رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ تیر ۱۳۸۸
گفت و گو با فرهاد جعفری، نویسنده کافه پیانو

گفتگو با نویسنده یک کتاب «بفروش»

معصومه ناصری
m.naseri@radiozamaneh.com

پشت جلد کتاب کافه پیانو نوشته: خیلی وقت بود احساس بی‌فایدگی و بی‌مصرف بودن می‌کردم. علاوه بر این، یک‌بار که دختر هفت ساله‌ام برداشت و ازم پرسید: بابایی تو چه کاره‌ای؟!

هیچ پاسخ قانع‌کننده‌ای نداشتم که بهش بدهم. یعنی راستش را بخواهید به خودم گفتم: تا وقتی هنوز زنده‌ام، چند بار دیگر می‌توانم ابرویم را بیندازم بالا و بهش بگویم: «خودمم نمی‌دونم بابایی.»

اما اگر می‌نشستم و داستان بلندی می‌نوشتم و بعد منتشرش می‌کردم، می‌توانستم بهش بگویم: «اگر کسی یک وقت برگشت و ازت پرسید بابات چه کاره است، حالا توی مدرسه یا هر جای دیگری، یک نسخه از کافه پیانو را همیشه توی کیفت داشته باش که نشان بدهی و بهشان بگویی بابام نویسنده‌اس. حالا شاید خوب ننویسه،اما نویسنده‌اس.»

و به اعتبار همین داستان بلند کافه پیانو ست که فرهاد جعفری خودش را نویسنده می‌داند. کافه پیانو به قول بعضی از کتاب‌خوان‌ها این روزها مد شده است. در کتابفروشی‌های مختلف در صدر پرفروش‌هاست.

نویسنده‌اش کتاب تازه‌ای در حافظه لپ‌تاپش دارد و هرچند ظاهراً از فوت و فن کافه‌داری باخبر است، اما با خودش به این نتیجه رسیده که بله، من یک نویسنده‌ام، آن هم نویسنده‌ یک کتاب پرفروش و تا روزی که با او در یکی از کافه‌های تهران قرار گذاشتم این داستان بلندش به چاپ نهم رسیده بود.

Download it Here!

شما چکاره‌اید؟

چکاره‌ام؟ با توجه به توضیحاتی که پشت کتاب‌ داده‌ام، الان نویسنده‌ «کافه پیانو» هستم.

با نوشتن همین یک کتاب، نویسنده شدید؟

فکر می‌کنم، بله. اگر بخواهم عضو کانون نویسندگان بشوم، لابد باید یک کتاب دیگر هم چاپ کنم.


اگر این کتاب این‌قدر نمی‌فروخت، باز با همین قاطعیت می‌گفتید که «من نویسنده هستم؟» کتابی که دست من است چاپ سوم کافه پیانو است.

کافه پیانو به چاپ نهم رسیده است. کتابی که دست شماست، چاپ سوم است، چاپ پنجم را هم ما اینجا گذاشته‌ایم و چاپ نهم آن هم تا چند روز دیگر منتشر می‌شود.

سوال شما موکول است به «اگر» ، «اگر به این چاپ نمی‌رسید». من می‌گویم کافه پیانو، حتماً به این چاپ می‌رسید.

چطور با این اطمینان حرف می‌زنید؟

وقتی کتاب‌ام را برای ناشر بردم، چون کتاب اول‌ام بود، دریافت حق‌الزحمه‌ام را به چاپ چهارم- پنجم این کتاب موکول کردم. گفتم اگر کتاب من ظرف دو تا سه ماه اول به چاپ پنجم رسید، به من حق‌التحریر بپردازید، در غیر این صورت اصلاً نپردازید.

البته ناشر گفت «نه، اگر ما کتاب‌ات را چاپ کنیم، از همان اول دستمزدت را می‌پردازیم»، که آن را هم پرداختند.

یعنی وقتی که می‌نوشتید، به «بفروش» بودن‌اش مطمئن بودید؟

دقیقاً.

چی باعث این اطمینان شد؟

این‌که برای اولین بار در سالهای اخیر کسی قصه‌ای را به صورت خیلی سرراست، بدون هیچ‌گونه پیچیدگی، بدون هیچ شیله و پیله‌ای، بدون تظاهرات روشنفکرانه برای پیچیده‌نمایی و دشوارنویسی، تعریف می‌کرد.

قطعاً چنین چیزی، به گمان من، نیاز روز جامعه‌ی ما بود. از این جهت مطمئن بودم کتابی است که خواهد فروخت.

کتاب‌تان پر از اشاره‌های روشنفکرانه به کتاب‌ها، فیلم‌ها، به آثار و فضاهای روشنفکرانه است. شما از آن روشنفکری یا آن نمایش روشنفکری، گریخته‌اید؟ یا در این کتاب آن را نمایش داده‌اید؟

اتفاقاً، قبل از این‌که شما بیایید، در کافه با دوستان جلسه داشتیم. من خدمت دوستان این نکته را عرض کردم، تعجب می‌کنم از این‌که اشاره به مایکل داگلاس، رابرت دنیرو، آل‌پاچینو، سولجر بلو با بازی کندیس برگن و... نوعی تظاهر روشنفکری باشد.

چون دست کم برای نسل من که دهه‌ی چهلی هستیم، ارجاع دادن به کمتر از فیخته، نیچه و این اواخر هگل، مارکس، فروید، معادل «لمپنیسم» بود، نه تظاهر به روشنفکری.

