رادیو زمانه > خارج از سیاست > حقوق انسانی ما > ما هم آدمیم | ||
ما هم آدمیمفرهاد امیرمنشآن زمانی که حق و حقوق خود را شناختیم، تازه فهمیدیم آدمیم. در ایران زمان ما (۲۰ سال پیش) تو را در مدرسه به راحتی با ترکه چوب میزدند. خودت باید میرفتی در برف، تَرکه را از درخت میکندی و دستت را در برف میکردی و برمیگشتی و ترکه را به معلم میدادی تا پشت دستهایت را چوب بزند. هر کس میتوانست به راحتی تو را تحقیر کند. (که احتمالاً هنوز هم چندان فرقی نکرده باشد). زمانی که در صفِ چند صد متری برای ماشینهای سواری مسیر گرگان در ترمینال شرق تهران به پارتیبازی «مسوول» سواریها اعتراض کردم، نه تنها از سوی او کتک خوردم بلکه هر دوست او هم که از راه میرسید، گلی بود که به سبزه آراسته میشد! مأمور انتظامی ترمینال، یعنی دوست اصلی جناب «مسوول» هم از این قاعده مستثنی نبود و زد حتی یقه من را پاره کرد. در آن زمان و مکان، حرف از «حق و حقوق» مورد تمسخر و نگاههای «فقیه اندر سفیه» بود. پدر بچه را میزد، شوهر زن را، دولت رعیت را، مسوول ترمینال مسافر را. بعد از شش ماه دربهدری به هلند رسیدم. اینجا گفتند حقّ داری هر کار میکنیم تا دو هفته رسماً با نامه شکایت کنی! حتی وقتی که زمستان سردی را پشت سر گذاشتیم از شهرداری شهرمان نامهای به این مضمون به دستم رسید: «به خاطر این که این زمستان سرد بوده و شما ناچار شدهاید، شوفاژ را زیاد روشن بگذارید ۱۲۰ گیلدن به عنوان کمکهزینه به حسابتان میریزیم. چون طبق قانون کسی حق ندارد دخل و خرجش طوری باشد که از حداقل پائینتر بیاید. ما حساب کردهایم که شما به خاطر این سردی هوا، احتمالاً امسال ۱۲۰ گیلدن کم میآورید.» پایین نامه شهرداری هم نوشته بود: «اگر نسبت به این تصمیم شهرداری شکایتی دارید، میتوانید تا دو هفته از تاریخ این نامه به طور رسمی از شهرداری شکایت کنید!» شبها و روزها میگذشت و ما تازه خود، و انسانیت خود و حق و حقوق خود را درمییافتیم و میشناختیم. تازه فهمیدیم که رییس جمهور و نخست وزیر هم یک انسان است مثل ما. او چرا باید حالت خدایگان به خود بگیرد و ما حالت بَرده؟ من الان در خود این قدرت را میدیدم که اگر نخست وزیر هلند پایش را کج بگذارد، بروم شکایتنامه بنویسم و رسانهها را بسیج کنم و او را مجبور کنم پایش را دوباره راست بگذارد. قانون، و اطاعت همگانی از قانون، این قدرت را به من داده است. چیزی که همه از او اطاعت کنند، مقتدر میشود و در اینجا قانون است که همه از او اطاعت میکنند. فیلمهایی که از تلویزیون این جا پخش میشد، نشان میداد که چگونه نسلهای قبلی در غرب، این قدرتمندی قانون را دریافته بودند و چه زحمتها کشیدهاند تا حتی یک واژه در قانون اصلاح شود و انسانیتر بشود. گاه عمر و آینده یک نفر صرف این شده تا یک بند از یک قانون طور دیگری نوشته بشود. گذشت و گذشت و ما سرمست یافتههای جدید و انسانیتها و قانونمندیها بودیم تا اینکه ... عبدالله اوجالان، رییس گروه اسلحهبهدست کردهای ترکیه دستگیر شد و گروهی از هلندیان کردتبار، یعنی همان کردهای دارای پاسپورت هلندی، خواستند از هلند بروند به سوییس برای تظاهراتی کوچک علیه این دستگیری. پای تلویزیون بودم که شنیدم سوییس با اینکه این گروه گذرنامه هلندی دارد و قانوناً دستاویزی برای جلوگیری از ورود ایشان به سوئیس نبود، با این حال از ورود آنها جلوگیری کرده است! گذشت. بعد شنیدم یک هواپیمای اسراییلی روی ساختمانی در آمستردام سقوط کرده. ساکنان این ساختمان تقریباً