رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ تیر ۱۳۸۷
از این‌جا و اون‌جا چه خبر؟

جنس اصل عطاری و مرحوم نایب کبابی

میس زالزالک

۱- رنگ‌ها...

این روزها برای خرید کفش و کیف که می‌روم، چشم‌هایم خیره می‌ماند به رنگ‌های زیبای زرد و سبز و آبی و سرخابی و بنفش براق پشت ویترین مغازه‌ها ...

چند سال پیش را به یاد می‌آورم که چه قدر آرزو داشتم لباس یا کیف و کفشی با رنگ تند داشته باشم؛ اما ما محکوم بودیم به مشکی پوشیدن. به ما می‌گفتند رنگ‌های خالص جلف‌اند؛ چه در مدرسه و چه در کوچه و خیابان. اصلاً لباس و کیف‌ و کفش رنگی در بازار نبود که بخواهیم بپوشیم یا نپوشیم.

یادم می‌آید چند سال پیش به هر روسری‌فروشی که می‌رفتم، جز مشکی و قهوه‌ای و سرمه‌ای و خاکستری، رنگی نداشتند. یادم است رفتم پارچه‌ی پیراهنی نارنجی گل‌گلی‌خریدم. به اندازه‌ی یک روسری 80 در 80 سانتیمتر بریدم و دورش را دوختم و سرم کردم. چند بار در کوچه و خیابان به من تذکر دادند، خدا می‌داند.

یاد آن کتانی صورتی‌ سوغات خارجم می‌افتم که به دست توانای ناظم مدرسه پاره شد که دیگر با پوشیدنش آبروی مدرسه را نبرم.

خوشحالم که بچه‌های این دوره می‌توانند هر رنگی که دوست دارند، بپوشند.

۲- ساندویچ با سس دود

از ساندویچ‌‌فروشی هایدای میدون ونک که رد شدم، دلم مالش رفت. ساعت شش بعدازظهر بود و من هنوز ناهار نخورده بودم. بی‌اختیار وارد شدم و یک ساندویچ کالباس مخصوص سفارش دادم. گفتم لطفاً سُسش را دو برابر بریزید. گفت همین‌جا می‌خورید یا می‌برید؟ عجله داشتم و نمی‌توانستم بایستم و بخورم. گفتم می‌برم.

چند قدم از ساندویچ‌‌فروشی که دور شدم، با شوق و ذوق ساندویچ را از نایلکس بیرون آوردم و یک گاز گنده زدم. سُس‌ها از لب و لوچه‌ام سرازیر شد.

موقع جویدن چشم‌هایم را تا نیمه بستم (اگر کامل می‌بستم یا زمین می‌خوردم یا زیر ماشین می‌رفتم) منتظر لذت از مزه‌اش شدم. اما ته حلقم چیزی ماسید و بویی تند در دماغم پیچید. این بوی چه بود؟

ساندویچ را بو کردم. جز بوی خوش کالباس و سس مورد علاقه‌ام چیزی به مشامم نرسید.

گاز بعدی را زدم. بوی گازوییل در دماغم پیچید. بعد بوی نفت، بوی بنزین، بوی دود...

بله، اشکال از آلودگی هوا بود. دیگر خوردن هیچ چیز در خیابان‌های تهران مزه نمی‌دهد.

۳- محله تگزاس

برای کاری باید می‌رفتم دانشگاه تربیت معلم در حصارک کرج. هر کس شنید، گفت مبادا ماشین ببری. کرایه تاکسی‌ات هر چه شد، بده؛ اما توی آن منطقه رانندگی نکن.

راستش بهم برخورد. آخر رانندگی ‌من بد نیست. تازه، با خفاش شبی که این‌روزها در آن منطقه پیدا شده و تا به ‌حال شش هفت خانم را کشته، چه کنم؟ اگر من بمیرم؛ جوابم را چه کی می‌دهد؟ گرچه آدم مرده جواب به چه دردش می‌خورد.

تا پنج شش کیلومتر مانده به آن‌جا اوضاع بد نبود. نمی‌گویم همه خوب رانندگی می‌کردند. اصلاً! مثل بقیه‌ی خیابان‌های شهر. اما از نزدیکی‌های آن‌جا مارپیچ رفتن ماشین‌ها شروع شد. انگار هیچ‌کس دست خودش نبود و همه طبق یک قانوی نوشته (شایدم نانوشته) هیچ‌کس نباید حتی به طول دو متر به صورت صاف و مستقیم رانندگی کند.

