رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ فروردین ۱۳۸۸
چند ساعتی در ون گشت ارشاد

هیچ وقت به «وزرا» نروید

ساغر رفیعی

خیابان ولی‌عصر را به سمت چهارراه ولی‌عصر قدم می‌زدم. هوای پاییزی و خنک آخر مهرماه، حالم را جا آورده بود و غرق در رؤیا به خیابان‌هایی که خاطرات زیادی ازشان داشتم و چند ماهی می‌شد که ندیده بودمشان، با عشق نگاه می‌کردم.

شلوار گشاد کامبوجی‌ام پایم بود، با سربند گل‌گلی بر سر که خودش به تنهایی می‌توانست حجاب کاملی باشد؛ اما برای اطمینان شالی را هم به سر انداخته بودم.


منصف اگر باشم، سارافون کوتاهی پوشیده بودم. البته چند ساعتی را جلوی آینه ایستاده و خودم را جای خواهران گشت ارشاد گذاشته بودم که اگر کسی را با این شلوار گشاد و بلند ببینم، حالا گیرم مانتویش کوتاه هم باشد، ازش محترمانه خواهم خواست که با من وارد ون گشت ارشاد شود و مورد راهنمایی و ارشادم قرار بگیرد یا نه؟ پاسخم نه بود.

پس با اطمینان تمام، راهی شدم. قرار بود بهرام را نرسیده به چهارراه ولی‌عصر سر خیابان رشت ببینم. کلاس کانون زبانش ساعت شش تمام می‌شد. او مدرس کانون زبان است.

یک ساعتی وقت داشتم؛ پس راه را پیاده رفتم و برنامه‌ام این بود که سر راه چند تا کتاب‌فروشی، لباس‌فروشی، سی‌دی‌فروشی و این‌ها را هم ببینم.

در همین خیالات بودم که صدای مهربانی توجهم را جلب کرد. خانم زیبارویی، پوشیده در حجابی کامل جلو آمد؛ دستم را با مهربانی گرفت و گفت: «این جوری خوش‌تیپ کردی، کجا داری می‌ری؟»

شوکه شده بودم. انتظار این یکی را نداشتم. با این حال آن حس حساب‌گری که در مواقع ترس سراغ آدم می‌آید، یک‌باره جلو آمد و قیافه غمگینم را رو به خانم زیبا کردم و گفتم: «داشتم قدم می‌زدم.»

از قیافه غمگینم حس کرده بود که حال خوشی ندارم. حالم را پرسید. باز هم به سرعت خودم را جای آن خانم زیبارو گذاشتم و ضمن این‌که از خوش‌تیپی خودم شاد شده بودم، فکر کردم اگر من جای او بودم حتما کسی را که حالش خوب نیست، به حال خودش رها می‌کردم. گفتم: «بله، راستش زیاد خوب نیستم.»

همان طور که با مهربانی تمام مرا به سمت ون سبز خوش‌رنگ گشت ارشاد هل می‌داد گفت: «چرا؟ چته؟ مواد مصرف می‌کنی؟»

شوک چند صد درجه‌ای بر من وارد شد و تمام قوه تفکر و تحلیل مرا به مدت چند ثانیه از کار انداخت. اما به سرعت ذهنم را جمع و جور کردم و فکرم به سمت پاکت تنباکوی «درام» توی کیفم رفت. او هم گمانم ذهنش همان سمت‌ها رفته بود که کیفم را با مهربانی از دستم کشید و پیش از آن‌که فرصت هرعکس‌العملی را به من بدهد محتویاتش را خالی کرد و پاکت «درام» نازنینم را که به تازگی ابتیاعش کرده بودم، در دست گرفت.

گفتم: «این تنباکوئه. ضمن این‌که شما نمی‌تونید کیف من رو بگردید.» بر اساس یک اصل قدیمی که پدر بزرگوارم از کودکی در گوش ما فرو کرده بود، گمان می‌بردم باید حتما از حقوق قانونی خودم دفاع کنم.


اگرچه هم‌زمان که این جمله از زبانم بیرون می‌آمد با خودم فکر می‌کردم احتمالا این از آن زمان‌هایی است که باید نسبت به تعلیمات کودکی‌ام بی‌تفاوت باشم. به هر حال جمله از زبانم بیرون آمده بود و مصداق همان کلاغی شده بودم که لعنت فرستاده بود بر زبانی که بی‌موقع باز شود.

خانم زیبا روی مهربان، پاکت را بو کرد و رو به همکارش گفت «تنباکوئه.» خدا را شکر کردم که او فرق تنباکو را با مواد می‌دانست.

باز هم زبان لعنتی‌ام را کار انداختم و گفتم: «لطفا اون رو به من پس بدید. تازه خریدمش!» خانم پاکت را پسم داد و گمان می‌کنم از همان لحظه بود که تصمیمش را مبنی بر اعزام من به «وزرا» که همانا محل جمع کردن آدم‌های بدحجاب است، گرفت.

