو شخص را میتوان از دو زاویه مورد برسی قرار داد: از زاویه «محتوا» و یا از نظر «رابطه»
محتوا (content) پیامی است که در ارتباط از شخصی به شخص دیگر منتقل میشود. در حالی که رابطه (relation) شیوهای است که باید آن پیام را فهمید. به عنوان نمونه هنگامی که میگوییم: «کتاب را از روی میز بردارید. این یک دستور است.»، جملهی اول حکم محتوا را دارد؛ در حالی که جملهی دوم طریقهای است که فرد باید گفتهی ما را مطابق با آن بفهمد.
بدین ترتیب جملاتی مانند «این یک دستور است» «شوخی کردم»، «منظوری نداشتم» «لطفاً» و غیره، همه طریقههایی هستند که به خودی خود معنای مستقیمی ندارند و تنها نوع و روشی را روشن میگردانند که توسط آن باید گفتهها و یا اعمال ما فهمیده شوند.
در تمامی مثالهای بالا «رابطه» از طریق کلام مشخص شده است، با این حال در اکثر مواقع تعیین رابطه به گونهای غیرمستقیم و حتی بدون استفاده از کلام معین میگردد. مثلاً اگر ما یک جمله را یک بار با لبخند، بار دیگر با فریاد و بار سوم با پوزخند بیان کنیم، در حقیقت سه روش مختلف برای فهم آن جمله عرضه داشته؛ به سه شیوهی مختلف با شخص مقابلمان رابطه برقرار کردهایم.
با توجه به این توضیح کوتاه میتوان گفت که چهارچوبی که در آن روانشناس بیمارش را میپذیرد، در حقیقت نوع «رابطه»اش با بیمار را تعیین میکند. چنین چهارچوبی رابطه میان روانشناس با مراجعهکنندهاش را در فضای عمومی تعریف میکند.
اما از سوی دیگر و از آن جایی که سخنان بیمار به خصوصیترین بخشهای حیات درونیاش مربوط میشود، «محتوا» روانشناس را وارد فضای خصوصی بیمارش میکند. بدین ترتیب رواندرمانگر در حین حفظ رابطه در فضای عمومی، با بیمارش از موضوعاتی سخن میگوید که به حریم و فضای خصوصی او تعلق دارند.
با توجه به آن چه آمد، میتوان گفت که روانشناس با جای گرفتن در میان دو فضای عمومی و خصوصی همزمان در میان دو رویهی شخصیت فرد (بودن و نمایاندن) نیز قرار میگیرد. در تئوریهای مختلف «شخصیت» در روانشناسی و بالاخص در روانکاوی، روانشناس یا روانکاو به عنوان واسطهای میان این دو وجه و ساحت شخصیت عمل میکند. آن چه در ابتدا فرد از خود به نمایش میگذارد، به ظاهر و رویهی بیرونی شخصیت و ذات او مربوط است و روانکاو بایستی به مدد ابزارهایی که در اختیار دارد، از پوستهی شخصیت عبور کرده، بود و ذات واقعی فرد را آشکار سازد۱.
شاید هیچ چیزی بهتر از تحول خود واژه «شخصیت» (personnalité) در زبانهای اروپایی گویاتر از تغییر در معنای دو فضای عمومی و خصوصی و رابطهاش با دو وجه شخصیت (بودن و نمایاندن) نباشد. واژه Personnalité در زبان فرانسه که به فارسی آن را به «شخصیت» برگرداندهاند، یکی از مفاهیم مهم و کلیدی در روانشناسی است و مکاتب مختلف روانشناسی و روانکاوی، هر کدام نظریههای گوناگون و پیچیدهای در مورد آن عرضه داشتهاند.
نخستین معنای این واژه در زبان فرانسه این است : «آن چه فردیت یک شخص (personne) را میسازد۲» و سپس دو واژهی «بودن» (être) و «من» (moi) به عنوان معادل آورده شده است. معنای این واژه در روانشناسی عمومی نیز به همین معنای اول آن نزدیک است: «کارکردی که توسط آن فرد آگاه، خود را تحت عنوان من، به مثابه سوژهای منحصر به فرد و ثابت، ادراک مینماید۳»
اما معنای دوم این واژه در فرهنگ فرانسه «روبر» تفاوتی مهم و از نظر بحث ما جالب توجه با معنای اول آن دارد :« ظاهر یک فرد (پرسوناژ) وجهی که در لوای آن شخص خویش را مینمایاند۴»
اگر معنای اول به باطن، هستی و ذات فرد اشاره دارد، معنای دوم بیشتر به «ظاهر» و آن چه فرد به دیگران مینمایاند، برمیگردد. بدین ترتیب واژهی personnalité به طور متناقض همزمان به باطن و ظاهر، بودن و نمایاندن اشاره دارد.