من هم در این بین گیر افتاده بودم. نمی‌توانستم صاف رانندگی کنم. وقتی راننده این‌وری و اون‌وری ‌و جلویی و عقبی مرتب بِرِیک می‌زنند، تو باید چه کار کنی.

من هم باید مارپیچ می‌زدم که ماشین کسی به ماشینم نخورد یا من به کسی نزنم. انگار توی یک گرداب گیر افتاده بودم و به جلو و این‌ور و آن‌ور می‌رفتم. فکر کنم ازمعجزات الهی بود که کسی به کسی نمی‌خورد. همه در حال جاخالی دادن بودیم.

عرق از هفت‌بند بدنم جاری بود. ای خدا کِی از این گرداب خلاص می‌شوم؟ سعی کردم دعایی یادم بیاد که بخوانم؛ اما ذهنم قفل شده بود. خواستم نذر کنم که اگر سالم برگشتم، پولی در صندوق صدقات بیندازم؛ یادم آمد که سر استفاده از این پول بین اهالی نظر شبهه وجود دارد.

به نظرم یک قرن طول کشید تا به میدان معلم رسیدم. میدان که چه عرض کنم؛ بازار شام بود. ماشین‌ها حتی جهت درستی نداشتند. افقی و عمودی، جلو و عقب. بعضی ماشین‌ها وسط میدان پارک کرده بودند به دنبال مسافر داد می‌زدند. شیر تو شیری بود که نگو!

حالا باید ماشین را کجا پارک کنم؟ همه جا تابلوی ایستادن ممنوع نصب بود با دیدن پلیسی که گوشه‌ی میدان ایستاده بود، گل از گلم باز شد. خیلی آرام و آهسته ماشین را به طرفش بردم. پارک کردم. شیشه را پایین کشیدم و سؤالم را پرسیدم. پلیس داشت جواب می‌داد که ناگهان صدای مهیبی آمد همراه با ‌تکان‌های شدید ماشین. عین زلزله.

سرم را بی‌اختیار روی فرمان گذاشتم تا تکان‌ها تمام شود. چند ثانیه بعد سرم را برداشتم. نفهمیدم این چند صد نفری که دورمان جمع شده بودند از کجا پیدایشان شده بود. پلیس هم آمده بود این طرف. نیشش تا بناگوش باز بود. مردم هم همه مشغول مسخره‌بازی و شوخی بودند.

از ماشین پریدم پایین. دیدم تاکسی پیکان قراضه‌ای (که جدیداً بهشان می‌گویند تبدیلی. یعنی راننده دلش نمی‌آید خرجش کند؛ چون قرار است به زودی با سمند عوضش کند) از عقب جوری زده که سپر و گلگیر طرف چپ را داغان کرده است. آن هم جایی که اصلاً مسیر رفت و آمد نبود. یعنی سه‌ چهار لاین خالی را گذاشته و عدل آمده زده به من.

پیرمردی با لباس کهنه و ته‌ریشی سفید از تاکسی پیاده شد و شروع کرد به فحش و بد و بی‌راه. پلیس خنده‌کنان گفت: تو به ماشین این خانم زدی، کولی‌بازی هم درمی‌آوری؟ اصلاً تو چرا از این گوشه سردرآوردی؟ مردم هم انگار که فیلم کمدی می‌دیدند، غش کرده بودند از خنده و من نگران و مضطرب که تا یک ساعت دیگر دانشگاه باشم؛ وگرنه ساعت کاری تمام می‌شود.

پیرمرد انگار حواس‌پرتی داشت و خودش هم متوجه نشده بود چرا این‌جاست. گیج و منگ بود. اما نمی‌خواست خودش را از تک و تا بیندازد. الکی داد و بی‌داد می‌کرد و گاهی فحشی نثار ماشین من می‌کرد. پلیس قبضش را درآورد که جریمه‌اش کند.

پیرمرد شروع کرد به گریه که ندارم و بدبختم و هزار فکر و خیال در سرم بوده. بیمه هم نیستم و نمی‌توانم خسارت بدهم. پلیس هم‌چنان می‌خندید و مردم هم!

در این بین، جلوی چشم‌های نگران من کارمندان تربیت معلم سوار بر سرویس از دانشگاه خارج شدند. از پلیس خواهش کردم اگر می‌شود جریمه‌اش نکند تا اقلاً قسمتی از خسارت مرا بتواند بدهد. فکری کرد و قبول کرد.

