عاقبت ترس از یک نژاد یا ایده ایدئولوژیست!
شهلا شرف
این نوشتار از دو بخش تشکیل شده است. در بخش اول بررسی ِ مختصر ِ بستر اجتماعی-سیاسی ِ ترس از اسلام است. در بخش دوم به مقایسهی اینسینا و ارسطو میپردازم. به آثار فارسی ابنسینا دسترسی ندارم؛ به همین جهت ترجمهها و ذکر منابع چندان دقیق نیستند.
شیوهی تفکر شابلونی:
از زمان حمله به برجهای دوقلوی نیویورک، جنگی روانی در اروپا و امریکا بر ضد ِ مهاجرین ِ مسلمان، درگرفته است. این جنگ پیش از حمله به برجهای دوقلو هم کمابیش وجود داشت، اما نه با چنین صفبندی ِ آشکاری. ناگفته پیداست که این جنگ چه بخواهیم و چه نخواهیم خود را بر ما تحمیل میکند؛ جنگی که میخواهد به ما بقبولاند، نه فقط مذهب مردم ما، تاریخ ما، دستاوردهای علمی، ادبی، فلسفی و فرهنگی ِ ما پشیزی ارزش ندارند، بلکه هویت ِ ما (خودآگاه و ناخودآگاه جمعی ما) هیچ نیست جز حادثهای شوم در تاریخ؛ جنگی که چندفرهنگی را برنمیتابد و قصد ِ تحمیل یکرنگی، و صدالبته رنگ ِ غرب، بر مهاجران را دارد؛ جنگی که پیاماش این است: اروپایی و امریکایی از شرقی / مسلمان برتر است.
بیشک پسزمینهی روانی این نگاه به انسان شرقی-ایرانی هیچ نیست، جز حس برتریجوی ِ بخشی از اروپایی-امریکاییها. ترس میتواند تبدیل به ایدئولوژی شود؛ ترس در مقابل بنیادگرایان امروز به ایدئولوژی مبارزه با اسلام و مسلمان تبدیل شده است. ارعاب مهاجرین ِ مسلمان هر روز در غرب شدیدتر میشود، به همان نسبت عکسالعمل مسلمانان شدیدتر و به همان نسبت، صلح در دنیای ما بیشتر تهدید میشود. خوشبختانه پایههای فرهنگ ِ غرب بر ستونهایی بنا شده، که عدهای انحصارطلب ِ خودشیفته قادر به ویرانی آن نیستند. بدبختانه اما شاهدیم که بخشی از ایرانییان شرمنده از بهدنیا آمدن در کشوری اسلامی، آب در آسیاب خودبرتربینها میریزند و علنن به خودزنی میپردازند. بزرگترین عامل این خودزنی به نظر من عدم شناخت ِ واقعبینانه از فرهنگ ِ شرقی-ایرانی ست.
خطاب به این گروه از هموطنان بگویم، روشنفکران اروپایی هم دل ِ خوشی از گروه ِ راحتطلبان ِ پرمدعا ندارند، گروهی که طبل جنگ را در دنیا به صدا درمیآورد، گروهی که سعی در تعریف هویت خود با مذهب دارد؛ مذهبی که قرار است در مقابل اسلام قد علم کند.
تحمیل چنین جنگی را ما ایرانیان خارج از کشور پیشترها، در شکلی دیگر، تجربه کرده بودیم. انحصارطلبی ِ سران ِ حکومت ِ اسلامی مانع از خودشکوفایی فردی، فکری و فرهنگی شد و میشود؛ نتیجهی این انحصارطلبی قلع و قمع ِ کسانی بود، هست که درپی ِ یافتن راهی نو بودند، هستند. بهخاطر سپردن آنچه بود و آنچه بر ما گذشت، نه فقط تنها راهی ست که مانع تکرار اشتباه گذشتهگان میشود، بلکه مانع از تکرار وضعیتی رنجآور برای دیگریای که از من متفاوت است میشود.
از آنجا که من، ما چنین وضعیتی را یکبار تجربه کردهام، -ایم، مسئولیت ِ روشنفکریمان ایجاب میکند، به روشنگری پیرامون ذهن انحصارطلب، با نشان دادن خطاهایش، بپردازیم. بزرگمردی به نام کانت در قرن هجدهم هفت شهر عشق را گشت و ما امروز در قرن بیست و یکم اندر خم یک کوچهایم. او میگوید: «طوری رفتار کن، که ماکسیم ِ ارادهی تو (برترین قانون ِ فردی تو) بتواند، همیشه و هرزمان در مقام ِ قانونی از یک دستگاه ِ قانونگذاری ِ عمومی، اعتبار داشته باشد.» (۱) باری! روا نیست، ما که خود روزی قربانی ِ ذهنیتی ِ یکبعدی، که از بیرون به ما تحمیل میشد، بودیم، خود روزی همان روش را پیشه کنیم.
نگاه ِ شابلونی به انسانها و پدیدهها، نگاه کلیشهای تنبلی که به سرعت میخواهد تکلیفاش را با امور روشن کند، حکماش را صادر و خود را راحت کند، با خصوصیات ِ انسان مدرن، ابرانسان (Übermensch / Man) هیچ سنخیتی ندارد. خلط مطلب، یکسانپنداری ِ مسلمانان و بنیادگرایان از روشهای عملی ِ نگاه شابلونی به موضوعی به نام مذهب و دینی مثل اسلام است.
آنچه مسلم است، خدا را از انسان نمیتوان گرفت. تا وقتی سایهی مرگ بر سر ماست، پناهگاهی به نام خدا و بهشت، دغدغهی جان ِ پریشان خواهد بود. مردم ایران مسلمان هستند و چه بخواهیم و چه نخواهیم، مسلمان خواهند ماند، حتی اگر جریان روشنفکری ایران راهی درست خلاف آن برود. بیشک اما روشنفکر، اگر حرفی برای زدن داشته باشد، به مخاطب نیاز دارد. آنکس که خود را مهجور میکند، محکوم به فراموشی ست. میبینید که هر کدام از ما با وجود زندگی در خارج از کشور به زبان مادری مینویسیم. یعنی نه فقط در چارچوبهای این زبان فکر و احساس میکنیم، بلکه مخاطب ِ ما هم انسان ایرانی ست. روشنفکر و مردم به هم نیاز ِ دوجانبه دارند. بنابراین تغییر و اصلاح ِ ساختار ذهنی ِ مردم، بدون ویرانی آن، به نفع هر دو گروه است.
بیشک با تحقیر مردم، نمیتوان ساختارذهنیشان را عوض کرد، که حتی برعکس: کسی که تحقیر میشود، به سنتهای خودش، به هویتاش، بیشتر میچسبد. نتیجهی این تحقیر را هم در دنیا مشاهده میکنیم: عقبمانده و بربر خواندن مسلمانها، اصرار بر ضعف فکری آنها، سخیف بودنشان نسبت به انسان غربی، بیرحم و خونآشام نامیدنشان نتیجهای ندارد جز آنچه در دنیا شاهد هستیم: قدرتمند شدن هر روزهی بنیادگراها.
زیبا کردن خدای یک دین، حذف ِ وجوه ِ "غیرانسانی" و بیرحمانه از او و یا ارائهی تعبیر نو از خصلتهای او، بیشک نه فقط به گسترش دموکراسی، بلکه به رواج ِ فرهنگ مدارا در کشور ما کمک گستردهای میکند. خدای اسلام باید انسانی شود؛ باید به زنان همانقدر بها بدهد که به مردان؛ خدای اسلام باید صلحطلب شود؛ خدای اسلام باید خصوصیات انسان ِ امروزی را کسب کند، نیازهای انسان امروزی را بفهمد و پناهگاه کسی شود، که او را به عنوان الگو انتخاب کرده. هواداران ِ هر دینی با خدای خود همذاتپنداری میکنند. تغییر بخشهای خشن قرآن احتمالن ممکن نیست. لوتر با همهی نفوذی که بر مردم داشت، نتوانست "مکاشفهی یوحنا" را از انجیل حذف کند، بلکه تنها توانست اندکی تلطیفاش کند.
ما به تفاسیر جدید از قرآن نیاز داریم. بیتردید این کار، کار من، آرامش دوستدار، عبدی کلانتری و داریوش محمدپور نیست. این یک کار تخصصی ست، که روشنفکران ِ دینی تنها میتوانند از عهدهاش بربیایند. حجتالاسلام ِ خلع ِ لباسشده، اشکوری، نمونهی بیچون و چرای یک روشنفکر دینی ست: او نه تنها دیندار است، بلکه تاریخ را میشناسد، با زمانهاش بیگانه نیست، صلحطلب است، با نیازهای مردم آشنا ست، با سیاست آشنا ست، افق ِ دید گستردهای دارد و نمونهی صریح ِ ابرانسان ِ نیچهی بیخداست.
دستآوردهای ایرانی:
بیتردید بخش بزرگی از فلسفهی ایرانی در شعر فارسی قابل جستجو ست. این واقعیت چنان روشن است، که حتی من با شناخت ِ سردستی و غیرتخصصیام از ادبیات فارسی، قادر به اثبات ِ حضور ِ اندیشههای پیچیده و پنهان در ادبیات فارسی هستم:
مثال: در باب ِ اختیار و از خودبیگانهگی: چون شما سوی جمادی میروید محرم جان جمادان چون شوید از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزای عالم بشنوید (مولانا)
مثال: در باب ِ گذرا بودن هر وضعیتی؛ همه چیز در حال شدن است: ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن در برومندی ز قحط و برگ و بار اندیشه کن از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد از ورق گردانی ِ لیل و نهار اندیشه کن (مولانا)
گذشته از این وقتی حرف از فلسفهی اسلامی میشود، منظور فلسفه در حوزهی کشورهای اسلامی ست. اگر فلسفه را اینگونه تعریف کنیم، بررسی و تحلیل انسان و جهان با ابزار انتزاع از تجربیات، آنگاه در فلسفهی "اسلامی"، مشخصن ابنسینا، با هر دو خصوصیت روبرو هستیم. شریعت و نبوت در متافیزیک ِ ابنسینا کمترین نقشی بازی میکنند. تنها در اخلاق ِ ابنسینایی ست که فیلسوف به دین اسلام میپردازد. بیجهت نیست که توماس آکویناس ِ مسیحی توانست از متافیزیک ِ ابنسینا، در کنار ارسطو و آنسلم بیشترین بهرهی فکری را ببرد. ابنسینا بیشک چون افلاطون و ارسطو فیلسوفی الهی بود. انگیزهی ابنسینا در فلسفهپردازی در متافیزیکاش نه ایمان، بلکه شرح عقلانی ِ نظم در جهان بود.