کلاس روشنفکری پایین آمده است؟

کلاس‌اش، نه. نوع آن تفاوت کرده است. الگوها و نمادهای نسل ما تا حدودی در حوزه‌ی فکر، فلسفه، منطق، سیاست و مسایل اجتماعی بودند. الگوهای اجتماعی جدید در حوزه‌ متفاوت و عامه‌پسندتری هستند.

این کتاب به چاپ نهم رسیده است. این مد شدن، به نظر خودتان، خوب است یا بد؟ چون نسل شما، نسلی است که مدام ارزش می‌گذارد. به همین دلیل می‌پرسم.

من با هر چیزی که مد اجتماعی شود، مخالفتی ندارم. لابد واجد کیفیتی بوده است، لابد پسندِ مشتری را مرتفع کرده و به پرسش‌های‌اش پاسخ داده است. ممکن است یک کتاب، یک کفش، یک تلویزیون یا یک گوشی موبایل باشد.

به‌نظر می‌رسد خیلی از اتفاقات این کتاب واقعی است و شما خودتان یک کاراکتر این کتاب هستید، همین‌طور است؟

نه. راوی من با من فرق می‌کند. اگرچه حدود پنج تا ده درصد داستانی که اتفاق می‌افتد، پایه‌هایی در واقعیت دارد، به‌ویژه از این جهت که اسامی شخصیت‌ها و کاراکترها واقعی است.

در هرداستانی حدود پنج تا ده درصد، چیزهایی بهانه‌ی داستان شدن پیدا کردند، که واقعی بودند. اما، قسمت عمده‌اش خیال و مجاز است.


ولی به‌خاطر نشانه‌هایی که از واقعیت در آن می‌بینیم، خیلی واقعی می‌نماید، مارک‌هایی که می‌بینیم و با آن‌ها زندگی می‌کنیم. آوردن اجزای واقعی زندگی در کارتان عامدانه بوده است؟

واقعی به این معنا که تعمد داشته باشم به این‌ها حتماً یک حضور داستانی ببخشم، خیر.

ساختن فضای دراماتیک شاید سخت بوده است؟

نه. من این کتاب را یک ماهه نوشتم. هر فصل‌اش را طی دو تا سه ساعت و در ساعاتی نوشتم که یک روز کاری خیلی سخت را از حیث نوشتن حداقل دو یادداشت سیاسی سخت چند هزار کلمه‌ای، پشت‌سر گذاشته بودم.

ساعت یک یا دو نیمه‌شب شروع به نوشتن یک فصل دو هزار کلمه‌ای از کتاب می‌کردم و تا ساعت سه یا چهار صبح می‌نوشتم. طی ۳۰ شب، از ۱۲ دی‌ماه تا ۱۳ بهمن ۱۳۸۵.

هیچ طرح یا نقشه‌ای و هیچ پیرنگ و توطئه‌ای برای این داستان در کار نبوده است. هیچ پیش‌آگاهی نسبت به آن چیزی که قرار بود نوشته شود، در هیچ بخش آن، نداشتم.

یعنی، هرشب موقعی که پای کیبوردتان می‌نشستید، همان موقع تصمیم می‌گرفتید چی بنویسید؟

من تصمیم نمی‌گرفتم. می‌نوشتم، یک جمله برای شروع داشتم، فقط آن جمله دست من را می‌گرفت و با خودش پیش می‌برد.

همان جمله‌هایی که در فصل‌های مختلف تیتر شده است؟

نه. تیترها را معمولاً بعداً انتخاب می‌کردم. مگر این‌که یک تیتر گاهی اوقات همان اول برای‌ام خیلی جذاب بوده باشد که می‌نوشتم «تیتر اول».

‌حتی یک طرح اولیه‌ هم در ذهن شما نبوده است؟

به‌هیچ‌وجه. فقط می‌دانستم که یک کافه باید محل وقوع داستان باشد.

قطعاً شما دوازدهم دی‌ماه ۱۳۸۵‌، نیامدید کامپیوترتان را روشن کنید و بگویید، خب یک داستان می‌نویسم در‌باره‌...

یازدهم دی بود. یکی از دوستان‌ام در مجله‌ای که سابق بر این، من صاحب‌امتیاز و مدیر مسوولش بودم، دبیر یک صفحه بود. بعد از لغو امتیاز شدن نشریه، ایشان به کرمان بازگشته بود و من به مشهد.

ایشان، که یکی از شخصیت‌های داستان من است (علی)، به من زنگ می‌زد و از من می‌خواست داستان‌های کوتاهی را که چندین سال پیش نوشته بودم، برای‌اش بفرستم.

روز یازدهم دی که ایشان زنگ زد، گفتم این داستان‌ها را پیدا نمی‌کنم، ولی اگر بخواهی برای‌ات می‌نویسم. او هم گفت، باشه، بنویس.

روز دوازدهم دی، فصل شروع «کافه پیانو» را که الان فصل دوم‌اش است، نوشتم. روی وبلاگ‌ام گذاشتم و برای علی هم ای‌‌میل کردم. او خوش‌اش آمد.

خواننده‌های وبلاگ‌ام هم خیلی پسندیده بودند. روز دوازدهم دی که با علی تلفنی صحبت کردم، او می‌گفت «خیلی قشنگ و خیلی جذاب بود. چرا نمی‌نویسی؟ چرا ادامه نمی‌دهی؟»

گفتم اگر فکر می‌کنی که این داستان خوب و قشنگ است و می‌تواند برای خواننده‌ها و مخاطبین هم جذاب باشد، می‌توانم ‌شبی یکی از این داستان‌ها برای‌ات بفرستم. که از آن شب به بعد، واقعاً هر شب یک فصل برای‌اش فرستادم.