آن قدر مردم جمع بودند که نمی‌توانستم شماره تاکسی را بردارم. هر کس هم نظری می‌داد. انگار بهترین فیلم سینمایی عمرشان را دیده باشند.

از پیرمرد کارت ماشین و گواهینامه‌اش را خواستم (پلیس نخواست، من خواستم.) گفت کارت ماشین ندارد. گواهینامه‌اش هم فتوکپی بود. اصلاً شبیه خودش نبود. اما گفتم بهتر از هیچی ‌است و گرفتم.

گفتم برویم به یک تعمیرگاه. هر کدام که خودت بخواهی. اصلا می‌گذاریم همان‌جا درست شود پولش را تو بده. خوب است؟ پیرمرد با قیافه غم‌زده گفت باشد. دنبال من بیا.

پلیس هم با نیش‌های باز نظاره‌گر بود و هیچ‌کاری نمی‌کرد.

پیرمرد سوار شد و من هم به دنبالش. دور زدیم. دوباره وارد گرداب ماشین‌ها شدیم. 10 بار نزدیک بود من تصادف کنم و 10 بار هم او. چند متر مانده به اولین تعمیرگاه، رفت کنار و چراغ زد که بایست. ایستادم.

پیاده شد و آمد گفت: ببین بگذار راحتت کنم. من هیچ پولی ندارم؟ خلاص! گواهینامه‌ام را بده که 10 سر عائله‌ام منتظرند!

دلم برایش سوخت. اما نمی‌خواستم بگذارم همین‌طور قِسِر در برود. گفتم حداقل به اندازه‌ی جریمه‌ای که نگذاشتم پلیس بکند به من بده شاید یک بیستم خسارتم هم نباشد. جیب‌هایش را گشت و مقداری اسکناس مچاله درآورد. روی‌هم حدود دو هزار تومانی بود. گفت از صبح همین قدر کاسبی کردم. من داشتم برای ترساندنش شماره ماشینش را روی کاغذی می‌نوشتم. می‌دانستم راست نمی‌گوید. اما به اندازه‌ی چه قدر. مثلاً شاید ده هزار تومن داشت.

گواهینامه‌اش را به طرفش دراز کردم. گفتم فقط خواهش می‌کنم مواظب رانندگی‌ا‌ت باش.

توی راه، تصمیم می‌گیرم به همین زودی یک تور جهانی سیاحتی برای دیدن رانندگی این منطقه راه بیندازم. فکر کنم کارم حسابی بگیرد.

۴- جنس اصل

رفتم عطاری محل گلاب بخرم. شیشه‌ای جلویم گذاشت و قیمش را گفت. گفتم چرا این‌قدر گران؟ گفت تازه، قیمت اصلش دو برابر است. گفتم مگر این گلاب اصل نیست. با افتخار گفت: نخیر! آب قاطی‌اش است. گفتم پس بی‌زحمت اصلش را بده.

بعد نیم کیلو زردچوبه خواستم. و به شوخی اضافه کردم: اگر زردچوبه هم اصل و غیر اصل نداشته باشد. پیمانه‌ی زردچوبه را سرجایش گذاشت و گفت: پس چی که این‌هم اصل و غیر اصل دارد. گفتم زردچوبه را دیگر با چی قاطی می‌کنند، با خاک؟ نمی‌شود که! گفت: چرا نمی‌شود. کار نشد نداریم.

بعد پیمانه را برد عقب مغازه‌اش پر کرد از یک زردچوبه‌ی دیگر و آمد نشانم داد. شما رنگ این را ببین و با زرد‌چوبه‌ی گونی جلوی مغازه مقایسه کن. راست می‌گفت رنگش خیلی پررنگ‌تر و زرد‌تر بود.

گفت: خاک و سنگ که نمی‌شود، اما کاه را آسیاب می‌کنند و قاطی زرد‌چوبه می‌کنند. به همین‌راحتی!

این مسئله برایش خیلی ساده و بدیهی بود. گفتم بی‌زحمت اینم اصل‌شو بده. گفت قیمتش دوبرابراست. بدهم؟ گفتم چاره‌ی دیگری هم دارم؟ بده! کاه بخواهم خودم می‌روم سر زمین مجانی برمی‌دارم.