"شواهد الربوبیه" اثر ارزشمندی ست از ملاصدرا، که با تکیه بر حرکت ِ جوهری نه فقط سعی در رد ثبات دارد، بلکه تغییر و حرکت را هدیهای الهی مینامد. نو شدن و "خلق ِ مدام" عرفا از اندیشههایی هستند که با تکیه بر آنها میتوانیم به دین رنگ دیگری بدهیم.
ارسطو فیلسوفی الهی-طبیعی بود:
ارسطو و ابنسینا تنها امکان شناخت ِ کل (Das Einen) را در شناخت ِ امر مرکب (Das Zusammengesetzte) میدانستند. به همین جهت هر دو برای شناخت "بودن" (۲) از موجود (Das Seiende) شروع میکنند. ارسطو موضوع فلسفهی اولی را در ابتدا بررسی "بودن برای بودن" (Sein als Sein)، معرفی میکند؛ او میگوید، از آنجا که به "بودن" دسترسی نداریم (نامتعین است)، به امر متعینی مثل موجود برای شناخت "بودن" متوسل میشویم و موضوع ِ فلسفهی اولی ِ او بهیکباره از "بودن برای بودن" به "موجود برای موجود" تغییر مییابد (Met., IV). مارتین هیدگا (۳) دومین کسی بود که متوجه این اختلاف سطح / ماهوی در بررسی بودن و موجود شد. نفر اول ابنسینا بود.
فلسفهی اولیی ِ (prima philisophia) ارسطو هم ماهیتشناسی (Ontologie) و هم ماهیت-خداشناسی (Ontotheologie) ست، چرا که از طرفی به بررسی موجود از آن جهت که موجود است میپردازد و از طرف ِ دیگر به ناچار به امری میپردازد که امکان تحقق موجود را فراهم میکند. برجستهترین کتابهای متافیزیک ارسطو (کتابهای VII, VIIIکه مشهور به کتابهای ماهیت هستند) به چگونگی ِ متعین شدنِ موجود پس از الحاق صورت بر ماده میپردازد. او در کتاب هفتم متافیزیک همهی امکانات ماهیت (ousia) را بررسی میکند و به این نتیجه میرسد که تنها یکی از علل ِ چهارگانهی تعین ِ موجود (علت مادی / صوری / غایی / فاعلی) میتواند ماهیت باشد و آن هیچ نیست جز صورت. آنچه ارسطو اما در این دو کتاب بررسی نمیکند، چگونگی بههمپیوستن ِ ماده و صورت است. تا اینجا با فلسفهای سراسر طبیعی سروکار داریم. در کتاب XII فصل 7 اما شاهدیم، چگونه ارسطو ناچار در توجیه ِ علت و چگونگی ِ ملحق شدن ِ صورت و ماده به یکدیگر به امری ورای طبیعت متوسل میشود که آن هیچ نیست جز خدا:
«چیزی هست، چیزی نامتحرک که خود محرک است، موجودی که بهواقع کارآمد است (in wirklicher Tätigkeit existiert) ... زندگیاش بهترین است و آنچه برای ما تنها برای زمانی کوتاهی ممکن است، برای او بیپایان است... آنچه خدا می نامیماش بیانتهاست.» (XII, 7, 1072 b)
او در کتاب "در بارهی روح" (De anima) روح ِ انسان را به دو بخش تقسیم میکند: بخشی که رنج میبرد و بخشی که کارآمد است (Tätiger Geist, to poioun). ارسطو در مقابل مـُـثل ِ افلاطونی، که به ماهیت مستقل از ماده تشخص میبخشد، بودن ِ صورت را وابسته به ماده میداند. به همین جهت روح را فناپذیر تصور میکند. رشتهی پیوند ِ کتاب دوازدهم ِ "متافیزیک" با "دربارهی روح" نکتهای بسیار ظریف است: ارسطو قائل به مرگ ِ روح ِ کارآمد نیست. تنها روح ِ رنجور است که با از بین رفتن ماده فنا میشود. بیشک روح ِ کارآمد (در انسان) و موجود کارآمد (خدا) از یک جنس هستند.
با توجه به کتابهای "متافیزیک" و "دربارهی روح" میتوان نتیجه گرفت که ارسطو فیلسوفی ماهیت-خداشناسی (Ontotheologe) بوده است. خط ِ فکری ِ بسیاری از اندیشههای ارسطو را اما نمیتوان دنبال کرد؛ چرا که او برای بررسی یک مسئله از چندین راه وارد میشود و همهی این راهها را مکتوب کرده است. اهمیت ارسطو هم بیشک در یافتن پاسخ نیست، بلکه در طرح مسئله است.
ارسطو در فیزیک به بررسی ِ وضعیت ِ موجود پس از یکی شدن ِ صورت و ماده میپردازد؛ به رشد و شدن ِ موجود در مکان. در متافیزیک برعکس، به عامل و علت ِ ملحق شدن ِ این دو به هم توجه دارد. ارسطو مثل تقریبن همهی فلاسفهی کلاستیک ماهیتپژوه بود.
اختلاف ماهوی ِ بین بودن و موجود:
آنگونه که آمد، ارسطو موضوع فلسفهی اولی را در ابتدا بررسی "بودن برای بودن" اعلام میکند. سپس میگوید، از آنجا که به "بودن" دسترسی نداریم ، به امر متعین برای شناخت بودن متوسل میشویم و موضوع ِ فلسفهی اولی ِ او بهیکباره از "بودن برای بودن" به "موجود برای موجود" تغییر مییابد (موجود یعنی هرچیز که هست: اشیاء، حوادث، افکار).
ارسطو تحت "موجود" دستکم چهار امر میفهمد. (6 Met. V, 1017 a) اعراض دهگانه ماهیت (ousia) فعل قوه همهی این معانی اما تنها در ارتباط با مفهوم "موجود برای موجود" تعریف شدهاند و نه "بودن برای بودن". مارتین هیدگا میگوید، در متافیزیک ارسطو مفهوم دقیق "بودن" ذکر نشده است. بیشک حق با هیدگا ست. ارسطو برای تعین "بودن" از مفاهیم مزدوج (Begriffspaare) استفاده نمیکند؛ به همین سبب درک آنچه ارسطو "بودن" مینامد، از نظر فلسفی قابل استنباط نیست. ابنسینا اما تحت "بودن"، "وجود" (Anwesenheit; Wirklichsein) را میفهمد. وجود در نگاه ارسطو آن چیزی ست که تداوم ماهیت ِ (ousia) موجود را تضمین میکند. به این ترتیب او بودن را در معنای وجود یا حضور، بر ماهیت مقدم میداند؛ لازمهی تقدم ِ وجود بر موجود حدوث است، در دنیا بودن است؛ یعنی ماهیتها باید در ابتدا باشند، تا انسان بتواند آنها را در موجودات مشاهده کند و به کمک فاهمه، امر حقیقی ِ آنها را تعریف کند. حدوث ویژگی ِ اجسام مادی ست. بخشی از موجود حادث میشود و آن هیچ نیست جز آنچه در حال شدن و تغییر است، اعم از ماده و صورت. بخش دیگری از موجود اما قدیم است و آن چیزی ست که بقای ماهوی موجود را تضمین میکند. ابنسینا میگوید، این چیز "وجود" است. آیا این غیر از زندهبودن، غیر از در- دنیا- بودن (In-der-Welt-sein) است؟ این همان تفسیر مارتین هیدگا از بودن است. کمتر فیلسوفی همچون هیدگا پیشینانش را میشناخت. شک ندارم که ابنسینا تأثیر زیادی بر ذهن فیلسوف گذاشته است. با این حال اما با ترجمهی "بودن" به "وجود" مخالف هستم، چون این تنها یک تفسیر است.
ابنسینا همچون ارسطو از زاویههای مختلف یک امر را بررسی کرده است. حادث و قدیم میتواند البته خصوصیت ِ امور الهی و غیرالهی هم باشد، که این موضوع بر نکتهسنجی ِ فیلسوف خدشهای وارد نمیکند و پویایی ذهن او را زیر سئوال نمیبرد.
زمان نزد ِ ارسطو و ابنسینا:
بخش ِ بزرگی از آنچه آرامش دوستدار استدلال مینامد، ادعای محض هستند. مقدماتی که او برای برخی از ادعاهایش که "مستدل" شدهاند، میآورد درست نیستند و درنتیجه نتایج هم درست از آب درنیامدهاند. به همین جهت تنها به بررسی ِ خطاهای فکری ایشان، که بخش بزرگی از آنها ناشی از شناخت ِ ناقص او هم از ارسطو و هم ابنسینا ست، میپردازم.
در اینکه یکی از مسائل ِ فلسفهی ارسطو "پدید آمدن" (Das Entstehen) است، شکی نیست. کسی که ادعا کند، ارسطو به پدید آمدن ِ موجودات و حدوث آنها اعتقاد نداشته، ارسطو را از بنیاد نفهمیده است، چرا که همهی هم و غم ارسطو در توضیح این مشکل است که چطور اشیاء پدید میآیند. تنها آنچه ازلی و ابدی ست علل چهارگانه هستند که درواقع قوه هستند. گذشته از این ظاهرن ارسطو ماده را در مفهوم دیگری از آنچه امروزه ما بهکار میبریم، بهکار میبرد. به هر حال حتی اگر در معنای امروزی ما هم استفاده کرده باشد، باز هم ایراد آرامش دوستدار مردود است.