برای فهم این نکته که چرا در اغلب زبانهای اروپایی واژهی personnalité همزمان به دو وجه بیرونی و درونی شخصیت فرد اشاره دارد، باید به خود ریشهی واژه و سیر تحولی آن در تاریخ مراجعه کرد. واژهی personnalité (یا Personality در زبان انگلیسی) همخانوادهی واژه personne (شخص) است و واژهی personne نیز از لغت لاتین persona مشتق شده است. persona در گذشته به صورتکهایی (masque) گفته میشده که بازیگران تئاتر (personnage) به هنگام ظاهر شدن بر صحنه به چهرهی خود میگذاشتهاند و از پس آن سخن میگفتهاند.
persona نه تنها چهرهی واقعی فرد را در پس خود پنهان میساخت؛ بلکه هم زمان به مثابه صافیای عمل میکرد که تمامی سخنان و حالات انسانی (شادی، غم، ترس و غیره) برای بروز خود میبایست از کانال آن عبور میکردند. خود کلمهی masque نیز علاوه بر صورتک، به معنای پوشاننده و پنهان کننده نیز هست.
بدین ترتیب آنچه امروز معنای دوم واژه personnalité قلمداد میشود، در ابتدا و از نظر ریشهشناسی، تنها معنای آن واژه (persona) محسوب میشده است.
مضمون یکی از کمدیهای معروف مولیر به نام «بورژوای اشراف زاده» (Le bourgeois gentilhomme, 1673) به خوبی مرز عبورناپذیر میان دو فضای عمومی و خصوصی را در عهد لویی چهاردهم در فرانسه و به ویژه در میان طبقات بالای جامعه به نمایش میگذارد.
شخصیت اصلی نمایشنامه، بورژوای تازه به دوران رسیدهای است که با جمعآوری متخصصان مختلف به دور خود، از آنان میخواهد به او آداب و معاشرت بیاموزند تا بتواند در اجتماع «ظاهر» شود. آن چه در این دوره از اهمیت برخوردار بود، روشی بود که فرد توسط آن در صحنهی جامعه ظاهر میشد.
بدین ترتیب فضای عمومی (جایگاه نمایاندن) به مراتب اهمیت بیشتری از فضای خصوصی (محل روابط بیآلایش و شخصی) داشت و ارزیابی افراد بر اساس ظاهر و «تربیت» و پیروی کامل و بیچون و چرا از قواعد حضور در اجتماعات گوناگون صورت میگرفت و مثلاً نه بر مدار محسنات اخلاقی که به حوزهی زندگی خصوصی افراد مربوط بود.
از سوی دیگر در آن دوره، هر چه موقعیت فرد در جامعه و بالطبع در میان اشراف مهمتر میگشت، امکان آن که خود درونی و واقعی خویش را بنمایاند، کمتر میشد. به طوری که مثلاّ پادشاه در مقام مهمترین عنصر هرم قدرت در این عصر، کوچکترین فضای خصوصی در اختیار نداشت و در همه جا و همه حال میبایست در مقام شاه ظاهر میگشت.
بنابراین در میان این بخش از جامعه (اشراف و درباریان) «نمایاندن» نه تنها از «بودن» مهمتر بود؛ بلکه اصولاً صرف تخطی از قواعد و چارچوب ظاهر شدن در اجتماعات و به نمایش گذاشتن «واقعیت خویش» در انظار عمومی، بیاحترامی و حتک حرمت تلقی میشد.
برای «انسان باروک» (اصطلاح فیلیپ بوسان) متعلق به این عصر، چنین فاصلهای نه تنها «ریاکاری» تلقی نمیشد؛ بلکه اصولاّ شرط ادب و احترام به دیگری، آن را ایجاب میکرد.
اولین جرقههای چرخشی مهم و تعیینکننده در مناسبات حاکم بر دو فضای عمومی و خصوصی را میتوان از قرن 18 به بعد در غرب ملاحظه کرد. با رشد سرمایهداری و فردگرایی که با اهمیت روزافزون قوانین مدنی و حقوق شهروندی همگام بود، رفته رفته توجه افراد از یک سوی شخصیت خود (نمایاندن) به سوی دیگر آن (بودن) جلب شد.
