رادیو زمانه > خارج از سیاست > دانشجویان > «جز گوش تو نشنود حدیث من هر چند میان مردمان گویم» | ||
«جز گوش تو نشنود حدیث من هر چند میان مردمان گویم»ضیا نبویضیا نبوی، دانشجوی ۲۶ ساله و محروم از تحصیل، چند روزی است که به زندان کارون اهواز تبعید شده است. او پیش از رفتن به تبعید، نامهای به قاضی پروندهی خود نوشته است که او را به ۱۵ سال حبس توام با تبعید در زندان ایذه محکوم کرده است. آنچه در زیر آمده، متن کامل نامهی این دانشجو است: ریاست شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب آذرماه سال پیش هنگامی که پس از نزدیک ششماه بلاتکلیفی مطلع شدم که بالاخره پروندهام تعیین شعبه شده است به جد خوشحال شدم. بیشتر به این دلیل که فهمیدم شعبهی مورد نظر شعبهی ۲۶ و قاضی آن دادگاه آقای پیرعباس، یعنی شمایید. پیشتر تعدادی از متهمان انتخاباتی از محاسن شما نسبت به دیگر قضات دادگاه علیالخصوص در حوزهی اخلاق گفته بودند. بر روی مسئلهی اخلاق تاکید میکنم. از آن روز که در دوران دانشجویی و در تعداد دفعاتی که با کمیتهی انضباطی دانشگاه سر و کار داشتم این تجربه را به همراه داشتم که ناراحتی از شنیدن سخن درشت و ناروا از زبان کسی که در مقام عدالت و قضاوت قرار گرفته چیزی کمتر از غم دریافت حکم سنگین ندارد. به هر روی اگر چه از آن محاسنی که دوستان برشمردند چیزی نصیب من نشد، اما از آنجا که اساساً به سوءنیت در رفتارهای بشری اعتقاد ندارم و تفاوتهای رفتاری و معرفتی انسانها را بیشتر ناشی از موقعیتهای متفاوت اجتماعی، تاریخی و خانوادگیشان میدانم لذا تصمیم گرفتم تا نامهای را به شما بنگارم و در این نامه از چیزهایی بگویم که فرصت گفتنش بنا به دلایل متفاوت هیچگاه ایجاد نشده و البته به دلیل حاشیهای بودن این صحبتها گفتنش ضرورتی نیز نداشته است. به هر روی از آنجا که نوشتن از این مسایل به جد برایم رضایتبخش است اقدام به نوشتن آنها میکنم. خاطرهی اولین دیدارم با شما را کاملاً به خاطر دارم. آنگاه که پس از دیدنم، از سن و سال و جوانیام ابراز تعجب کردید و گفتید بسیار حرفهای بازجویی پس دادهام و هیچ اقرار و اعترافی نداشتهام و حتی اشارهای به پروندهی آقایان صمیمی و زیدآبادی کردید و گفتید پروندهی آنها هم زیر دست من بود و کیوان صمیمی با ۴۲ سال سابقهی مبارزاتی مثل تو بازجویی پس نداده است! این در حالی بود که من در تمام دوران بازجویی جز حقیقت چیزی نگفته بودم و تمام تلاشم بر این بود که با بازجوها به نقاط اشتراکی دست یابم و اساساً رویکرد خودم را در بازجوییها خیلی محافظهکارانه تصور میکردم. در طول جلسهی دادگاه که کمتر از یک ساعت به طول انجامید و البته مدت زمان دیالوگ ما نیز کمتر از هفت یا هشت دقیقه بود شما را فردی صبور، مقید به آیین دادرسی و البته متشرع دیدم. در اشرافتان به وضعیت دادگاه و شیوهی گفتارتان با افراد، تا حد زیادی ذکاوت و هوش شما مشخص بود و تلاشتان برای اینکه نگاهتان با متهم تلاقی نکند و البته خندههای زیر لبتان حاکی از این بود که تا حد زیادی قضاوت نهایی و اساسیتان را آشکار نمیکنید و برای من یاد آور این مصرع بود که «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی...»