همگی سیاهپوستان مهاجر بودند. بیشترشان سرطان گرفتند و کاشف به عمل آمد که نیم ساعت بعد از سقوط هواپیما، افرادی با لباسهای ضدشیمیایی (که به لباس فضایی میمانْد) به محل آمده و «چیزهایی» را جمع کرده و بردهاند. بعد معلوم شد که وزیر ترابری هلند سالها از حمل و نقل غیرقانونی مواد غیرقانونی توسط اسراییل، از طریق هلند خبر داشته و خودش هم همکاری میکرده است! خانم وزیر در تلویزیون یک گریه کرد و موضوع فراموش شد. او حتی شغلش را از دست نداد و وزیر ماند! شنیدیم که شرکتهای مجازی هلندی در فروش سلاح شیمیایی به صدام حسین دست داشتهاند. پیش از حمله آمریکا به عراق، وزیر امور خارجه هلند، مخفیانه قانون را زیر پا گذاشته و به پناهجویان عراقی مخفیانه اجازه داده به عراق بروند و برای آمریکا جاسوسی کنند. بعد یکی از وزرا برای زندگی به شهر ما آمد. همزمان با نقل مکان او به شهر ما، خانهای قدیمی و گران که او خریده بود نیز در لیست سوبسید شهرداری، چندین رتبه بالا آمد. یعنی او خارج از نوبت، یارانه کلانی گرفت تا مثلاً با آن پول هنگفت خانهاش را تعمیر کند، زیرا خانه او جزو «آثار قدیمی» شهر به حساب میآید. شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم... ما ماندیم و قانونمداری و قانونمندی. بعد نشستیم کنار گود و نگاه کردیم: ما هم زده شدیم. از غرب و از شرق. از دروغ و ریا. تا چشم باز کردیم، دیدم همه دروغ میگویند. کیم ایل سونگ کرهای به مردمش دروغ میگوید. جرج بوش دروغ میگوید که برای حقوق بشر و آزادی فعالیت میکند. وزیر خارجه هلند دروغ میگوید. کدخدای دهات یخی در قطب شمال به ماهیگیرانش دروغ میگوید ... خواستیم برگردیم ایران، دیدیم هر که رفته از دست دروغ و ریا دوباره فرار کرده و برگشته! نشستیم و غور کردیم. تعمق کردیم و خوض کردیم. نتیجه این شد: موردها و نمونههای ریاکاری به کنار، اصل کوشش برای عدالت و درستی خوب است. این که من نوعی تازه انسانیت و حق و حقوق خودم را در اینور آب شناختم نشان میدهد که اینور آب، در حقیابی یک قدم جلوتر است. ممکن است کامل و بیعیب نباشد، ولی جلوتر است. این که بعضی افراد در اینجا اصولی را که نسلها و افراد زیادی برای نهادینه شدنشان زحمت کشیده و جان دادهاند رعایت نمیکنند، دلیل بد بودن آن اصول نیست. اینکه یک آمریکایی در یک جا اسلحه به دست میگیرد و چند نفر را میکشد، دلیل این نیست که قانون اساسی و نظام دادگستری آن کشور تماماً بد و ناشایست است. این که وزیر خارجه هلند دروغ میگوید دلیل نمیشود که من آن نامه شهرداری که برایم آمده را هم ریاکاری قلمداد کنم. اینکه من در جمهوری اسلامی هم معضلاتی میبینم که دود از کلهام بلند میکند، دلیل نمیشود همهچیز آن نظام و همه دستاندرکاران آن را در خوابهای شبانهام بالای تیر دار ببینم. این که شاهدوستان و کانالهای تلویزیونی آنها از لسآنجلس به نظرم مبتذل میآید، دلیل نمیشود مرگ همهشان را از خدا آرزو کنم. ما همه آدمیم. از یک نسل و از یک تبار. همهمان فکر میکنیم داریم کار درستی انجام میدهیم. آخرش همه اینها چیزی نیست بهجز یک بازی. بازی زندگی با پایانی نامعلوم. بازی زندگی سرگرمکننده است ولی نباید آن را خیلی جدی گرفت. زندگی راهی است که ما فعلاً باید طی کنیم تا ببینیم چه میشود. آن زمانی که در راه هلند در ایستگاه قطار فرانکفورت در سرمای ۱۵ درجه زیر صفر بدون هیچ راه بازگشت و بدون یک سنت پول منتظر قاچاقچی بودم تا بیاید و مرا به سوئد ببرد و او نیامد، به این نتیجه