رادیو زمانه > خارج از سیاست > میز کنار پنجره > مریم پالیزبان کجا غیبش زد؟ | ||
مریم پالیزبان کجا غیبش زد؟فؤاد صمیمی
مریم پالیزبان متولد ۱۳۶۰ در تهران و اکنون دانشجوی دکترای رشته تئاتر است. او پس از بازی در فیلم «نفس عمیق» آیندهی بازیگری ایران شمرده میشد. اما ناگهان سینمای ایران را ترک کرد و برای ادامهی تحصیل به برلین رفت. به سراغ او رفتیم تا در آستانهی نوروز جویای احوالش شویم.
چند سال پیش فیلمی به نام «نفس عمیق» ساخته پرویز شهبازی را دیدیم که مریم پالیزبان در آن فیلم، خیلی خوش درخشید. همه منتظر بودند یک بازیگر نوپا و قوی وارد سینما بشود؛ اما مریم پالیزبان ناگهان ناپدید شد. مریم پالیزبان کجا غیبش زد؟ من یک چند وقتی درگیر کار تئاتر شدم که بیشتر تئاتر تجربی و تجربههای شخصی خودم بود و بعد از اینکه پایاننامه لیسانسم تمام شد و از آن دفاع کردم، از آنجا برای ادامهی تحصیل به برلین رفتم. در برلین چه میخوانی؟ دانش تئاتر. به صورت عملی هم آنجا کار تئاتر را انجام میدهید یا نه؟ سال قبل این کار را میکردم. در یک کاری بازی کردم. در چند تا کارگاه آموزشی شرکت کردم؛ ولی به خاطر آنکه تز دکترای پیوسته را دارم مینویسم، امسال دیگر فرصتی برای هیچ کار دیگری نمانده است. همهی وقتم را روی کار تحقیقاتی که دارم انجام میدهم متمرکز کردهام. خب، البته شعر هم هست و من شنیده بودم که پایاننامه دکترای شما به ایران مربوط میشود. همین طور است؟ درست است؛ دقیقاً. موضوع پایاننامهات چیست؟ کاری که من دارم انجام میدهم، در ارتباط با تعزیه است. منتها میتوانم بگویم حتی زمانی که خودم در ایران دانشجوی تئاتر بودم، به زوایایی از تعزیه که نگاه نکرده بودم، نگاه بکنم. چند وقت پیش هم ایران بودم و یک مجموعه خیلی خوبی را هم جمعآوری کردم که امیدوارم بتوانم در اینجا استفاده درستی از آن بکنم. الان در برلین چه کار میکنی؟ هفتسین میچینی یا میهمانی میروی؟ من دقیقاً در برنامه امروزم نوشتم که امشب یادمان نرود که تخممرغها را رنگ کنیم. فکر میکنم نوروز در اینجا حدود ۶:۴۵ صبح به وقت اینجا باشد. به خاطر همین فکر کردم که اگر فردا شب این کار را بکنیم، درهر صورت خیلی سریع است و خیلی باید با فشار این کار را بکنیم؛ به همین دلیل امشب این کار را میکنیم. از یک هفته پیش سبزه گذاشتهام. از وقتی که من اینجا بودم، هر سال این کار را کردهام؛ البته یک مقدار با سختی. اما آن حالتی که در تهران برای من بوده و اینکه یک خانواده بزرگ در نوروز دور هم جمع بشوند، اینجا نیست. ولی خب، یک خانواده کوچک هست و همین هم خیلی خوب است.
