رادیو زمانه > خارج از سیاست > جنگ > قصهی حمید، روایت فراموش شدهای از نسل ما | ||
قصهی حمید، روایت فراموش شدهای از نسل ماشکوفه منتظریshokoofeh@radiozamaneh.comبعدازظهر ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹، خرمشهر زیر آتش سنگین ارتش عراق قرار گرفت. همه غافلگیر شده و حیران بودند. شهر در آتش میسوخت. صدای انفجار لحظهای قطع نمیشد. همهجا پر بود از مجروح و آواره.
مردم، بهخصوص جوانان، به پایگاههای نظامی رفتند و خود را برای مقاومت سازماندهی کردند. گروههای مقاومت بهسرعت شکل گرفت، اما آن طرف توپخانه و تانک و خمپارهانداز و مسلسلهای سنگین و قوای زرهی بود. این طرف، تفنگ امیک، ژسه، بطریهای آتشزا و چند آرپیجی. مردم ۳۴ روز مقاومت کردند. در روز چهارم آبانماه ۱۳۵۹، ارتش عراق موفق شد خرمشهر را اشغال کند. یکسال و نیم بعد در سوم خرداد سال ۱۳۶۱، خرمشهر دوباره آزاد شد.
«شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر، شهر خون، آزاد شد…» این صدا، صدای آشنای نسل من و شما است. سالهای سال، صداوسیمای جمهوری اسلامی، آن را بازپخش میکرد و یادآور خاطرات دوران جنگی بود که مهم هم نبود حتماً تجربهاش کرده باشی. جنگ ایران و عراق، بخشی از زندگی نسل من بود. بخشی از کتابهای درسی و زندگی روزمرهی ما بود، اما پر از پیش و پسداوریهای ذهنی. نسل من پر از تصاویر پنجرههایی است که با چسبهای کلفت قهوهای، همان چسب مقواییها، ضربدروار پوشیده میشدند. نسل من پر است از صدای آژیر. اما بخشی از روایت این نسل، جایی در پستوی تاریک تاریخ پنهان مانده است. وظیفهی یک روزنامهنگار همیشه پرگویی نیست. گاهی باید فقط بشنوی. حمید ب، ۲۶ سال دارد. چند سالی است که در آلمان زندگی میکند. او شاهد عینی نسل من و تو است. روایت حمید، روایت بخش فراموش شدهای از جامعهی ما است: من سال ۶۲، یعنی یکسال بعد از این که خرمشهر آزاد شد. در شهر اندیمشک در شمال خوزستان بهدنیا آمدهام. در زمان جنگ، من مهد کودک میرفتم. یک روز با هواپیما شروع کردند به بمباران کردن اندیمشک، دزفول و دو سه شهر دیگر. یادم هست آن روز صبح، من در مهد کودک بودم که شروع کردند به آژیر خطر زدن. در آن زمان، تمام مدارس خوزستان یک سنگر داشتند که هنگام حملهی عراق، بچهها را داخل آن سنگرها میبردند. خود آن سنگرها خیلی ترسناک بودند. به نظر من، بیرون میماندیم، خیلی بهتر بود تا این که وارد آن سنگرها بشویم. وقتی خرمشهر آزاد شد، خمینی اعلام کرد: «خرمشهر را خدا آزاد کرد»، در صورتی که ایران برای آزادسازی خرمشهر نزدیک به ششهزار نفر کشته داد. نمیدانم اگر خدا میخواست شهر را آزاد کند، پس چرا این همه کشته شدند؟! وقتی خرمشهر را آزاد کردند، سپاه عراق تا ۱۰کیلومتری اهواز و پنج کیلومتری اندیمشک آمده بود. یعنی داشت تمام خوزستان را میگرفت. آنطور که برای ما تعریف کردهاند، وقتی خرمشهر آزاد شد، گویی حماسهای اتفاق افتاده بود. حالا خاطرهی آن تبدیل به نوستالژیای شده: آره ما توانستیم خرمشهر را آزاد کنیم. شاید بتوان گفت بعد از جنگ ویتنام و جنگ جهانی اول، جنگ ایران و عراق، یکی از طولانیترین جنگهای قرن بیستم بود. دو طرف حدود یک میلیون کشته دادند. جنگ هشتسالهی ایران و عراق، شاید واقعاً یکی از فجایع تاریخ بشری در قرن بیستم بود.