اولین تجربه نشستنم در ون ارشاد بود و تصمیم داشتم بیشترین لذت و استفاده را از آن ببرم. شوخی بامزه‌ای تصورش را می‌کردم که به یک ساعت نرسیده به پایان خواهد رسید. پنج دقیقه‌ای گذشت و خانم‌ها مرا برای پیدا کردن شکار بعدی رها کرده بودند.

حوصله‌ام داشت سر می‌رفت و نمی‌دانستم قاعدتاً باید در این مواقع چه عکس‌العملی نشان داد. شنیده بودم بعضی‌ها داد و بیداد راه می‌اندازند، بعضی‌ها گریه و زاری می‌کنند و بعضی‌ها در تلاشند که با یکی از بستگان درجه یکشان تماس بگیرند.

تقریباً هیچ کدام از این شرایط را نداشتم. پس انتخابم را کردم. مثل بچه آدم آن ته بنشینم و انتظار سرنوشتم را بکشم.

موبایل نداشتم، خانم مهربان اجازه نمی‌داد به هیچ طریقی با کسی تماسی بگیرم تا برایم مانتوی بلند بیاروند. خانم مهربان از من خوشش نمی‌آمد. من در حال و هوای هیچ بحث و جدلی قرار نداشتم و تازه از این بازی هم خوشم آمده بود.

تنهایی داشت آزارم می‌داد. تقی به شیشه زدم و بعد پنجره را باز کردم و خانم مهربان را صدا زدم. مثل برق‌گرفته‌ها گفت «پنجره را ببند.» آمد در را باز کرد و پرسید که چه می‌خواهم.

پرسیدم تا کی باید این تو باشم و بالاخره قرار است با من چه کار کنند؟ با قیافه‌ای که به یک‌باره مرموز شده بود گفت: «فعلاً باشید.» حالا که فکر می‌کنم حتی برقی را هم که از دندان‌ها و چشم‌هایش جهید، دیدم.

در را بست و رفت. در دو تا پنج دقیقه بعدی هم همین کار را تکرار کردم و در آخرین مرتبه با این جمله خانم مهربان که «اگه یه بار دیگه به پنجره بزنی، می‌برمت وزرا»


دو چیز خیلی مهم را فهمیدم. اول این‌که وزرا رفتن چیز وحشتناکی باید باشد و دوم این‌که توانسته بودم حسابی حرص خانم مهربان را درآورم و تبدیلش کنم به یک خانم نامهربان.

تنهایی‌ام فقط اندکی به طول انجامید و دقایقی بعد دو دختر جوان را از میانه راهشان برگرداندند. دخترک به نظرم مشکلی نداشت. حتی نه در حدی که بیاورندش توی ماشین؛ چه برسد به این‌که بخواهند ببرندش وزرا.

گفتم که دریافته بودم وزرا اصلاً جای خوبی نیست؟ دختر را سوار کردند و اولین هم‌سلولی‌ام را دیدم.

او می‌گفت: پدرش دوست دارد که او مانتوی کوتاه بپوشد و اصلاً در مهمانی‌ها اصرار دارد که دخترش حتماً دامن کوتاه به پا داشته باشد. او معتقد بود که وقتی پدرش این اجازه را به او داده این‌ها حق ندارند مانعش شوند.

فهمیدم بر خلاف آن‌چه تا به حال فکر می‌کردم، مهم این نیست که آدم‌ها در انتخاب پوششان آزاد باشند. مهم این است که یک گشت ارشادی حق ندارد در این باره نظر بدهد اما یک پدر چرا.

از هم‌سلولی‌ام خواستم اجازه بدهد با موبایلش به کسی زنگ بزنم که برایم مانتو بیاورد. اما او گفت موبایل مال دوستش است و گوشی را از پنجره به دوستش داد و با اشاره به او فهماند که درخواست مرا قبول نکند.

به هر حال دوست نویافته‌ام را خیلی زود از من جدا کردند، تعهدی از او گرفتند و بعد از این‌که مطمئن شدند کاملاً توجیه شده است، رهایش کردند. شماره آلا را به او دادم و گفتم که لطف می‌کند اگر در آزادی‌اش، برای آزادی من هم تلاش کند.

چند دقیقه بعد صدای خنده‌های جوان دختری را شنیدم که در پاسخ به اصرارهای خانم نامهربان که می‌خواست او را وارد ون کند، به شکل بامزه‌ای می‌گفت: «نه دیگه. تو رو خدا نه.» و در تمام این مدت صدای خنده‌های شوخ و شنگش را می‌شنیدم.

بالاخره خانم نامهربان او را با جمله «اگه نری بالا می‌برمت وزرا» وارد ماشین کرد. دخترک توی ماشین نشست و با همان خنده‌های شلوغش گفت: «تو رو واسه چی گرفتن؟» ماجرا داشت جالب می‌شد. وارد روابط و ادبیات جدیدی شده بودم که برایم هیجان‌انگیز بود.

گفتم: «می‌گن مانتوت کوتاهه.» خنده مستانه‌ای کرد و گفت: «منم می‌گن مانتوم کوتاهه.»

مینا ۱۷ سالش بود و این بازی به نظر جدی را اصلاً جدی نگرفته بود. از شیوه‌اش خوشم آمده بود. دستاورد دیگرم بود: جدی نگرفتن این بازی.