در انتقادهای مطرح شده از طرف خوانندگان‌تان این نکته بود که شما گفته‌اید نظر مخاطبان‌تان برای‌تان اهمیت ندارد. این حرف شما با این نکته هم‌خوانی ندارد. بالاخره خواننده شما برای‌تان مهم است یا نه؟

سوالی که مطرح شد این بود که، «من متوجه این کلمه نمی‌شوم. شما باید این را طوری می‌نوشتید که من دهه شصتی بفهمم». حرف من این بود که من این را برای هیچ دهه شصتی یا دهه هفتادی ننوشتم که مجبور شوم سطح پیش‌آگاهی‌های شما را رعایت کنم.

روزنامه که بخواهید منتشر کنید ناچارید برای خودتان مخاطب تعریف کنید ولی حکایت مدیوم هنری زمین تا آسمان فرق می‌کند.

وقتی علی خوشش آمد، فکر کردم که او می‌تواند ملاکی باشد برای این‌که خوانندگان دیگر هم خوش‌شان بیاید.

به من ربطی ندارد که خواننده این کتاب فیلم «game» را دیده یا ندیده، بیانسه را می‌شناسد یا نمی‌شناسد، «عقاید یک دلقک» هاینریش بل را خوانده‌ یا نه‌... من دوست داشتم به این‌ها ادای دینی کرده باشم. اینکه شما آنها را می شناسید یا نه، به من ربطی ندارد.

در مورد این «ادای دین» هم حرف بزنیم. شما خیلی از آن صحبت کرده‌اید. چرا احساس می‌کنید باید ادای دینی بکنید؟

خدمت‌تان عرض کردم، جاروبرقی من ۱۴ سال است که در خانه‌ی من کار می‌کند، بدون این‌که کم‌ترین مشکلی برای من ایجاد کرده باشد و مرا مجبور کرده باشد که آن را به تعمیرگاه ببرم و تعمیرش کنم، یا این‌که بسوزد و من مجبور شوم ۲۰۰، ۳۰۰ هزار تومان برای تعویض‌اش پول بدهم.

به نظرم رسید چنین کیفیتی که در کشور من ایجاد شده‌، باید "به نحوی داستانی شده و با کارکردی داستانی که شخصیت پردازی آدم‌های قصه کمک کند" برای دیگران بازگو و به نحوی جبران شود‌‌.

بیایید راجع به نظام اخلاقی جامعه حرف بزنیم که یکی دو جا در این کتاب، از آن صحبت کرده‌اید. نظام اخلاقی جامعه شما را مجبور کرد یا نکرد که خودتان را در این کتاب سانسور کنید‌؟

نه در هیچ کجای آن. در هیچ کجا من را مجبور نکرد که خودم را سانسور کنم. ولی در حوزه‌ی بررسی وزارت ارشاد، چند جایی را مخالف مصالح اخلاقی و فرهنگی ما به‌شمار آوردند و گفتند حذف شود.

یکی دو جا الفاظ رکیک بود و چندین جا تصاویری بود که از دید آن‌ها خوشایند نبود. که آن‌ها را اصلاح کردم. ولی موقع نوشتن، هیچ توجهی به این‌که حساسیت‌های مخاطب، حساسیت‌های حکومتی و یا حساسیت‌های بازار چیست، ندارم. هیچ‌کدام از این ملاحظات را رعایت نمی‌کنم.

می‌توانید بگویید، مواردی که از شما خواستند تعدیل کنید یا تغییر بدهید، چه بوده است؟

هرجا در کتاب من، با این جمله مواجه می‌شوید که «نظام اخلاقی جامعه‌ اخلاقی ما اجازه‌ توصیف‌اش، اجازه‌ بیان‌اش، اجازه‌ گفتن‌اش را نمی‌دهد...»، بدانید این‌جا تصویری، صحنه‌ای، جمله‌ای بوده که از دیدِ ممیزی ارشاد بایستی اصلاح می‌شده است. دست کم چهار تا پنج جا، این جمله هست.

یکی از مواردی که بعضی از خوانندگان شما به آن اشاره کرده‌اند، این بوده که داستان شما یک خط مداوم و یکنواخت است. آن اتفاق دراماتیکی که معمولاً خواننده‌ها منتظرش هستند، در آن اتفاق نمی‌افتد. هیچ حادثه‌ای نمی‌بینیم.

فراز و فرود آن‌چنانی نداریم. تعلیق آن‌چنانی هم نداریم.

‌از اوج گرفتن یک اتفاق پرهیز کرده‌اید‌، ترسیدید باعث اتفاقی شوید؟

به دیدگاهی در عرضه یا تولید اثر هنری معتقدم که نویسنده، فیلم‌ساز یا شاعر به‌هیچ‌وجه دخل و تصرفی در فرایند ساخت و تولید قصه ندارد.

دیدگاه کلاسیک می‌گوید، نویسنده خداست، پس باید از پیش نسبت به همه چیز مطلع باشد، صفحه را بچیند، مهره‌های‌اش را بشناسد.