بدین ترتیب با واژگونی ارزشها، دیگر امتیاز نه به آن چه فرد مینمایاند، بلکه به آن چه «در درون و ذات خویش۵» هست، داده شد و افراد به تفکر و تأمل در مورد آن پرداخته؛ توجهشان بیش از پیش به سمت دنیای درون و کاوش پیرامون آن جلب شد.
بر این اساس شناخت احوال درونی خویش و تلاش جهت اعتلای «من» فردی به دور از قواعد و رسوم اجتماعی و در نتیجه ایجاد تمایز روزافزون با دیگران به مرور به یکی از مهمترین ارزشهای فردی و اجتماعی تبدیل گردید.
در این حالت دیگر هدف پیروی از قواعد مشترک و از پیش تعیینشده برای ظاهر شدن در اجتماع نیست؛ بلکه درست بالعکس هر کس میکوشد تا ویژگیهای خویش را در غالب و از طریق رفتار اجتماعیاش بنمایاند. میتوان گفت که لااقل در 50 سال گذشته، انسان اروپایی در جستجوی بیانقطاع «ذات درونی» خویش بوده است.
رشد روزافزون روانکاوی و روانشناسی و اصولاً تمامی روشهای سلوک درونی اعم از شرقی (بودیسم، ذن، تائوییسم و غیره) و یا غربی در جهان مدرن نیز حکایت از همین اهمیت یافتن فرد به عنوان واحدی مستقل و مجزا از تمامی طبقات و مناسبات اجتماعی میکند۶.
در غرب و در یک نظر کوتاه و سطحی، میتوان مظاهر مختلف هجوم «امر خصوصی» به فضای عمومی را در نیمه دوم قرن بیستم به خوبی مشاهده نمود. به عنوان مثال رواج لباسهای جین (jean’s) در سالهای 60، نوعی دهنکجی و مبارزه با قواعد پوشش رسمی در گذشته بوده است. جین که در ابتدا تحت عنوان لباس راحتی به فضای خصوصی افراد تعلق داشت، ظرف مدت کمی به پدیدهای اجتماعی و فراگیر مبدل شد.
همچنین به تدریج رسوم، عادات و قواعد گاه بسیار پیچیدهی صرف غذا در فضای عمومی، جای خود را به همبرگر، ساندویچ و رستورانهای زنجیرهای مانند مکدونالد و «پیتزا هات» دادند. چنین تحولی به ویژه خود را در دگردیسی کارکردی زبانهای اروپایی نشان میدهد که در فرصتی دیگر به آن خواهم پرداخت.
از همین زاویه نیز میتوان یکی از شرایط راهیابی روانشناسی و به ویژه روانکاوی به جوامع گوناگون را میزان رشد فردیت و اهمیت تفاوت و گوناگونی در میان افراد و در صحنهی اجتماع دانست.
مطمئناً نبود چنین زمینهای در جامعهای چون ایران، یکی از سدهای عمدهی راهیابی روانکاوی و روانشناسی علمی به جامعه است۷. در حالی که مثلاّ روانشناسی یونگ به دلیل اهمیتی که به «ناخودآگاه جمعی» و کاراکتر عمومی ویژگیهای فردی میدهد، از اقبال بیشتری در جلب طرفدار در جامعهی ما برخوردار گشته است.
همان طور که در این مختصر اشاره کردیم، رشد فردیت با تغییر رابطهی فرد با دو فضای عمومی و خصوصی همراه است. بروز فردیت فرد در جمع، با فرهنگ جامعه و نحوه آرایش دو فضای عمومی و خصوصی رابطه دارد.
***
خلاصه کنیم. روانشناس در مقابل بیمارش در فضایی میان دو فضای عمومی و خصوصی قرار دارد. تنها با اتخاذ چنین جایگاهی است که او میتواند همزمان در فضای میان دو وجه شخصیت بیمار (بودن و نمایاندن) قرار بگیرد و امر درمان را به شیوهای که آموخته است، پیش برد.
چنین رابطهای نه از نوع روابط دوستانه است و نه از نوع رابطهی مراد و مریدی. از نوع رابطهی ویژهای است که تنها در شرایط به خصوصی مجال بروز مییابد. عدم دستیابی به چنین شرایطی، روند رواندرمانی را گاهی به مشاوره (بر اساس الگوی مرید و مرادی و یا بیمار و پزشک) و گاهی به رابطه عاطفی کنترل نشده (بر اساس مدل عارفانه ایرانی و یا مدل کاتارسیس یونانی) تبدیل میکند.