جمهوری اسلامی در ایران بر سر این جنگ خیلی مانور داد. از نظر اپوزیسیون خارج از کشور هم این جنگ، جنگی بود که فقط بسیجیها و طرفداران خمینی در آن کشته شدند، اما آن همه انسانی که رفتند، برای کشور و مرزشان جنگیدند، نظرات متفاوت خود را داشتند. حتی خیلی از نیروهای چپ در جنگ شرکت کردند. چون فکر میکردند باید از مرزهای کشور دفاع کنند. ولی در خارج از کشور، اصلاً به این مسئله پرداخته نشد. بعد از گذشت نزدیک به ۲۸ سال از شروع جنگ، نه صحبتی دربارهی جنگ میشود و نه برنامهای گذاشته میشود. در صورتی که خانوادههای بازماندهی جنگ و یا بچههایی که فردی از اعضای خانوادهشان را در جنگ از دست دادهاند، قربانیان حکومت اسلامی در ایران هستند. وقتی در سال ۶۱ خرمشهر آزاد شد، میشد قرارداد صلح را نوشت. در ایران هنوز نزدیک به ۱۰۰ تا ۱۵۰هزار آدم داریم که بهلحاظ جراحت و صدمهی سلاح شیمیایی، هنوز در بیمارستانها هستند و یا معلولند. بچههایی که بعد از آن به دنیا آمدهاند نیز آسیبدیدهاند. طرفهای حلبچه و خود خرمشهر هنوز مینگذاری شده است، ولی تاکنون هیچ نوع رسیدگیای نشده است.
هشت سال پیش، همان زمانی که میخواستم از ایران بیرون بیایم، به خرمشهر رفتم. دیدم که خرمشهر هنوز همانطور مانده است. شاید بتوان گفت که بعد از جنگ به خرمشهر هیچ نوع رسیدگیای نشده است. شهر را باید بهعنوان موزه نگاه کرد. خانههایی که بمب یا تیر خوردهاند، همانطور مانده و مردم به همان شکل دارند در آن خانهها زندگی میکنند. پدر من در جنگ کشته شده است. من خودم جزو خانوادههایی بودم که جمهوری اسلامی به آنها کمک میکرد. از سوی بنیاد شهید به ما کمک میشد، اما مثلاً اگر رییسجمهور وارد استان میشد و پیش خانوادهی شهدا میرفت، خانوادههایی که در مراسم مربوط به این دیدارها شرکت میکردند، کمکهای بیشتری دریافت میکردند. یادم هست که هر دوسهماه یکبار از طرف بنیاد شهید به خانوادههای شهدا سر زده میشد که ببینند وضعشان چطور است. در همین دیدارها، یک بار از مادرم پرسیدند که چرا عکس خمینی و خامنهای را در خانه نگذاشتهاید؟ مادرم گفت که دوست ندارد این کار را بکند و حتی عکس همسرش را در خانه نزده است. از آن موقع دیگر به ما خوب نرسیدند. زمان بنیاد شهید، شما باید نشان میدادید که با جمهوری اسلامی هستید. در صورتی که ۸۰درصد خانوادهها بهخاطر این که از لحاظ مالی واقعاً مشکل داشتند و خیلی از آنها سواد نداشتند، بهخاطر سیر کردن بچههایشان زیر پوشش بنیاد شهید میرفتند. در مواردی مثلاً پدر بچهها کشته شده بود و فامیل پدری میآمد بچهها را از مادر میگرفت. یا خود بنیاد شهید کمک میکرد که بعد از کشته شدن پدر، بچهها پیش مادر نمانند. میآمدند بچهها را میبردند و به خانوادهی پدری میدادند.
