بیست و دو بهمن، رفتیم خونهی عمهش
۲۲بهمن با بهمن عظیمی
میس زالزالک
۲۲بهمن تصمیم گرفتیم برای دوری از هیاهو بریم یه جای ساکت و آروم. یعنی اول این ایده رو مسیو ازگیل داد. بهش گفتم ای ضدِ انقلاب! وقتی همهی مردم از خوشحالی به دست افشانی و راهپیمایی مشغولن ما بریم یه جای دنج؟ مگه ما روشنفکرای جدا از تودهایم؟! مگه ما ضد خلقیم؟
مسیو ازگیل فکری کرد و گفت اینم یه حرفیه. خوب... خوب میریم راهپیمایی رو در کنار مردم یک شهر آرومتر و دنجتر برگزار میکنیم. ها خوبه؟
عمهام در متلقو، دریا گوشه ویلای کوچکی داره، کلیدشو میگیرم و یه سفر کوتاه میریم و برمیگردیم.
دیدم بد نمیگه. گفتم باشه. بزن بریم!
تا ساعت سهبعداز ظهر روز ۲۱ بهمن من ساک رو بسته بودم. ازگیل هم رفته بود سرکار و از ساعت دو مرخصی گرفته بود و سرراه کلید خونهی عمهشو گرفته بود و با باک پر از بنزین راه افتادیم به سمت شمال...
توی راه از دیدن کوههای پر از برف و قندیلهای آویزون از صخرهها کلی لذت بردیم.
گاهی ارتفاع برف به سه چهار متر میرسید. اینو وقتی فهمیدیم که هوس کردیم بریم از بالای یکی از تپهها سر بخوریم. همینکه دوسه قدم رفتیم بالا، تا کله فرو رفتیم تو برف. کلی زور زدیم تا بیرون بیاییم. بیخود نبود تموم کوه پانخورده و تمیز بود.
تو تونلها هم هر جا قبلاً چکههای آب میچکید قندیل بسته بود. آبشارهای بین راه هم همه یخ زده بودن و منظرهی زیبا و بدیعی به وجود اومده بود
اونور تونل کندوان برف کمتری بود. اما ترکیب رنگ سبز درختان کاخ و برف سفید بینش و کرتهای مزارع پربرف بالای کوه خیلی قشنگ بود. من تابهحال نزدیکیهای شمال برف ندیده بودم. شنیدم که امسال زمستون چالوس برای اولین بار هفتاد سانت برف باریده.
از چالوس به اونور هر درخت پرتقال و لیمو و نارنجی که میدیدی میوهاش گندیده بود و زیرش هم پر بود از میوههای لهیده از سرما و هیجکس جمعش نکرده بود. سطلهای زباله خیابونا هم پر بود از اینجور میوهها و واقعا آدم دلش میسوخت. یادش به خیر پارسال چقدر از درختهای خیابانهای شمال پرتقال و نارنج چیدیم و خوردیم.
از چالوس که میرفتیم به سمت متل قو بارون گرفت و یواش یواش شدیدتر شد.
رسیدیم به خونهی عمه جان، هر چی کلید انداختیم دیدیم باز نشد. در اثر برفو باران های اخیر قفل در زنگ زده بود. رفتیم سراغ کلیدساز، کلی تو راه باهامون شوخی کرد که برای راهپیمایی اومدید و ما چون کارمون گیرش بود دندون روی جیگر گذاشتیم و هیچی بهش نگفتیم. بعد که قفل رو باز کرد گفت که باید برش گردونیم به مغازهش... گفتیم خوبه یه کم هم خرید میکنیم. کلیدساز گفت اتفاقا یکشنبه بازار هم برقراره. یک سری فروشنده هستند که هر روز از هفته در شهری بساط دارند زیر چادرهایی که برای خیس نشدن بالاشون نایلون زدن. یکشنبهها نوبت متلقوست.
خیلی چیزا میتونی تو این بازارها پیداکنی. از تخممرغ محلی و تخم غاز و اردک گرفته تا انواع سبزی، سیبزمینی، پیاز و پوشاک و عسل و شیر داغ و چون معمولا از تولید به مصرفه قیمتاش ارزونتر از مغازههاست... مسیو ازگیل که دهنش از دیدن خوراکیها آب افتاده بود، شروع کرد به خرید کره و عسل و پنیر و حلوا ارده و زیتون و شیر و ماست چکیده و تخممرغ محلی و ماهی و برنج و سیبزمینی. بهش گفتم ما فقط ۲۴ساعت اینجاییم اینهمه خوردنی برای چی؟ بیخود نیست دانشمندا میگن موقع گرسنگی نرو خرید!
تازه من یه عالمه خوراکی همراه آورده بودم!
خونه یخ بود و به این آسونی گرم نمیشد. شومینه رو روشن کردیم و موزیک و نشستیم جلوش به خوردن و...
فردا صبحش سراسیمه پا شدیم مبادا راهپیمایی رو از دست داده باشیم.
اما نه، صدای شعارها تا ویلا میومد. لباس پوشیدیم و دویدیم بیرون به سمت صدا.
