رادیو زمانه > خارج از سیاست > چنین کنند حکایت > فاشیسم ستیزی | ||
فاشیسم ستیزیحمید صدراحساس من آن موقع این بود که مسایل زیادی در اتریش وجود دارد که صحبت کردن در مورد آن همچنان تابو است؛ از آن جمله مسایلی که به گذشته ناسیونال ـ سوسیالیستی این کشور مربوط میشود. و عجبا، جامعهای که در آن شصت در صد مردم هنوز موافق مجازات اعدام بودند، در تضاد روشنی با «جامعه بدون زندانی» قرار میگرفت که از طرف وزیر دادگستری وقت بهعنوان هدف غائی اعلام میشد. در دفتر یادداشتهای آن موقع تکه روزنامهای را که از مجلهای به نام «Rote Revue» (دفترهای سرخ، سال سوم، شماره 11، 1972) بریدهام، مرور کنیم: «اندکی پیش از شروع جشن کریسمس، دانشجویان چپ در چارچوب یک آکسیون ضد فاشیستی، میخواستند تلاش مجدد RFS (دانشجویان حزب دست راستی) را که با کمک چماقداران NDP (حزب غیر قانونی نازی) در دانشگاه برای مراسم سخنرانی گذاشته بودند، مانع شوند.» قضیه از این قرار بود که ما (گروهی از فعالان انجمن دانشجویان ایرانی) در کافهی «ووتیف»، در نزدیکی آن محل، بیخبر از اینکه در چند قدمی ما (در ساختمان جدید انستیتوهای دانشگاه) چه اتفاقی دارد رخ میدهد، جلسهای داشتیم. ناگهان «هرمان دِورژاک» یکی از اعضا GRM (تروتسکیست) رنگ پریده و پریشان حال وارد کافه شد و هیجان زده داد زد: «در حالی که ما اینجا نشستهایم، دارند رفقای ما را که با RFS و NDP درگیر شدهاند، کتک میزنند. پلیس هم به این بهانه که رییس دانشگاه به او اجازهی ورود به ساختمان را نمیدهد، فقط نگاه میکند و دخالتی نمیکند. تمنا دارم به داد ما برسید.» من به عنوان عضو هیأت دبیران انجمن در آن موقع نظر جمع را در مورد مداخلهی در این قضیه پرسیدم. جمع نظر داد که به کمک چپیها برویم. از هرمان پرسیدیم، وقتی تمام درهای ساختمان بسته است، چگونه میتوانیم وارد ساختمان شویم؟ او به جای جواب هیجانزده علت درگیری را ا تشریح میکرد. میگفت: خبر شدیم که یک نازی معروف به نام «اتو اسکرینتسی» نماینده پارلمان اتریش از حزب دست راستی FPÖ به دعوت شاخهی جوانان این حزب امروز (14 دسامبر 1972) در سالن شمارهی یک راجع به مناقشهای که در «کرتنر» (استانی در اتریش) در مخالفت با اقلیت اسلوونها بر سر تابلوهای دو زبانه در جریان است، صحبت میکند. قصد ما این بود که نگذاریم سخنرانی کند که کار به اینجا کشیده شد. او ما را (حدود 15ـ 16ایرانی) از در پشتی ساختمان که هنوز باز بود به داخل ساختمان هدایت کرد . وقتی به جلوی سالن سخنرانی رسیدیم، باور کردنی نبود. چهرههای آشنا و معروف چپ وین، بیرون سالن در راهرو به گوشهای رانده شده بودند. نازیها هم گاهی یکی از آنها را بیرون میکشیدند به زمین میانداختند و در مقابل چشم بقیه با زنجیر و پنجه بکس به جان او میافتادند. چپها هم فقط فریاد میکشیدند: «نازی گم شو.» به این ترتیب بود که ما - البته گفتن آن با صدای بلند معنی ندارد - زد و خورد با نازیها را تحریک و آن را همگانی کردیم، آن هم به این صورت که دستهجمعی به آنها هجوم بردیم. گرچه بعدا بازتاب قضییه در رسانهها در اعلام تعداد مجروحین و حجم بالای خسارات بسیار اغراقآمیز بود، ولی در اصل مسئله تغییری نمیداد. نازیها بعد از یک ساعت زد و خورد شرشان کنده شد و آن هم به این صورت که رییس دانشگاه با رنگی پریده به ما نزدیک شد و اعلام کرد که خواهان مذاکره است. وقتی اوضاع اندکی آرامتر شد، از ما پرسید: چه باید بکند؟ ما، یعنی سخنگویان سازمان دانشجویان حزب سوسیاللیست VSSTÖ سازمان جوانان آزادیخواه اتریش FÖJ، گروه مارکسیتهای انقلابی GRM (تروتسکیست) و سازمان دانشجویان مارکسیست لنینیست (مائوئیست)، سازمان دانشجویان اسلوون و ایرانیها، اعلام کردیم که نازیهای عضو NDP و RFS باید در اسرع وقت ساختمان دانشگاه را ترک کنند. او هم وقتی دید، چارهای نیست، قبول کرد. چپها هم با خواندن سرود انترناسیونال نازیهای کتک خورده را به بیرون راندند و ماجرا برای ما بدون عواقب وخیم (محاکمه، لغو اجازهی اقامت در اتریش و گرفتاریهای دیگر) خاتمه یافت. نه فقط در مبارزه برای جلوگیری ازرشد و گسترش نازیها، بلکه هر جا که علیه خارجیها بدرفتاری میشد، برای مقابله با آن بین ما خارجیها و چپهای اتریشی یک اتحاد و همبستگی وجود داشت. یکی از نمونههای آن، اعتصاب دانشجویان خارجی در Vorstudienlehrgang (دوره قبل از دانشگاه) بود. این نهاد در واقع برای این به وجود آمده بود که از ادغام دانشجویان خارجی در جامعهی اتریش ممانعت به عمل آورد. انحلال این کالج در هینتربرول و انتقال آن به وین در قالبی دیگر، دانشجویان خارجی را نسبت به این تبعیض قانع نمیکرد. مدرسه با اینکه به وین آمده بود، صرف موجودیت و ماهیت خود تداوم تبعیض و تحقیر دانشجویان خارجی بود. این موضوع که چرا نمیخواستند کلاسهای زبان آلمانی در خود دانشگاه و در دورههای درس آن ادغام شود و با لجاجت و سرسختی روی وجود این دوره تاکید میکردند، هنوز هم برای ما یک معماست. من فکر میکنم، سفارتهای ایران، یونان، عربستان سعودی و ترکیه در آن زمان فکر میکردند از این طریق بر روی دانشجویان کشورشان اشراف و کنترل کافی داشته باشند. شرح اعتصاب دانشجویان خارجی این دوره را که از روزنامه تروتسکیستها بریده شده، در اینجا منعکس میکنم تا نشان داده شود، خواست ادغام در دانشجویان خارجی و مخالفت با آن از طرف اتریشیها درآن زمان چگونه بود. شرح حال یک اعتصاب همه 270 دانشجوی VSL (مدرسه مقدماتی) در اعتصاب شرکت میکنند. دانشجویان، کمیتهی اعتصاب را جهت هدایت و رهبری آن و انجام مذاکرات انتخاب میکنند. بلافاصله ساختمان مدرسه در اوتو کرینگ توسط ماموران امنیتی و پلیس جنایی محاصره میشود. خانم فیرن برگ، وزیر وقت علوم پشت سر آنها وارد قضییه میشود. وی در طی بحثهایی تلاش میکند اعتصاب را بیاهمیت جلوه دهد و شکافی بین دانشجویان اتریشی و خارجی ایجاد نماید. او از «المر»، رییس نژادپرست دورهی مقدماتی پشتیبانی میکند و بر این نظر پای میفشرد که این سیستم، بهترین راه ممکن برای انتگراسیون (ادغام) دانشجویان خارجی در جامعه اتریش است. کمیتهی اعتصاب تمامی