رادیو زمانه > خارج از سیاست > امنيت فردی و اجتماعی > این طایفه را تقدیر همین است | ||
این طایفه را تقدیر همین استعلیرضا روشن - خبرنگاراشاره:
کرمی را که میبینم میشوم افسر ِ وظیفهی ِ موهایش زودازود به سفیدی رفته، صورتش تو کلاه نظامیاش پنهان، دارد گریه میکند. میروم به اسفند سال 81 و سوز زاگرس که خشکاخشک بر هر چه میوزید، بیروحی و یخ تنفیذ میکرد. میروم به یگانمان، به گروهانمان، روبروی میدان صبحگاه. غروب است. دمپایی استحقاقی به پا نشستهام روی تک پله جلو کوریدور، دستم مشت کرده تا ساعد توی پوتین مشغول واکس زدنم، که شیپور شامگاه صدا میکند. خبردار میایستم - نظر به پرچم - زیرجلکی دژبانها را میپایم که شق و خدنگ ایستادهاند پیشاپیش سکو، و روبروشان، خورشید را انگار پیش پای شب ذبح کرده باشند، خون در آسمان منتشر میشود. کلاغها به برگ ماننده، شاخههای استخوانی چنارها را پوشاندهاند، دسته دسته، خشک و قاطع، قارقار میکنند. همان وقت بود که برای بار اول جنازهی جنگی دیدم. افسر کادری، تنهاش را والمرا تکه تکه کرده بود. جنازهاش نه، که عکس از باران لکه و چین افتادهی بالا تنهاش را گذاشته بودند بالای پارگیهای باقیمانده از شلوار و فرنچش. از پوتینهایش کف یکیشان مانده بود. پا تا کمر به کل با ترکشهای مین رفته بود. رگها انگار مار بچههای سر از حفره بیرون آورده، به هم لولیده بودند یا علف تازه رسته بودند شاید - ترد و ظریف اما لورده و لگدمال. این حادثه شاید یا شاید این عکس، باقی عمری را که هنوز هم کند و سمج میرود، رقم زد. ماهی پس از آن دیدار که کاش دست نمیداد اعزام شدم به تهران و بقیه خدمت را در سازمان ایثارگران نیروی زمینی ارتش گذراندم. در یگان جدید کارم نوشتن شرح سانحه بود و تنظیم زندگی شهدا. و خب تعدادشان کم که نبود هیچ که زیاد هم بود البته. 45 هزار پرونده در دخمهای دنگال و تاریک. و مرطوب و بویناک. در هر پرونده مقادیری عکس از صاحب رفتهاش. از شهدای لشکرهای 16 قزوین، 84 خرمآباد، 91 اهواز، ارومیه، تیپ سراب، تیپ همدان، هوانیروز کرمانشاه و مسجد سلیمان، زرهی و هوابرد شیراز، پیاده خاش و ... و دلخراشتر از همه، 411 مهندسی رزمی بروجرد که چندین و چند بار در طول جنگ بازسازی شده بود. در این عکسها یکی سر نداشت، یکی تنه، یکی چشم، یکی هیچکدام را جز دندان! و این آخری در تانک سوخته بود و دندانش مانده بود - تنها - بر خاکستر ِ گوشت و استخوانش! سرهنگ که میدانست دستکی بر قلم دارم مثلا و مینویسم انگار، باری مامورم کرد که "روشن! بشمار سه با فلان سرگرد و بهمان سروان میروی "ساسان" (بیمارستان ساسان) با فلان جانباز که به معجزهای از مرگ جان به در برده مصاحبه میکنی گزارش سانحه را میآوری برای من!" پا چسباندم، عقب گرد کردم برای رفتن به ساسان. خرت و پرت زیاد بارمان کرده بودند از چای خشک و فلاسک و قند حبه و اینها. طبقه را میدانم اما چه فرق آخر که در کدام طبقه؟ درد درد است و زخم دردناک. بالا باش یا پایین باش، بی پایی درد است، بی دستی درد مضاعف است! کاش تمرد میکردم نمیرفتم نمیدیدم آن پاهای طناب مانند را که انگار طناب، باریک و شل، با تکان تکانهای تن مرد، از ویلچر آویزان، تکان تکان میخوردند. جانباز ابتدای جنگ تیر به کلیهاش خورده بود یکی را برده بود. مداوایش که کرده بودند باز رفته بود و این بار تیری دیگر از کشالهاش گذشته بود. باز برگشته بود و دوباره رفته بود. این بار مرمی فشنگ به کمرش نشسته بود نخاع را بریده بود، برده بود. و البته بیپا و دست، ماندنش با خودش نیست و رفتن چگونه به اختیار خودش باشد؟ زمینگیر و افلیج، سال از پی سال رفته بود، که افتاده بود به سرفه، آنقدر که شقیقه بیفتد به درد، چشم بخواهد بزند بیرون. دکتر لابد عینکش را مثل همین فیلمهای دم غروبی روزهای جمعه، از روی تیغه بینیاش برداشته بود، دستهاش در دستش، چانه انداخته، جانباز را گفته بود: "شیمیایی است! عامل تنفسی است! متاسفم..." و خب! گل که بود، به سبزه هم باید آراسته شود یا نه؟! و مرد بر ویلچر نشسته، صورتش از سرفه کبود، سینهاش خیس از درد و ریههایش خسیس در پس دادن هوای بلعیده، منتپذیر هر ده نفسی که فرو میرود و یک نفسی که به زور بر میآید، بر افروخته، به کودک و همسرش شلتاق میکند که "کو لباس من؟ کجاست بچه و چرا باید تا این وقت شب در خیابان؟". زن، نگران از دانههای بیقوارهی عرق که یکریز میجوشد و چین صورت و سینهی الو گرفته مرد را شیار میزند، به مردش خیره میگوید: "بمیرم من. خاک بر سرم من" و بچه را که: "بدو علی! بابایت...". دکتر این بار عینک ندارد و تیغه بینی را هم انگار – خشک و تلخ – در میآید: "عامل اعصاب است. شیمیایی است. بستری باید بشود... زود". و خب خدا انگار نعوذوا بالله گلدانی را به قدر گلستانی بار کرده است! جانباز نشسته روی ویلچر، صورتش و بدن نزارش، سایه و روشن از هاشورهای نور ِ یک در میان تابیده از لابهلای پرده، لای غبار معلق در نورباریکهها، کنار پنجره طبقه ششم بیمارستان ساسان نشسته است و من پیشش که "چه شده بود؟ چرا خودت را پرت کردی؟ زنده ماندت همه را شگفت زده کرده. حرف از معجزه میزنند. چه شد؟" مرد – خسته شاید – خسته و واداده یا شاید از تحریک بیماری تحمیلی عصبی، ویلچر را کشانده بود کنار پنجره، دست ماهیچه آورده از چرخاندن ویلچر را قفل کرده بود به کنگره پنجره طبقه ششم، خودش را پرت کرده بود بیرون. از وزن کم شاید و شاید از معجزه، افتاده بود میان یک متر در یک متر خاک رس چمنکاری شدهی باغچه... و زنده مانده بود. گفتم: "این معجزه بود برادرم که ماندی ... " و گفت: من میخواهم بمیرم! سرگرد آمد. دستم را گرفت و گفت: بیا اینجا. اینجا را ببین. این را بنویس. از این هم عکس بگیر! سنگین و کرخت رفتم به اتاقی و کاش نمیرفتم. مردی بریده خفته بود. مردی خلاصه خفته بود. مردی بود هر دو دستش از کتف بریده، هر دو پایش از نشیمنگاه کنده، عفونت، انگار کرم، به کمرش لولیده، از صلبش به قدر یک پیاله ماست گوشت درآورده بودند. به تندیس داوود نبی ماننده، به سرگرد میگفت: چرا این فلاسک آبی است؟ من زرد میخواستم باشد... و افسر جوان، که موهایش زود هنگام رنگ سفیدی گرفته، بغضش را تو کلاه میشکند که "خدایا فقط بگو چرا..." کرمی مرا میبرد به سالهایی که سه سال است رفته است. به کابوس "مهران". به کابوس ایلام که سرزمین مین است و مرگ انگاری. میبرد مرا به خاطرهی آن سرباز وظیفه، که عزراییل ِ والمرا با داس ترکشهای بیشمارش، از قامت رعنایش پرده برداشت و دوستان جوانترش را واداشت با سیخک گوشت رفیقشان را از سنگ و خاک جدا کنند. من از این جوان – از این کرمی – از روزی که دست و پایش را بریدند بیشتر از 40 خبر خواندهام و نشر دادهام. شاید از این باشد کابوس دشوار سحرگاهی که رفت. به خوابم یکی ناله میکرد و آواز میداد: "چرا به دیدارم نیامدی؟" او تنهاش و دست و پای بریدهاش "مصطفی کرمی" بود، اما کلهاش، کلهی برادر کوچکم. جابهجا نکرده بودم سرها را بر تنها! از این شاید باشد که ندانستهام برادری به صورت نیست و برادر، صورت نیست! |
نظرهای خوانندگان
mibinam ke kam kam darim ba bachehaye radio zamane be moshtarakati miresim .vaghan aghe in chiza vase shomaham arzesh dare aghe in tor bashe jaye khoshhalie .ye pishnahad shoma ba in emkanati ke darid mitunid dide kheyli az javunha ra ke nesbat be in mozuat kharabaro dorost konid ....
