رادیو زمانه > خارج از سیاست > انديشه اجتماعی > آسانترين کارها، دادن شعار، محکوم ساختن و دشنام نثار کردن است | ||
آسانترين کارها، دادن شعار، محکوم ساختن و دشنام نثار کردن استاشکان آويشننويسندهاي گفتهاست: «اگر انسانها از شنيدن بعضي حرفها ناراحت ميشوند در واقع به علت محتواي آن حرفها نيست بلکه به آن دليل است که آنها را از دهاني که نبايد بشنوند شنيده اند.» کمي تأمل در اين گفته، مرا به ياد «فيلم سيصد» و واکنش ايرانيان نسبت به آن مياندازد. اين نخستين بار نيست که در رسانههاي خارج از ايران، به مردم اين کشور و به نوعي به تاريخ آنان توهين ميشود. اما همهي اين توهينها از سوي همهي توهينکنندگان، از چنان خصلت زخميکنندهاي برخوردار نيست. مهم آنست که چه کسي و از چه سرزميني و با چه جايگاهي به ما توهين کردهاست. صدام حسين و نفرت او از ايرانيان اما زماني که فيلم سيصد ساخته ميشود و يا نام «خليج فارس» به عنوان «خليج عربي» از سوي رسانههاي غربي مطرح ميگردد، انگار همهي اعتبار و هستي قوم ايراني را در زير پاي آنان که سرنوشت جهان را در دست دارند لگدکوب گشتهاست. اعتبار غرب و قضاوت آن در بارهي ما، چه تاريک و چه روشن، هميشه از اهميت بسيار برخوردار بوده است. دقيق و برنامه ريزی شده اما اين نوشته به طور عمده بر آنست تا نگاهي به واکنشهاي متفاوت ايرانيان نسبت به «فيلم سيصد» داشته باشد. براي آنان که از ماجراي اين فيلم، پيشزمينهها و هدف هاي احتمالي و يقيني سازندگان آن اطلاع چنداني ندارند کافي است به نوشتههاي بازگو کننده و تحليل گرانهاي که در سايت «راديو زمانه» منتشر شده نگاهي بيندازند. واکنشهاي متفاوت ايرانيان من در اين نوشتار تلاش ميکنم تا به پارهاي از آنها که ميتواند زمينهساز بحث ما باشد اشاره داشتهباشم. اگر همهي يادداشتها را برنگزيدهام نه از آن رو بوده که بدانها اهميتي ندادهام بلکه بدان جهت بوده که وقت و بافت کار، چنان مجال فراخي را نميطلبيده است. هر چه را که از يادداشت گذاران – منظورم کامنت گذاران است – نقل کردهام همهجا نقل به معناست. اگر در جايي در درک گفتهي اين هموطنان اشتباهي رخ داده باشد، مسؤليت آن بر گردن من است و نه «راديو زمانه». هر چند از سوي من هم، چنان کاري، هرگز آگاهانه صورت نگرفته است. الف. ايرانيان خشمگين و آزرده خاطر از ميان يادداشتگذاران خشمگين و آزرده دل، کسي پيشنهاد ميکند تا فيلمي از حملهي منجر به شکست آمريکاييها در طبس ساخته شود تا بدين وسيله خواري و شکست آنان نيز در برابر چشم جهانيان به جلوه گري بپردازد. در اين ميان، طبيعي است که او حتي به علتهاي شکست آن حمله که در گرو عوامل گوناگوني از قبيل عوامل طبيعي و گاه خارج از حوزهي ارادهي انساني بود فکر نميکند. او تنها به شکست و سرشکستگي دشمني ميانديشد که اينک «خشايارشا»ي او را به بدترين شکل ممکن به توصيف کشيدهاست. از اين روست که وي دوست دارد در پايان نوشتهاش فرياد مرگ برآمريکا نيز سردهد. احساسات سوزان ملی نشان دادن احساساتي از اين دست، کم يا زياد، ميتواند روي ديگر سکهي واپسگرايي و غرق شدن در انواع پيشداوريها و تعصبات ملي و مذهبي باشد. آسانترين کارها، دادن شعار، محکوم ساختن و دشنام نثار کردن است. اما قاطعانه بايد معتقد بود که با واکنشهايي از اين دست، هيچ جرياني به سود ما، به فرا کشيدن و اعتبار بخشيدن