ادعاهای فریبکارانهی فیرن برگ را رد میکند. همبستگی بین دانشجویان اتریشی و خارجی متحدانه به نمایش گذاشته میشود. پانزده مارس 73 به دنبال تجمع در مقابل در ورودی دانشگاه وین، نزدیک به 300 نفر از دانشجویان مترقی در خیابانهای شهر به راهپیمایی میپردازند و همبستگی خود را با دانشجویان خارجی اعلام میکنند. نوزده مارس 74: تجمع در حیاط دانشگاه بسیاری از دانشجویان اتریشی کلاسهای درس را ترک کرده و به معترضین میپیوندند. آنها بهطور نمادین دفاتر ÖAD (دفتر خدمات خارجی و مسئول دورهی مقدماتی) را که در خود داشگاه قرار دارد و مرکز جاسوسی در دانشگاه نامیده میشود، اشغال میکنند و در جریان این کار احتمالا برخی از پروندههای جاسوسی را مصادره میکنند، که بسیاری از آنها برای سازمان GRM فرستاده میشود. به موازات، در وزارت علوم مذاکراتی بین «فیرن برگ» و «کورنینگر» به عنوان رییس دانشگاه و کمیتهی اعتصاب کنندگان در جریان است. بعد از اعلام اشغال مرکز ÖAD خانم فیرن برگ به خاطر ترس از افشاگریهای احتمالی، شتابان از ÖAD فاصله میگیرد و «کورنینگر» به فکر میافتد، کوتاه بیاید. بیست مارس 74 بیش از 600 نفر تظاهرکننده از جلوی دانشگاه به طرف وزارت علوم میروند و فیرن برگ چارهای نمیبیند، جز اینکه همه مسئولیت را در مورد ÖAD به جانب مجمع کنفرانس روسای دانشکدهها سوق دهد. بیست و سوم مارس کنفرانس روسای دانشکدهها در پشت درهای بستهی دانشکدهی فنی برگزار میشود و قطعنامهای را صادر میکند، که بر پایهی آن تمام دسیسههای ارتجاعی این موسسه بهعنوان ارائهی خدمات به دانشجویان خارجی عنوان میشود. بیست و شش مارس 74 کمیتهی اعتصاب برای دانشجویان اعتصابی، دورههای فراگیری زبان آلمانی را در داخل دانشگاه سازمان میدهد که از طرف دانشجویان خارجی مورد استقبال قرار میگیرد. بیست و هشت مارس 74 در یک نشست عمومی (تیچ - این) در دانشگاه بیش از 800 تن از دانشجویان اتریشی اتحاد و همبستگی خودشان را با دانشجویان خارجی اعلام میکنند. کمیتهی اعتصاب یک اخذ رای برگزار میکند که طی آن 99 درصد از دانشجویان خارجی به تداوم اعتصاب رای میدهند و اعتماد خود را به کمیتهی اعتصاب ابراز مینمایند. بیست و نه مارس 74 مجددا تجمعی در حیاط طاقیها در دانشگاه برگزار میشود. کمیتهی اعتصاب به دنبال رییس دانشگاه است تا او را به مذاکره وادار کند. کورنینگر ابتدا در درون دفتر خود سنگر میگیرد و از پذیرفتن نمایندگان کمیتهی اعتصاب سر باز میزند. اجتماعکنندگان در حیاط دانشگاه با بلندگو از او میخواهند نمایندگان را بپذیرد و بر مطالبات اعتصابکنندگان تاکید دارند. معترضین با حرکت به سوی دفتر رییس دانشگاه، قصد دارند وی رابه تسلیم ترغیب کنند. بیست دقیقهای طول میکشد تا سرانجام، کورنینگر مطالبات دانشجویان را که حدود سه هفته از قبول آن سر باز زده بود، با بیان این جمله که «این سریعترین تصمیم در زندگی من بود»، میپذیرد. اول اوت 1974: پایان اعتصاب در اینجا دو نکته را باید به گزارش ارگان «گروه مارکسیستهای انقلابی، GRM» اضافه کنم: موقع