-- حسین هاشمی ، Aug 15, 2007 در ساعت 04:14 PMکاش تصویری از مصطفی کرمی - فیلمبرداری که دست و پایش را به خاطر برق گرفتهگی قطع کردهاند - میگذاشتید تا خوانندههای محترم دستشان میآمد که موضوع از چه قرار است.
-- دوست ، Aug 15, 2007 در ساعت 04:14 PMجنگ براي اين طائفه شده تقدير ، شده تفسير بودن و شدن... درست مثل وقتي كه آدم براي خودش هل من مبارزه سر مي ده و مثل هميشه آخرش بايد بگردي دنبال تكه هاي متلاشي شده خودت ،بوي اشك و خون را احساس مي كنم مثل اينكه دوباره بايد ،تقدير اين طائفه را واگويه كني،برادر...
-- ... نازيلا سميعي ، Aug 15, 2007 در ساعت 04:14 PMعجب است از اين طايفه و اين تقدير كه نمي دانم چرا نمي رود بيخ ريش آدمهاي ديگر را در دنيا بگيرد. يا اگر مي گيرد چرا عوارضي كه اين طايفه مي كشد بقيه دنيا نمي كشد. مسئول اداره برقمان لابد با خودش فكر كرده كه يك مشت جوجه فكلي آمده اند خوشي بگذرانند و دور هم باشند و اصلا قرار نيست كاري بكنند تا او نگران قطع برق باشد يا نباشد همانطور كه لابد هنرمندمان پزشكان را با همان شكل دكتري با عينكي بر چشم در فيلمهاي عصر جمعه به ياد مي آورند. هيچكدام از دل هم خبر نداريم. نه كه نتوانيم اصولا حوصله نداريم كه از يكديگر باخبر شويم. اين تقدير هر روزه ماست، كه از صبح كه از جا بلند مي شويم تا شب كه مي خوابيم جز خود چيزي و كسي را نبينيم. نه كه تقديرمان باشد كه مگر از طايفه شيطانيم كه خدا برايمان چنين مقدر كرده باشد، كه هنر نازك انديشيمان است و نگرانيمان از ترك برداشتن چيني تنهاييمان.
-- پندار ، Aug 16, 2007 در ساعت 04:14 PMنه، گمان من اين نيست كه اين طايفه را تقدير اين است. گمان من اين است كه اين طايفه به باري به هر جهت بودن و همه چيز را به تقدير سپردن خو كرده است و انديشه را به كنار گذاشته است. تا اين طايفه اين است زلزله هاي با كشتار دسته جمعي زيادي در راه است كه در ميان آنها شايد مينها گم شوند. مگر نه اينكه در بم آمد و چه كرد؟ حال منتظر زلزله بعدي بمانيم و مدام تنها به آن فكر كنيم و بگذاريم ساختمانهايمان همانطور بي بنيان بالا روند. خب اين هم راهيست براي كنترل اين جمعيت گرسنه لابد!
درود
-- elham ، Aug 18, 2007 در ساعت 04:14 PMحادثه دردناکیست. لطفا در صورت امکان فیلمی از ایشون تهیه کنید تا بتونیم ایشون رو ببینیم و احساسشون رو از زیان خودشون بشنویم.
دستانتان پر توان