مینا تعهد داد که دیگر مانتوی کوتاه نپوشد و آرایش نکند. بعد هم اثر انگشت ۱۷ ساله‌اش را زیر برگه تعهدش زد و در حالی که چیزی از بار خنده‌هایش کم نشده بود، در جواب خانم نامهربان که برایش آرزو کرد ان‌شاءلله اثر انگشت بعدی‌اش را زیر برگه ورود به دانشگاهش بزند، باز هم خنده پرشوری تحویل داد و من ساعت‌ها به این فکر کردم که برای ورود به دانشگاه زیر چه برگه‌ای را انگشت زدیم؟ فکر کنم برگه حراست یا چیزی شبیه به این بود.

مثل یک قاتل حبس ابدی آن ته نشسته بودم. زندانی‌های دیگر را می‌آورند و ما دقایقی با هم دم‌خور بودیم. از جرممان با هم حرف می‌زدیم و همه متفق‌القول موافق بودیم که آن دیگری «بی‌گناه»ای بیش نیست.

تنها که می‌شدم، آدم‌هایی را که از پیاده‌رو می‌گذشتند، دید می‌زدم و سعی می‌کردم با خودم حدس بزنم شکار بعدی که خواهد بود.

چند نفری را هم آورند و بردند و من به همه آن‌هایی که می‌بردندشان تنها شماره‌ای که حفظ بودم، یعنی شماره آلا را می‌دادم، بی هیچ امیدی به این‌که کسی جوانمردانه با او تماس بگیرد.

به هر حال خودم را برای آن سرنوشت شومی که به تحقیق نمی‌دانستم چیست اما در وزرا اتفاق می‌افتاد، آماده کرده بودم.

سمیرای ۲۰ ساله که درست دم در کلاس کامپیوترش گرفته و وارد ماشینش کردند، به اعتقاد من به عنوان یک گشت ارشادی هیچ ایرادی نداشت. البته قبلا در مورد خودم ثابت کرده بودم که حتی به عنوان یک گشت ارشادی مهربان هم معیارهایم زیادی گل و گشاد است.

سمیرا شیوه التماس را در پیش گرفته بود. موبایلش شارژ نداشت و می‌گفت وزرا یکی از وحشتناک‌ترین جاهای دنیاست. او به گفته خودش شش باری پایش به وزرا باز شده بود.

گفت: «بزار برای دوست پسرم «میس» بندازم خودش بهم زنگ بزنه بگم به مامانم اینا بگه مانتو بیارن. می‌گم دو تا مانتو بیاره. خونه‌مون دو تا کوچه بالاتره.»

سمیرا دختر دوست‌داشتنی جالبی بود. در گیر و دار التماس‌هایش به خانم نامهربان و دعواهایش با مهرداد که زود باش زنگ بزن و اضطرابش برای نرفتن به وزرا، به دختر دیگری که آن بیرون داشت با خانم نامهربان و همکارش دعوا می‌کرد، تشر می‌زد که اگر دعوا کنی، کارت سخت‌تر می‌شود.


دختر بلندقدی بود. همانی که آن بیرون ایستاده بود و در مقابل تلاش‌های خانم نامهربان و همکارش - که بعداً فهمیدیم از لحاظ سلسله مراتب نظامی درجه بالاتری از خانم نامهربان دارد - برای وارد کردنش به ون، با فریاد می‌گفت در کره زمین کسی وجود ندارد که بتواند او را به زور وارد این ماشین کند.

نگاهم به مانتویش رفت. خداوکیلی بلند بود. آرایش بسیار زیبایی کرده بود و چشم‌هایش جذاب و دوست‌داشتنی شده بودند.

خانم نامهربان مثل مادرهایی که از آبروی خانوادگی می‌ترسند، به دختر اصرار می‌کرد که وارد ماشین شود؛ آرایشش را پاک کند؛ روسری‌اش را جلو بکشد و بعد برود.

اما دختر هم‌چنان از ورود به ون طفره می‌رفت و می‌گفت همه این کارها را همین بیرون ون انجام می‌دهد. بعد با حالتی نمایشی، دست‌هایش را روی لب‌هایش گذاشت و گفت: «بیا خوب شد؟»

همکار خانم نامهربان گفت: «خودتم می‌دونی که این جوری رژت پاک نمی‌شه» و دختر جواب داد «آره معلومه که پاک نمی‌شه، فقط یه ذره کم‌رنگ می‌شه.»

در حالی که او داشت هم‌چنان از حقوق مادی و معنوی‌اش دفاع می‌کرد، من به یک شورش دسته‌جمعی علیه این خانم فکر می‌کردم. این‌که همه آدم‌های آن دور و بر بیایند و ما هم از ماشین بزنیم بیرون و خلاصه از رفتن به وزرا، این مکان مخوف و ناشناخته نجات پیدا کنیم.

صدای دختر مرا از رؤیاهایم بیرون کشید. «هیچ کجای اسلام نگفته آرایش چشم ایراد داره. من آرایش چشمم رو پاک نمی‌کنم.» این‌جا بود که بین گیس‌کشی‌های زنانه، حضور یک مرد می‌توانست چاره‌ساز باشد.