مطالعه این گزارش دائما به فکر دوست یونانی، دیموس تسانتی لس بودم که با نهایت هوش و درایت این اعتصاب را دوش به دوش من تا پایان موفقیتآمیز آن رهبری کرد، یادش بخیر. از خانم هرتا فیرن برگ، وزیر فرهنگ نیز که سالهاست فوت کرده باید با ادای احترام یاد کنم، چون بدون تدابیر هوشمندانهی او امکان نداشت ما در مذاکرهی مشترکی که با رییس دانشگاه داشتیم، او را از موضع لجوجانهاش پایین بیاوریم و بدون درایت خانم وزیر تحقق مطالبات ما ممکن نمیشد. در مجموع این اعتصاب تجربه و درسی بود گرانبها از نحوه تحول دموکراتیک در یک جامعه. اما ببینیم دوستان ما در فراکسیون جبههی ملی که روز به روز آتش رادیکالیسمشان تندتر میشد، از این تجربه چه آموختند؟ در جشنی که به مناسبت پیروزی اعتصاب برگزار شده بود و در آن دانشجویان ایرانی شرکتکننده در اعتصاب، دعوت شده بودند، یکی از سخنگویان طرفداری از جنگ مسلحانه سخنرانی ایراد کرد و منجمله گفت: «...صرف تحصیل یک کنش ارتجاعی است. امری که در مقایسه با وظایف پیش رویمان ناچیز و حقارت بار است. وظیفه ما همانا حمایت از جنگ مسلحانه علیه رژیم شاه و حکومت فاشیستی آن است.» پس از شنیدن این مطلب حال من بد شد. دانشجویان ایرانی به اینجا آمده بودند تا تحصیل کنند، نه اینکه به حمایت از جنگ مسلحانه بپا خیزند! خطابههای تند وتیز (رادیکالیسم در حرف!) کمکم کار را به جایی رساند که تب تند جنگ مسلحانه، به مرور ماهیت و خصلت دموکراتیک کنفدراسیون را نه فقط در وین، بلکه در همه جا به زیر علامت سوال برد. مدتی پس از این ماجراها مجلس (فرمایشی) شورای ملی در ایران، عضویت در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی ـ اتحاد ملی را با تصویب قانونی جدید که به قانون خاک خورده و قدیمی سال 1310 استناد میکرد، غیر قانونی اعلام نمود. بر پایهی این قانون اعضای سازمانهایی که «مرام اشتراکی» داشتند، به سه تا ده سال زندان محکوم میشدند. به این ترتیب از این پس اگر اثبات میشد کسی عضو یک انجمن دانشجویی وابسته به کنفدراسیون است، در معرض این اتهام قرار میگرفت که معتقد به مرام اشتراکی است! در مدت زمانی اندک شمار اعضای انجمن دانشجویان ایرانی در وین از صد نفر به سی نفر تقلیل یافت. همزمان از طرف دولت وقت در ایران اعلام شد که دانشجویان خارج از کشور میتوانند بدون دردسر و کاغذبازی از دولت کمک هزینهی تحصیلی دریافت کنند. همه آن کسانی که علیرغم این تهدید به صورت عضو در انجمن باقی ماندند، احساس میکردند قهرمان شدهاند. یکی از سخنرانیهای پرشور از طرف خود این حقیر (بهعنوان عضو هیأت دبیران انجمن) ایراد شد. ولی پرشور بودن سخنرانی فقط به این دلیل نبود. قهرمان نمایی در آن موقع جذبهای داشت. به جای اینکه به ریزش اعضای انجمن بیندیشیم و چارهای برای عواقب ناجور آن پیدا کنیم، آن نطق مسخره را ایراد کردم. بعد نیز برای نشان دادن اینکه بگوییم ارادهی سازمانهای دانشجویی تزلزل ناپذیر است، موقتا دعواها و جدالهای فراکسیونی را تعطیل کردیم و قرار شد که فراکسیونها مشترکا با