دوستدار مینویسد: «این واقعیت که هیچ هستندهء مادیای بدون مکان یافت نمیشود، مکان را برای ارسطو شرط پویش رویدادهای مادی میکند. اما برای او یک شرط نه کافی مینماید و نه به تنهایی وجود دارد. شرط دیگر، که بدون آن هرگونه پویش ماده بیمعنا و غیرممکن میگردد، زمان است.»
گذشته از اینکه حکمتی در این چند جملهی دوستدار یافت نمیشود (همهی فلاسفهی عقلگرا زمان و مکان را از شروط ِ تجربه میدانستند) خطای فکری بزرگی را نیز شاهدیم و آن هم خلط دو مبحث ِ تعیین زمان و ماهیت زمان است. دوستدار مینویسد: «ناهمبودگی ِ دو چیز یعنی پیشتر بودگی یکی نسبت به دیگری.» نتیجهگیریای که او از مطلب میخواهد بکند این است: ابنسینا چون به حدوث (پدید آمدن) قائل بود، همهی فلسفهاش را در جهت اثبات خدا هدایت کرده بود.
ببینیم ارسطو چگونه به زمان تعین میبخشد: «وقتی ما "حالا" را بهتنهایی درک میکنیم و به کمک "تقدم" و "تأخر" (هنگام گذر) و یا با رجوع به حال، به عنوان مرز آنچه گذشته و خواهد آمد، درک نکنیم، به نظرمان میرسد، زمانی سپری نشده باشد، چون به حرکت بیتوجه بودهایم. درمقابل اما اگر تقدم و تأخر درک شوند، میتوانیم از زمان حرف بزنیم. چراکه دقیقن زمان همین است: تعداد حرکتها به نسبت ِ تقدم و تأخر.»(۴)
ابنسینا سعی در تعین زمان به عنوان یک امر کلی، آنگونه که شیوهی فلسفهی کلاسیک بود، دارد. او زمان را محصول عملکرد ِ ذهن نمیداند، بلکه قائل به استمرار واقعی ِ (خارج از ذهن) پس و پیشی ِ زمان ست، که ذهن قادر به درک آن است و این درک توسط ِ تقدم و تأخر حوادث، و نه حدوث ِ ماده، کسب میشود. تفاوتی که ارسطو و ابنسینا دارند این است: ابنسینا سعی در مرزبندی ِ با فلاسفهی ایدهآلیست دارد که زمان را محصول تواناییهای ذهن میدانند. (۵) او دقیقن همان کاری را میکند که آرامش دوستدار خلاف آن را به او نسبت میدهد. او میخواهد بگوید زمان خارج از ذهن ما هــــــــــــست. اندیشهای کاملن انتزاعی و فلسفی که ربطی به اثبات واجبالوجود ندارد.
حقیقت نزد ارسطو و ابنسینا:
ارسطو حقیقت را خصوصیت گزارهها میداند؛ چیزی که تا امروز درست است. او در تعین امر حقیقی میگوید: «امر حقیقی نه در اشیاء، بلکه در فکر راجع به آنها قابل جستجو ست.» (Met., IV 6, 1011 b 26) هدف از تدوین منطق ِ صوری پرهیز از خطاهای ناشی از گزارهنویسی بود. به این ترتیب فیلسوف خود را از بخش الهی ِ فلسفهاش جدا میکند و به بخشی میپردازد که کارش بررسی ِ ماهیت ِ امور و تکوین شناخت کسبشده از آن، از طریق زبان است.
ابنسینا در تعین حقیقت از ارسطو دقیقتر است. او میگوید: «امر حقیقی همان اینهمانی ِ یک موجود با فاهمه (Verstand) است.» (متافیزیک / کتاب سوم / دربارهی روح) گذشته از اینکه میبینیم ابنسینا هم سعی در تعین گزارهی حقیقی دربارهی ماهیت ِ انواع از طریق ِ حقیقت مطلق، واجبالوجود، ندارد، میبینیم مکان درک حقیقت را نه فکر (عقل محض) بلکه فاهمه (قوهای که در مرحلهی پیش از انتزاع و در حین پروسهی تجربهی حسی و تشخیص فعال است) میداند. فاهمه احتمالن نزد ارسطو در معنای هوش بهکار میرفته است. کانت در "نقادی ِ عقل محض" اولین بار به مرزبندی ِ جدی بین عقل و فاهمه پرداخت. ابنسینا جای امر ِ حقیقی (امری که تعین بیرونی دارد) و حقیقت را در مکان پیدایش آنها میداند؛ یکی در فاهمه و دیگری در عقل.
میبینیم که حتی در تعین امر حقیقی هم ایمان به خدا نتوانسته است، لجام عقل فیلسوف را در دست بگیرد.
نتیجه:
هدف از این نوشتار اثبات این نبود و نیست که ابنسینا بهترین و آخرین حرف را زده. دراینکه سطح ِ دپارتمانهای فلسفه در ایران ِ پس از انقلاب به شدت نزول کرده است، شکی نیست. گروههای فلسفهی دانشگاههای ایران کیفیتشان تا حد حوزهی علمیه نزول کرده است و این امر علتی جز تدریس ِ فلسفهی به اصطلاح اسلامی و کلام به جای فلسفهی جدید ندارد. باور کنید اما، گناه به گردن ِ ابنسینا و ملاصدرا نیست. هزار سال پیش، وقتی ابنسینا زندگی میکرد، انسان با دانش محدوداش، با حواس ِ ناقصاش هیچ چارهای جز وصل کردن آنچه شگفتزدهاش میکرد (کهکشان، عالم خواب و نظم موجود درجهان) به امری ورای انسان نداشت. کار نیکو کردن از پر کردن است! بیشک اگر این بزرگان نبودند، امروزه نه هاباماس بود و نه گاداما.
بیشک باید از ابنسینا، مولوی و حافظ عبور کرد، اما آنکه بر خرابهها به پایکوبی مینشیند، از یاد برده است که حافظهی تاریخی خود را ویران کرده و تبدیل به بیسوادی شده که از نو باید الفبا یاد بگیرد. از خطاها ست که یاد میگیریم، وگرنه راه رفته و به بنبسترسیده را دوباره میپیماییم.
-----------------------
۱ـ Kritik der praktischen Vernunft, §7 ۲ـ Das Sein / عاملی که باعث میشود این چیز، این شود و نه آن چیز نشود. بودن در فارسی به "وجود" ترجمه شده، که به نظر من تنها یکی از تفاسیر بودن است و نباید به عنوان معادل این مفهوم استفاده شود. ۳ـ Martin Heidegger / هایدگر تلفظ غلط اندر غلط نام فیلسوف است. ازآنجاییکه قرار نیست پا جای پای خطاهای پیشینیانمان بگذاریم، تلفظ صحیح را مینویسم. ۴ـ Aristoteles: Physis, Buch IV, Kapitel 11, 219b ۵ـ Historisches Wörterbuch der Philosophie: Zeit
زمانه: به خواست نویسنده، در شيوه خط و نشانهگذاری این متن تغییری داده نشده است.
مطالب مرتبط: ـ آرامش دوستدار و نقد «فلسفهء اسلامی» ـ فیلسوفان اسلامی و میزان تعصب دینی ـ منتقد کجا میايستد؟
|
نظرهای خوانندگان
از همهی نکات جالب مقاله که بگذریم، به هیچوجه نمیتوانم با این ترجمهی خانم شرف از «انتولوژی» کنار بیایم. وقتی معادل «وجود شناسی» و «وجودشناختی» دهههاست در بین اهل فلسفه به زبان فارسی جا افتاده (و غلط هم نیست) چه نیازیست زبان فلسفی را از این که هست پیچیدهتر کنیم و راه هرگونه ارتباط را ببندیم؟ البته متوجه تأویلهای خانم شرف از فلسفهی مشایی ارسطو هستم، اما در باب فلسفهی سینوی به هیچوجه نمیتوانیم «ماهیتشناسی» را به کار ببریم. چرا که فورا با نزاعی دیگر در فلسفهی اسلامی، یعنی اصالت وجودیان و اصالت ماهیتیها، مشتبه میشود.
-- حسن ، Jun 12, 2007 در ساعت 01:30 PMخانم شهلا شرف که انگار تقریبا هم رشته هستند توجیهات خویش را در محدود کردن اندیشه و فلسفیدن اورده اند. تیتر انتخابی حال از زمانه یا خانم شرف جای توجه دارد
(عاقبت ترس از یک نژاد یا ایده ایدئولوژیست!) این در حالیست که موضوع متن درباره ی فاجعه ی یازده ی سپتامبر نمیباشد بلکه پرداختن به دین و خصوصیات فرهنگی ان ومنتقدانش.
یشان انگونه نقد یا هدف نقد دین یا ایدووولگویی که بدنه ی اصلای فرهنگی را تشکیل میدهد بنام ترس اورده اند.