دادگاه بدون هیچ مشکلی برگزار شد و سکوت عجیب شما در طول دادگاه برای من این طور تفسیر شد که شما نیز با من در مورد پرونده اتفاق نظر دارید و از همین رو من نیز اصراری برای حرف زدن نداشتم. البته در پایان جلسه دادگاه و در پاسخ به خانم شریف رازی، وکیل پرونده که درخواست تبدیل قرار بازداشت داشت جملهای گفتید که کمی نگرانکننده بود و البته بعداً برایم معنیدار شد و آن جمله اینکه «رمانتیک فکر نکنید.» جلسهی دوم دیدارمان البته کاملاً به گونهای دیگر بود. یک هفته پس از جلسهی دادگاه مرا برای تمدید قرار بازداشت احضار کرده بودید و من نیز با تذکر دادن این نکته که هنوز قرار بازداشتی برایم صادر نشده است که نیاز به تمدید آن باشد از امضا قرار بازداشت سر باز زدم. هنگامی که از شما دلیلتان را برای تمدید قرار پرسیدم با لحنی تند در جواب گفتید که این مسئله نه به من و نه به وکیلم هیچ ارتباطی ندارد و شما هر کاری که تشخیصتان باشد انجام میدهید. در آن زمان بود که از قضاوت شما نسبت به خودم و پروندهام مطلع شدم و افسوس زمانی را خوردم که در دادگاه زمان را برای گفتوگو با شما از دست دادم. یادم میآید در جلسه دادگاه هنگامی که مشغول نوشتن دفاعیات خودم بودم در پاسخ به دوستی که از شما اتهام مرا پرسیده بود گفتید که اینها یک تعداد دانشجو هستند که به واسطهی فعالیتهای دوران دانشجوییشان از تحصیل محروم شدهاند و وقتی به این مسئله اعتراض کردند بازداشت شدند و به آنها اتهام محاربه زدند اما من اتهام محاربهشان را برداشتهام. با این جملات و با توجه به اینکه اتهام محاربهی مجید دری از دیگر دوستان محروم از تحصیل را نیز چندروز پیش در جلسهی دادگاه وارد ندانسته بودید به این اطمینان رسیدم که وضعیت پروندهی ما خوب است و نیازی به چک و چانه زدن ندارد، اما بعد از یک هفته از جلسهی دادگاه که اینک شما را میدیدم که به وضوح و به شدت از من ناراحت بودید و پس از یک دیالوگ دو یا سه دقیقهای به من گفتید: «آقای نبوی! خودتی! برو بیرون ...» و من در حالی که به خاطر این قضاوت یکسویهی شما و عدم گفتوگو عصبانی شده بودم، به یاد تمامی قضاوتهای یک طرفه و عجولانهام در زندگی افتادم و رو به شما گفتم: «خدا همهی ما رو ببخشه.» دیدار سوم و آخر ما نیز به روشنی در خاطرم مانده است. وقتی برای ابلاغ حکم به دادگاه احضار شدم با در نظر داشتن همهی جوانب قضیه از جمله اینکه فضا، فضای بعد از ۱۶ آذر و عاشورا بود و قضاوت شما نیز در مورد من منفی بود، باز هم سنگینترین حکمی که در مخیلهام میگنجید ۴ یا ۵ سال حبس بود. از همین رو وقتی که چشمم به عدد ۱۵ در انشاء رای افتاد، واقعا چیزی نمانده بود که چشمانم از حدقه بیرون بیاید. بلند بر سر مسول دفترتان که ابلاغ کنندهی حکم بود فریاد کشیدم و گفتم: «پانزده سال آخه برای چی؟» از او خواستم که با شما ملاقات کنم و او در پاسخ گفت که شما فرصت ملاقات با مرا ندارید. من که از این بیعدالتی مبهوت شده بودم با خودم فکر کردم کسی که انتظار دارد به واسطهی رای و نظرش ۱۵ سال در زندان بمانم حتی حاضر نیست چند دقیقه از وقتش را به من اختصاص دهد. به هر حال از او خواستم پیغام مرا به شما برساند و بگوید: «اگر حکمی که صادر کردید با اشراف و اطلاع از وضعیت پروندهام بوده که وای به حال شما و اگر از روی ناآگاهی و عدم اطلاع بوده که باز هم وای به حال شما...» ساعتی بعد وقتی که در راهروی دادگاه به انتظار اتمام کار دیگر متهمان نشسته بودم طبق معمول همه چیز حتی ۱۵ سال حبس هم برایم خندهدار به نظر میرسید و سرگرم فکر کردن به این گزاره بودم که زندگی: «همهاش بازی و نمایش است.» (جملهای که در بند ۳۵۰ دستمایهی خندیدن دوستان زندانی به من بود.) در این وضعیت بود که که شما را دیدم که به قصد خروج از دادگاه از انتهای سالن به سمت ما میآیید. در یک لحظه با خودم اندیشیدیم که جلو بیایم و با شما