حمایت از کاندیداهای یکدیگر هیأتی چند نفره را بهعنوان نماینده به کنگرهی سالانهی کنفدراسیون که در شهر فرانکفورت برگزار میشد، اعزام دارند. من و برادرم نیز در کنار سه ـ چهار نمایندهی فراکسیونهای دیگر، از اعضای این هیأت بودیم. هنوز نشست سالانهی کنفدراسیون برگزار نشده بود که نام همه نمایندگان کنگره در روزنامه کیهان تهران انتشار یافت. مضافا بر اینکه روزنامه مزبور شمار بسیاری از این هیأتها را از اعضای حزب توده قلمداد کرده بود. چیزی که واقعیت نداشت و دروغی محض بود. نیت ساواک از طرح این اتهام نیز این بود که اکثریت نمایندگان را در زمره اعضای سازمانهایی قرار دهد که به مرام اشتراکی متعقدند. با این اتهام، ما باید به عنوان نمایندهی کنگره در انتظار محکومیت به سه تا ده سال زندان باشیم. به آنها خندیدیم. ولی زمانی که نامهای در چندین صفحه بزرگ (کاغذهای ده شاهی!) از پدر دریافت شد، خنده بر لبانمان خشکید. وحشت از سطر سطر نامه او میبارید. ولی تنها ترس نبود. سبب دیگری نیز برای تقریر چنین نامهای باید وجود میداشت. مادر سالها بعد برایمان تعریف کرد که به خاطر مطلب روزنامهی کیهان، آنها از جانب نزدیکترین افراد فامیل مورد تحقیر و ناسزا قرار گرفته بودند. تنها راه برای رفع و رجوع این مساله از نظر پدرمان این بود که ما هر چه زودتر طی نامهای گزارش کیهان را تکذیب کنیم و به اطلاع عموم برسانیم، که مطالب مندرجه در این روزنامه در مورد ما دو نفر واقعیت ندارد. در غیر این صورت او ما را به طور رسمی و قانونی از حق ارث و میراث محروم، و به عبارتی دیگر عاق خواهد کرد. دیگر اینکه، اگر ما علیرغم تهدیدات پدر به خواست او عمل نکنیم، باید از کمک هزینهی ماهانه نیز صرفنظر کنیم. نخستین تهدید او مبنی بر عاق شدن صورت نپذیرفت، اما هزینهی تحصیلمان از ایران قطع شد. از آن پس مجبور شدیم برای تامین مخارج زندگی و تحصیل کار کنیم. تب تند رادیکالیسم برادر ترک تحصیل کرد و به فرانکفورت رفت تا در مرکز کنفدراسیون به طور تمام وقت در اختیار جنبش باشد. من مدتی در وین ماندم. تغییرات در فراکسیون جبههی ملی به مرور زمان عیانتر میشد. مسئولان گروه به تدریج از افرادی مثل من فاصله میگرفتند و ما نمیدانستیم، چرا؟ به جای درک این گرایش سیاسی آنرا به ریش خود میگرفتیم. آن زمان هنوز معلوم نشده بود که در حقیقت یک انشعاب سیاسی در فراکسیون ما رخ داده است. بخش بیاطلاع که من نیز جزوشان بودم کماکان به کار خود ادامه میداد، در حالیکه بخش دیگر مخفیانه به کمونیسم گرویده بود! این گروه مدتها بود که به سازمان مارکسیست ـ لنینیست «فداییان خلق» که جنگ مسلحانه را در تئوری و عمل به پیش میبرد، نزدیک شده بود و از ما، از من و بقیه اعضای فراکسیون مصدقیها، کم و بیش بهعنوان «ابله سودآور» استفاده میکرد. ما هم بیاطلاع از این اوضاع تحت رهبری این گروه مخفی همچنان به فعالیتها ادامه میدادیم و ناگوارتر از همه همین بیاطلاعیمان بود. مسئولان گروه، من و بقیه را به مرور زمان با شیوههای گوناگون به حاشیه راندند. تا