این که چگونه میتوان تنها با سخن گفتن بهبودی یافت، بیش از همه به چهارچوبی که در آن سخن جاری میشود و نوع رابطه میان مراجعهکننده و رواندرمانگرش بستگی دارد. روانشناس نه دوست غمخوار است و نه مرجعی که فرد با مراجعه به دانش او، میتواند خوب و بد زندگی خود را تشخیص دهد.
دوستی، رابطهی فرد و روانشناس را به همدستی تبدیل میکند. در این حالت روانشناس با قرار دادن خود در کنار فرد، در مقابل جمع موضع میگیرد (البته چنین موضعی از جانب روانشناس در مواردی خاص مانند کار با قربانیان خشونت سازمانیافته - از نوع شکنجه و یا تجاوز دستهجمعی - اتخاذ میشود.)
از سوی دیگر ظاهر شدن در مقام «دانا»یی که هدفش راهنمایی و آموزش فرد باشد، خواهی نخواهی روانشناس را به معلمی که کارش ارائهی الگوهای روان سالم است، تبدیل میکند. روانشناسی که هدف خویش را تطبیق فرد با الگوهایی از پیش تعیین شده بداند، چه بخواهد و چه نخواهد در مقام نماینده گروه ظاهر میشود.
روانشناس نه همدست فرد در ضدیت با جمع و نه نماینده جمع در مقابل فرد است. او در فضایی میان فرد و جمع قرار دارد.
۱- به عنوان مثال تمام آزمونهای فرافكنی (Les tests projectives) هدفشان عبور از رویه بیرونی شخصیت و دستیابی به باطن و ساختار روانی فرد است.
۲- Le Nouveau Petit Robert 1, sous la direction de Josette REY-DEBOVE et Alain REY, Ed. Dictionaires Le Robert, Paris, 1993, P. 1644.
۳- Ibid., P. 1644.
۴- Ibid., P. 1644.
۵- البته خود معنای «ذات» و «طبیعت واقعی» فرد نیز در غرب دستخوش تغییر و تحول بوده است كه در این جا به شرح آن نخواهیم پرداخت.
۶- در حال حاضر در غرب بیش از 350 نوع و روش خودشناسی و رواندرمانی وجود دارد كه به تمامی زاده و پروردهی قرن بیستم هستند.
۷- در حال حاضر رشد بیش از حد و روزافزون مكاتب عرفانی شرقی و غربی و كتابهای پرفروش و بیمایهی خودشناسی و غیره در ایران را نمیتوان به هیج عنوان شاخص رشد فردیت و اهمیت آن در جامعه تلقی كرد. این قبیل مكاتب عرفانی، صوفیگری و شبهعلمی در جامعهی ما دو وجه ممیزهی اصلی دارند كه به كل با بروز فردیت نه تنها در تضاد قرار میگیرند؛ بلكه آن را در نطفه خفه میكنند. نخستین ویژگی مشخص كیش شخصیت مرشد، راهبر و بنیانگذار آنها است. به طوری كه شخصیت و منش رهبر برای پیروان حكم ایدهآل و الگویی را مییابد كه پیرو خود را موظف به تبعیت از آن میداند. از سوی دیگر مشخصاً در عرفان ایرانی نوعی ضدیت مستقیم و آشكار با «من» و فردیت شخص وجود دارد. در واقع یكی گشتن و جذب شدن در تمثال حق و معبود تنها به قیمت فدا كردن آن چه خود و «منیت» مینامند، امكانپذیر میگردد.