نکته ی دیگری که دربخش اول نوشته بعنوان نظریه ی ایشان اورده شده است این کلام ایشان جهانبینی من وما را اینگونه توصیف میکنند
(آنچه مسلم است، خدا را از انسان نمیتوان گرفت. تا وقتی سایهی مرگ بر سر ماست، پناهگاهی به نام خدا و بهشت، دغدغهی جان ِ پریشان خواهد بود)
جمله ی بعدی ایشان
(مردم ایران مسلمان هستند و چه بخواهیم و چه نخواهیم، مسلمان خواهند ماند، حتی اگر جریان روشنفکری ایران راهی درست خلاف آن برود)
(زیبا کردن خدای یک دین، حذف ِ وجوه ِ "غیرانسانی" و بیرحمانه از او و یا ارائهی تعبیر نو از خصلتهای او، بیشک نه فقط به گسترش دموکراسی، بلکه به رواج ِ فرهنگ مدارا در کشور ما کمک گستردهای میکند. خدای اسلام باید انسانی شود؛ باید به زنان همانقدر بها بدهد که به مردان؛ خدای اسلام باید صلحطلب شود؛ خدای اسلام باید خصوصیات انسان ِ امروزی را کسب کند، نیازهای انسان امروزی را بفهمد و پناهگاه کسی شود، که او را به عنوان الگو انتخاب کرده)
-- علیرضا ، Jun 12, 2007 در ساعت 01:30 PMبه کلامی دیگر ایشان جنگجویی در جنگی که ایشان موئلفه هایش را توصیف کرده اند میباشندو حتی شاید همه را لباس جنگ بتن کرده اند!. اندیشه در جنگ ایشان وابسته به تحلیلهای سیاسی و اجتماعی میماند. جنگی در دفاع هویتشان هویتی دسته جمعی که جداشدن از انرا خیانتی درین کارزار بسود گروهی دیگر میبیند. جنگی که ایشان اینگونه توصیفش میکنند<
(جنگی که میخواهد به ما! بقبولاند، نه فقط مذهب مردم ما، تاریخ ما، دستاوردهای علمی، ادبی، فلسفی و فرهنگی ِ ما پشیزی ارزش ندارند، بلکه هویت ِ ما (خودآگاه و ناخودآگاه جمعی ما) هیچ نیست جز حادثهای شوم در تاریخ؛ جنگی که چندفرهنگی را برنمیتابد و قصد ِ تحمیل یکرنگی، و صدالبته رنگ ِ غرب، بر مهاجران را دارد؛ جنگی که پیاماش این است: اروپایی و امریکایی از شرقی / مسلمان برتر است.)
انها که نه چون نگارنده ی این کمنت به کارهای روزنامه نگاری یا حضور در حوزه ی عمومی علاقمندند میتوانند باایشان گفتگو کنند. نظر شخصیم فقط اشاره به چند کلام ایشان بود و نه نقد و همینطور اینکه نقدهایی چون ارامش دوستدار .محمد رضا نیکفر .عبدی کلانتری میبایست همان میزان فضا برا ی رساندن صدای خویش را در جامعه و نهاد های دانشگاهی اموزشی و رسانه های عمومی داشته باشند. اگر هرگونه محدودیتی صورت گیرد این وسط مشکلات هویتی و ایدوولوگیک است که انها را برنمیتابد. دفاع از فلسفه و نوع نقدشان اول برعهده ی خودشان است و بعنوان یک خواننده یا شهروند ان اجتماع فقط حق موجودیت انها را میخواهم.
موفق باشید
در ضمن Anwesenheit را هم من "حضور" ترجمه می کنم و نه "وجود". چون باز هم اگر "وجود" ترجمه شود مشکل پيدا می کنيم با اکسيستنز. خب تلفظ اسم فيلسوف المانی Heidegger هم شده برای خانم شرف ايدئولوژی. حالا خواهر جان مهم که نيست "هايدگر" که همه دنيای فارسی زبان می گويد و می نويسد يا "هايدگا" که فقط شما می نويسيد و آن بنده خدا هم از وقتی با شما آشنا شده مجبور است بنويسد "هايدگا!
-- حسن ، Jun 12, 2007 در ساعت 01:30 PMنوشته یِ خانم شرف چنانکه انتظار می رفت آموزنده بود!
اما در بابِ ماجرایِ خدایِ اسلام، من این جملاتِ خانم شرف را دوباره تکرار می کنم:
"خدای اسلام باید انسانی شود؛ باید به زنان همانقدر بها بدهد که به مردان؛ خدای اسلام باید صلحطلب شود؛ خدای اسلام باید خصوصیات انسان ِ امروزی را کسب کند، نیازهای انسان امروزی را بفهمد و پناهگاه کسی شود، که او را به عنوان الگو انتخاب کرده."
از جملاتِ نقل شده از خانم شرف چنین برداشت می شود که ایشان هم معتقدند که خدایِ اسلام انسانی نیست، به مردان بیش از زنان بها داده و ناگزیر خدایی مردانه است، بیشتر جنگ طلب جلوه می کند تا صلح طلب، و گرنه هیچ نیازی نبود که خانم شرف بگویند چنین خدایی باید انسانی گردد، به زنان نیز بهایِ هم ارز با مردان دهد و صلح طلب باشد.
-- مخلوق Creature ، Jun 12, 2007 در ساعت 01:30 PMنتیجه ای که می خواهم بگیرم اینکه، اگر الله همان خدایِ غیرانسانی مردانه یِ جنگ طلب و ستیزه جو است آیا صرفِ "مصلحت" مجوزی ست برایِ کتمانِ "حقیقتِ" چهره یِ چنین خدایی؟
البته این را می دانم و می پذیرم که پرسش از وجهِ برتریِ یکی از این دو (حقیقت و مصلحت) بر دیگری چنان سهمگین است که براحتی نمی توان پاسخی به آن داد. اما بزرگترین ساده اندیشی و خطایِ روشنفکریِ دینی دست بر قضا یکی هم این است که پیشاپیش پاسخ خود به این پرسش را تعیین کرده است. برایِ یک روشنفکر دینی همیشه مصلحت برتر از حقیقت است، حال آنکه وجهِ این برتری دانسته نیست و قابل دفاع بودن اش نیز محرز.
بهرحال وضعیتِ یک روشنفکر دینی که بر خلافِ خانم شرف (به حدس) و آرامش دوستدار (به یقین)، معتقد است خداوندِ اسلام انسانی، غیرتبعیض مدار و مسالمت جو است، با شرائطِ دسته یِ دوم بسیار تفاوت دارد. زیرا تصویری که او از الله ارائه می دهد در تناسب با باورهایِ شخصی اش است اما کسی مثل آرامش دوستدار چگونه می تواند همت در کار ترویج چهره ای از خداوندِ محمد کند که در باور فردی اش به آن معتقد نیست؟ می خواهم بگویم واقعاً از کسی مثل آرامش دوستدار نباید توقع داشت که در هیأتِ یک روشنفکر دینی ظاهر شود. اتفاقاً نحوه یِ مواجهه یِ او با اسلام کاملاً سازگار با باورهایِ خودِ او ست. به رسم طبع تناقض گریز بشری، وقتی کسی "اللهِ خونریز" را حقیقت می پندارد، دیگر نمی تواند بنا به مصلحت به رؤیایِ "اللهِ انسان دوست" پر و بال بدهد. اینکه شخص ناباور به الله، سعی در تلطیفِ چهره یِ الله داشته باشد بی گمان او را دچار پارادوکس می کند و بنظرم کنار آمدن با چنین تناقضی چندان ساده نیست.
بهرحال همیشه بابِ بحث در اینکه حقیقتِ الله با باورهایِ کدامیک از این دو گروه بیشتر تناسب دارد باز بوده، هست و خواهد بود. اما فارغ از این جدالِ پایان ناپذیر، من تنها خواستم این نکته را یادآوری کنم:
اینکه به بهانه یِ مصلحت، بر آنچه حقیقت می پنداریم پا بگذاریم، امری نیست که از هر کسی بر بیاید. (باز هم فارغ از قابل دفاع بودن یا نبودنِ چنین ترجیح ای.)
تلفظ (r)در آخر نام Heidggerرامی توان غیر ملفوظ تصور کرد(مگر اهالی بایرن آلمان که همچون ایرنیها(r) را کامل تلفظ میکنند)آما هیچکاه (آ )تلفظ نمیشود
-- بدون نام ، Jun 12, 2007 در ساعت 01:30 PM"آنچه مسلم است، خدا را از انسان نمیتوان گرفت...."
-شرف
"فرض کردن آنچه باید اثبات کنیم، امتیازات زیادی دارد، همان امتیازاتی که دزدی در مقایسه با تلاش صادقانه، در اختیار می گذارد"
-- دانش آموز ، Jun 12, 2007 در ساعت 01:30 PM-راسل
مبارک بادا این انس جانانه به هست و نیست فرهنگی ما.
-- سیاوش ، Jun 12, 2007 در ساعت 01:30 PMاین نوشته بمن آموزاند که پیش و بیشتر از وسوسۀ مزاحم رسیدن به :حق با کیست؟ پیمودن راه اندیشه باید سودای ما شود.