مرد آمد؛ با بی‌سیمش آمد و با نگاه غضبناکش به من. خدایا من چه گناهی کرده بودم؟ مرد از دختر خواست که روسری‌اش را مرتب کند و برود. دختر شجاع دستی به روسری‌اش کشید و گفت: «حالا برم؟» و مرد گفت: «بله بفرمایید.» دختر با لبخند فاتحانه‌اش از کنار خانم نامهربان و همکارش گذشت.

در ون را بستند و آن بیرون با هم به مجادله‌ای سخت مشغول شدند. مرد معتقد بود آن‌ها به هدفشان رسیده‌اند؛ چرا که دختر کاری را که آن‌ها خواسته بودند، انجام داده بود و خانم نامهربان معتقد بود مرد، آن‌ها را بی‌اعتبار کرده است.

سمیرا می‌گفت: «وای! ببین، هر چی آپارتی‌بازی درآری، انگار بهتر جواب می‌ده.» خانم نامهربان وارد ون شد. می‌دانستم با من کاری ندارد؛ سرنوشت من در هر حال، وزرا بود.


به سمیرا گفت که کارت کلاسش را بدهد. سمیرا کارتی نداشت. اما کلاسش همین بغل بود. مثل معشوقی که آ‌‌ن طرف رودخانه پرخروشی ایستاده باشد و تو نتوانی بهش دست پیدا کنی. این چیزی بود که در چشم‌های سمیرا می‌دیدم، وقتی با حسرت کلاسش را نشان می‌داد.

بعد هم اضافه کرد که او هر روز از همین مسیر به کلاس می‌رود و خانم نامهربان گفت: «تو باید هر روز ما را دیده باشی که این‌جا می‌ایستیم. پس چرا باز هم این طوری بیرون آمدی؟»

هنگ کردم. مغزم برای لحظه‌ای از کار ایستاد. چه اعتراف تکان‌دهنده‌ای بود. چون ما این‌جا ایستاده‌ایم، باید بدانی چه می‌پوشی و چه طور آرایش می‌کنی. فهم این یکی از تصور رفتن به وزرا هم برایم غیر قابل درک‌تر بود.

در همین گیر و دار، پدر سمیرا از راه رسید. با کیسه‌ای محتوی دو مانتوی بلند، هم‌زمان دختر دیگری را وارد ماشین کردند و از شیشه ون، آلا و بهرام را دیدم که آن بیرون ایستاده‌اند.

من و این همه خوشبختی، چیز محالی بود. مانتوی مادر سمیرا را داشتم تن می‌کردم که خانم نامهربان با خشونت تمام به سمیرا گفت به چه حقی برای من مانتو آورده و نمی‌گذارد خود او هم بیرون برود.

مانتو را از تن درآوردم و گفتم بی‌خیال بابا، البته در دلم. دختر تازه‌وارد، این عقب کنار من نشست تا بهترین خاطره زندانم را برایم رقم بزند.

شیرین، که دوستانش او را ریما صدا می‌زدند، ۲۲ ساله بود. با دوستش آمده بود که گوشی مویابل بخرند. دم آمدن، دوست‌پسرش چند باری به او گفته بود: «شی‌شی، مراقب خودت باش.» و تنها کسی که شی‌شی می‌توانست به او برای نجاتش زنگ بزند برادر ۲۵ ساله‌اش بود که با موتور در ولنجک بود.


شیرین با زبان بی‌زبانی به دوستش فهماند که به مادرش زنگ نزند و بعد شماره برادر را به او داد. او یک بار دیگر این را تجربه کرده بود. وزرا رفته بود و در مقابل تهدید آن‌ها به این‌که او را در بازداشتگاه نگه می‌دارند، تهدید کرده بود که خودش را آن تو حلق‌آویز می‌کند. بار اول هم برادرش نجاتش داده بود.

آلا و بهرام آن بیرون با خانم‌ها حرف می‌زدند و من داشتم فکر می‌کردم بهرام در مقابل پرسش آن‌ها که با من چه نسبتی دارد چه پاسخ خواهد داد.

می‌دانستم او قاعده «دو دو تا چهار تا» را خوب می‌داند؛ پس قطعا پاسخش «دوست هستیم» نمی‌توانست باشد. به هر دویشان اطمینان داشتم. اما به این‌که وزرا نخواهم رفت، نه. خانم انگار قسم خورده بود که مرا برای اصلاح به وزرا بفرستد.

با شیرین اوقات خوشی را آن تو داشتیم. او هفت کیسه نمک نذر امامزاده‌ای کرده بود که هر دویمان را به وزرا نفرستند.

هر از گاهی گوشی‌اش را بر می‌داشت زنگی به دوستش که آن بیرون بود می‌زد و سرزنشش می‌کرد که به خاطر او بوده که آن‌ها به میدان ولی‌عصر آمده‌اند. بعد هم زنگی به برادرش می‌زد که حالا کجاست و کی می‌رسد. گاهی هم از پشت شیشه نگاهی به خانم مهربان و همکارش می‌انداخت و چند تا فحش آبدار نثارشان می‌کرد و در مقابل ریسه رفتن‌های من هم می‌گفت: «به جای این‌که این قدر بخندی، ذکر بگو.»