وقتی میخواستند به ما کمک هزینه بدهند، باید مادربزرگ پدریام امضا میکرد که بله، بچهها میتوانند پول بگیرند. یعنی مادر من هیچ حقی نداشت. اصلاً مادر مرا قبول نمیکردند. فقط لازم بود که مثلاً یک عمو داشته باشیم. بههر حال خانوادهی پدری در درجهی اول بود. ما بچههای شهید به مدارس «شاهد» میرفتیم و طبیعتاً در مدرسه در مورد این مسائل صحبت میشد. بعضی از بچهها میگفتند که مثلاً «من درس نخواندهام و بنیاد شهید آمده مرا دو روز به بازداشتگاه بنیاد شهید برده است». آن بچه، هشت یا نه سال سن داشت، اما واقعاً او را زده بودند. با شلاق او را زده بودند و جای آن روی بدنش مانده بود. مثلاً بچه درس نخوانده بود و یا گفته بود که میخواهد پیش مادرش باشد. خانوادهی پدری میآمد او را بهزور میبرد. او فرار میکرد. بعد میآمدند او را از مدرسه میبردند. یک هفتهی بعد ما بچه را میدیدیم، در بین خانوادهاش اما جاهای خون و کتک زدنها روی بدنش بود. من دوستی داشتم که پدرش شهید شده بود. او دوست داشت پیش مادرش بماند، اما بنیاد شهید گفته بود که باید پیش خانوادهی پدری برود. بالاخره به زور او را از مادرش جدا کردند. این پسر حدود هشت سال بعد خودکشی کرد. بهخاطر این که خانوادهی پدریاش او را خیلی کتک میزدند و کسی هم نبود که دقت کند، ببیند این بچه چهکار دارد میکند. ۱۵ یا ۱۶ ساله بود که خود را زیر ماشین انداخت و خودکشی کرد. این چیزها بین بچههای ما خیلی وجود داشت. شهری که ما در آن زندگی میکردیم، خیلی کوچک بود و جمعیتی حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰هزار نفر داشت. در شهرهای کوچک به فرزندان شهدا خیلی احترام میگذاشتند، اما هرچه وارد شهرهای بزرگتر میشدیم، این حس را به بقیه میدادیم که انگار ما حق آنها را خوردهایم. چون اگر یادتان باشد، خانوادهی شهدا در کنکور سهیمه داشتند. بههمین دلیل قشر روشنفکر با ما خیلی بد رفتار میکردند. در صورتی که ما هیچ گناهی نداشتیم. خُب به ما کمک میکردند. درست است که خیلی از ما از این کمکها استفاده میکردیم، اما خیلیها هم استفاده نمیکردیم. بهما گفته میشد که شما طرفدار جمهوری اسلامی هستیم. اگر شما نبودید، جمهوری اسلامی ۳۰ ساله نمیشد. آدمهایی که یا جمهوری اسلامی به آنها ضربه زده بود و یا از خود جمهوری اسلامی زیاد خوششان نمیآمد، ناراحتیشان را سر ما خالی میکردند و میگفتند که «شماها حق ما را خوردهاید. بچهی من نمیتواند به مدرسه و یا دانشگاه برود، اما شما دارید مفت مفت به دانشگاه میروید». در حالی که خیلی از همین بچهها از این سهمیهها استفاده میکردند و خیلیها هم نمیکردند و با آن مخالف بودند، اما همیشه این بحث بود که «شماها جای ما را در این جامعه گرفتهاید.» یادم هست چهار یا پنج ساله بودم و با مادرم به خیابان رفته بودم. نزدیکیهای کرخه را شیمیایی زده بودند. ما در شهر بودیم و دیدیم گروهی سرباز، بدون لباس از سنگرها فرار کرده و به داخل شهر آمدهاند. شاید بتوان گفت که فقط یک شورت در تن این سربازها بود. هیچکس نبود که بیاید به آنها کمک کند. یعنی ارتشی، سپاهی، … هیچکس نبود. سربازهای عادی که رفته بودند جنگیده بودند، بعد شیمیایی زده بودند و آنها به داخل شهر آمده بودند. این صحنه را من هیچ وقت از یاد نمیبرم: ۱۰۰ تا ۱۵۰ سرباز، بدون لباس در گرمای طاقتفرسای خوزستان از آنجا تا شهر دویده بودند. مردم به آنها کمک کردند و به آنها لباس دادند. در آلمان، کشوری که من زندگی می کنم، چهار، پنج سال یکبار، آژیرهای خطر موقعیت اضطراری را برای کنترل بهصدا در میآورند. پنجماه پیش که زمستان خیلی سنگینی هم بود، ساعت هفت صبح، در خانه خوابیده بودم که آژیرها به صدا درآمدند. یکباره از خواب پریدم. اصلاً حواسم نبود. فکر کردم هنوز جنگ است. چون این صدا برایم آشنا بود و صدای جنگ بود. میترسیدم الان بمباران کنند. یعنی یک لحظه بلند شدم و در خانه دنبال سنگر و پناهی میگشتم. همانطور که زمان بچگی معلممان دستمان را میگرفت و به آن سنگرهای تاریک میبرد، یک لحظه فکر کردم که الان باید توی سنگر بروم. این صداها… مثلاً صدای رد شدن هواپیما، هنوز برای من یادآور جنگ است و این حس را برای من بهوجود میآورد که الان امکان بمباران هوایی هست. فکر میکنم تا آخر عمرم هر موقع این صداها را بشنوم، اولین چیزی که برایم تداعی میشود، جنگ است و این واقعاً دردناک است. |
نظرهای خوانندگان
شکوفه جان گزارش تکان دهنده ای بود. نور انداختن بر روی زوایای تاریک سه دهه جنایت وظیفه نسلی است که آنرا تجربه کرده و باید در تاریخ معاصر ایران ثبت شود.