لطفا بیشتر بنویسید. سیاوش
خانم شرفی، قصد نقد قسمت اصلی نوشته بسیار بلند شما را در این کامنت کوتاه ندارم، فقط در مورد مقدمه نوشته تان، چون خودم را بنوعی مخاطب آن می دانم، یکی دو مورد را از نگاه خود کوتاه توضیح میدهم. نوشته اید( بدبختانه اما شاهدیم که بخشی از ایرانییان شرمنده از بهدنیا آمدن در کشوری اسلامی، آب در آسیاب خودبرتربینها میریزند و علنن به خودزنی میپردازند. بزرگترین عامل این خودزنی به نظر من عدم شناخت ِ واقعبینانه از فرهنگ ِ شرقی-ایرانی ست) و بعد با تعیین روشنفکر غربی/ احتمالا منظورتان چپ های ایدلوژ غربی، یعنی فتوکپی افراطی های مذهبی شرقی بوده است/ نوشته اید که( خطاب به این گروه از هموطنان بگویم، روشنفکران اروپایی هم دل ِ خوشی از گروه ِ راحتطلبان ِ پرمدعا ندارند) لابد عاشق بقیه مدل های شرقی هستند!. سپس و بعد از دادن چند حکم کلی و مسلم کردن باور خود بعنوان حقیقت مطلق اضافه کرده اید که ( زیبا کردن خدای یک دین، حذف ِ وجوه ِ "غیرانسانی" و بیرحمانه از او و یا ارائهی تعبیر نو از خصلتهای او، بیشک نه فقط به گسترش دموکراسی، بلکه به رواج ِ فرهنگ مدارا در کشور ما کمک گستردهای میکند. خدای اسلام باید انسانی شود؛ باید به زنان همانقدر بها بدهد که به مردان؛ خدای اسلام باید صلحطلب شود؛ خدای اسلام باید خصوصیات انسان ِ امروزی را کسب کند، نیازهای انسان امروزی را بفهمد و پناهگاه کسی شود، که او را به عنوان الگو انتخاب کرده. هواداران ِ هر دینی با خدای خود همذاتپنداری میکنند). خانم شرفی شما که من نوعی را متهم به راحت طلبی و پرمدعایی می کنید و خود را روشنفکر و/احتمالا/ دارای شناخت واقع بینانه از فرهنگ شرقی- ایرانی و دانسته و دست آوردهای ایرانی را برخ ما می کشید، لطفا بگویید که این عقیده زیبا کردن خدا را از کجا آورده اید؟ برابری زن و مرد را چطور؟ منظورتان از انسان امروزی انسان غربی است با نحوه رفتار، علم، زندگی و اندیشه اش/ که به جهان شرق هم صادر می کند/ یا انسان شرقی/ که در مقابل اکثر آنها ایستاده است/؟ شما حتی خدای خود را دعوت به دمکراسی/ حتی زحمت ترجمه آن به مردم سالاری را هم به خود نداده اید/ میکنید، بدتر اینکه جا در جای پای غرب اصلاح دینی را هم به تقلید از تاریخ غربی ها فقط در ید لوتری اسلامی می بینید. این یعنی با عرض معذرت از شما و ایرج میرزا/ به خاطر تحریف گفته اش/ هر دو ما از یک چمن زار تغذیه می شویم منتها یکی مان به مرتع کار بی ادبی هم می کند. من شخصا معتقدم که دمکراسی و فرهنگ غربی قابل تطبیق با انسان و باور شرقی نیست و انسان شرقی هم می بایست/ اگر بتواند/ خودش را از نو تعریف کرده و سازنده نوعی زندگی انسانی تر/ و نه لزوما مطابق و یا مورد پسند غرب/ بشود ولی خودم را با لاف های تاریخی و خود باوری کاذب گول نمی زنم. امیدوارم که مجالی بیابم که در این مورد نظرم را کامل تر بیان کنم. مهدی هلند
-- مهدی ، Jun 12, 2007 در ساعت 01:30 PMشهلا جان مرسي از مقاله خوبت. من مدتي بود مقاله اي در ادامه اين بحثها از لحاظ روانشناختي نوشته بودم که مي خواستم بعدها به شکل تيکه تيکه در سايت زمانه منتشر کنم. اما چون مطلب اکتوئل است و تو نيز مقاله خوبي نوشتي. لازم ديدم من نيز از لحاظ روانشناختي اين موضوع را باز کنم و اين مطلب را منتشر کردم تا بحث بازتر و چندلايه شود.. لينکش را براي تو و ديگر دوستان علاقه مند. در سايت زمانه بعدا مطالب ديگري بر اساس |آسيب شناسي باليني مطرح مي کنم.
-- داريوش برادري ، Jun 12, 2007 در ساعت 01:30 PMhttp://www.iranglobal.info/emtyseite3.php?news-id=2651&nid=haupt
داريوش برادري
باشد که بحث خوبي صورت گيرد/
خانم شرف. عجالتا که مقاله بلند بالای خودتان از قول خودتان بگویم : خیلی سفره ابوالفضلی بود !
-- احمد ، Jun 13, 2007 در ساعت 01:30 PMآقای حسن، انتولوژی معنای عمومی تری از اصالت وجود دارد. انتولوژی همه ی فلسفه هایی را که به علل ِ انواع و حقیقت آنها پرداخته اند دربر می گیرد؛ افلاطون هم جزو این گروه است، با اینکه پدر فکری اشراقیون است.
Existenz حتمن می دانید وجود خاص انسانی ست. من خودم در ترجمه هستی را معادل اکسیی تنز بکار می برم، چون بار ِ آگاهی دارد. "وجود" در فلسفه ی ابن سینا هم تعریف نشده. اما کسی که با کارهای ابن سینا آشنا باشد، متوجه می شود منظورش در دنیا بودن، حضور است. در این رابطه می توانید کتاب "تک خدایی و فلسفه ی نوافلاطونی" از آندریاس بشکلی-هینتس مطالعه کنید.
َAndreas Bächli-Hinz: Monotheismus und neuplatonische Philosophie
که ترجمه و تفسیر ِ "در باره ی علل" از آلبرتوس ماگنوس است.
در مورد نام هی دگا: چرا وقتی می توانیم با کمی زحمت با لهجه ی هانوفری حرف بزنیم، بایرنی حرف بزنیم، که فهمیدنش حتی برای همسایگانشان هم مشکل است؟
آقای علیرضا، با عرض معذرت باید بگویم مشکل من با آرامش دوستدار و امثالهم نیست. آرامش دوستدار مثل هر شهروند دیگری حق دارد، نظراتش را بگوید و بنویسد؛ مسئله ی من رابطه ی مرید و مرادی ست؛ این است که آنچنان شیفته ی یک نفر می شویم، که خصلت انسانی خودمان، (کنجکاوی، تحقیق و کند و کاش) را رها می کنیم و هر حرفی را دربست می پذیریم. خروشیدن های شما مرا یاد جوان هایی می اندازد که اول انقلاب در فرودگاه مهرآباد و بهشت زهرا با خنده می خندیدند و با گریه گریه می کردند.
مخلوق عزیز،
1- فکر می کنم هم ذات پنداری ای که ما با امور می کنیم، خیلی وابسته به شخصیت خود ماست. من این شانس را داشته ام، در خانواده ای به دنیا بیایم که چند تا مسلمان مومن، مومن هایی که مثل علی شبانه در خانه ها می روند و نان پخش می کنند، در آن بود. من می دیدم اینها مثلن مرغ رو سر نمی بریدند. نه اینکه به جهت دین این کار را نمی کردند، نه! ندای درونی مانع می شد و دلیل دینی هم برایش پیدا می کردند تا بگویند حق با آنهاست. از هر اندیشه ای می توان سوء استفاده کرد. ابرمرد نیچه و نازی ها را فراموش نکنیم. حرف من بر سر این است که این منافذ را ببندیم تا مانع از سوءاستفاده شویم. بی شک قرآن بخش های خشن دارد. کتاب 1400 سال پیش نوشته شده؛ زمان جنگ و کشت و کشتار در سراسر جهان. دوست عزیز، حقیقت مطلقن و مطلقن مربوط به گزاره هاست. ما با گزاره ها می توانیم ماهیت یک چیز را در ذهن کسی جور دیگری جلو دهیم. قرآن به همان اندازه که دلنشین است و نکات نغز دارد، نکات توجیه ناپذیر هم دارد که ارائه ی تفسیر نو از آنها کار من نوعی نیست. اینکه در حقیقت چه بوده، دوباره بازگشت به روش عقلیون است. حقیقت امور انسانی و حتا بخشن امور مادی را ما در گزاره تعییـــــــــــــــــــــــن می کنیم، چرا که امور انسانی ماهیت ثابت ندارند.
2-اگر ما 5 ساحت در تعین بخشیدن به انسان فرض کنیم (سیاست / جغرافیا / دین / من / جامعه)، یکی از این ساحتها دین است. وضعیتی که در حال حاضر در ایران شاهدیم، یک وضعیت خاص است که به نظر من به هیچ وجه ربطی به دین ندارد. دین در ایران تنها حفاظی ست برای کوتاه کردن زبان خارجی ها. همانطور که نوشتم تفسیر دین کار ما نیست، اما از آنجا که دین یکی از ساحت هایی ست که ما در آن زندگی می کنیم، بی شک باید به آن پرداخته شود و بی شک به کسانی نیاز داریم که آن را (مثل بقیه ی ساحت ها همیشه در حال تغییر اند) تفسیر جدید کنند.
3-مخلوق جان پس به نظر تو هم طرف صحبت دوستدار بنیادگراها هستند و نه مسلمانان.
مهدی از هلند، مستند حرف بزنید، آقا و مکنونات ذهنی خودتان را فرافکنی نکنید. شــــــما دارید دنبال حقیقت مطلق می گردید و نه من.
سلام داریوش جان، مرسی از لطفت دوست عزیز. نوشته ات را خواهم خواند.
-- بدون نام ، Jun 13, 2007 در ساعت 01:30 PMدر اين لينک مقاله بهتر قابل خواندن و ديدن است.بويژه که عکسم را نيز لينک قبلي حسابي خراب کرده است.
-- داريوش برادري ، Jun 13, 2007 در ساعت 01:30 PMhttp://asre-nou.net/1386/khordad/23/m-fardiat.html
با سلام
خودم هم نمی دونم که خوبه یا بده. مطلبی رو می خونم، اظهارنظرهاشو می خونم. نکاتی درست و گاه کج فهمیده شده( البته در حد سوادم) را می بینم. یه دفه حالی به حالی میشم. فکر می کنم که الان همه ی اونایی که مطلب نوشتن تو اتاق من هستند. پس شروع می کنم باهاشون گب زدن. وقتی گب هامو نوشتم و روی مستطیل" بفرست" کلیک کردم، انگاری وول وول اون کرم ِ روشنفکری ِ تو وجودم از حرکت می افته. اما اون کرمه دوباره و دوباره وول می خورن و منو از کاراصلیم وامیداره. نوشته ی زیر هم یکی از اون وول وول خوابوندن هاست. امیدوارم آخریش باشه.