شیرین در ادبیات گشت ارشادی اصطلاحاً مشکلی نداشت. خانم نامهربان معتقد بود او گولش زده و از توضیحاتی که داد، خیلی متوجه نشدم که چه طور گول خورده است.

آلا مانتو مشکی بلندم را که مخصوص روزهای دانشگاه بود، در دست داشت و نمی‌دانم چرا اجازه نمی‌دادند مانتویم را بپوشم و بروم.

بهرام هم کمی دورتر با تلفن حرف می‌زد و مطمئنا داشت برای نجات من رایزنی می‌کرد. او با همه ظاهر عجیب و غریبش برای شاگردهایش یک خداست؛ همیشه هم بین شاگردهایش آدم‌های مهمی هستند که به رغم اختلافات شدید اعتقادی با او، دوستش دارند و در مواقع خطر نجات‌دهنده تمام دوستان بهرام می‌شوند.

این‌ها تمام چیزهایی بود که داشت آن اطراف و در ذهن من اتفاق می‌افتاد. ما این تو در حال تحلیل اوضاع بودیم و شیرین در حالی که به آدم‌های بیرون نگاه می‌کرد با لحن بچگانه‌ای می‌گفت: «هی آدمایی که بیرونین، خوش به حالتون که آزادین.»

اوضاع بیرون آشفته بود و خانم نامهربان و همکارش حسابی از دست آلا، بهرام و دوست شیرین کلافه شده بودند. خانم نامهربان به یک‌باره در را باز کرد و قیافه شیرین از آن حالت خشمی که در نتیجه دادن فحش‌های آب‌نکشیده به خانم‌ها در صورتش ایجاد شده بود، در فاصله یک ثانیه، به یکی از مظلوم‌ترین قیافه‌های دنیا تبدیل شد.


خانم با عصبانیت پرسید «شما به شیشه زدید؟» شیرین با صدایی غمگین گفت «نه.» لحن صدای خانم هم عوض شد و گفت: «ببخشید آخه فکر کردم شاید کاری داشتید» و رفت.

شیرین معتقد بود خانم دچار «توهم فانتزی» شده است. توهم فانتزی اصطلاحی بود که مثل رفتن به وزرا، برایم چیز جدیدی بود و به همان اندازه بامزه و خنده‌دار.

سه ساعتی از حضورم در ماشین گشت ارشاد می‌گذشت و شیرین معتقد بود که «خداوکیلی وضع مانتوی من خیلی افتضاح است.» اما معتقد بود که کیسه‌های نمک کار خودشان را خواهند کرد.

برادر شیرین هم از راه رسید؛ اما خانم‌ها کوتاه بیا نبودند. آقای افسر به بهرام گفته بود که من مورد «حاد»ی هستم و روی بدنم خالکوبی دارم! و این‌که نمی‌تواند مرا به دست یک مرد غریبه بسپارد؛ چرا که ممکن است گولم بزند.

اوضاع قمر در عقربی بود و بازی آن قدر غیرمنطقی و بی‌قاعده شده بود که جدی نگرفتنش می‌توانست خطرناک باشد. مخصوصا حالا که حسابی از وزرا می‌ترسیدم.

وزرا مثل یک غول، با شاخ و دم اضافه، در یک خواب بی‌بیداری، بر من ظاهر شده بود و هر لحظه خودش را به من نزدیک‌تر می‌کرد. باید هر جور شده برای نرفتن به وزرا تلاش می‌کردم.

حالا که دارم تعداد کلماتی که نوشته‌ام را نگاه می‌کنم به سه هزار تا رسیده است و گمان می‌کنم برای سه ساعت در ون ارشاد بودن سه هزار کلمه کافی باشد.

اگرچه از شیرین نوشتن، دست کم دو هزار کلمه دیگر هم می‌طلبد. اما به همین اکتفا می‌کنم که ما بالاخره مورد عنایت خانم نامهربان قرار گرفتیم. او وارد ماشین شد. از ما تعهد گرفت و به ما توصیه کرد که هرگز به وزرا نرویم. گفت: «حالا من دارم بهتون می‌گم. اما به خودتون بستگی داره. هیچ وقت وزرا نرید.»

اما من واقعا قصد رفتن به وزرا را نداشتم. قرار دوستانه‌ای با بهرام داشتم به صرف یک قهوه در چهارراه ولی‌عصر. آن هم بعد از چهار ماه ندیدن همدیگر.

این خواسته بزرگی نبود؛ اگرچه حالا داستان‌های جذاب‌تری برای تعریف کردن داریم؛ اما اضطراب از خانه خارج شدن تا چند روزی رهایم نخواهد کرد.

خانم نامهربان، همکارش، افسری که خالکوبی روی بدنم را دیده بود و راننده ون که یک سرباز وظیفه بود، معتقد بودند من با مانتوی بلند بسیار زیباترم. من که فکر نمی‌کنم این طوری باشد.