جمعیتی دور میدون اصلی متلقو جمع بودن بالغ بر پنجاه نفر!! که وسطشون حدود ده پونزدهتا بچهی مهد کودکی داشتن سرود انقلابی میخوندن. از این پنجاه نفر آدم بزرگسال سیتاشون لباس سپاه و بسیج تنشون بود با بلندگوهای تقویت شده به اضافهی یکی دوتا آخوند با نمک! شعار میدادن و بقیه والدین این کودکان بودن که داشتن قربون صدقهی بچههاشون میرفتن.
بسیار احساس همراهی با شادیهای خلق میکردیم که ناگاه رئیس نیروها که بیسیمی در دستش بود پشت بلندگو داد زد که برید کنار، برید کنار!!! و حالا عملیات توسط موتورسواران بسیجی!
مسیو ازگیل گفت آهان، پس اصل نیروهای خلقی در راهند... بریم کنار زیر نشیم. اما من بسان زنی شجاع دوربین به دست پریدم وسط خیابان تا از این حماسهی باشکوه عکسی بگیرم. اگر زیر هم شدم شدم. چه باک! در عوض قبل از مردن این لحظه رو برای جهانیان بخصوص رادیو زمانه عزیزم به ثبت میرسونم!
ناگهان چند موتور سوار در حالیکه چراغ موتورشون روشن بود(جلالخالق) با بوقهای سرما خورده پدیدار شدند و همینطور صاف از جمعیت گذشتن و رفتن. من و مسیو ازگیل از این صحنه بسیار تحت تآثیر قرار گرفتیم! معلوم بود براش برنامه ریزی سختی انجام دادن.
مردی براشون اسفند دود میکرد تا چشم نخورن. اونا دلیرانه از دود هم گذشتن. گرچه یکیشون رو زمین صاف سر خورد نزدیک بود با مخ بیاد زمین. آخوند بانمک شهر حسابی کیف کرده بود.
این برنامههای پرشور و حماسی رویهم نیم ساعت طول کشید. بعد یک فقره پرچم آمریکا آتیش زدن و خودشون مرگ بر آمریکا گفتن....
بعدش بچههای مهدکودکی با صدای مامان من گشنمه، من جیش دارم، من سردمه سمفونی جالبی بهراه انداختند.
پدرا و مادرا که با بچهها رفتن، دیگه کسی جز مأمورا نمونده بودن. برای کی شعار بدن؟ پس اونا هم منقل اسفند و پرچم و بلندگوها رو جمع کردن و رفتن پیش زنوبچههاشون. سر دو سه دقیقه میدون شد خالی خالی!
من و مسیو ازگیل با احساس رضامندی از این شرکت پرشکوهمون، گفتیم آدم شمال بیاد اما دریا رو نبینه؟ نمیشه! دریا هم همون روبهروی میدون متلقو یا به قولی!
از همون بدو ورود به ساحل، جمع کثیر ماهیگیرها توجهمون رو جلب کرد.
تموم ماهیگیرهای شهر فارغ از ۲۲ بهمن داشتن برای قوت روزانهشون تلاش میکردن.
از اول تا آخر کارشون رو وایسادیم به تماشا کردن.
عجب کار سختی.
با تراکتوری قایق بزرگ ماهیگیرا رو هل میداد تو دریا. بعد با سختی و مشقت تور بسیار بزرگی رو با دست در دریا پهن میکردند و بعد از دوسه ساعت تور رو چند برابر مشکلتر از پهن کردن، جمع میکردن. تراکتور دیگری بود که طناب تور رو با قرقره جمع میکرد.
مردان ماهیگیر با نگرانی به دریا چشم دوخته بودن و منتظر بودن ببینن روزی امروزشون در میاد یا نه. از ماهیگیری پرسیدم چند کیلو ماهی میگیرین معمولا. گفت هر چی خدا بده. گاهی چند تن و گاهی چند کیلو و گاهی هیچی! گفتم هیچی برای این همه زحمت و برای این همه آدم؟! گفت خیلی شده که هیچی در تور بزرگمون نیفتاده... قسمته دیگه.
ماهیگیر گفت خدا کنه قدم شما خوب باشه و ماهی زیاد بگیریم! گفتیم ایشالا!
پلیکانی اون دور دورا بغل یکی از قایقها شنا میکرد. منتظر بود ببیند از این ماهیها سهمی هم به او میرسه! چند پرنده بامزه بهنام حسن جلویی هم میومدن نزدیک که چند ماهیگیر چندتاشونو گرفتن. من بهشون میگفتم حسن چلویی. چون میدونستم تا چند ساعت دیگه پرکنده و پخته شده بغل چلو هستن.
تا آخرش وایسادیم. ماهیگیرا خیلی تلاش کردن، خیلی عرق ریختن. آخرش...
ماهی کمی به تور انداختن. من خجالت کشیدم که قدممون چندان خوب نبود.
ماهیگیرها گفتن عیبی نداره، تازه مارو به صرف چای دعوت کردن.