شهلا شرف در مطلبش: " عاقبت ترس از یک نژاد یا ایده ایدئولوژیست!" در "زمانه" نکاتی رو نوشته که چندان با چیزهایی که من یادگرفتم و با اون دنیامو نگاه می کنم همخونی نداره. اما برامم جالبه که به دنیای دیگری هم سری بزنم و بهش بگم دنیای من چور دیگه ای یه. اما چون سواد و حوصله شم ندارم( ای کاش میداشتم) که بخوام وارد بحثش بشم، کاک می زنم، چون وول ووله ول کن معامله نیست. پس:
1. چون با حرف ها و نوع نگاه هلموت شمیت دربخش پنجم ازسخنرانی اش در هفتمین اجلاس "دین های جهان در توبینگن آلمان با نگاه خودم "هم هویتی Identifiziern " می بینم، بخصوص حرفاش در مورد نگاه سقراط و ارسطو و کنفوسیوس و بعد کانت و ماکس وبر در مورد رابطه ی چگونه اندیشیدن با مذهب و عقل Religion & Vernunft، که مربوط میشه(شاید هم نامربوطه) به حرفای شهلا شرف، که در بخش ارسطو فیلسوفی الهی-طبیعی بود، ، کپی همون بخش رودر زیر میارم. از قرار شهلا زبون آلمانی میدونه.( کاش یکی همت می کرد و این سخنرانی هلموت شمیت رو ترجمه می کرد. جون میده واسه ی داغ شدن این بحث، که پی آمد بحث قبلی در مورد مصاحبه ی عبدی با دوستداره. من که همتشو ندارم. )
V.
Ich habe allerdings auch verstanden, dass vor zweieinhalbtausend Jahren einige der grundlegenden Lehrer der Menschheit, Sokrates und Aristoteles oder Konfuzius und Menzius, keiner Religion bedurften, auch wenn sie ihr aus Gründen der Opportunität, mehr am Rande ihrer Arbeit, Lippendienst geleistet haben. Nach allem, was wir von ihnen wissen, hat Sokrates seine Philosophie und hat Konfuzius seine Ethik allein auf die Anstrengung der Vernunft gegründet – nicht auf Gott oder auf mehrere Götter; all ihre Lehre hatte keine Religion zur Grundlage. Gleichwohl sind beide bis auf den heutigen Tag zu Leuchttürmen für Abermillionen Menschen geworden. Ohne Sokrates kein Platon – vielleicht auch kein Immanuel Kant und kein Karl Popper. Ohne Konfuzius und ohne den Konfuzianismus sind die in der Weltgeschichte einmalig lange Lebensdauer und die Vitalität der chinesischen Kultur und des Reiches der Mitte schwer vorstellbar. Siebte Weltethos-Rede
von Altbundeskanzler Helmut Schmidt
http://www.weltethos.org/00--home/helmut-schmidt-rede.htm
2. شاید هم بد نباشه به نظر "ماشاله آجودانی" هم در مورد چگونگی تجدد گرایی ایرونی ها نظری بندازیم. فکرمی کنم حرفای آجودانی بی ربط به حرفا و نگاه شهلا شرف نباشه. اینم آدرسش:
بايد از نقد تجددمان آغاز کنيم، گفت و گو با ماشاءالله آجودانی، شرق
http://1384.g00ya.com/politics/archives/2007/06/060125.php
حالا که وول وولم خوابید، هنوزم نمیدونم که این کارم خوبه یا بده. خودتون به بزرگیتون ببخشین.
علی صیامی/هامبورگ/13 ژوئن 2007
-- بدون نام ، Jun 13, 2007 در ساعت 01:30 PMبه نظر می آید کامنت من در رابطه با سئوالات ثبت نشد. دوباره می فرستمش.
آقای حسن، انتولوژی معنای عمومی تری از اصالت وجود دارد. انتولوژی همه ی فلسفه هایی را که به علل ِ انواع و حقیقت آنها پرداخته اند دربر می گیرد؛ افلاطون هم جزو این گروه است، با اینکه پدر فکری اشرقیون است.
Existenz حتمن می دانید وجود خاص انسانی ست. من خودم در ترجمه هستی را معادل اکسیی تنز بکار می برم، چون بار ِ آگاهی دارد. "وجود" در فلسفه ی ابن سینا هم تعریف نشده. اما کسی که با کارهای ابن سینا آشنا باشد، متوجه می شود منظورش در دنیا بودن، حضور است. در این رابطه می توانید کتاب "تک خدایی و فلسفه ی نوافلاطونی" از آندریاس بشکلی-هینتس مطالعه کنید. در مورد نام هی دگا: چرا وقتی می توانیم با کمی زحمت با لهجه ی هانوفری حرف بزنیم، بایرنی حرف بزنیم، که فهمیدنش حتی برای همسایگانشان هم مشکل است.
آقای علیرضا، باید بگویم مشکل من کمتر با آرامش دوستدار و امثالهم نیست. آرامش دوستدار مثل هر شهروند دیگری حق دارد، نظراتش را بگوید و بنویسد؛ مسئله ی من رابطه ی مرید و مرادی ست؛ این است که آنچنان شیفته ی یک نفر می شویم، که خصلت انسانی خودمان، (کنجکاوی، تحقیق و کند و کاش) را رها می کنیم و هر حرفی را دربست می پذیریم. خروشیدن های شما مرا یاد جوان هایی می اندازد که اول انقلاب در فرودگاه مهرآباد و بهشت زهرا با خنده می خندیدند و با گریه گریه می کردند.
مخلوق عزیز،
1-من فکر می کنم هم ذات پنداری ای که ما با امور می کنیم، خیلی وابسته به شخصیت خود ماست. من این شانس را داشته ام، در خانواده ای به دنیا بیایم که چند تا مسلمان مومن، مومن هایی که مثل علی شبانه در خانه ها می روند و نان پخش می کنند، در آن بود. من می دیدم اینها مثلن مرغ رو سر نمی بریدند. نه اینکه به جهت دین این کار را نمی کردند، نه! ندای درونی مانع می شد. البته برایش دلیل دینی هم پیدا می کردند تا بگویند حق با آنهاست. از هر اندیشه ای را می توان سوء استفاده کرد. ابرمرد نیچه و نازی ها را فراموش نکرده ایم. حرف من بر سر این است که این منافذ را ببندیم تا مانع از سوءاستفاده شویم. بی شک قرآن بخش های خشن دارد. کتاب 1400 سال پیش نوشته شده؛ زمان جنگ و کشت و کشتار در سراسر جهان. دوست عزیز، حقیقت مطلقن و مطلقن مربوط به گزاره هاست. ما با گزاره ها می توانیم ماهیت یک چیز را در ذهن کسی جور دیگری جلو دهیم. قرآن به همان اندازه که دلنشین است و نکات نغز دارد، نکات توجیه ناپذیر هم دارد که ارائه ی تفسیر نو از آنها کار ما نیست. اینکه در حقیقت چه بوده، دوباره بازگشت به عقلیون است. حقیقت امور را ما در گزاره تعییـــــــــــــــــــــــن می کنیم، چرا که امور انسانی ماهیت ثابت ندارند.
2-اگر ما 5 ساحت در تعین بخشیدن به انسان فرض کنیم (سیاست / جغرافیا / دین / من / جامعه)، یکی از این ساحتها دین است. وضعیتی که در حال حاضر در ایران شاهدیم، یک وضعیت خاص است که به نظر من به هیچ وجه ربطی به دین ندارد. دین در ایران تنها حفاظی ست برای کوتاه کردن زبان خارجی ها. همانطور که نوشتم تفسیر دین کار ما نیست، اما از آنجا که دین یکی از ساحت هایی ست که ما در آن زندگی می کنیم، بی شک به کسانی نیاز داریم که آن را (مثل بقیه ی ساحت ها که تغییر می کنند) تفسیر جدید کنند.
3-مخلوق جان پس به نظر تو هم طرف صحبت دوستدار بنیادگراها هستند و نه مسلمانان.
آقای مهدی از هلند، لطفن مستند حرف بزنید. این من نیستم که دنبال حقیقت مطلق می گردم، بلکه شمایید. تمام این نوشته می خواهد بگوید، تمام حقیقت نزد هیچیک از ما نیست.
سلام داریوش جان، مرسی از لطفت دوست عزیز. نوشته ات را خواهم خواند.
-- شهلا شرف ، Jun 13, 2007 در ساعت 01:30 PMپاسخی کوتاه به اقای برادری. مقاله ی شما را خواندم. به دانش شما احترام میگذارم. مهمترین اشکال ان زبان نوشتاری ان بود که فاقد گویایی است. پر از حرف ربط واو میان جملات پشت هم زنجیر وارردیف شده است. و بسیار پراکنده. شاید بهتر باشد کمی انرا جمع و جور کنید حتما چیز خوبی از اب در میاید. درباره روانکاوی شخصیت من هم ممنون اما فکر کنم اشتباهی گرفتید. این هیچ دنباله روی به دوستدار ندارم و منظورم شما نبوده است البته مگر برنتابیدن عده ای بسیار بر حضور این گونه نقدها انکار فر مایید. جهت اگاهی میتوایند سری به کمنت ها و دیگر نوشته ها و وبلاگهای مربوطه بزنید شاید رابطه ی مریدی مراید را انجا بهتر دریافتید. تاکید بر موجودیت نقد دیگران ربطی به مرید و مرادی ندارد. خانم شرف هم دارای جهانبینی مشخصی هستند که در بخش اول نوشته ی شان کاملا اشکار است. بیشتر افراد یکه در حوزه ی عمومی میبینم دچار خود شفیتگی هستند. تحسین شما از نوشته ی بخش اول خانم شرف با توجه به دانشتان و ان نگاهتان بسیار عجیب نیست؟
-- علیرضا ، Jun 14, 2007 در ساعت 01:30 PMموفق باشید. علیرضا
با عرض پوزش کمنت قبلی خطاب به اقای برادری نوشته شد از انجا که کمنت دو بخش داشت و انرادر ادیتوری دیگر نوشتم و اینجا وارد کردم اشتباهی در ان صورت گرفت ممنون میگردم خطاب به اقای برادری و خانم شرف در کمنت توسط ادیتور محترم تصحیح گرددی اصلا بهتر کمنت منتشر نگرددتا اصل انرا وارد کنم. با سپاس و پوزش از اشتباه وارد گشته.