به ما، تغيير نميکند و اگر حتي موجي در جهت موافق ما باشد، ممکن است با چنان واکنشهاي خامانه، تغيير مسير بدهد و عليه خود ما به کار رود. هوشياري يک چيز است اما بهره برداري آگاهانه و دورانديشانه از اين هوشياري، آن هم آميخته با دانش و شکيبايي، چيزي ديگر است. خوانندهي ديگري در زير نوشتهي «سلمان جريری» که با عنوان «نامه به سه دوست بمبگذار» منتشر شده، نوشتهاست که نويسندهي مقاله به علت اقامت در خارج از کشور، حس ناسيوناليستي خود را به کلي از دست داده است. اين خواننده با کمال تعجب اضافه ميکند که چگونه ميشود به هويت و تاريخ انسان توهين کرد اما با وجود اين، شخص توهينشده را ککي هم نگزد. يا چگونه ميتوان در برابر تغيير نام خليج فارس چنان بيتفاوت بود؟ هر که در وطن نباشد واکنشهايي از اين دست، البته هم جاي تأمل دارد و هم جاي تأسف. من براي نظر تکتک خوانندگان «راديو زمانه» در هرکجا که هستند احترام قائلم. ابراز تأسف من به معني لگد مال کردن انديشههاي آنان نيست. بلکه به معني آنست که ما بايد افکاري از اين دست را جدي بگيريم. ايرانياني که حرف دل خود را از زبان همين يادداشتگذار ميخوانند کم نيستند. نه اين انديشهها را ميتوان نديده گرفت و نه صاحبان آنها را. صحبت بر سر آنست که وقتي کسي چنان برخورد عميق و دلسوزانهاي را به کلي نفي ميکند و به صاحب آن انديشه توهين روا ميدارد، انسان به اين فکر ميافتد که در ميان ما ايرانيها، نياز به کار فکري و فرهنگي عميق و خستگيناپذير، بيشتر از هر زمان ديگري احساس ميشود. بنيان استدلالهاي اين يادداشتگذار بر آن است که هر که در وطن باشد وطنپرست و «باغيرت» است و هر که نباشد، دشمن وطن و صد البته «بيغيرت». دست خالی درست است که نگاههايي از اين دست به پديدهها، جايگاه فکري ما را نشان ميدهد. اما متأسفانه، جايگاه فکري ما را در جايي نشان ميدهد که حکايت از خالي بودن دستها و ذهنهاي ما دارد. واکنشهايي با اين آهنگ و رنگ، آشکارا بازتاب آنست که ما از کمبود يک انديشهي عميق جهانبينانه در رنجيم و نبود همين چشمانداز است که ما را وا ميدارد تا پس از ديدن و شنيدن برخي توهينها و نارواييهاي کلامي و رفتاري در عرصهي جهان، از درد به خود بپيچيم. خوانندهي ديگري نوشتهاست که تاريخ ما افتخار ماست. او حتي با وجود آن که «عهدنامهي گلستان» و «ترکمانچاي» را درست نميداند اما آنها را ناشي از شجاعت ايرانيان ميشناسد. در اين که در همهي نبردها، حتي از قوم شکست خورده، انسانهايي، جانبازيهاي افسانهاي از خود نشان دادهاند، ترديد نيست اما عهدنامههاي مورد نظر، نشان از حضور حکومتي دارد فاسد و ضدملي. چنين خصلتهايي هرگز به سربازان گمنام و يا بانامي که در آن گسترهها جان خود را از دست دادهاند اطلاق نميشود. در واقع نويسندهي محترم يادداشت، شجاعت مردان عرصهي کار زار را ناخواسته به رهبري فاسد کشور انتقال داده است. در حالي که بايد گفت که شجاعت مردان ميدان رزم براي جلوگيري از بستهشدن تحميلي چنان عهدنامههايي، کافي نبوده است. دلسوزی توهين آميز اين همان تفکري است که از ميانههاي دههي چهل تا زمان انقلاب در ميان نيروهاي چپ ما تا آنجا خانه کرده بود که آنان را به نتيجهگيريهاي بسيار شگفتآوري در رابطه با وکالت داشتن براي «مردم بدبخت» و نجات آنان از ورطهي گمراهي و فقر کشانده بود. انساني بودن يک