مهره‌های‌اش را هم به ترتیبی پیش ببرد، که نهایت ظرافت و زیبایی نهایت کشش، توطئه و فراز و فرود ایجاد کند. گاهی هم حتی نیازی به درس ریاضی می‌بیند.

آن دیدگاه خداوندگارانه از دید من، دیدگاه درست و صحیحی نیست. یا بهتر است بگوییم، دیدگاه کلاسیک است. دیدگاهی که من به آن معتقدم، دیدگاه «پیام‌برانه» است، به این معنا که من فقط یک وسیله برای به دست دادن تصویری از نسخه‌ی اصلی یک داستان که در جایی هست و ما از آن اطلاع نداریم، هستم.

در چنین سیستمی، من هیچ پیش‌آگاهی از این‌که چه رخ خواهد داد، نداشتم. شاید در داستان بعدی من، شما با آن فراز و فرودهایی که در داستان‌های کلاسیک مواجه بوده‌اید، مواجه بشوید.


احساس کردم فصل مربوط به «صفورا» و رفتن راوی به خانه‌ی صفورا، همان جایی است که باید اتفاقی بیفتد، الان خبری می‌شود. ترسیدید که خبری بشود؟

نه.

خودتان جلوی یک اتفاق را گرفتید؟

نه. نترسیدم که چیزی بشود. داستان، من را این جوری پیش برد که بهتر است هر دو نفر برنده‌ این ماجرا باشند.

به این ترتیب که راوی با خواستن از صفورا که، پای‌ات را از زندگی من بیرون بکش، در حالی که پری‌‌سیما را هم انتخاب نمی‌کند و از او جدا می‌شود، به این مساله هم تن نمی‌دهد که زن دیگری را انتخاب کند، در حالی که آن پیمان زناشویی با پری‌سیما همچنان موجود است. از هم طلاق نگرفته‌اند.

برد صفورا هم در این نقطه متبلور می‌شود که آمادگی دارد با درخواست راوی، پای‌اش را از زندگی شخصی او بیرون بکشد.

چون پیش‌تر هم راجع به بازی «برد، برد؛ باخت، باخت» «دوسر برد، دو‌سر باخت» صحبت داشتند که صفورا معتقد بود، بازی یک سرش باخت است، یک سرش برد. یک طرف می‌برد و طرف دیگر می‌بازد. ولی راوی می‌گفت که نه، بازی می‌تواند دوسر برد هم باشد.

شما خودِ روزنامه‌نگارتان را در این کتاب امتداد دادید؟

حتماً حضور داشته، بدون این‌که من متوجه‌اش باشم. مثل بسیار چیزهای دیگری از من که در راوی هست. اما نمی‌توانیم با قاطعیت بگوییم که این راوی فرهاد جعفری، روزنامه‌نگارِ، نویسنده‌ و فارغ‌التحصیل حقوق است.

هیچ طرحی از کتاب بعدی‌تان موجود است؟ یا یازدهم یک ماهی تصمیم می‌گیرید که کتاب تازه‌تان را شروع به نوشتن کنید.

دو سه ماه بعد از این‌که کافه پیانو منتشر شد، شروع به نوشتن کتاب بعدی‌ام کردم. ۱۰ فصل‌ش را طی یک ماه و نیم نوشته‌ام، دو فصل انتهایی‌اش باقی مانده که تعمداً ننوشته‌ام.

چون معتقدم یک کار هنری که نوشته می‌شود، باید کنارش بگذاری، مدت‌ها ازش فاصله بگیری و بعد دوباره به سراغ‌اش بروی.

فعلاً در چنین مرحله‌ای است. هرموقع اراده کنم، ظرف ۴۸ ساعت دیگر برای تعقیب کارهای ابتدایی‌اش می‌رود. اسم کتاب «قطار چهار و بیست دقیقه‌ عصر» است.

در همین فضای کافه پیانو است؟

بله. دنباله‌ کافه پیانو است. راوی که کافه‌اش نگرفته و به این دلیل که سیگار کشیدن در فضاهای کافی‌شاپ ممنوع شده، مشتری‌های‌اش را از دست داده است. کیفیت کارش هم پایین می‌آید.

کافه‌اش روز به روز خلوت‌تر می‌شود و ناچار می‌شود کافه‌اش را ببند. ولی پیش از بستن، تصمیم می‌گیرد به تهران بیاید و پیش کشیشی که حتماً باید ردای قرمز به تن داشته باشد، اعترافاتی بکند.

هنوز خبر ندارم که این اعترافات چیست. این‌که دو فصل آخر را ننوشته‌ام به این دلیل است که هنوز اطلاعی از این‌که این اعترافات چیست، ندارم.

راوی در «قطار چهار و بیست دقیقه‌ی عصر» از یک جغرافیای دیگر به تهران می‌آید. در مسیر با شخصیت‌های دیگری، مسافرین یا لوکوموتیوران پیر آشنا می‌شود. بخش‌هایی از زندگی آن‌ها اینجا روایت می‌شود.

موفقیت این کتاب باعث شد که جرات کنید و دست به نوشتن کتاب بعدی بزنید؟

بله.

فرهاد جعفری از این‌که کتاب‌اش به چاپ نهم رسیده، نویسنده‌ خوشحالی است؟

فوق العاده!