معتقدم زیبایی‌ام چندان ارتباطی به مانتو نداشت؛ بیشتر به خاطر سربند گل‌گلی بود که دختران نوجوان لائوسی دوخته و به چهار هزار کیپ، که هزار تومان خودمان می‌شود، به من فروخته بودند.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

من نفهمیدم افسر چطور خالکوبی بدن شما را دیده بود؟ یا اصلاً خالکوبی کجا قرار داشت؟

-- هادی ، Oct 24, 2008 در ساعت 01:15 PM

اینها همش داستانه . من خودم هر روز از خیابان ولیعصر گذر میکنم و تا به حال به همچین مواردی برخورد نکردم . ضمن اینکه بعضی از خانم ها هم که دیگه شورش رو دراوردن . من خودم تو خیابان بعضی صحنه های زننده دیدم که فکر میکنم بسیار تحریک کننده بوده و من خودم شخصا در همچین مواقعی جلوی چشم های فرزندم را میگیرم .

-- امیر ، Oct 24, 2008 در ساعت 01:15 PM

You are a good story teller. I am glad you didnt go to vozara

-- بدون نام ، Oct 24, 2008 در ساعت 01:15 PM

به ياد وزرا رفتن خودم افتادم كه براي آزادي يكي ار دوستانم رقته بودم كه به كارت دانشجويي من شك كردند و ما را با هم انداختن تو بازداشگاه. تجربه خوبي نبود. آنوقت قدر آزادي را مي‌فهمي.

-- محمد ، Oct 24, 2008 در ساعت 01:15 PM

اين بلاهارو بايد سرمردم بيارن تا باخيال راحت بتونن پول نفت رو بالا بكشند. آيا مردم متوجه اين شگرد آخوندا شدن؟ ياد ضرب المثل يك آدم باتجربه وعالم افتادم كه ميگفت: ‹‹ تا احمق درجهانست، مفلس درنمي ماند!! ››

-- علي كبيري ، Oct 25, 2008 در ساعت 01:15 PM

جالبه میشه در ادبیات ارشادی هم گشتی زد و خوش بود!

-- علی ، Oct 25, 2008 در ساعت 01:15 PM

دختر عزيزم نثرت محشر است لذت بردم .

-- حسيت ، Oct 25, 2008 در ساعت 01:15 PM

دختر ها شورش رو در بیارن یا نیارن قرار نیست یه مشت آدمی که که خودشون هم آدمن و اشتباه می کنن توبیخ بشن کاش همه می دونستن که پاتوق مامورای گشت بعد از اتمام کار کدوم کافی شاپه

-- امیر ، Oct 25, 2008 در ساعت 01:15 PM

آقای امیر جلو چشم فرزندتون رو نگیرید ممکنه مثل خود شما دامنه ی دیدش خیلی کوتاه بشه و فقط تا یه حدی بتونه آزادی و حق انتخاب پوشش رو برای زنان رعایت کنه یا ببینه. ممکنه یه دفه قانون گذار بشه و اجازه بده شما مردا هر طور که می خواهید از خونتون بیرون بیایید و باز هم برای زن ها انتخاب کنید. و باز هم زنان ایران مجبور باشند به خاطر دفاع از حقوقشون انقدر در آرایش راه افراط بروند که دیگه اصلن معلوم نشه برای چی می چنگند. آره جلو چشم پسرتون رو نگیرید آقا!

-- بدون نام ، Oct 25, 2008 در ساعت 01:15 PM

متاسفم که تو مملکت ما واقعا کسی برای حقوق انسانها اهميت قائل نيست و حتی خودمونم باورمون شده که اين مسئولين راست می گن. من دانشجوی PhD تو کانادا هستم. چند روز قبل از اومدنم به کانادا يکی از اين موتورهای گشت ارشادی به ما گير داد. تو ماشين مادرم، خواهرم، نامزدم و خواهرش بودن و می رفتيم که حلقه نامزدی بخريم. وقتی ديد همه با من نسبت دارن گفت بد حجابن که اگرم بودن به هيچ کس غير از خودشون مربوط نيست. آخرش گواهينامه منو گرفت و گفت برم وزرا. منم نرفتم به جاش اومدم کانادا. حيف که اجازه می ديم اينا هر کار خواستن باهامون بکنن. حضرت علی ميگه هر ملتی لايق حاکمانی هستن که بهشون حکومت می کنن و در مورد ما ايرانيا واقعا صادق.
يا علی

-- سامان ، Oct 25, 2008 در ساعت 01:15 PM

khali bandi ziad dasht.
eye val, man mahal karam to vozara bood 4 sal tamam, abji oon ghadr ke migi ham sakht nist.
Hla begoo tanbakoo bood, ya hashish, ya ....
Hal diga nadideh boodim zana ham khal koobi konnad, magar too een landahoor ja yani engelish ya estemare pir>>>

-- Saeed ، Oct 25, 2008 در ساعت 01:15 PM

akshaa ro nemigozaashti behtar bood

-- mehrdad ، Oct 25, 2008 در ساعت 01:15 PM

به جای نظر این لینک رو ازوبلاگ خودم می گذارم که به این نوشته هم مربوط میشه.

http://tinyurl.com/false-false

-- مهرناز ، Oct 25, 2008 در ساعت 01:15 PM

I think they are just piece of sh**t, Don't worry,One day we'll find our human rights.

