رادیو زمانه > خارج از سیاست > روز و شب نوشتههای میس زالزالک > «مگه چند بار در سال از این تعطیلیها هست!؟» | ||
«مگه چند بار در سال از این تعطیلیها هست!؟»میسزالزالکmisszalzalak@gmail.com خلاصه... هنوز یک ربعی در باغ کاکتوس نمونده بودیم که راننده گفت «بریم به سمت آبگرم. ممکنه جا گیرتون نیاد.» اطاعت کردیم. توی راه پیچ در پیچ کوهستانی که به سمت بالا میرفتیم، میدیدیم صاحب هر خونهی محلی، چند تا اتاقک کوچک، عین انبار، دور تا دور حیاط، شبیه خونهی قمرخانوم ساخته و به ملت آبگرمدوست اجاره میده. هر خونه یک وان حمام سیمانی هم داره که باید نوبت بگیری و بری. ما با کمی وحشت و وازده به این اتاقهای کوچیک با وسائل کهنه و حمامهای غیربهداشتیاش نگاه میکردیم و میگفتیم «نه... اینجا نه. بریم بالای کوه، به تنها هتل این منطقه.» راننده خندید. - دلتون نمیاد؟ اما آبگرم محلات به قدری داغه که همهی میکروبها رو میکشه. تازه، مطمئن باشید همین یکی دو اتاق موجود رو تا یه ساعت دیگه میگیرن و شما بیجا میمونید. راست میگفت سیل ماشین بود که به سمت بالای کوه میرفت. به هتل که رسیدیم، متصدی خندید و با احترام گفت: چه هتل تمیزی بود. حیف...
راننده با نیش باز منتظرمون بود. گفتیم بهترین اتاقهای این منطقه بعد از هتل کجاست؟ گفت تمام اتاقهای اجارهای این منطقه مال سه طایفه است و تقریباْ شبیه به هم ساخته شدن. یکی از طایفهها زندیها هستن که اصالتاْ بختیاری هستن و دو اسم دیگهای رو که گفت، یادم نیست. اسم زندی هم از اونجا یادم مونده که آخرش یکی از اتاقهای صغری خانم زندی نصیبمون شد. خیلی گشتیم. وقتی به اتاقهای خانم لاغر و پیری به اسم صغری خانم رسیدیم، او با بداخلاقی گفت که کرایهاش سه برابر روزهای معمولیه و اگه نمیخواهیم، معطل نکنیم و بریم، بگذاریم باد بیاد. لباسها و روسری صغری خانوم، عین اتاقهاش کثیف و پر از لکه بود. با دوستان مشورت کردیم. اتاقی که داشت، یک نمه از اتاقهای دیگهای که دیده بودیم، تمیزتر و بزرگتر بود. اگر اونها شش متری یا حداکثر ۹ متری بودن و آدم رو یاد زندان میانداختن، این یکی ۱۲ متری بود و میشد توش نفس کشید. در و دیوارش هم بد نبود. پنجرهی بزرگی هم داشت. اما امان از موکت کف اتاق که پر از آشغال مسافر قبلی بود. ظرفشویی و توالتش هم پر از جرم و یک دمپایی پاره و کثیف هم توی دستشویی بود. ولی تنها اتاقی بود که دستشویی مستقل داشت. با نگاههایی نگران، هر چه صغری خانم میگفت میگفتیم، باشه. قیمت را خیلی گران حساب کرد. گفتیم اگه ممکنه، بگید یکی بیاد اتاقو جارو کنه و توالت رو که خیلی بو میده، بشوره. صغری خانم دستی به کمرش زد و مثل شیر غرید: و شروع کرد به جیغ و داد و کولی بازی. راست میگفت حدود ۳۰ تا اتاق داشت. توی ذهنم حساب کردم؛ همون دو شب سه میلیون تومن، فقط از اتاقها درآمد داشت. چند نفر دورمون جمع شدن. اونها هم اتاق میخواستن. شروع کرد جلوی ما همون اتاق رو ۱۰ هزار تومن گرونتر، اجاره دادن... مجبور شدم بگم: با اکراه قبول کرد. انگشتش رو به نشانهی تهدید در هوا تکون داد و گفت: آبدهنهامون رو قورت دادیم و گفتیم «چشم!» و حساب کردیم. به راننده گفتیم صندوق عقب رو باز کنه و کرایه راه رو هم حساب کنه. اونم که دیده بود چطور صغری خانم، گوشمون رو بریده بود، کرایه رو چند برابر گفت. ۱۰ تومن برای بردنمون به سرچشمه و برگردوندن اسبابهامون و امانتداری و ۱۰ هزار تومن هم برای بردن به باغ کاکتوس و همین مقدار هم برای دنبال اتاق گشتن به کرایه اضافه کرد. هر چی گفتیم خیلی بیانصافیه. خیلی کمتر طی کردیم. تازه ما زیاد پول همراهمون نیست. با قیافههای لشکر شکستخورده اسبابها رو به اتاق بردیم. به دوستهام کارد میزدی، خونشون در نمیومد. پس من دست به کار شدم. اسکاچ و کمی پودر لباسشویی تو ساکم بود. در آوردم و شروع کردم به شستن ظرفشویی. چند دقیقه بعد، مردی دیلاق، بدون در زدن در رو باز کرد و جارو خاکاندازی پرت کرد تو و داد زد یک ربع دیگه برمیگردم میبرمش! دوستهام از ترس، از جا پریدن. گفتم اینم مدل جدید هتلداریه! اول اتاق رو جارو کردیم و بعد با همون و پودر، کف توالت رو شستیم تا اقلاْ کمتر بو بده. و درست رأس ۱۴ دقیقه بعد، گذاشتیمشون دم در تا دیگه نپره تو.