کنجکاو شدم، گفتم حاج‌آقا ادویه و فلفل و چای و زعفران و آرد نخودچی و بقیه اجناس و عرقیاتت چطور؟

سرش را کج کرد و با چشم‌های بسته گفت همه همین‌طورند. همه اجناس بالاخره چیزی برای قاطی شدن دارند. خیالت راحت!

پیش خودم گفتم خیالم که ناراحت شد. پس چه کسی یا کدام نهادی وظیفه دارد روی کالاهای مورد نیاز مردم نظارت ‌کند.

۵- برق...

روز تمام چراغ‌های برق کوچه روشن بود. زنگ زدم اداره برق محل. گفتم شب‌ها می‌گویید برق نیست و چند ساعت قطعش می‌کنید. روزها چرا صرفه‌‌جویی نمی‌کنید. تمام چراغ‌های کوچه روشن‌اند.

با خنده گفت آخر روزها برق اضافه می‌آوریم و دوست داریم این‌جوری هدرش بدهیم، به شماچه؟ و تقی گوشی را گذاشت. پیش خودم گفتم، اداره برق عجب آدم باسواد و مسؤولی را پشت تلفن گذاشته جواب مردم را بدهد.

۶- پیش‌غذا و دسر زوری

مهمانی را دعوت کرده بودیم به یک چلوکبابی نسبتاً معروف قدیمی. حتماً اسمش را شنیده‌اید: چلوکبابی نایب. هنوز ننشسته بودیم که گارسون‌ها شروع کردند به آوردن پیش‌غذا، بدون این‌که سفارش داده باشیم.

هشت نفر بودیم. هشت دلستر (ماءالشعیر) آوردند. آن‌هم از گران‌ترین نوعش. گفتیم ببخشید فقط دو نفرمان دلستر می‌خواهند. اخمی تحویل‌مان دادند و رفتند.

بعد آمدند هشت بشقاب گود جلوی‌مان چیدند و گارسن دیگری شروع کرد با ملاقه سوپ جو ریختن. آقاجان، پدرت خوب، مادرت خوب، ما کی سوپ خواستیم؟ تازه این همه سوپ خودش یک ناهار کامل است. مگر گوش دادند. با مهمانمان کمی رودروایسی داشتیم و نمی‌شد زیاد سخت گرفت که مبادا بگوید میزبان خسیس است.

پشت‌بندش دو دیس بزرگ سالاد آوردند و هشت کاسه ماست موسیر! میز پُرِپُر شده بود. و تازه بعدش بود که منو دادند دست‌مان. غذای مورد علاقه‌مان را انتخاب کردیم.

هنوز چنگال‌مان درست به کاهوها نخورده بود و قاشقی ماست و سوپ به دهان‌مان نگذاشته بودیم که گارسن دیگری آمد و شروع کرد به جمع کردنشان. آقا جان بگذار باشد، هنوز که نخورده‌ایم. گفت کباب آماده است؛ کلی مشتری در حیاط به نوبت ایستاده. باید زودتر بخورید تا نوبت آن‌ها شود.

جلوی مهمان خجالت می‌کشیدیم. این چه نوع رستوران آمدن است. تازه میزهای کهنه و قدیمی فلزی لبه‌ی بلندی رو به پایین داشتند جوری که زانوی من که قدم بلند نیست، به آن گیر می‌کرد چه برسد به مهمان دو متری‌مان. دورش هم آن‌قدر صندلی کیپ تا ‌کیپ چپانده بودند که نمی‌شد تکان خورد.

بالاخره برنج و کباب را آوردند. برنج‌ها نسبتاً نپخته بوند و از کباب هنوز خون قرمزرنگی در حال تراوش بود. گارسن را صدا زدیم. می‌شود بگذارید بیشتر پخته شود؟ گارسن با تحکم گفت. نه! این جوری بهتر است. زیاد که کبابش می‌کنیم، مشتری‌های دیگر صدایشان در می‌آید.

دیدیم حرف حساب به کله‌شان نمی‌رود. جلوی مهمان هم که نمی‌شد سر و صدا و اعتراض کرد.

داشتیم قسمت‌های پخته را از قسمت‌‌های خام گوشت جدا می‌کردیم که ژله و کرم‌ کارامل و بستنی آوردند. دیگر به این‌ها دست نزدیم و گفتیم حساب‌مان را بیاورند.