معمولاً آدم‌ها راجع به درآمدشان صحبت نمی‌کنند، ولی فکر نمی‌کنم درآمد شما فقط از فروش کافه پیانو باشد. می‌توانم بپرسم نویسنده‌ای که کتاب‌اش در مدت کوتاهی به چاپ نهم می‌رسد و این‌قدر موفق می‌شود، بهره‌اش از این موفقیت چقدر است؟

۱۱درصد نرخ فروش جلد، بابت هر چاپ. بابت تیراژ ۲۰۰۰ تایی، حدود ۷۵۰ هزار تومان و برای تیراژ ۲۵۰۰ تا ۳۰۰۰ تایی حدود یک میلیون تومان.

اقتصاد نشر به شما این اطمینان را می‌دهد که بخواهید یک نویسنده‌ حرفه‌ای باشید و بمانید؟

اقتصاد نشر، نه. اما بازاری که کافه پیانو برای خودش به‌طور انحصاری و خاص ایجاد کرده است، بله.

به من این اطمینان را در زندگی می‌دهد که از این به بعد صرفاً بنشینم و قصه بنویسم و با درآمدش زندگی کنم. من که خیلی امید درازمدتی هم برای آینده‌ی بیست، سی یا پنجاه سال دیگر ندارم.

هیچ مالی در دنیا ندارم، حتی خانه، ماشین، زمین ندارم که برای دخترم باقی بگذارم، اگر هم می‌نویسم برای این است که سه چهار چیز برای‌اش بسازم، به این امید که شاید با درآمد آن‌ها بتواند زندگی‌اش را بسازد. در‌واقع می‌خواهم این میراث من برای او باشد.
................................................

بخشی از کتاب کافه پیانو را با صدای فرهاد جعفری از اینجا بشنوید.

Share/Save/Bookmark

در همین زمینه:
احوالاتِ نسل ما، به صرف نقطه ویرگول

نظرهای خوانندگان

سلام.
خیلی مصاحبه جالبی بود. مخصوصا در مورد اطمینان نویسنده از فروش کتاب پرسیدن. فقط اگر بشه دفعه بعدی کمی کیفیت صدا و نبودن هوای زیاد میتونه کار رو جذاب تر کنه. دست خانوم ناصری درد نکنه.

-- Pouya ، Sep 17, 2008 در ساعت 03:25 PM

aghaye jafari kamelan adami poredaast,shayad sadegiye dastan va noe lahne shakhsiatha baraye khanandeye emruze irani jaleb bashad vali tohini ke be shooore khanande dar in ketab vared mishavad jaye bakhshesh nadarad......
baraye mesal mitavanam az inja shoro konam ke vaghti khode ravi dar dastan tarif mikonad ke ba pedarash be jade miravad,barf amade va shab ast,chetur mitavanad tashkhis dahad ke derakhtane baghhaye atraf, derakhtane gilaso sib hastan,magar inke ravi gablan anja amade bashad ke chizi dar dastan zekr nashode...
az hame mohemtar 2khtare hamsaye hast ke avyaele dastan ba an tarifi ke ravi mikonad khanande ra be samte harzegi 2khtar mibarad vali vaghti 2khtar varede kafe mishavad besiar matin va ba adab va ba hefze marzhaye akhlaghi ghadam bar midarad, chizi ke ba tusifate avaliye nemikhanad .....
az jayi ke ravi elam mikonad ke zanash az daneshgah az yek shahre digar miayad khanande ra ba an hame afkari ke nesbat be dastan baraye khod pish bini mikarde door mizanad va anha ra sarkob mikonad,garche dar in mored iradi nist vali vaghti ke khanande mifahmad ke az nevisande bazi khorde digar nemitavanad sahnehayi ke ravi dobare pishe 2khtar,khaneye 2khtar miravad,koko sabzi mikhorad va .......
akhar ham ravi ba kamale ehteram elam mikonad ke joloye sakhtemani neshaste ke hich shebahati be an chizi ke gofte shode nadashte....
dar kole dastan khanande az ravi yek dasti mikhorad,raviyi ke dar ebtedaye dastan daghighan dar moghadame edeaye sedaghat mikonad......
ghesmate akhare ketab,haman yadasht ke agar neveshte nemishod behtar bood ham hamechiz ra kharab karde.......
iaradate digari ham hast ke goftaneshan dar inja lazem nist....
hala chera in ketab mifroshad in ast ke khanandeye ma ta be emruz ketabi ba in lahn, turi ke khode ravi bishtar ghezavat konad va khode adam ham ghabul konad an ra nakhande,albate tablighate ziad ham baeese foroshe bish az andaze mishavad.....
be har hal aghaye jafari agar iradate khodash ra eslah konad nevisandeyi bozorgi khahad shod vali be nazar miresad bish az andaze etminan darad be chizi ke az nazare man faghede faktorhaye royayiye zehne khodeshan hast....
behtar ast romane badi ra ba deghat tar benevisad......

-- payam ، Sep 17, 2008 در ساعت 03:25 PM

متاسفم برای آقای جعفری و توهمی که در آن گرفتار شده‌اند.

از سطر سطر جمله‌های ایشان بوی تکبر می‌آید. ای کاش این مصاحبه دو روز بعد از چاپ اول کافه پیانو صورت می‌گرفت و آن موقع می‌دیدیم جناب جعفری از چه موضعی صحبت می‌کند.

کتاب شما کتاب بدی نبود آقای جعفری اما متاسفانه به‌نظر من از آن کتاب‌های تاریخ مصرف‌دار است و فکر نمی‌کنم بعد از خوابیدن این موج چندان در ادبیات ایران ماندنی باشد.