رسیدم: زندگی بیابانی است برهوت، من و شما را بدون اینکه بدانیم و بخواهیم در آغاز راهی در این بیابان گذاشتهاند تا راه برویم. مقصد هم معلوم نیست. از این که چشممان باز شده و این بیابان را میبینیم و نفس میکشیم، باید خوشحال باشیم. هر چه به صحنه خشک و برهوت این صحرا اضافه شد، مغتنم است. ماشین و خانه و پول و اطرافیان، همه خوب است و شایسته، ولی اگر همه چیز یک دفعه خراب شد و غیب شد تازه برمیگردیم به همان حالت بیابان اولیه. خود آن بیابان و شانسی که برای زندگی به ما داده شده ستودنی است. قرار داده شدن در راهی در برهوت بدون مقصد غصه ندارد، جای خوشحالی است. آنهایی را در نظر بگیرید که هیچوقت چنین شانسی نصیبشان نشده. همه چیز که از دست رفت تازه برمیگردیم به حالت صفر راه و برهوت، که خود آن حالت هم خوب است. غصه ندارد. تلاش برای دستیابی به عدالت و صداقت خوش است و بس. عدالت صددرصد و صداقت تماماً پاک و بیآلایش دستنیافتنی مینماید و دور از واقعیت. سیاه و سفید اندیشیدن و صد در صد خواستن، اشتباه است. همه چیز نسبی است. با تمام اینها، گریه صادقانهای را که رزمندهای برای مظلومیت امام حسین در تلاشش برای عدالتخواهی میریزد، آنم آرزوست. نامهای که شهرداری شهری در هلند برای عدالتطلبی در زمستانی سرد برایم میفرستد، آنم آرزوست، نامهای که نتیجه سالها کوشش فردی گمنام در نسلهای پیشین بوده. فردی که بیداد سرمای زمستان و کم آوردن پول از سوی فقیران را در چنین زمستانی عادلانه ندانسته و برای اضافه شدن بندی در قانون برای کمک به ناداران تلاش کرده و عرق ریخته. آنچه یافت مینشود، آنم آرزوست. |
نظرهای خوانندگان
ببخشید این نوشته چی بود؟
-- Qolang ، May 2, 2008 در ساعت 03:00 PMYou are absolutly right ,don't take anything seriously in life
-- بدون نام ، May 3, 2008 در ساعت 03:00 PMسلام
ممنون ازاین نوشته من هم 3 سال است در اسپانیازندگی می کنم ودوستانم وخانواده ام میخواهندبرگردم ایران را دوست دارم و کارم را اما تحمل دروغ و مخصوصا ریاکاری را ندارم واینجا وطن من نیست اما ازحقوق برخوردارم حقی که وقت طلاق با وجودرابطه نامشروع همسرم از من غصب شد توسط قاضی و دولت و...
و به دلیل حهل حامعه چون مطلقه حوانی بودم و زیبا پس متهم بودم.
نه قانون نه مردم راحتم نگذاشتند زندگی کنم وقتی در صورت خواهرم اسید ریخته شد قاضی متهم را به پرداخت جریمه محکوم نکردودولت مردان ایران در اسپانیا ازفرستادن نامه کمک به ایران یه دلیل طولانی شدن درمان خوداری کرده و حناب کنسول وقت محید مدی به دروغ گفت مدارک کپی است و از من می خواست یک عکس زیبا از کسی که دیگر نه چشم دارد نه صورت برایش بفرستم!
رییس جمهور در مطبوعات اعلام کرد مخارج وی را می پردازد اما نپرداخت وسفیر با اینکه گفته بود اگرنامه مرا روی سنگ بگذارند اب میشود کمکی نکرد.وکنسول گفت خانم شما چرا نویسنده نشدید!و کمک نکردند!
شعری به گلایه گفته ام برایتان می گذارم.
زنی مسلمانم در به در و اواره در دیاری دور
همراه مجروهی پر درد
طلب کمک از پدر دیپلماتیک کردم
جواب امدنامه هایم نرسیده
دویاره نوشتم
جواب امد خانم شما چرا نویسنده نشدید
پاسخ سفیر محترم این بود اگر نامه را روی سنگ بگذاری اب می شود !
اما نمی دانم چرا دل کنسول و سفیر به رحم نیامد
-- shirin ، May 3, 2008 در ساعت 03:00 PMمگر از سنگ سختتر بود!
من ام واقعا این سوال برام پیش اومد که این نوشته چی بود؟
-- بدون نام ، May 7, 2008 در ساعت 03:00 PM