وقتی صورت حساب آوردند برق از کله‌مان پرید. یک نقره‌داغ اساسی شدیم. فقط پول سوپ‌های جو شده بود ۱۶۰۰۰‌ تومان .دیگر از سالاد و ماست چیزی نگویم، بهتر است. چلوکباب و جوجه‌کباب که فکر کنم پول خون آقای نایب بود.

موقع رفتن، دختر آقای نایب را که زن 60-50 ساله‌ای بود، پشت دخل دیدیم. از میز و صندلی کهنه و ناراحت گفتیم و از طرز زوری آوردن سوپ و سالاد و ماست و ... گفتیم شاید کسی دوست نداشته باشد. و از کباب‌های خون‌آلود گفتیم که نتوانستیم قسمت‌های خامش را بخوریم.

خانم نایب خوب گوش کرد و فرمود: متأسفم. از روش پذیرایی ما خوش‌تان نمی‌آید، می‌توانید بروید به رستوران دیگری؛ این همه رستوران توی این شهر.

از راهنمایی‌اش تشکر کردیم و به یاد نایب ِپدر که عکسش آن بالا بود، آهی کشیدیم!

۷- زمین، سخن شیرین روز


دوستی از خارج کشور آمده بود زمین بخرد. شنیده بود سود خوبی دارد. این روزها همه می‌خواهند زمین بخرند. از ما خواهش کرد کمکش کنیم. به بنگاه آشنایی رفتیم. ما را برد به منطقه مهرشهر و کیان‌مهر و عرب‌آباد و ... زمین محصور شده بسیار بزرگی را دیدیم (چند صد هکتاری) که تا چشم کار می‌کرد دیوار بود و ساختمان‌هایی مثل سوله سرپوشیده.

گفتیم این‌جا کجاست؟ گفت برادرزاده‌ی فلان کس این‌جا اصطبل بزرگ اسب دارد. آن قسمتش قرنطینه است؛ آن قسمت اصلاح نژاد و آن قسمت برای کار دیگری است.

زمین بسیار بزرگ چند هکتاری دیگری را دیدیم. گفت این زمین خواهرزاده‌ی فلان ‌کس است. زمین دیگر مال پسرخاله‌ی مقام دیگری بود وهمین‌طور ادامه داشت.

این وسط زمین‌های نامرغوبی مانده بود با قیمت‌هایی که به خاطر همین‌ها بالا رفته بود. منطقه‌ی دیگری رفتیم. آن‌جا هم همین آش بود همین کاسه.

شنیده بودیم زمین‌های شمال هنوز نسبتاً ارزان‌اند. این دوست‌مان را از مسیر جاده چالوس بردیم شمال که هم فال باشد، هم تماشا. بین نوشهر و نور، جاده‌‌ی پهنی را دیدیم که از دریا به سمت جنگل کشیده شده و دو کاخ عظیم، سفید و زیبا کنار هم آن بالا جا خوش کرده‌اند.

راننده تاکسی گفت این زمین‌ها با جاده‌اش مال حاج آقا فلانی ‌است. آن قصرها هم یکی‌اش مال خودش است و یکی‌اش مال حاج خانوم. گفتیم این‌ها که زن و شوهرند. چرا دو کاخ جداگانه؟ راننده آهی کشید و گفت خوب، دارند می‌توانند! پول دست این‌هاست!

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام خانم میس زالزالک! شما چقدر شیرین و روون می نویسین. خیلی حال کردم با نوشته اتون که با همه وجودم هم می تونم حسش کنم.
دمتون گرم و موفق باشین

-- شراره ، Jul 18, 2008 در ساعت 07:41 PM

یه پیشنهاد هم داشتم که مطالبتونو جاهای پر خواننده دیگه ای هم مثل سایت بالاترین بذارین.حیفه که مطالبتون بدست بقیه نرسه.

-- شراره ، Jul 18, 2008 در ساعت 07:41 PM

Miss Zalzak
I am in vacation
I came to a café net. For checking my email. I saw your humor , read it . It is
Fantastic For the first part of your humor about the color I have no comment Because I am color blind !! So I say nothing!!!.
Unfortunately for the rest of you humor I have no time left to pay to cafenet
I had just enough money to pay the cafénet for reading your humor
Forgive I must be in hurry to sent this comment Before the Pc goes off !!
Bye!!!!!

-- Nooshin ، Jul 21, 2008 در ساعت 07:41 PM