آقای جعفری عزیز! صرف پرفروش‌شدن یک کتاب نشان‌دهندذه‌ی ارزش آن کتاب نیست. ر اعتمادی را بسیار بیش‌تر از گلشیری می‌خوانند.

شما دچار توهم نویسنده‌ی موفق‌بودنت شده‌اید جناب جعفری. ار این مصاحبه‌تان و از این‌که برای صحبت در شهروند امروز 300000 تومن خواسته‌اید می‌شود این را به‌وضوح حس کرد.

-- عطا صادقی ، Sep 17, 2008 در ساعت 03:25 PM

یک سئوال: کسی تا به حال صفحه اول چاپ دوم به بعد کافه پیانو را دیده است که حق چاپ برای مولف! محفوظ است و نه ناشر....و با همکاری نشر چشمه این کتاب چاپ شده!!! و این بدان معناست که تجدید چاپ را خود نویسنده به عهده دارد که می تواند هفته ای سه بار هم با تیراژ پایین و با حداقل هزینه کتاب را تجدید چاپ کند . واقعا تاسف آور است که مخاطب این همه دست کم گرفته شده.
کتاب از نظر نثر و ویرایش افتضاح است در حد یک فاجعه. تمام پاراگراف ها بدون اصول ویرایش است و علائم سجاوندی هیچ کدام کاربرد خودشان را ندارند، حتی نقطه ها که بعدشان بلافاصله حرف ربط که می آید!
جمله ها طولانی و بلندند و خسته کننده و تمام این ها یعنی بی خیال مخاطب مسخره ای که فقط کتاب را دارد می خواند و هیچ چیز هم ربطی به او ندارد
کافه پیانو یک کتاب متوسط و خوش خوان است که به دلیل عجله در نوشتن و بازنویسی نشدن و ویرایش ناصحیح ، فقط دارد میان عامه مردم می فروشد بی آنکه کسی به جزئیات به این واضحی توجه کند.
لازم است خدمت دوست نویسنده مان که ظاهرا به دنبال شغل هم می گردند عرض کنم این درست است که در مملکت ما فقط کافی است یکی بایستد روی چهار پایه و جنجال کند و توجه همه جلب شود، ولی این در میان اهالی قلم به معنای ماندگاری یک اثر نیست
اگر روند تولید شبیه خط تولید کارخانه های شیفت شب در مورد کافه پیانو تمام شود این رمان معمولی حتما فراموش خواهد شد. اگر غیر از این باشد که وای به حال محمود دولت آبادی ، سیمین دانشور و دیگر بزرگان که در قید حیات نیستند و سالها نوشته اند بدون ذوق زدگی از درصد پشت جلد!
از پاسخ های کوتاه و گذرای نویسنده هم می توان به خیلی نکات پی برد...سئوالها هوشمندانه طرح شده بود ولی پاسخ ها لابد به اعتقاد آقای جعفری همین است که هست به کسی چه ربطی دارد؟
جناب جعفری!

-- در حوالی قصه ، Sep 17, 2008 در ساعت 03:25 PM

من هم به سهم خودم از «سرکار خانم ناصری» تشکر می‌کنم. به گمانم، تا اینجای کار؛ این حرفه‌ای‌ترین گفتگویی بود که در مورد «کافه پیانو» با نویسنده‌اش انجام شد. باید اذعان کنم که در طول گفتگو، دو سه باری پیش آمد که در دلم؛ به سرعت عمل و تسلط مصاحبه‌کننده در طرح پرسش‌های متفاوت و غافلگیر کردنِ طرفِ گفتگو و زیرکی‌اش احسنت گفتم.

اما صرف‌نظر از این، در دو سه جا؛ اشتباهاتی در پیاده کردن گفتگو یا از جانب من در هنگام پاسخ گفتن به پرسش ها رخ داده است. ....
با تشکر و احترام مجدد
فرهاد جعفری
.....................
معصومه ناصری: آقای جعفری عزیز
من اصلاحات مورد نظر شما را در متن اعمال خواهم کرد.

سپاس

-- فرهاد جعفری ، Sep 17, 2008 در ساعت 03:25 PM

بابا خسته مون کردی جعفری، خمون کردی
پدرمون رو در آوردی، خدا رو شکر که جيمز کامرون و کريستوفر نولان نيستی، وگرنه يابوت دنيا رو بر می داشت نه فقط ايران رو.
خفه مون کردی...
بکت به خدا 100 هزار تا فروش می کرد و اينقدر ...نمی زد و تو تاريخ تاثيری گذاشت که تو و بابات و عمت و عموت و جد و آبادت نمی تونن بذارن.
کُشتی مارو، بس کن، بس کن، به خدا 100 هزارتا نفروختی، به خدا نه نويسندة هری پاتر هستی، نه آدمی مثل بکت. فرهاد جعفری هستی که حتماً به سمپاتای کافه چيت دل خوش کردی. افتخار کن که فرهاد جعفری هستی. خوشحال باش. شاد باش و دلش خوش. که به قول خودت مبايست آزرد اين مور دانه کش را.
بس کن. خفه مون کردی با اون رمانی که فقط 10 صفحة اولش ما رو گول می زنی. خفه مون کردی. ما رو کشتی.
تاريخ منتظرته. تاريخ منتظر همه هست و ما اولينهای فهرستش هستيم.
مطمئنم برای تمام اينها جواب داری و جوابيه، اما بذار تاريخ جواب تمام جوابيه و حرفهای توی پرانتزت را بدهد.
البته اميدوارم ده تا رمان بنويسی که که بشود نامت را گذاشت را "نويسنده". (حالا ده تا هم نشد، يه سه چهارتا، فقط برای قضاوت بهتر روی اين نويسنده!!!)