رفتن چایی بخورن که خستگی در کنن و دوباره همین کارها رو تکرار کنن.
یکیشون موند تا تند تند تور پارهای رو برای صید بعدی بدوزه . ضمن کار با حسرتی گاهی چشم به دریا میدوخت... آیا صید بعدیشون پربارتر میشد؟!!
امیدوارم.
رفتیم خونهی عمهی ازگیل و ناهار خوردیم و وسائلمونو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت خونه.
تا اینجاش که مسافرت خیلی خوبی بود. از سفر یک روزه چه توقع بیشتری میشه داشت.
بخصوص صحنهی ماهیگیری رو تا عمر دارم فراموش نمیکنم.
هنوز چند کیلومتری از چالوس نیومده بودیم که دیدیم چه ترافیکیه. ترافیک که چه عرض کنم، راه بالکل بسته شد. نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت... خیلیها برگشتن به سمت چالوس... به مسیو ازگیل گفتم من میرم ببینم چه خبره و پیاده راه افتادم به سمت مبدأ.
هوا سرد بود اما راه رفتن گرمم میکرد. قطار ماشین بود که ایستاده بود و گاهی ماشین پلیسی با عجله از لاین روبهرو به سمت جلو میرفت. یکیشو نگهداشتم و پرسیدم چی شده سرکار؟
- بهمن اومده.
من تا حالا بهمن ندیده بودم. رفتم و رفتم تا رسیدم به جناب بهمن ِعظیمی!
پلیس نمیگذاشت جلوتر برم. اما من از زیر دستش رد شدم و رفتم جلو...
گفتم حیفه برم از این منظره چند تا عکس بگیرم. هنوز دوربین رو آماده نکرده بودم که بهمن دوم روی بهمن اول اومد و من دوپا داشتم دوپای دیگه قرض کردم و دویدم کنار...
پلیس با بلندگو دعوام کرد. مردم دورتر جمع شده بودن و با نگرانی نگاه میکردن. داشتم از محل خارج میشدم که نزدیک بود برم زیر لودر. در زندگیم ندیده بودم راننده لودری اینقدر تندتند کار کنه. مثل قرقی برفها رو جمع میکرد و میریخت توی دره. موقع عقب جلو دیگه حواسش نبود کی سر راهشه کی نیست... اگر من رئیس پلیسراه بودم بهش مدال میدادم به خاطر تندی و سرعتعملش، به شرطی کسی رو زیر نگیره. یکی دو ساعته جاده رو پاک پاک کرد...
این بود مسافرت پربار و خوب ۲۴ ساعتهی ما...
روز ۲۲ بهمن به من که خیلی خوش گذشت! شاید بهترین ۲۲ بهمنی بود که به یاد دارم. ۲۲ بهمنی که بهمن آمد
|
نظرهای خوانندگان
خیلی جالب بود در بالاترین لینک دادم.
-- ژولیت ، Feb 14, 2008 در ساعت 08:15 PMhttps://balatarin.com/permlink/2008/2/13/1227761
مطلب جالبی بود . ممنون . خواندنی بود .
-- آرش ، Feb 14, 2008 در ساعت 08:15 PMبابا ببخشید" مامان "من نمیدانستم که آتش زدن پرچم امریکا درایران قانونی شده است ! چه خوبه اتش زدن پرچم ایران راهم قانونی کنند!
چون چند سال قبل مردم امریکا اعتراض کردند که چرا خارجیها میتوانند پرچم ما را اتش بزنند ما نمیتوانیم؟
کنگره امریکا مجبور شد قانونی را از مجلس شان بگذرانند که شهروندان آمریکا یی میتوانند پرچم امریکا را آتش بزنند وآتش زدن پرچم امریکا را قانونی کردند !!
بد نیست این را بدانید که اتش زدن اشغال درامریکا غیر قانونی است و جریمه دارد.
این قانون اتش زدن پرچم کار مردم امریکا دراتش زدن اشغال راحت کرد .حالا مردم امریکا یاد گرفته اند هروقت میخواهند اشغال هایشان بسوزانند یک پرچم روی اشغالهای شان میکشند و آنها را اتش میزنند . چون پلیس امریکا قادر نیست به عنوان اتش زدن اشغال انها را جریمه کند!!
زیرا ادعا میکنند که مشغول اتش زدن پرچم هستند !!!
راستی خانم زالزلک عکسهایتان انقدر گویا بود که نیازی بخواندن اصل نوشته تان نداشتم فقط حیف که عکس کلید ساز نگرفته بودید ....
-- حسین ، Feb 14, 2008 در ساعت 08:15 PMقشنگ بود هم مطلب هم عكسها
-- سعيد ، Feb 14, 2008 در ساعت 08:15 PMممنون
.
.
.
در پناه حق و پاينده باشيد
:)))) I did enjoy a lottt thnx alot
-- بدون نام ، Feb 14, 2008 در ساعت 08:15 PMپس چرا عکس ماهیگیرا نیست.کاش بود
-- Hasan ، Feb 14, 2008 در ساعت 08:15 PM