-- علیرضا ، Jun 14, 2007 در ساعت 01:30 PMThursday, June 14, 2007
-- مهدی ، Jun 14, 2007 در ساعت 01:30 PMخانم شرف، خواسته اید مستند بنویسم، نصف کامنت من نوشته های خود شما و اعتراض من به آنها بود، چه جوری مستند تر می توانم بنویسم؟ در ابتدا گفتم که قصد نوشتن فقط در باره مقدمه مقاله شما را دارم. شما در ابتدای مقدمه بخشی از ایرانیان را/ که من خود را در این بخش معنی می کنم/ بعنوان خود باخته جدا کرده و بعد از اعطای القابی مثل پر مدعا و تنبل، ناراحتی روشنفکران اروپایی از این جماعت را هم تعیین کرده اید. نمی خواهم کامنت قبلی خود را تکرار کنم/ چون شما هنوز جوابی به آن نداده اید/ فقط چون شما در جواب مرا /به جای خود/متهم به دنبال حقیت مطلق گردی کرده اید، یک بار دیگر چند مطلق شما در مقدمه مقاله تان را مرور می کنم. (1 -بیشک پسزمینهی روانی این نگاه به انسان شرقی-ایرانی هیچ نیست، جز حس برتریجوی ِ....2- آنچه مسلم است، خدا را از انسان نمیتوان گرفت. تا وقتی سایهی مرگ بر سر ماست، پناهگاهی به نام خدا و بهشت، دغدغهی جان ِ پریشان خواهد بود...3-.بیشک با تحقیر مردم، نمیتوان ساختارذهنیشان را عوض کرد...، 4- ما به تفاسیر جدید از قرآن نیاز داریم. بیتردید این کار، کار من، آرامش دوستدار، عبدی کلانتری و داریوش محمدپور نیست. این یک کار تخصصی ست، که روشنفکران ِ دینی تنها میتوانند از عهدهاش بربیایند). من شخصا اکثر این مطلق های شما را /با حذف مطلق آن/ منطقی و قابل بحث و دفاع می دانم، مشکل من بیشتر با مطلق آن است. در آخر خیلی دلم می خواهد بدانم که چگونه شما من را مطلق گرا تشخیص داده اید؟ من که حتی نظرم را در کامنت قبلی با اضافه کردن کلمه شخصا کاملا مشخص نسبی کرده بودم. مهدی هلند
چون خانم شرف به شیفتگی خود به گنجینهی عرفان ایرانی اذعان دارد، گفتاری از مقالات شمس تبریزی را پیشکشش میکنم:" واعظ وعظ میگوید جهت بیان نشان مقصود و جهت نشان راه و راه رو، و شیخ ناکامل و شاعر شعری میگوید جهت بیان و نشان، پیش دانا رسواتر میشود. چنانکه یکی سخن ماهی میگفت، یکی گفتش که خاموش، تو چه دانی که ماهی چیست؟ چیزی که ندانی چه شرح دهی؟ گفت من ندانم که ماهی چیست؟ گفت: آری، اگر میدانی نشان ماهی بگو. گفت که نشان ماهی آن است که همچنین دو شاخ دارد همچون اشتر.گفت: خه! من خود میدانستم که تو ماهی را نمیدانی، الا اکنون که نشان دادی چیزی دیگر معلوم شد که تو گاو را از شتر نمیدانی." ایکاش ایشان به همان کامنت گذاری بسنده میکردند.
-- تیر غیب ، Jun 14, 2007 در ساعت 01:30 PMآقای مهدی از هلند، اول اینکه این مطلب عکس العمل یا پاسخی ست به آرامش دوستدار و عبدی کلانتری. در واقع در ادامه ی یک سری مقاله و بحث در نیلگون زمانه. بنابراین من از این زاویه حرکت می کنم که آن مطالب را خوانده اید.
-- شهلا شرف ، Jun 14, 2007 در ساعت 01:30 PM.
دوم اینکه من سعی کرده ام یک تیپ بخصوص را در نوشته ام ترسیم کنم. تیپی که در برابر غرب و ارزش های غربی دست و پای خودش را گم می کند و به نظر من- آدم وقتی نظرش را مدون می کند البته فکر می کند درست است- این تیپ درمقابل انسان غربی خودش را گم کرده. چرا شما با این تیپ هم ذات پنداری می کنید؟ شاید این سئوالی باشد که باید از خودتان بپرسید.
.
دوست گرامی، اساس بحث بر سر شرق و غرب نیست؛ بلکه بر سر نگاه شیفته است؛ می خواهد به یک جامعه باشد یا به یک فرهنگ و یا به یک فرد. نگاه خطرناکی ست که بستر فاشیسم است.
اين "تيرغيب" که دقيقاً مثل تير غيب نشست درست به هدف! ايول "تيرغيب"!
-- سهراب ، Jun 14, 2007 در ساعت 01:30 PMظاهرا خانم شهلا شرف به این نکته توجه نداشته اند که نقد آرامش دوستدار بر آرای ابن سینا، در درجه ی نخست، برای نشان دادن وابستگی اندیشه و به سخن روشن تر التزام عقل به ایمان است. دست کم دیگر در این امر کمترین تردید وجود دارد که آرای متافیزیکی فارابی و ابن سینا، پیش از آنکه متاثر از اندیشه ی یونانی باشد، تحت تاثیر افکار اسکنرانی و بويژه آرای فلوطین بوده است. آفرینش از نیستی برای یونانی به اندیشه در نمی آید. در آرای فلوطین است که همه چیز از «واحد» برمی آید. در آرای ابن سینا می توان دید که او بر خلاف ارسطو، فقط به وجود یک علت یگانه ی مطلق که همان «واجب الوجود» است باور دارد. خود او در رساله ی نجاة می نویسد که: «همه ی اشیا از او صادر شده اند و همه ی اشیا خود بخود و بالذات ممکن الوجودند». در این جملات می توان رگه های نوافلاطونی اندیشه ی ابن سینا را بازیافت. برای او واجب الوجود موجودی است که فرض غیر موجود بودن آن محال باشد. باید افزود که نه خدای صانع افلاطون (دمیورگ) و نه جنباننده ی بی جنبش ارسطو، هیچ یک واجد چنین خصوصیاتی و آفرینشگر از نیستی نیستند. اما ابن سینا در بحث حدوث و قدم عالم خود، تلاش می کند میان اندیشه ی ارسطو و باور اسلامی به حدوث عالم تلفیقی ایجاد کند. ابتدا به ارسطو استناد می کند تا مسائل عالم قدیم را تشریح کند اما سرانجام نتیجه می گیرد که: «عالم قدیم زمانی است و به ذات از باری متاخر است و خداست علت و مبدا آن». در واقع افکار ابن سینا نیز مانند فارابی در بسیاری زمینه ها التقاطی و تلاش برای آشتی دادن اندیشه ی یونانی با بینش اسلامی است. آنان در آنجا که قرار بوده میان عقل و ایمان خود گزینش کنند، در مقابل ایمان سر تعظیم فرود آورده اند. این همان التزام عقل به ایمان و سرسپردگی اندیشه به «ساحت برتر» است و مهم ترين ویژگی «در وابستگی اندیشیدن!». نمونه ی روشن آن را می توان در حمله ای که ابن سینا به افکار رازی می کند دید. رازی دانشمندی آزاد از دین بود اما به خدا باور داشت. اما همین امر هم از نظر ابن سینا گناه تلقی می شد.
-- بدون نام ، Jun 17, 2007 در ساعت 01:30 PMتوصیه ی دیگر من به خانم شرف این است که مباحث نظری را از بحث های سیاسی روز تفکیک کنند.
با تشکر
بهرام
آقای بهرام،
-- بدون نام ، Jun 18, 2007 در ساعت 01:30 PMدر هیچ کجای این نوشتار به رد موضوعی به نام واجب الوجود نزد ابن سینا نپرداخته ام، که برعکس. تأثیر فلوطین بر فلاسفه ی ایرانی موضوع این بحث نیست، بلکه ارتباط فکری ارسطو و ابن سینا ست. فلسفه موضوعات متعددی دارد. یکی از این موضوعات مسئله ی خلقت است.
.
مثال ساده ای می زنم: هر کسی می داند مغز مرکز کنترل و هدایت ِ اعضای بدن است؛ اما وقتی پای کسی می شکند، هیچ کس توصیه نمی کند، به واسطه ی مغزش درمانش کنیم، بلکه درمان موضعی صورت می گیرد.
اگر نوشتار را دوباره، این بار لطفن با دقت، بخوانید، متوجه خواهید شد، من به موضوعات دیگر فلسفه نزد ابن سینا و به روش فلسفیدن ِ ابن سینا پرداخته ام.
.
دوست گرامی، مستند حرف بزنید. در کجای این نوشتار برای توضیح ابن سینا به سیاست آویخته ام؟ اگر کمی دقت در خواندن به خرج دهید، متوجه می شوید، همه ی حرف من این است که تحت تأثیر سیاست به قضاوت ننشینیم.
خانم شرف،
-- بدون نام ، Jun 18, 2007 در ساعت 01:30 PMحق با شماست، اتفاقا شما به موضوعاتی نپرداخته اید که تلاش ابن سینا را برای اسلامی کردن اندیشه ی یونانی نشان می دهد. اشکال کار و یکی از گره های فرهنگی ما هم در همینجاست. وگرنه شاید این واقعیت را که اندیشه (یا دست کم اندیشه ی فلسفی) با التزام به ایمان ممکن نمی شود را می پذیرفتید. ابن سینا در بسیاری موارد از خود قدرت اندیشیدن نشان داده است و در مواردی نیز از این کار بازمانده است. چون ناچار بوده گام در مناطق ممنوعه ی ترسیم شده توسط ایمانش بگذارد.
از سوی دیگر موضوع ارتباط فکری ارسطو و ابن سینا قابل انکار نیست. بحث اما در «سنخ» چنین ارتباطی است. بی تردید ابن سینا از سرآمدان فکری در حوزه ی فرهنگ اسلامی است و شاید حتا چکاد آن باشد. و این حق شما به عنوان یک ایرانی است که تلاش کنید از او در چارچوب یک چنین حوزه ی فرهنگی دفاع کنید. اما در اعتلای جایگاه او در تاریخ اندیشه نباید مبالغه کرد. ابن سینا در تاریخ اندیشه، در بهترین حالت یکی از شارحان ارسطو به شمار می رود و نه حتا مهم ترین آنان. خودش اذعان کرده که یکی از آثار ارسطو را چهل بار خوانده و نفهمیده و سرانجام به شرحی از فارابی در مورد آن دست یافته و سپس توانسته آن را بفهمد! تازه ظاهرا آن اثر چیزی جز «اثولوجیا» که یکی از بخش های انئادهای فلوطین است نبوده و فارابی آن را از ارسطو می پنداشته است!