مریم، یک مقدار موضوع را شخصی میکنم. میدانم که همسر تو ایرانی نیست و آلمانی است. درست است؟ درست است. عکسالعمل او درباره نوروز چیست؟ همپای تو کمک میکند برای چیدن سفره هفتسین یا ... راستش من فکر میکنم یکی از حسنهایی که ما داریم، این است که تعداد عیدهایمان به یک شکلی دو برابر شده است. هم برای او و هم برای من. میزانی که ما باید برای همدیگر کادو بخریم، فکر میکنم آن قدر زیاد شده که ما باید ریز ریز این کارها را جمع کنیم. برای اینکه تا عید کریسمس تمام میشود، یا تولد است یا سال نو است و خلاصه هر ماه، یک اتفاقی افتاده و یک عیدی است. خیلی دوست دارد و خیلی کمک میکند و امسال که ایستر (عید پاک) و عید (نوروز) همزمان شده، خب درهر صورت یک حسن دارد و آن هم این است که یک بار باید کادو بخریم. چیزی که در این روزها خیلی به یک شکلی من را نوستالژیک میکند و یک جوری به من حالت شیدایی میدهد، مربوط به دوران کودکی من است که پدربزرگ من که چند سال پیش فوت کرده، یک نقش بزرگی را در آن بازی میکند. آن سالها هم همیشه موقع سالتحویل میرفتیم پیش پدربزرگم. نمیدانم؛ اصلاً بویی که در هوا میآید، به نوعی حال آدم را عوض میکند. حالا پارسال آن قدر دلم آن حال و هوا را میخواست که حتی وقتی نگاه میکنم، میبینم سالهای آخری که در ایران بودم، این حال و هوا را نداشتم. یعنی انگار یک حال و هوایی است که مال یک دورهی خاص سنی است و این نوستالژی، چه آنجا باشی و چه نباشی، به هر شکل در آدم ایجاد میشود. در خانواده پدری من، مادربزرگم همیشه پول برای عیدی میگذارد. یعنی حتی اگر من مسافرت هم بروم، آن اسکناس هست تا به من بدهد که آری، عید که همه بچهها آمدند اینجا، ما مال تو را گذاشتیم کنار. ولی چیزی که من یادم است، این است که من و برادرم مهرداد، یک هفته قبل از عید، همهی خانه را به هم میریختیم تا عیدیها را پیدا کنیم. بعد بزرگترین مشکل این بود که هر چیزی را که به هم میریختیم، باید یک جوری آن را سر جای خودش میگذاشتیم که مادرمان نفهمد که ما رفتیم این گوشه را به هم ریختیم؛ و همیشه هم میفهمید و همیشه هم ما را دعوا میکرد که «آخر شما نمیتوانید صبر کنید تا با یک شوقی این کادوها را باز کنید!؟ همیشه باید بدانید کادویتان چیست؟» حالا در کشف کادوها موفق میشدید؟ آره، آره. همیشه هم موفق میشدیم و بدی آن همین بود. و بعد سر سفره هفت سین، ما نقش بازی میکردیم که کادوی من این است؟ حالا مثلاً من نمیدانستم که این است یا آن است. در هر صورت باید وقتی کادوها را باز میکردیم، تا یک حدی خودمان را شگفتزده نشان میدادیم؛ ولی خب میدانستیم که در هر کدام چه چیزی هست.
در زندگی هنری مریم پالیزبان، شعر هم خیلی پررنگ است. یعنی تو، هم یک وبلاگ داری که شعرهایت را در آنجا میگذاری و فیدبکها (بازخوردهای) خیلی خوبی هم دارد. درست است؟ والله آن قدر هست که من خودم متعجب هستم و هرگز فکر نمیکردم که بتواند این گونه من را به حرکت در بیاورد. این فیدبکهایی که داری میگیری، به خاطر اسم مریم پالیزبان است یا به خاطر قوت شعرها؟ به نظر من خیلی فرق نمیکند. یعنی میدانید برای چه؟ برای اینکه مسأله برای من این است که این هردو، از یک نفر خارج میشود. یعنی مریم پالیزبانی که شعر میگوید و کسی که کار تئاتر میکند، برای من یک نفر است. فکر هم میکنم که این، یک مجموعه است. یعنی من هیچ وقت بهشخصه دوست نداشتم بگویم که این کار را به شکل یک حرفه انجام میدهم. اگر بخواهم به صورت ایدهآلیستی فکر کنم، میتوانم بگویم من ترجیح میدهم به کار هنری به عنوان یک حرفه نگاه نکنم؛ یعنی دوست دارم همیشه یک بخشی از زندگی من باشد. یک بخشی از احساساتم باشد. یک بخش خیلی مهمتر از آن که فقط یک شغل است که شما فقط با آن، پول در میآورید یا به نوعی بتوانید با آن، پلهها را طی بکنید. بنابراین اگر پایه زندگی من آن مریم پالیزبان است، خب هست؛ برای اینکه آن شعرهایی که یک مشخصاتی دارد، حالا چه خوب چه بد، یک مجموعه است که دارد این کار را انجام میدهد که از خودش جدا نیست. و ما بینندههای کارهای خانم پالیزبان، از شما تئاتر، سینما و شعر را دیدیم. از این مقولهها کدام یک برای خودت جدیتر است. میتوانم بگویم هر موقعی، در هر مقطع زمانی، هر کدام از آنها به شکلی، نقش مهمتری را برای من بازی کردند. برای من این خیلی مهم است که هیچ کدام اجازه نمیدهند که من در یکی از آنها غرق بشوم. فکر میکنم این برای من لازم است. به این نتیجه رسیدم که تا یک حدی به این احتیاج دارم. ولی میتوانم بگویم ادبیات. به طور کلی نمیدانم؛ حتی ادبیات را هم نمیتوانم بگویم؛ زندگی از همهی آنها برای من مهمتر بود. مثلاً من الان که کار تعزیه را دارم نگاه میکنم، دچار شوک میشوم که اصلاً چگونه تجلی همه آن چیزی است که من از کار هنری همیشه میخواستم. تن و موسیقی، هر دو از یک چیز میگویند: آغازم کن، اوج بگیر، اوجی بلند، پر از ابر، پر از هوا، پر از نور، بال بزن، پر از پر، پر از شعر و زمین را ببوس، پر از درد. مادرم، ساق پاهایم مال او است و پدرم، شاید گردن باریکم. و همه گوش میدهند. به تن گوش میدهند. به موسیقی گوش میدهند و سقف را میبوسند و زمین باکره میماند و سقف، ۱۷ بچه به دنیا میآورد، تنها با یک بوسه. میفهمی؟ تنها با یک بوسه. تن و موسیقی این را میفهمند و من، نه تن، نه موسیقی؛ همه را میفهمم. |
نظرهای خوانندگان
امیدوارم هرجا که هستند در کارشان موفق باشند ، از رادیو زمانه هم به خاطر انجام این مصاحبه خیلی خیلی ممنونم
-- سعید افشاری ، Mar 23, 2008 در ساعت 06:00 PMفایل صوتی کار نمیکند. لطفاً درستاش کنید. خیلی مشتاق شنیدن این گفتگو هستم. ممنون.
-- پدرام ، Mar 23, 2008 در ساعت 06:00 PM--
زمانه: درست شده است. ممنون از توجه شما.
I can not open or save the mp3. The link is broken! ss
-- sina ، Mar 23, 2008 در ساعت 06:00 PM--
زمانه: مشکل فایل صدا برطرف شده است.
باورم نمی شود همان دخترک پر شر و شور دانشکده هنر های زیبا امروز در آلمان دکترای تئاتر میخواند...اگرچه گویا سنت چندین ساله نسلهای اخیر ایرانی است که پس از طی چند سال آغازین دهه 20 عمر به ناگاه سر از مغرب زمین در آورند...
-- فاطر ، Mar 24, 2008 در ساعت 06:00 PMعالی بود
-- ghazal ، Mar 31, 2008 در ساعت 06:00 PMمرسی
کاش تمام ایرانیهایی که از ایران میرفتند مثل خواهر من بودند و خودشون رو گم نمیکردن!
-- مهرداد ، Apr 2, 2008 در ساعت 06:00 PMمثل همیشه حرفات خواهری از عمق دل و کاملا رک بود!
مریم جون ، از صمیم قلب برات آرزوی موفقیت می کنم. به امید دیدار هر چه زود تر.
-- شبنم ، Apr 3, 2008 در ساعت 06:00 PM