اینکه بالاخره لنگ انداختم، بار و بندیل خود را بستم و به برلین کوچ کردم. برلین 1974 گریز به برلین، گریز زیبایی بود. در این شهر ابتدا در یک کارخانه کاربراتورسازی، سر نوار متحرک کار میکردم و آخر هفتهها نیز وقتم به گشتن و قدم زدن در شهر میگذشت تا تاریخ را که از طریق کتاب برایم ناآشنا نبود، از نزدیک لمس کنم. کانال «لاند ور»، محلی که روزگاری نعش روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت» را در آغوش کشیده بود، با آب گل آلودش اثر عجیبی روی آدم میگذاشت. پیادهروهای سنگفرش و پت و پهن شهر که از بمبارانهای گسترده جان به در برده بودند، همچنان خوف و وحشت از جنگ را مثل بخار پس از باران در تابستان متصاعد میکردند. طرحهای گئورگ گروش، نوشتههای توخولسکی و بسیاری از آثار هنری دیگر مرا قدم به قدم در شهر همراهی میکرد. با وجود اینکه کلهام پر از تاریخ بود، همچنان در کناره چپ رودخانه این تاریخ شنا میکردم. در اوایلی که به آنجا آمده بودم، شهر را علیرغم دیواری که دورش کشیده شده بود، خیلی باز و گسترده میدیدم. چند خبر خوب و خوشایندی که رسیده بود، این احساس را در من تقویت میکرد که فرار سراسیمه سربازان آمریکایی از هانوی، برگزاری انتخابات آزاد در یونان (نوامبر 1974)، که حکومت سرهنگان را به کناری جارو کرد، و تحولات اجتماعی - انقلابی در پرتقال سالازار آغاز دوره جدیدی است. این امر به تصورات خوشبینانه پر و بال میداد. حال و هوا همانطور که در عکسی از اتاقم که در آن باد، پردهای سفید را از پنجره دو نبش اتاق به طرف میدان اشتوتگارت به اهتزاز در آورده است، دیده میشود، چندان بد نبود. کمون آفتابی که در یک ساختمان قدیمی و بورژوا در جوار خیابانی پر درخت با پیاده روهای عریض سنگفرش شده قرار داشت، به علت اخبار امید بخش حس و حال خوبی داشت. در آن روزها خیلی زیاد راجع به شکست انقلابهایی که به اهدافشان خیانت شده بود، میخواندم. با این وجود نه عاقبت شوم لئون تروتسکی، نه شکست جنبش سندیکایی آنارشیستی در اسپانیا، و نه اعترافات نیکولای بوخارین در سومین محاکمات نمایشی مسکو، هیچ یک هنوز کافی نبود تا به اساس مکتب مارکسیسم شک کنم. خیلی سانتیمانتال پرسشهای اساسی را از جمله نقش لنین و تروتسکی در سرکوب منشویک ها و سرکوب قیام ملوانان در کرون اشتات، خودکشی مایاکوفسکی و یاتحویل دادن سوسیالیستها و کمونیستها به نازیها را در زمان استالین که پیشتر از آلمان نازی به شوروی پناه آورده بودند، نادیده میگرفتم تا خدای ناکرده کاخ رومانتیکی که در تصورات خود ساخته بودم، ویران نشود. کتاب «انقلاب در هنر، هنر در انقلاب» به قلم سرگئی ترت یاکوف» را میخواندم، با اشتیاق فیلمهای «سرگئی ایزنشتاین» را میدیدم و اشعار مایاکوفسکی را حفظ میکردم. تاریخی را رمانتیک میکردم که میشد در صورت انداختن نگاهی به دیوار برلین همه وجوه دستکاری شده آن را به وضوح دید. در شهری که دیواری عظیم آن را به دو پاره تقسیم کرده بود، قدم میزدم، ولی دیوار را نادیده میگرفتم. شعر برتولت برشت مدام نوک زبانم بود. راهحل بعد از قیام 17 ژوئن، دبیر کانون نویسندگان مقررکرد، اعلامیهای در بلوار استالین پخش گردد بدین مضمون که ملت اعتماد حکومت را به خود از دست داده است. امری که جبران آن فقط با دو چندان کردن کار تامین خواهدشد. آیا سادهتر نخواهد بود که حکومت ملت را منحل کند و به جای آن ملت دیگری را انتخاب نماید؟ با وجود این نمیخواستم قبول کنم، که ایراد و اشکال در عینکی است که به چشم زدهام. میگفتم، بایستی یک راه حلی وجود داشته باشد! «مبانی فکری دموکراسی شورایی» اثر «کارل کرش» (Karl Korsch) مرا مدتی شیفتهی «خودگردانی در تولید» ساخت، ولیکن حاضر نبودم تک پا یک سری به یوگسلاوی تیتو بزنم که در آنچا این «خود گردانی» «پیاده» شده بود. امتناع از قبول واقعیت همچنان ادامه داشت. هر از گاهی آخر هفتهها با پول تعویض شده (ده مارک آلمان غربی در مقابل ده مارک آلمان شرقی) به برلین شرقی میرفتم تا دنبال سوسیالیسم تخیلی خود ساخته بگردم. آدم با ده مارک تعویض شده میتوانست به تئاتر (برشت) و کنسرت و موزه برود، کتاب بخرد و سر آخر نیز در رستورانی یک «منو» سفارش بدهد. سیب زمینی یا برنج اضافه نیز مجانی بود. آخر کار باز هم مقداری از آن پول ته جیب میماند. با وجود همه این توجیهات، دیوار برلین بد طوری سوسیالیسم مورد تصور مرا زیر علامت سوال میبرد. خودآگاهی کاذبی که کسب کرده بودم به مرور زمان ترک برداشت. واقعیت نیز، در این مورد بیکار نماند. روزی که به گورستان برلین شرقی رفته بودم تا مزار برتولت برشت راببینم، ناظر گفتوگوی طولانی پیرمردی با زن مرحومش بودم. وی جلو گور همسرش در جوار مزار برشت زانو زده بود و از دست تاریخ ریاکاری که «DDR» را بر آن بنا نهاده بودند، شکوه میکرد. در جواب این سوال که تکامل اقتصادی را در آلمان شرقی چگونه میبیند، لبخند زنان گفت: پنجاه درصد کار میکنند و پنجاه درصد دیگر مواظبند که آنها سر بهراه کارشان را بکنند. در یک گالری نقاشی مدرن در برلین شرقی، که در آن تابلوهایی از عمارات میدان سرخ مسکو به نمایش گذاشته بود، (زن نقاش تلاش میکرد پای بند به رئالیسم سوسیالیستی باشد)، بیاختیار خندهام گرفت. چونکه تقریبا در همه تابلوها، پروانهای به رنگ سرخ که بر زمینهی یکنواخت و خاکستری عمارات نقاشی شده بود، گاهی به این سو و گاهی به آن سو پرواز میکرد. این اشتیاق که به عنوان آدمی از یک جامعهی عقبمانده بتوانم خود را تحت لوای انترناسیونالیسم بهعنوان یک شهروند جهانی جا بزنم و از این نظر خود را همدوش و همطراز با اروپاییها تصورکنم، میبایستی خیلی سریع مورد تجدید نظر قرار بگیرد. در این تجدید نظر چند اسپانیایی مهاجر نقش موثری داشتند. در یک میهمانی خبردار شدم که چند کارگر مهاجراسپانیایی که از ارودگاه نازیها جان به در برده بودند، نیز حضور دارند. داشتند با هم به اسپانیایی میگفتند و میخندیدند و وقتی سعی کردم به آنها نزدیک شوم، اول یک مقدار کم محلی کردند. ولی اینکه این چند پیرمرد جنگهای داخلی اسپانیا را تجربه کردهاند، برایم کافی بود که به آنها کنجکاو شوم. ترانههای مقاومت در آن دوره (مادرید! توشهر معرکه...) در گوشم طنین میانداخت. گفتن اینکه ما ایرانیها میخواهیم آن هم از خارج رژیم شاه را از خارج سرنگون کنیم، اسپانیاییها را حسابی به خنده انداخت. پرسیدند، چگونه میخواهید شاه خودکامه را از تخت پایین بکشید؟ گفتم: «با قهر انقلابی» و سعی کردم زیر شلیک خندهی آنها موضوع را آنطور که تصور میکردم، تشریح کنم. به جای پاسخ معقول شروع کردم به حرافی که باز خنده را از سر گرفتند. جواب به این سوال که ما اصولا در ایران آیا جنبش سندیکایی، جنبش سازمانیافتهای از کارگران صنعتی، داریم یا نه؟ البته منفی بود. دلخور از خندههای مدام مهاجرین پیر، سعی کردم با شعارها و کلیبافیهایی که به گوش کارگران قدیمی ناآشنا نبود، خود را از مخمصه نجات دهم. ولی مثل یک شاگرد مدرسه جلو آن کاناپه چرمی کهنه ایستاده بودم و ازخجالت و گیجی عرق از سر و رویم جاری بود. یکی از آنها سعی کرد به من حالی کند که چرا آنها به حرفهای مفت من میخندند. گفت: ببین، چهل سال است که در سرمای زمهریر آلمان روز شماری کردهایم تا ناظر گم و گور شدن فرانکو باشیم و حالا همه امیدمان شده این که قاشق (منظورشان از قاشق خوان کارلوس بود) بیاید و ما را نجات بدهد. آن وقت یک کسی پیدا میشود، آن هم از کشوری که در آن از جنبش کارگری هیچ اثری نیست، و فکر میکند میتوان باچند عمل تروریستی، آن هم توسط چند روشنفکر، از امروز به فردا نه فقط شاه را سرنگون کرد بلکه به جای آن یک حکومت سوسیالیستی نیز سر کار آورد. مرهم غیر موثر «انترناسیونالیسم» در یک مورد دیگر نیز ناکار بودن خود را اثبات کرد. احساس مطبوع همطراز بودن با اروپاییها که تا آن زمان حد اقل در بین رفقای آلمانی اعتماد به نفس را زیاد میکرد، درست از جانبی مورد حمله قرار گرفت که تا آن موقع از دید من پنهان مانده بود. شوک از طرف دختر دانشجویی وارد شد که با ما سه نفر در کمون همخانه بود. از من پرسید، چرا نباید اجازه داشته باشم در این خانه برهنه قدم بزنم؟ این در جواب خواهشی بود که خیلی آرام از او کرده بودم، به این نحو که (بالا غیرتا) وقتی پانزده نفر ایرانی عضو حوزه من (حوزه جبههی ملی) برای برگزاری جلسه پیش من میآیند، لخت و پتی از وسط اتاق من عبور نکند. گفت اگر اینجا (یعنی اروپا) به مزاقتان خوش نمیآید، برگردید ایران! کار بحث و دعوا به میز صبحانهی روز یکشنبه کشید (در این روز ساکنین کمون میتوانستند راجع به مسایل که در خانه وجود داشت با هم گفتوگو کنند). بحث در این مورد با شکست من خاتمه یافت. تکرار «تظاهرات برابری حقوقی زنان اروپایی» در چهار دیواری خانه بالاخره کار را به جایی کشاند که یکی از مسنترهای حوزه (بهلول، بقیه نیز اغلب بچههای نازی آباد و جوادیه بودند) مرا بعد از جلسه کناری کشید و با شرم حضور پرسید: آیا فکر نمیکنی که ادامه سکونت شما در این خانه برای حیثیت مصدقیها خوبیت ندارد؟ و آیا بهتر نیست دوستان، منزلی در یک خانه آبرومندتر برای شما دست و پا کنند؟ بخش نخست: گذشتهای که هنوز سپری نشده است |