تفکر به معني عملي بودن و يا مورد قبول عام بودن آن در همهي دوره هاي تاريخي نيست. يادداشتگذار ديگري مينويسد درست است که ايرانيان از حکومتگران نالايق و يا بيگانگان طمعکار در رنج بودهاند اما هميشه در بزنگاه تاريخ، تأثير شگرف خود را بر روزگار گذارده و خود «روزگارساز» شدهاند و نمونه ميآورد که هم وطنان ما، توانستند وحشيان دشت مغولستان را به خدمت فرهنگ بشري درآورند. نگاه اين خواننده، نگاه اميدوارانهاي است اما به نظر ميرسد که اين اميد به يک رشته انديشههاي مکرر اما از رنگ و رو افتادهايست که در ذهن بيشتر ما همچنان به حيات خود ادامه ميدهد. اما اگر آنها را بشکافيم بايد پرسيد که اين بزنگاهها کجا بوده است و ايرانيان مورد نظر او در آن بزنگاهها چه کردهاند. بسياري از کليگوييها، گاه ما را از يک غرقابه نجات ميبخشند اما راه را براي صدها غرقابهي ديگر در برابر ما ميگشايند. شاهد غيبی غربی اگر غرب و يا سازمانهاي سياسي و جاسوسي معيني در صدد برميآيند تا با تحريف واقعيات تاريخي، ملتي را قهرمانانه و همدلانه فراکشند و در برابر ملت ديگري بگذارند، در واقع دامي است که بر سر راه افکار عمومي مردم کشور خود و ديگر مردم جهان ميگسترانند. در اين بازيهاي سياسي، شماري اهريمن صفت و بربر به جلوه مي آيند و گروهي فرشتهخصلتاني که جان بر سر رهايي تمدن پرشکوه بشري مي گذارند. اما براي نفي اين دام و يا خنثي کردن آن، نه خشم و خروش ميتواند گرهگشا باشد و نه مشتهاي گره کرده و نفرين و نفرت نثار کردن. بايد به جهانيان نشان داد که ايرانيان مانند همهي ملتهاي ديگر در برگيرندهي طيف وسيعي از گرايشهاي فکري و آرماني هستند. هر مقدار که گرايشهاي متمدنانه، عميق و انديشمندانه در رسانههاي جهان از سوي گروه هاي مختلف ايرانيان جا بازکند، زمينه را براي به انزواکشاندن چنين تلاشهايي بيشتر فراهم ميسازد. البته براي آنان که نيروي سيصد نفرهي «لئونيداس Leonidas » را در برابر نيروي ميليوني «خشاريارشا» نشانهي شجاعتي فرا انساني به تصوير ميکشند بايد اين نکته را افزود که هيچ ملتي از ديدگاه بيولوژيکي، تافتهي جدا بافتهاي نيست. اگر چيزي هم باشد در تربيت و فکر و فرهنگ انسانهاست که آنان را متفاوت رشد ميدهد. اگر حتي در اين نبرد نابرابر از نظر شمار نيروي انساني، ايرانيها شکست هم ميخوردند، بايد گفت که ننگي متوجه آنان نبود. ننگ متوجه آن عواملي بود که آنان را بدون تقويت روحيه، بدون باور به يک آيندهي روشن و بدون دسترسي به امکانات لازم، به نبرد نيرويي ميفرستند که آن نيرو، همهي امکانات روحي و جنگي را در اختيار خويش دارد. نه ضربان قلب اسپارتيها ميتوانسته بيشتر از ضربان قلب پارسيها باشد و نه ماهيچهها و استخوانبندي آنان از آنها موجوداتي فرا انساني پديد آوردهاست. در همهي اين ماجراهاي تاريخي بايد به زمينهها و پيشزمينهها فکر کرد. به دليل نبود انبوهي امکانات نميتوان ملت يا گروهي را بُزدل و ناتوان ناميد و شماري ديگر را جوهر شجاعت و مردانگي. خون کورش البته، اين خواننده در مورد ثروتهاي مادي و زميني شايد حق داشته باشد. زيرا ثروت را ميتوان به شکل هاي گوناگون دزديد و برد اما مغز را اگر چيزي در آن باشد چگونه ميتوان غارت کرد؟ مهم تر از همه اين که اميد اين خواننده به آن کساني است که خون «کوروش» را هنوز در رگهاي خود دارند. اگر کاري هم بخواهد صورت بگيرد بايد از سوي آنها صورت بگيرد. به نظر ميرسد که در خون «کوروش»ها و «داريوش»ها، ظاهراً مواد ديگري به کار رفته که انسان را به رشد تمدن و کشورگشايي و عظمت طلبي کمک ميکرده است. آيا چنين برخوردهايي به قول «حافظ» شيراز ميتواند:« گره از کار فرو بستهي ما بگشايد؟ » همه خراب اند جز ما احمق ها اما چنان که ميدانيم، اين نوع برخورد، در ميان ما ايرانيان نه تنها ريشهي فرهنگي و تاريخي دارد بلکه بازتاب خشمي است ناشي از يک معادلهي نابرابر. «محمدرضا شاه پهلوي» نيز در خاطرات «عَلَم»، جاي جاي، وقتي ميخواهد از رؤساي جمهور آمريکا و يا شخصيتهاي سياسي بزرگ حرف بزند که او در برابرشان تاب برابري ندارد، آنها را هميشه احمق خطاب ميکند. اين «نيکسون» احمق، اين «کندي» احمق، اين «جانسون» احمق و غيره و غيره. ب. ايرانيان مخالف اما چاره جو اما خوانندگان ديگري هم هستند که اين پديده را به گونهاي ديگر ميبينند. يکي از اين يادداشتگذاران به شکلي متين و خردمندانه اخطار داده است که در ايران، سياست، ميخواهد فرهنگ را در خود فرو بَرَد. مباد که ما سطح فرهنگ را به سطح سياست پايينآوريم. من در يادداشت اين هموطن، جاي تأمل ميبينم. مشکل بزرگ ما، در سياست نيست، در فرهنگ است. در اُفت فرهنگي است. نگاه ما به جاي آنکه افق هاي بالاتر و دورتري را بنگرد به چهارچوب «درِ» خانه چشم دوخته است. اين را ميدانيم که سياست روز از همان چهار چوب در، آويزان است. هم ديدن آن راحت است و هم حرف زدن در بارهي آن. اما اين به معني آن نيست که ما سياست و انگيزههاي پشت آن را ميشناسيم. براي شناخت سياست بايد فرهنگ را شناخت. فرهنگ، آن جوهر دربردارندهي سياست و هرگونه رفتار سياسي ديگر است. شايد در بسياري از وبلاگهاي ما و يا ديگر رسانهها، صحبت از سياست، رد کردن سياست و يا به مسخره گرفتن سياست در شکل ابراز خشم و يا يا به طعن و تَسخَر گرفتن، جزو راحتترين کارها باشد. ميزان شدت و ضعف کار، حمله کردن و يا ملايم بودن، بستگي به سکونت افراد در ايران و يا جاهاي ديگر دارد. در اين وبلاگها، انبوهي عابران پياده و سواره اُطراق ميکنند. با هم کلنجار ميروند. با نويسنده چاق سلامتي ميکنند. او را به احسنت و ستايش خويش دلگرم ميسازند. اما از طرف ديگر، بسياري از سايتها و وبلاگهاي فرهنگي، گويي عمدتاً براي در و ديوار مينويسند. کسي از آنجا حتي عبور هم نميکند چه برسد به اُطراق. بيان اين پديده، گلايه از مردم نيست. مردم هماناند که هستند. نود و نه درصد آنان کاملاً طبيعي عمل ميکنند. گرايش به تأمل، به کمي در خود فرو رفتن، کمي چارهجويي براي دشواريهاي نيرو طلب زندگي، ظاهراً به حداقل رسيده است. البته چه بسا که مشکل اصلي در جاهاي ديگري باشد که اين نوشته، مجال بازکردن آن را ندارد. در عمل ميبينيم که نوشتههاي بسيار کوتاه چندخطي در زمينهي سياست، گاه هزاران خط تفسير و يادداشت را از سوي خوانندگان به دنبال خود ميآورد. اما وقتي به دنبال آن چند خط اصلي که نويسنده نوشتهاست ميرويد، تازه در مييابيد که نبض بازار فکر در ميان بخش زيادي از مردم ما با چه ميزاني ميتپد. به عبارت ديگر بايد گفت که سياست به قول آن يادداشتگذار، فرهنگ را بلعيده است. جاي زيادي براي ميدانداري آن نگذاشته است. فخر فروشی به تاريخ يا تحليل آن؟ در آن صورت است که مي توان «فيلم سيصد» را ديد اما دشنام نداد و در عين حال، همچنان يک انسان در درجهي نخست و سپس يک ايراني در درجهي دوم باقي ماند. اين هموطن يادداشتگذار نوشتهاست آنگاه که زمان «حال و آينده» تاريک به نظر ميرسد، ميل به «گذشته» قوت مي گيرد. البته شبيه همين حرف را نويسندهي «نامه به سه دوست بمبگذار» نيز يادآورشده است. اما در اين ميان شايد بد نباشد به يک نکته اشارهکنم و آن اين که در زمان حکومت پهلوي نيز با توجه به موازين و انتظارات آن روزگار و بخصوص وحشت مردم از پليس مخفي شاه که سايهي خود را حتي بر اتاق خواب آنان نيز افکنده بود، بسياري از مردم ما، حال و آينده را چندان روشن نميديدند. اما ميل به گذشته، يعني آويزان شدن از افتخارات تاريخي وابسته به «کوروش»ها و «داريوش»ها هم برايشان محلي از اِعراب نداشت. در همان زمان، وقتي «محمدرضا پهلوي» در تخت جمشيد با همهي امکاناتي که بسيج کرده بود به «کوروش» گفت تو آسوده بخواب ما بيداريم، بسياري از جوانان ما در سياه چالها اين تعبير را داشتند که «محمدرضا پهلوي» به بنيانگذار امپراتوري ايران، خاطر جمعي ميدهد که اي «کوروش» بزرگ از حضور اين نيروهاي خرابکار و معترض نگران مباش. ما در تداوم سياست هاي تو، دمار از روزگارشان در ميآوريم. اگر مردم کنوني ما گرايش بيشتري به گذشته پيدا کردهاند شايد بتوان پاسخ آن را در درون جامعهي ايران و برخورد اهل قدرت با سنتها و فرهنگ ملي پيدا کرد. من پاسخ قاطعانهاي براي موضوعات پيچيدهاي از اين دست در آستين ندارم. خوانندهي ديگري در يادداشتهاي خود در مورد نوشتهي «سلمان» گفته است که بايد نگاه ژرفتري به نوشتهي او داشته باشيم. به اعتقاد اين يادداشتگذار، اندکي ميهندوستي بدنيست. اما نوشتهي «سلمان» در عمل نيشتري بر نهاد چرکين انديشهي بيمار ما در بارهي نژاد و گذشتهي پر افتخار فرو کرده است. من نيز با حرف اين يادداشت گذار محترم کاملاً موافقم. ج. ايرانيان موافق و نيز بي تفاوت از ميان يادداشتگذاران ميتوان به دو نفر برخورد کرد که «فيلم سيصد» را جالب و آموزنده ديدهاند و آن را عالي و با شکوه ارزيابي کردهاند. يادداشتگذار ديگري در واقع اين نوع اعتراضها را بيمورد دانسته و به اين حرف کارگردان فيلم استناد کرده است که به معترضان گفتهاست «گر تو بهتر ميزني بستان بزن». به اعتقاد من اگر حتي کارگردان فيلم مورد نظر، چنين حرفي را هم زده باشد، چنان ارزان است که جاي بحث بيشتري را به خود اختصاص نميدهد. در ميان يادداشتگذاران شمار اندکي نيز در رديف خستگان و بيتفاوتان بودهاند. به نظر ميرسد که آنان در پي بحثهاي ديگري هستند و چندان تمايلي به خواندن و يا شنيدن حرفهايي که رد و بدل ميشود ندارند. چه بسا آنان جزو طرفدار انديشهي «فرخي سيستاني» باشند که گفته بود: به آزمونهاي فکري و رفتاري بيشتري نيازمنديم حتي وقتي انسان در ميان يادداشت گذاران، به موردهايي برميخورد که به نويسندگان مقالهها توهين شده، سخت متأسف ميشود. اما جاي آنست که حتي چنان توهينکنندگاني را محکوم نکنيم و به تازيانه نسپريم. براي دگرگوني رفتاري، نياز به دگرگوني فکري است. دگرگوني فکري نيز از کوره راههاي ترديد و تزلزل، قهر و آشتي، پذيرش و رد ميگذرد. براي رسيدن به مزرعهي شکيبايي و حرمت، هرکس بايد راه درازي را طيکند. هر يک از ما در درجهي نخست، در ميان باورهاي نخستين خويش شناوريم. |