-- Majid ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

من هم تجربه اش رو داشتم. نکته این جاست که اکثر این ارشادی ها آدم های عقده ای هستند و از اینکه می تونن قدرتشون رو به رخ تو ‏بکشن لذت می برن. کسی که من رو گرفت نمی تونست خیلی به ظاهرم گیر بده و به وزرا ببره ولی تا دلتون بخواد بهم بد و بیراه گفت و ‏به شوهر و پدرم توهین کرد! خلاصه بدش نمی اومد بهانه دستش بدم و ببرتم وزرا. با همه این حرفها فکر نمی کنم وزرا اونقدر ها هم ‏جای وحشتناکی باشه. این همه زن و دختر رو که نمی تونن جمع کنن اونجا. تازه من کسایی رو می شناسم که بارها کارشون به وزرا ‏کشیده شده! ‏

-- فاطمه ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

آقاي امير كه جلوي چشم فرزندتون رو مي گيرين، بدون نام خيلي قشنگ پاسخ شما رو دادن. من فقط اين رو اضافه مي كنم كه حتما به پزشك مراجعه كنين چون به نظرم آستانه تحريكتون خيلي پايينه.

-- مهناز ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

اون دوستی که میفرمایند در خیابان تحریک می شوند بهتره یک سره بره دامپزشکی یه معاینه ای بده.آخه فقط از حیونا بر می آد که از طریق دیدن جنس ماده زیر خروارها مانتو و لباس و... تحریک بشند.
آقا جان بنده هم یک مرد هستم و پدر یک فرزند. جداً ازت سئوال میکنم که تا حالا از خودت سئوال کردی که مشکل از شماست یا از پوشش خانمها؟
از کل این مطالب واوضاع اینطور میتوان نتیجه گرفت که تن دادن به غربت برای کمی آزادی برای خیلیها مثل من اجباری شده.ما می رویم تا مملکت بماند برای آنهایی که اینطور می خواهند.
بدرود

-- سیروان ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

جدا ما میرویم تا مملکت بماند برای انهایی که اینطور می خواهند .ابروی ایرانی را همه جای دنیا با این کثیف کاری هاشون بردند.ملت لخت میگردند تو اروپا کسی نمگه خرت به چند من و ما اگه با اون مانتو روسری بیرون بریم جماعت تحریک می شوند و ما گناه کبیره کردیم...

-- anna ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

بهتره یه مقدار با موضوعات منطقی برخورد کنید . مسئله اصلن قضاوت درباره کار گشت ارشاد نیست . من از آقایان میخوام با خودش رو راست باشن و بگن تا حالا از دیدن خانمی تو خیابان هیچی حسی نداشتن ؟ از دیدن زیبای لذت نبردین ؟ از دیدن انحنای بدن یک زن احساسات جنیشون تحریک نشده؟ تا حالا تو خیابان با دوستهاشون نگفتن عجب چیزی یا (معذرت میخوام از خانم ها )عجب تیکه ای بود؟ شاید از این قبیل افراد نمیان رادیو زمانه بخونن ولی در سطح جامعه خیلی زیاد هستند و کسانی هم که رایو زمانه می خونند احتمالا احساسات جنسی و شهوانی ندارند .

-- امیر هادی ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

یک داستان کوتاه فوق العاده بود کاری به واقعی بودن ونبودنش ندارم.
تصویر کوتاه وزیبایی از جامعه جوان و توصیف زیبایی از تهران که واقعا دلنشین بود خواهش میکنم باز هم بنویس.

-- پیمان ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

اقا امير مطمئني با اقا خروسه نسبتي نداري

-- نغمه ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

"بسیار تحریک کننده بوده و من خودم شخصا در همچین مواقعی جلوی چشم های فرزندم را میگیرم "

اين برادرمون چرا جلو چشم بچه رو مي گيره؟ جلو خودش رو كي مي گيره؟ بايد يه گشت ارشاد بذاريم تنهايي واسه همين آقا

-- بدون نام ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

وقتی خدا ادم و حوا را افرید خودش اینقدر خرد داشت که حجاب براشون درست کنه ولی چون انسان دارای مقام و ارزش بسیار بالایی است خواست خودش انتخاب کند. بنابراین به انسان اختیار داد و ازادی. پس این قانونها همش قانون زمینی است و این افراط و تفریطها جز این که وضع را خراب تر از این که هست بکند فایده دیگری ندارد. ما هم مثل همه دنیا برایمان یک پوشش مناسب کافی است.

-- افسانه.ا ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

خاهر! این خالبکوبی کجا بود؟آخه من موندم این از زیر شلوار کامبوجی یا سر بند لائوسی چطور دیده میشه؟ راستی جز کامبوج و لائوس دیگه کجاها رفتین؟ خوش گذشته ایشالا! صدقه باید میدادین. همینه دیگه. حالا بلا از سر شما گذشت به رفیقتون بگید مراقب باشه.