-- بدون نام ، Sep 17, 2008 در ساعت 03:25 PM

از موفقیت این کتاب خیلی خوشحال شدم. همینطور از اعتماد به نفس فرهاد جعفری عزیز... منتظر کتاب دومش هستم که آن‌هم بترکاند! معصومه جان تو واقعا ایران بودی؟(هستی؟)
............................

معصومه ناصری: زیتون جان! بودم الان نیستم

-- زیتون ، Sep 17, 2008 در ساعت 03:25 PM

تیترتان خیلی متفاوت و درخشان بود

-- majid ، Sep 18, 2008 در ساعت 03:25 PM

می خندم!!!!یعنی نفهمیدم ملت چرا از این کتاب تعریف کردن؟!!!امی دونید این کتاب بین چه کسایی گل کرد؟!کسایی که وبلاگ خوان نبودن!!!این کتاب واسشون جدید بود...من هر چقدر فکر کردم هیچ چیز جالبی،هیچ پیامی،هیچ هدفی تو این کتاب ندیدم....حتی بعضی قسمتها اشتباهات فاحش نوسنده رو نشون می داد و اینکه فقط دنبال پول درآوردن بوده نه نویسنده شدن که متاسفانه می بینیم که خودشون رو سرسختانه نویسنده می دونن!!!

-- من ، Sep 19, 2008 در ساعت 03:25 PM

ببخشید؟ چی شده که یک دفعه همه متحد شدن که بزنن تو سر کافه پیانو و نویسنده اش؟ حسادتمان گل کرده یا ...؟
من که تکبری در حرفهای نویسنده نشنیدم. به نظر من صادقانه بود و صریح.
کافه پیانو لذت بخشترین کتابی بود که در چند ماه گذشته خوانده ام. دلم نمی خواست تمام شود. بی صبرانه منتظر کتاب بعدی هستم.

-- خانومچه ، Sep 19, 2008 در ساعت 03:25 PM

در فیلم "یافتن فارستر" ساخته گاس ون سنت (2000) که آشکارا و به اعتقاد بسیاری اشاره به زندگی جروم دیوید سالینجر دارد، صحنه ای است که شحصیت نویسنده که شون کانری نقش آن را بازی می کند به جوان سیاهپوست می گوید (نقل به مضمون) "فکر نکن فقط بنویس فکر و ایده بعدا خواهد آمد. اولین کلید برای نوشتن تنها نوشتن است نه فکر کردن.." و همزمان با گفتن این جملات در حال تایپ کردن هم هست و در پایان صحبت یک صفحه کامل تایپ شده تحویل پسر می دهد.
فرهاد جعفری شیفته سالینجر است این را می شود از تقدیمی ابتدای کتاب، ارجاعات و اشاراتش در متن و همچنین در شیوه نگارش(البته نسبت به ترجمه نجفی) و پرداختن به موضوعات بدون فراز و فرود یافت. احتمالا او این فیلم را دیده و پیش خود گفته چرا که نه، امشب می نشینم و یک رمان می نویسم. البته تحت تاثیر نویسنده دیگری بودن فی النفسه ایرادی ندارد، خود سالینجر هم تحت تاثیر نویسندگانی مثل فیتزجرالد بوده ولی برای تبدیل شدن به یک نویسنده بزرگ مثل سالینجر چیز دیگری هم وجود دارد و آن نبوغ نویسندگی است. گمانم اقدام بعدی ایشان همچون سالینجر، فرار از اجتماع و عزلت نشینی باشد.

-- مهرداد ، Sep 26, 2008 در ساعت 03:25 PM

در فیلم "یافتن فارستر" ساخته گاس ون سنت (2000) که آشکارا و به اعتقاد بسیاری اشاره به زندگی جروم دیوید سالینجر دارد، صحنه ای است که شحصیت نویسنده که شون کانری نقش آن را بازی می کند به جوان سیاهپوست می گوید (نقل به مضمون) "فکر نکن فقط بنویس فکر و ایده بعدا خواهد آمد. اولین کلید برای نوشتن تنها نوشتن است نه فکر کردن.." و همزمان با گفتن این جملات در حال تایپ کردن هم هست و در پایان صحبت یک صفحه کامل تایپ شده تحویل پسر می دهد.
فرهاد جعفری شیفته سالینجر است این را می شود از تقدیمی ابتدای کتاب، ارجاعات و اشاراتش در متن و همچنین در شیوه نگارش(البته نسبت به ترجمه نجفی) و پرداختن به موضوعات بدون فراز و فرود یافت. احتمالا او این فیلم را دیده و پیش خود گفته چرا که نه، امشب می نشینم و یک رمان می نویسم. البته تحت تاثیر نویسنده دیگری بودن فی النفسه ایرادی ندارد، خود سالینجر هم تحت تاثیر نویسندگانی مثل فیتزجرالد بوده ولی برای تبدیل شدن به یک نویسنده بزرگ مثل سالینجر چیز دیگری هم وجود دارد و آن نبوغ نویسندگی است. گمانم اقدام بعدی ایشان همچون سالینجر، فرار از اجتماع و عزلت نشینی باشد.