صحبت کنم، اما سریعاً پشیمان شدم چون دیدم که در زمانی کوتاه هیچچیز نمیتوان گفت که ما را به تفاهمی اگر چه حداقلی برساند و تنها نتیجهی این گفتوگوی پرفشار احتمالاً چیزی بیشتر از کدورت شخصی نخواهد بود. لذا تمامی قضاوتهای خود را برای لحظاتی کنار گذاشتم و با تمامی احترامی که یک وجود به وجود دیگر میگذارد به شما سلام کردم. شما نیز در پاسخ سری تکان دادید و زیر لب سلامی کردید … باید اعتراف کنم که دریافت حکم به این سنگینی به جد برایم غیر منتظره و حیرت برانگیز بود. یادم هست تمام سختی دوران بازجویی و بازداشت را با این اطمینان تحمل میکردم که در مراحل قضایی تبرئه میشوم. در آن زمان تحلیلم این بود که فشارهای آزاردهندهی دوران بازجویی و یا طولانیشدن دوران بازداشت فقط برای تنبیه و به قول معروف رو کم کنی من است و هدف نهاد امنیتی این است که دیگر مسئلهی حق تحصیل را پیگیری نکنم. از همین رو وقتی با حکم صادره توسط شما مواجه شدم واقعاً نمیتوانستم به هیچ طریقی آن را توجیه کنم. چیزی که در این میان برایم آزاردهنده بود اثبات اتهام ارتباط با مجاهدین بود. دیگر اتهامها با همهی نامربوطیشان حداقل استقلال سیاسی و نوع تفکرم را به رسمیت شناخته بودند اما این اتهام آخر واقعاً توهینآمیز بود. یادم هست در جلسهی دادگاه برای شما توضیح داده بودم که روحیات و خصوصیات من به گونهای است که به طرز بیمارگونهای در مورد استقلال شخصیت فردی و سیاسی خود حساسم و اساساً نمیتوانم پیرو و یا تابع گروه یا شخصی باشم و توضیح دادم که بزرگترین توهینی که میتوان به من کرد طرح اتهام وابسته بودن من به یک سازمان و یا حزب است و شما نیز با سکوت خود به من میگفتید که مسئله از نظر شما کاملاً روشن است و نیازی به توضیح نیست. از هنگامی که حکم را دریافت کردم بزرگترین سئوالم این بود که شما چگونه و با استناد به چه چیزی این اتهام را ثابت کردید؟ پس از چند روز از وکیل پرونده شنیدم که یک هفته پس از جلسهی دادگاه نامهای از سوی وزارت اطلاعات روی پروندهام قرار گرفته که مضمون کلی آن از این قرار بود که اکثر نهادها و کانونهای حقوق بشری از جمله شورای دفاع از حق تحصیل وابسته به منافقین بود و اعضا آن نیز در حکم محاربند و گویا همین نامه استناد حکم شما قرار گرفته است. این نامه نه تنها پاسخی به سئوالهای من نبود که اتفاقاً بیشتر به آنها دامن زد. واقعاً اگر شما این قدر به وزارت اطلاعات اعتماد داشتید که نظر این نهاد را خلاف همهی شواهد و مدارک صائب میدانستید، پس دیگر چه نیازی بود به برگزاری دادگاه و این همه تشریفات؟ همان نظر وزارت را خود آن نهاد اعمال میکرد و به ماجرا پایان میداد. شاید برای شخص شما جالب باشد که بدانید احساس من در مورد شما و تاثیری که با رایتان در زندگیام گذاشتهاید چیست؟ در این مورد باید صادقانه بگویم که هیچگونه کینهای در احساس من نسبت به شما وجود ندارد. البته این اصلاً به این مفهوم نیست که حق کینه ورزیدن را برای خود قائل نیستم که اتفاقا اصلاً این گونه نیست و اگر حکم صادرهی شما ۱۵ روز حبس هم بود باز هم این حق را برای خود قائل بودم، اما مسئله اینجاست که این احساس اصلاً برایم راضیکننده نیست و به هیچ کاری نمیآید. ترجیح شخصی خودم این است که به جای کینه ورزیدن این مسئله را واکاوی کنم و دلیل شکل گرفتن این موقعیت را بفهمم. به همین دلیل واقعاً بزرگترین خواستهام در شرایط فعلی این است که یک بار در شرایطی آزاد با هم گفتوگو کنیم تا فضای ذهنی شما را بفهمم و شما را نیز با وضعیتی که در آن