|
نظرهای خوانندگان
مقاله مفید و جالبی یود. به امید مقالات دیگر از شما
-- علی ، Nov 1, 2007 در ساعت 12:10 PMآقاي کاظم زاده مرسي از مقاله خوبتان. در چند نکته من تا حدودي به گونه اي دگر مي انديشم. روانکاو و روانشناس خارج از ديسکورس نيست او نماينده ديسکورس و بيرون به قول فوکو است. بنابراين خواست ايجاد فضايي ميان فرد و جمع براي روانکاو تا حدودي يک آزادي توهم گونه است. شما وقتي به عنوان روانکاو با بيمه کار مي کنيد تابع قوانين بيمه و اجتماع هستيد. وقتي نيز آزاد کار کنيد با اينحال نماينده ديسکورس و سيستم هستيد، چه بخواهيد و يا نخواهيد. موضوع اما اين است که روانکاو به بيمار اين فضا و امکان را مي دهد که ياد بگيرد فرمانهاي ديسکورس را به انتخابهاي شخصي و فردي خويش تبديل کند و يا به زبان بهتر قادر به انطباق خلاقانه خويش با ديسکورس باشد. روانکاو از اينرو به بيمار کمک مي کند جاي خويش را در ديسکورس بيابد و در حدود امکانش و شرايطش خلاقانه اين جا و مکان را شکل دهد. دوم درست است که رابطه ما به عنوان روانکاو نبايستي به گونه دانا/نادان و يا مراد/مريد و يا ناجي/مظلوم با بيمار باشد اما در شرايطي دقيقا يک چنين تاکتيکي لازم ميشود. مثل مثال خوبي که در باب افراد دچار کابوس شکنجه يا تجاوز گفتيد.به باور من روانکاو خوب، روانکاويست که مي داند که او از همان لحظه ديدار با بيمار جزيي از سيستم بيمار و جهان اوست و بيمار در پي يافتن راهي براي پاسخگويي به بحران و تمنايي از خويش است. از اينرو متناسب با مسير و راه بلوغ بيمار، روانکاو او را در اين مسير به اشکال مختلف همراهي ميکند و نقشهاي مختلف بازي مي کند. با آنکه در معناي نگاه مکتب ترانس اکسيون اناليز شکل اصلي رابطه با بيمار بايستي به شيوه رابطه بالغ/بالغ باشد اما يک روانکاو خوب مرتب بنا به شرايط نقشهاي ديگر را نيز بازي مي کند تا به بيمار کمک رساند خود را بهتر بفهمد و درک کند. به قول لکان کار اصلي روانکاو اين است که به بيمار کمک مي کند، به خويش و تمناهايش گوش دهد و معني نهفته در وسواس و انحرافش را حس کند و در واقع اين معنا و تمنا را بيافريند و در خويش به سان قدرتي نو جذب کند. در اين مسير بلوغ و گذار از نقطه آ به ب، روانکاو مي تواند به شيوههاي مختلف مکتب روانکاوي به اين ديدار با خويش و پذيرش خويش و تحول نو کمک رساند. از تکنيکهاي رفتارگرايي تا پسيکودراما و خانواده درماني تا روانکاوي. موضوع نهايي اما اين است که در اين ديدار و همراهي، آنچه در درون بيمار معضل است، در رابطه با روانکاو نيز خويش را نشان مي دهد و رابطه روانکاو/بيمار دقيقا به بازتاب سيستم و در معناي روانکاوي به انتقال احساسات به شکل منفي و مثبت بر روانکاو عمل مي کند و موضوع اين است که بتوان به عنوان روانکاو خوب مرتب از متاعرصه و يا با چشم سوم اين تحولات را ديد و اين فراافکنيها را ديد و به درون ديالوگ و ارتباط وارد کرد تا سيستم بدينوسيله قادر به تحول خويش باشد. در نهايت نيز به باور من در نتيجه اين ديالوگ خوب، حتي ما روانکاوها نيز مرتب چيزهايي نو ياد مي گيريم. يکي از کتابهاي خوب در اين زمينه کتاب «و نيچه گريه کرد» اثر روانکاوي معروف ايروين يالوم است . براي من روانکاوي يک بازي و يک ديدار و ماجراجوييست و روانکاو در واقع ترکيبي از يک متخصص، شمن و يک انساني با تجاربي بيشتر در زمينه هاي خاص و با ضفعهاي خاص خويش و ناداني ها و هراسهاي انساني خويش است. در اين بازي واقعي و احساسي کلک آگاهانه و ناآگاهانه و امکان خطا نيز فراوان است. مثل اين موضوع که بيماران سريع حس مي کنند پيش روانکاو از معضلات دوران کودکي و نزد گفتاردرمان از معضلات ناتواني از ديالوگ سخن گويند. روانکاوي يک ماجراجويي و جستجوي براي خلق دوباره خويش است. زيرا در واقع ما از طريق روانکاوي خودمان را نمي يابيم بلکه در نهايت مي آفرينيم و به فرديت بهتري دست مي يابيم.
-- داريوش برادري ، Nov 3, 2007 در ساعت 12:10 PMba salam
-- zeus ، Nov 3, 2007 در ساعت 12:10 PMbazam maghalatun ali va khandani bud
khaste nabashid