خلاصه اینکه نه فقط ابن سینا و فارابی در حوزه ی فرهنگ اسلامی که غالب یزدانشناسان سده های میانه که تلاششان متوجه پوشاندن لباس عقلی به تن مسیحیت بوده، آنچنان تحت تاثیر اندیشه های یونانی و بویژه وامدار ارسطو هستندکه اگر گوهر تفکر یونانی را از آرای آنان بگیریم، چیزی جز آموزه های انجیل و کلام الله از آن باقی نمی ماند. اقتدار معنوی ارسطو تنها با برآمد اندیشه ی دوران جدید است که درهم می شکند، آن هم نخست به مدد دانش های طبیعی در دوران جدید و نه اندیشه های فلسفی.
نکته ی آخر اینکه من هرگز نگفتم شما در جریان بحثتان در مورد ابن سینا، به سیاست پرداخته اید. اشاره ی من به کل نوشته ی شما بود که با یک بحث تند و عصبی سیاسی می آغازد و به یک بحث نظری ختم می شود. هنوز توصیه ی من این است که این دو را باید از هم جدا ساخت. در حوزه ی نخست احساسات و جدل به سرعت بر عقل و استدلال غالب می شود. در حوزه ی دوم می توان با آرامش سخن گفت و عیار گفته ها و ادعاها را با خرد سنجید.
بهرام
آقای بهرام، بر این خلاصه ای/ دومین کامنت/ که در جواب خانم شرف نوشته اید آیا متن کاملی هم دارید؟ چند قسمت آن برای من بسیار جالب بود. خوشحال می شوم اگر به متن کاملی از آن دسترسی پیدا کنم. مهدی هلند
-- مهدی ، Jun 18, 2007 در ساعت 01:30 PMآقای بهرام، ممنون از توضیحتان. ترجیحن این آخرین کامنت من در پاسخ به شماست، چون فکر می کنم اینجا یک رسانه ی عمومی ست و وبلاگ من نیست. اگر مایل به ادامه ی بحث بودید می توانید در وبلاگ من کامنت بگذارید:
-- شهلا شرف ، Jun 18, 2007 در ساعت 01:30 PM.
www.titusbogen1.blogspot.com
.
و اما در مورد نظرتان. من با خشم ِ سالم هیچ مخالفتی ندارم. انگیزه ی من برای نشستن سر کتابهای ارسطو، کانت و توماس و چند فیلسوف دیگر در این نوشتار همین خشم ِ سالم بود؛ وگرنه برای من ارزش و اعتبار هر یک از این فلاسفه روشن است، نیازی به مرور اینها برای خودم ندارم و خوب می شناسمشان.
.
با تأکید بر تنها همین نکته ی پیام شما : "ابن سینا در بسیاری موارد از خود قدرت اندیشیدن نشان داده است و در مواردی نیز از این کار بازمانده است"، می توانم بگویم با من هم نظر هستید. قصد من نه تأکید بر خارق العاده بودن ابن سینا و یا هر فیلسوف دیگری ست، بلکه بر این است که یک خداشناس ِ روشنفکر و فیلسوف هم قادر به تولید اندیشه است. امروز از تمامی ِ نقادی ِ عقل ِ محض ِ کانت، ناکامی ِ ما در پرداختن به امور ماوراء الطبیعه است که اعتبار دارد. اما این چیزی از ذکاوت و نگاه پیجیده ی کانت کم نمی کند. به این مسئله هم در پایان به عنوان نتیجه گیری اشاره کرده ام.
.
با وارد کردن ِ مفاهیم خیر و شر (جبهه ی خوب و بد) در بحث های نظری مخالف هستم و این همان کاری ست که دوستدار انجام می دهد. این یک نگاه ایدئولوژیک است. این بار جبهه ی شر، جبهه ی "مسلمانان" است. در کلام اسلامی "مشرکین" است. نفس قضیه یکی ست. با این تفاوت که یکی مجهز به سلاح دین است و دیگری نژاد. من فرقی در ساختار این نگاه به آنچه نمی پسندیم نمی بینم. شما چطور؟
اقای بهرام: سلام و ممنون از نوشته هایتان. انگار شما اطلاعات خوبی از تاریخ اندیشه ها و متفکران یونانی و همچنین از متفکرانی مثل فارابی و بوعلی سینا و غیره دارید. من جدا دو تا سئوال دارم که امیدوارم جوابش بدهید زیرا که تا کنون همین دو سئوال را از دیگران هم پرسیده ام ولی هیچکس نتوانسته جواب بدهد. 1: اگر ما رشد و اعتلا فرهنگ و دانش و هنر و صنعت غرب را مدیون اندیشه های متفکران یونانی میدانیم چرا خود یونان از لحاظ رشد از غرب عقب افتاد. 2: اینهمه کتاب و مقاله و نوشته که به افلاطون و ارسطو و دیگر فیلسوفان یونانی نسبت داده میشه کی و کجا کشف شده اند و از آنجاییکه در آن زمان کاغذ و صنعت چاپ وجود نداشت اینها را روی چی نوشته بودند و اصل نوشته ها و اثار این همه متفکر و دانشمند و غیره یونانی کجا نگهداری میشه.؟ پیشا پیش از توجه و صرف وقتتان سپاسگزارم.
-- سهند ، Jun 19, 2007 در ساعت 01:30 PMخانم شرف،
-- بدون نام ، Jun 19, 2007 در ساعت 01:30 PMدرست می فرمایید که این ستون عمومی را نباید به گستره ای برای بحث دونفره تبدیل کرد. بنابراین من با پایان دادن به این بحث مخالفتی ندارم. اما از آنجا که تفسیر آخرتان را با پرسشی خطاب به من پایان داده اید، بد نمی دانم چند سطری در پاسخ شما بنویسم. من بر خلاف نظر شما معتقد نیستم که مباحث مطروحه از طرف آرامش دوستدار بحث های ایدئولوژیک است. آرامش دوستدار در حوزه ی اندیشه و بویژه نقد فرهنگ می اندیشد و می نویسد. می توان با نظریات او مخالف بود، اما فروکاستن مباحث او به بحث های ایدئولوژیک کمال بی انصافی است. اگر کسی بخواهد آرای دوستدار را واقعا نقد کند، باید آن را در بحثی درون ماندگار (ایماننت) انجام دهد. به این معنا که فرضا نشان دهد چرا و چگونه فرهنگ و اندیشه ی ما زیر سیطره ی دین نبوده و بزرگان فرهنگی ما کجا و به چه صورت از خود قدرت اندیشیدن مستقل را نشان داده اند. برای نمونه اگر فارابی یا ابن سینا را در نظر بگیریم، باید بتوان نشان داد که آنان بیش از هزار سال پس از افول اندیشه ی یونان باستان کجا توانسته اند از زیر اقتدار معنوی افلاطون و ارسطو و حتا فلوطین بیرون بیایند و اندیشه ی تازه ای مطرح کنند. یا اگر بخواهیم به دوره های متاخر تاریخمان بپردازیم باید با نمونه های مشخص نشان دهیم که روشنفکران ما با چه آثاری از خود قدرت روشنگری نشان داده اند و کجا و چگونه دچار به قول دوستدار «دینخویی» و «روزمرگی» نبوده اند. به عقیده ی من این کار ساده ای نیست. ـ خود شما هم در نقدتان موفق و پیگیر نبودید ـ . باید افزود که صرفا با توسل به این یا آن نظریه ی غربی و نیز به اعتبار اندیشه ی این یا آن متفکر مغرب زمین نمی توان تزهای کانونی دوستدار را ابطال کرد وگرنه مشکلی را در راستای نقد فرهنگی برای خود حل نکرده ایم. به سخن روشن تر، برای نقد و گذشتن از دوستدار، نخست باید اندیشه ی او را فهمید. هیاهو و جنجال درباره ی «ایدئولوژیک» بودن مباحث آرامش دوستدار، آن روی سکه ی سکوتی است که محافل پرادعای فکری و فرهنگی ما در مورد آثار او می کنند.
و اما در پاسخ آقای مهدی از هلند بگویم که من در این زمینه پژوهش ها و نوشته هایی دارم که در فرصت مقتضی آنها را در سایت های فلسفی منتشر خواهم کرد.
و در پایان در پاسخ آقای سهند نیز بگویم که باروری و شکوفایی یک فرهنگ در یک عصر معین تاریخی، متضمن جاودانی بودن آن نیست. ایرانیان هم زمانی بنیانگذار نخستین دولت امپراتوری در تاریخ بودند و امروز به چنین حال و روزی افتاده اند. آنچه که روشن است این است که اروپاییان شاگردان یونانیان بوده اند و فرهنگ آنان را در همه ی گستره ها تعالی بخشیده اند؛ شاگردانی که از استادان خود هیچ کم نداشته اند. در واقع شما درست می گویید، فرهنگ و تمدن غرب بر شالوده های فکری یونانی استوار شده است. اما ما باید به سهم خود در گذشته مان بکاویم و ببینیم اشکال کارمان در کجا بوده است. به این منظور باید بر پایه های از جمله فکری فرهنگمان بکوبیم تا استواری آن ها را بسنجیم . و این کاری است که آرامش دوستدار با آثارش می کند. وگرنه تکیه زدن بر «گذشته تاریخی پرافتخار» و آویختن به «مفاخر فرهنگی» دردی از ما درمان نمی کند، بلکه ما را همچنان در خواب تاریخی مان نگاه می دارد.
پیروز باشید.
بهرام