-- حسن علی ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

انقدر که شما ملت رو از وزرا ترسوندین همه فکر می کنن اونجا ابو غریبه.... من رو با دوست دخترم توی میدان ولیعصر گرفتن... بردنمون وزرا... اینهمه هم داستان نداشت... 3-4 ساعت نگهمون داشتن بعدم ولمون کردن.. چاره ش یک اسکناس 5 تومنی به سرباز صفره تو کلانتری بود! همین!

-- یک نفر ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

امیر جان مساله ای که باید بهش منطقی نگاه کنیاینه که به من ربطی نداره یه تو یا هر کس دگه ای ( بدون توجه به جنسیتش) چه جوری می پوشه عزیزم!

-- یاشاز ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

man hezbolahi nistam be din va mazhab ham kary nadaram vali bad az 20 sal zendegi ba zany keh 10 sale aan dar london gozasht motaghedam hejab baraye zan khily chize khobi ast hamin bihejabi va lokhty poshidan baees shod bad az 20 sal ba 3 farzand az ham joda shaveem.be khoda har vaght tv irano mibinam va zani chadory ro mibinam nemidoneed che hali misham va migam che khoshbakht ast mardy ke zanash be milash lebas miposhad.khodaya mishe ye zane najib va ba eiman be man hedye bedy

-- persian77777777@yahoo.co.uk ، Oct 26, 2008 در ساعت 01:15 PM

من کاملا با امیر هادی موافقم و معتقدم مخالفین ایشان فقط میخواهند با این اراجیف دخترها را فریب دهند

-- بهرام ، Oct 27, 2008 در ساعت 01:15 PM

احتمالا" این آقا چشمایه فرزندشو می گیره تا نبینه باباش چطوری به خانما زل می زنه

-- بی نام ، Oct 27, 2008 در ساعت 01:15 PM

عجب !
من که عاشق این جور جاهام.
ولی یک جایی تو مشهد ساختن که میگن رفتی توش دیگه بای بای میشی.
خدا کنه زودتر شاهد ظهور منجی ای باشیم که سردمداران کفر که دم از اسلام میزنن رو سرنگون کنه...
بلند بگو آمین

-- ماهان ، Oct 28, 2008 در ساعت 01:15 PM

خدا ازشون نگذره. من چند ماه روحیم خرابه. ریختن تولد دوستم همرو گرفتن حتی بابا و مامان دوستم خاله اش شوهر خاله اش ... واقعا فقط یک تولد بود.یکی لومون داد ... 3 روز باهامون بدترین برخورد رو کردن و الان یک سوئ پیشینه تو پرونده هست ...

-- بی نام ، Oct 30, 2008 در ساعت 01:15 PM

یک بار من و خواهرم توسط راننده ی اتوبوس شرکت واحد مورد تذکر قرار گرفتیم که باید خواهرم به قسمت "خواهران" اتوبوس می رفت ! من به راننده اتوبوس گفتم چرا نمیری مارو تحویل گشت ارشاد بدی؟ و راننده اتوبوس همین کار را کرد! البته موقع خروج از اتوبوس من هم فریاد زدم که بیچاره "اسانلو" برای یکی مثل تو افتاده زندان ! همین جمله بود که مانند صاعقه همه چیز را خراب کرد، راننده شرمنده شد ولی ما پیش آقا پلیسه بودیم! ... خلاصه حال تعریف کردن ندارم ولی خوب نمی شه گفت خیلی خوب بود ولی خوش گذشت.

-- شاپور شاخدار ، Nov 4, 2008 در ساعت 01:15 PM

آیا تکیلف پرونده اتهامات رئیس گشت ارشاد به جرایم منافی عفت روشن شد که بگیر بگیر راه انداختند. پیت و لباس هر کس مربوط به خود اوست چون هر کس به اندازه یک انسان متعارف عقل و شعور داره که در مورد پوشش خودش تصمیم بگیره. هر چند آقایان هم در منظر عموم با لباسهای مناسب ظاهر نمی شوند و بعد می آیند لباس و پوشش خانم ها را نقد می کنند.

-- minoo ، Dec 8, 2008 در ساعت 01:15 PM

واقعن با این کاراشون با آبروی مردم بازی میکنن!!! من برای کار توی یه شرکت خیلی خوب دارم استخدام میشم. ولی میترسم وزرا رفتن واسم سوء سابقه شده باشه... :-(

-- narcssism ، Feb 4, 2009 در ساعت 01:15 PM

نوشته خیلی قشنگی بود.اما یه سوال برای من مونده...حالا چیکار قراره بکنیم؟قراره همینطور صبر کنیم تا هر کاری که میخواهند باهامون بکنند؟

-- جیران ، Feb 7, 2009 در ساعت 01:15 PM

salam bacheha ghabele arze ke begam ,mano doste badbakhtamo to khiabon gandi gereftan bordan vozara bad az koli kotak khordan ba ham azademon kardan !!!!! vali gushiamono gero gereftan !!! AjIBE..... .

-- mahdi@roya ، Feb 14, 2009 در ساعت 01:15 PM

تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی
همت کن و بگو ماهیها حوض شان بی آب است

-- کاوه ، Apr 12, 2009 در ساعت 01:15 PM