-- مهرداد ، Sep 26, 2008 در ساعت 03:25 PM

کتاب خوش خوانی است. همین که به چاپ نهم رسیده باید دست نویسنده اش را طلا گرفت. به بازار بی رونق نشر کتاب تکانی داد. من چند نسخه از آن را به دوستانم هدیه دادم چون مطمئن بودم تا به آخر می خوانندش اما... بیشتر از یک کتاب، به پست های یک وب لاگ موفق می ماند. البته که جایی در ادبیات امروز ما باز نمی کند، ماندگار نخواهد بود اما اهمیتی هم ندارد، همه ی ما که نباید درد ماندگاری داشته باشیم. چند فصل آخر کتاب بد بود. بازی برد برد راوی و صفورا به زعم نویسنده، بازی ناتمامی است که به عقیده ی من به دلیل بدی هوا نیمه کاره رها شده است. هرچه کردم نقش آن هنرمند سفالگر انتهای کتاب را در کل داستان نفهمیدم... اگر آن فصل از کتاب حذف شود به کجای داستان لطمه می خورد؟

-- توکا نیستانی ، Sep 26, 2008 در ساعت 03:25 PM

به نظر من رمانی بسیار جذاب و خاص بود من که لذت بردم ومنتظر رمان بعدی هستم . دستت درد نکنه اقای جعفری.

-- shifteh ، Oct 27, 2008 در ساعت 03:25 PM

چرا اینقدر به مغرور بودن آقا فرهاد گیر میدین، به نظر من کاری کا انجام داده بهش اجازه ی این غرور رو میده...

-- DIVIERO ، Feb 18, 2009 در ساعت 03:25 PM

منتظر كار جديدي از تو هستم. به كساني كه بدون نام و نشان مي آيند يك جا مشكلات شبشان را در فحش دادن به يك كتاب مرتفع مي كنند چه مي شود گفت؟! آنقدر كه تو توي كتاب به هنرپيشه و نويسنده ارجاع داده اي اين جماعت در دو خط ارجاع مي دهند و شاكي هستند.

-- رضا موسوي ، Mar 30, 2009 در ساعت 03:25 PM

نمیدونم فردی که احمدی نژاد رو حمایت کنه میشه بهش گفت فرهنگی .وقتی میخواستم مجموعه آثار افلاطون رو بخونم با خودم کلنجار میرفتم که بابا این یارو آخرش به استبداد رسیده ولی آخرش میدیدم افلاطونه و گزاف نگفتم حالا اگر بگم تمام عرفان یعنی افلاطون . در مورد ارسطو هم کسی که هنوز با زن کنار نیومده بود ولی اون نظام واژگان امروز ماست . اما هیچ دلیل قانع کننده ای که بتوانم کافه پیانو رو بخونم نیافتم. جز تراوشات ذهنیه یک فاشیست

-- عبیدالاحسان ، May 28, 2009 در ساعت 03:25 PM

سلام به همه عزيزان؛

داستان خوب شروع ميشود. به نظر من، تمام موفقيت نويسنده شروع آن است، همانطور كه آقاي جعفري در مصاحبه اش اينرا گفته است.

اما خوب برخي صحبتهاي آقاي جعفري در اين مصاحبه، شايد خودشيفتگي را به خوانندگان كتابش القا كند. به نظر بنده، صحبت برخي دوستان در نقد شخصيت نويسنده، چندان بيراه نبوده است.

همچنين در مورد برخي فرمايشات آقاي جعفري نظري دارم:

آقاي جعفري ميگويد اين روزها كمتر از ماركس و هگل، در نظر او لمپنيسم است. من به آقاي جعفري ميگويم اين روزها در بين بچه هاي صاحب انديشه، كمتر از "ژيژك" و "ژاك دريدا" لمپنيسم است.

آقاي جعفري ميگويد نويسنده خدايي ميكند. اين حرف ايشان فكر ميكنم همان صحبتي بوده است كه خوانندگان كتاب را به سوي خودشيفتگي نويسنده سوق داده است. به نظر من، هر متفكر، انديشمند و هنرمندي، بارها به بر ميگردد و پشت سرش را ميبيند. آقاي جعفري،‌ مطمئنا شما هم بارها برگشته ايد و پشت سرتان را ديده ايد. مسيري را كه رفته ايد شايد دوباره بازسازي كرده باشيد. براستي، براي خوب نوشتن، خوب انديشيدن و خوب نواختن بايد خدا بود؟ به آقاي جعفري پيشنهاد ميكنم كمي از هگل و دنيرو دل كنده و به عصر جديد هم نگاهي بيندازد! به راستي بزرگان فقط در تاريخ پيدا ميشوند؟! يك خواننده راك امروزي هم ميتواند براي خودش خدايي كند! حرفم اين است كه عظمت و بزرگي تنها در گذشته نيست، شايد همين الان كسي در جلوي شما ايستاده باشد و در كافه پيانو، گيتار بنوازد! و حتي بتواند مشتريان بيشتري را هم به كافه بكشاند!

پي نوشت: سعي كردم به روش خود جناب جعفري پاسخ بدهم. اگر دوستان متوجه نشدند به بزرگي خودشان ببخشند،‌ اما حتما جناب جعفري خواهند فهميد!

راستي آقاي جعفري،‌ بنا به اظهار نظرتان در مورد آقاي احمدي نژاد فكر ميكنم ناشر بخش زيادي از آن دستمزدهايتان را پس گرفته است، نه؟!!

-- برديا ، Jul 22, 2009 در ساعت 03:25 PM