هستم آشنا کنم. باز هم شاید برایتان جالب باشد که بدانید من دوران حبس خود را که حاصل رای شماست چگونه میگذرانم. در پاسخ به این سئوال نیز باید بگویم که تحمل زندان جدا برایم سخت نیست. شاید به این دلیل که به قول داستایوفسکی «انسان به هر کثافتی عادت میکند» و شاید هم به دلیل این تصور قدیمی و احتمالاً به نظر بعضیها مضحک در من که قائلم به اینکه صرف زنده بودن یعنی برنده بودن در زندگی و اینکه آدمی همین قدر که زنده است باید کلاهش را به هوا بیاندازد! در ضمن فکر میکنم آنقدر خودشیفته هستم که حتی در بدترین وضعیتها و حتی با ۱۵ سال حبس نیز حاضر نیستم که جای خود را با انسان دیگری در جهان عوض کنم. البته این اصلاً بدین مفهوم نیست که زیستن آزادانه با تحمل حبس در زندان تفاوتی ندارد. نه هرگز این گونه نیست. زندان قبل از هر چیزی زندگی را قابل پیشبینی میکند و زیباترین و مهیجترین خصلت زندگی که نابهنگام بودن و اتفاقی بودن وضعیتها و احساسات است را از آن سلب میکند. چندی پیش که برای انگشتنگاری به بیرون از بند رفته بودیم وقتی که چشمانم به تپههای مشرف به اوین افتاد با تعجب در این فکر فرو رفتم که چرا و چگونه انسانهایی به خود حق دادهاند که مرا از رفتن به کوه و تماشای طبیعت منع کنند. در آن لحظه چنان اشتیاق به کوهنوردی و طبیعتگردی و حس نوستالژیکم نسبت به تابستانهایی که در روستا گذرانده بودم تحریک شده بود که حتی تصمیم گرفتم نامهای بنویسم و اعلام کنم که اگر آزادم کنند حاضرم تا پایان عمر بدون ارتباط با دیگر انسانها و به دور از تمدن و فقط درون طبیعت زندگی کنم. اما خب کسانی که میبایست حرفم را بشنوند اگر گوش شنوایی داشتند، آنچه پیش از این گفته بودم را میشنیدند … جناب آقای پیر عباس از طرفی مطمئناً این نامهای انتقادی نیز نیست چرا که انتقاد اساسی من نه به شخص شما بلکه به نظام قضایی و به صورت بنیادی به تعریف مفهوم عدالت و مکانیزم تحقق آن در این نهاد است. پس این گزینه نیز منتفی است. اما انگیزهی من شاید به چالش کشیدن بداهت و هرروزگی امر قضاوت برای شخص حقیقی و نه حقوقی شماست. حقیقت این است که حوزهی اختیارات قاضی در چارچوب نظام حقوقی و قضایی ایران بسیار گسترده است و نظر و تشخیص قاضی در این میان بسیار تاثیرگذار است. در چنین وضعیتی و با توجه به حجم بالای پروندههای قضایی قابل بررسی در شعب دادگاه انقلاب این امر محتمل است که مسئلهی قضاوت برای شما و دیگر قضات تبدیل به امری هر روزه و کم اهمیت شده باشد و از همین رو شاید لازم باشد که شخصی با نوشتن چنین نامهای به شما یادآوری کند که موجوداتی که شما در سرنوشت آنها تصمیم میگیرید انسانهایی با گوشت و پوست و استخوانند؛ انسانهایی که درست مانند شما آرزوهایی دارند و برای تحقق آن محتاج آزادیاند. اینکه شما با تشخیص شخصی خود و با کمترین نظارتی که خطاهای احتمالی شما را تصحیح و یا مهار کند میتوانید انسانها را از حق آزادی و حتی حق حیات محروم کنید، برای من اصلاً موجه نیست و این همان انتقاد بنیادینی است که به نظام قضایی دارم. اما خب واقعیت این است که شما امروز بر این کار توانایید و فی الحال از این وضعیت گریزی نیست. خواستهی بنده از نوشتن این نامه برای شما رعایت نکتهی بسیار ساده و در عین حال به غایت مهم است و آن اینکه فراموش نکنید شخصی که به عنوان متهم در جلسهی دادگاه روبهروی شما مینشیند درست مانند شما یک انسان است، بنابراین لطفا کمی بیشتر تامل کنید... اگر به جیب تفکر فرو بری سر خویش گذشتههای قضا را ادا توانی کرد... |