-- PanteA ، May 27, 2010 در ساعت 03:35 PMپانته آ
پس حرف احمدی نژاد در مناظره با کروبی مبنی بر زندانی کردن همسر شهدا در بازداشتگاه بنیاد شهید وکتک زدن انها صحت دارد.واقعا باعث تاسف است.
-- بدون نام ، May 27, 2010 در ساعت 03:35 PMمن نمی دانم این داستان جداکردن بچه هاازمادرازکجاآمده؟من ٣سال دبستان شاهدمی رفتم.مادرم مدرسه شاهددرس می دادودرنتیجه من وبرادرم رادرازای شهریه ثبت نام کردند.(طبق قانون مدارس شاهدفرزندان همکاران می تواننددرآنجاثبت نام کنند)
-- Fatemeh ، May 27, 2010 در ساعت 03:35 PMاولاکه همه همکلاسی هایم پیش مادرشان بودند.دوما حتی چندنفرشان مادرشان ازدواج مجددکرده بودند.حتی یکی ازدوستانم جریان درگیری پدربزرگش رابامادرش تعریف می کردواینکه چطوردادگاه دماغ بابابزرگش راسوزانده(!)واورابه مادرش داده بود.
همسران شهدابرخلاف بیوه زنان معمولی ازاین مزیت برخورداربودندکه به عنوان «وارثان وپاسداران خون شهدا»باآنهابرخوردمی شد.کروبی هم که جریان بازداشتگاه راتعریف کرده بود.بعضی پدربزرگهابازوراقدام به بردن بچه ها می کردند.مادرهابه بنیادشهیدشکایت می کردند,بنیادهم به نفع آنهادخالت می کرده.
به جای داستانسرایی اصل فاجعه رابگویید.آنقدردرآن مدارس شاهدبچه هاراشستشوی مغزی می دادندکه بندگان خدافکرمی کردندگل سرسبدآفرینشند.شلاق؟!!!هیچوقت تبعیضی راکه درمدرسه همیشه بین آنهاوبچه های غیرشاهدمی گذاشتندفراموش نمی کنم.طبیعی بودکه وقتی واردجامعه می شدندومی دیدندکسی برایشان تره هم خردنمی کندسرخورده می شدند.مادریکی ازدوستانم که وضع مالی خوبی داشت,اورابعدازیک سال ازآن مدرسه درآورد.
همسر خاله من هم شهید شده، اما بچه ها پیش مادرشون زندگی کردن!
-- بدون نام ، May 28, 2010 در ساعت 03:35 PMاما درباره ارجحیت خانواده پدری: متاسفانه این جز قانون است. به شهدا یا بنیاد شهید ربطی نداره.
در صورت فوت مرد کلیه امور تحت امر پدربزرگ پدری است نه مادر. حتی اگر مادر پزشک باشد و پدر بزرگ مرد بیسواد 90 ساله. برای همه امور اجازه کتبی پدربزرگ لازم است.
یکی از ننگ های قانون ایران این مورد است که مادر هیچ حقی نسبت به اموال . اجازه خروج فرزندان نداره!! شرم به هرکس که این قانون رو نوشته!