صغری خانوم به جز اون ۳۰ تا اتاق، یک مغازهی کوچک هم داشت و سه حمام. جزء پولدارهای اون منطقه بود. شب به حمامش سر زدیم. وانهاش نسبت به بقیه حمامها تمیزتر بود. اگره اونها سیمانی بودن، اینها اقلاْ کاشی بودن. پرسیدیم «سه تایی میشه بریم؟» گفت «چرا نمیشه!؟ خانوادگی هم کرایه میدیم. ولی نفری 20 فقط دقیقه! دو هزار تومن!» و من، زن و شوهر و یا نامزدان جوونی رو دیدم که با اشتیاق تو نوبت وایساده بودن و خوشبختانه صغری خانوم برای گواهی ازدواج، عقدنامه نمیخواست... صغری خانوم شش هزار تومن از ما گرفت و اجازهی ورود داد. ما به حساب این که هر نفر ۲۰ دقیقه وقت داره، فقط یک ربع طول دادیم تا ضمن شوخی و خنده در مورد رفتارهای صغری خانوم، مایو پوشیدیم و رفتیم تو وان. اوخ، اوخ! چقدر آب داغ بود! بخار هم همه جا رو پوشونده بود. عین سونا . لولهآب قطوری، همین طور آب داغ رو وارد وان میکرد. من که به زور تونستم تاکمر برم تو آب و سرخ و سوخته دویدم به سمت دوش کهنه و جرمگرفتهای که اون بغل بود. اما دریغ از یک قطره آب سرد. آبش داغتر از وان بود. بعدها فهمیدم اصولاْ هیچ وان، حوض یا استخری در محوطهی آبگرم محلات، حق استفاده از آب سرد رو به مشتری نمیده.» دوستهام هم بیشتر از یکی دو دقیقه نتونستن تحمل کنن و شروع کردن شامپو زدن و لیفزدن با آب داغ دوش. من اما گربهشور کردم و از شدت سوزش، بسی آخ و اوخ نمودم! تموم اینچیزها روی هم پنج دقیقه طول نکشیده بود که دیدیم صدای کوبش شدید در میاد و بلافاصله مرد دیلاق، در حالی که چشماش بسته بود و دستمال یزدی دور مچش بسته بود، پرید تو و عربده زد که وقتتون تموم شد. و با تحقیر داد زد: «بیــــــرون!!!» بعداْ فهمیدیم اصولاْ در اتاقهای محدودهی آبگرم محلات، هیچ حریم خصوصی بین صاحبخونه و مشتری نیست و باید با هم ندار باشن. البته دیوارکی بین وان و رختکن فسقلی بود. مرد شروع کرد راهنمایی مشتریهای بعدی. ما جیغ زدیم و گفتیم برید بیرون تا لباس تنمون کنیم و نفهمیدیم چطور پوشیدیم و اومدیم بیرون. اون دوستم که پا و کمرش درد میکرد، گفت الی ذلیل بمیری، از هولم پام لیز خورد و صد مرتبه بدتر شدم! اومدیم مثلاْ شکایت مرد دیلاق رو به صغری خانم که کیسهای خاکستریرنگ به گردن انداخته بود و تندتند پول میگرفت و همین طور چروک در کیسهش فشار میداد، بکنیم. گفت دوستام عصبانی شدن.. اما گفتیم «بابا این منتظر بهانه است. باهاش در نیفتیم!» در نیفتادیم. رختخواب گرفتن از صغری خانم خودش داستانی داشت... شاید هفت هشت ده بار رفتیم پیشش که وقتی بیکار میشد، مثل ملکهای پیر روی تخت آهنی کج و کولهای که یک تیکه فرش تیکه پاره روش بود، مینشست و با چشمهای ریز کرده، همه جا رو زیر نظر میگرفت. تا آخر راضی شد سه پتو و سه بالش کهنه که معلوم نبود چند صد نفر باهاش خوابیدن و شسته نشده، بهمون بده. اونم فقط به من. میگفت «دوستات بیادبن...» خوشبختانه با خودمون ملافه برده بودیم! شب که از شدت سر و صدای مردم که تا صبح به نوبت از حموم استفاده میکردن و سر صف دعواشون میشد و ونگونگ بچهها، خوابمون نبرد. در بعضی از اتاقهای ۹ متری، ۱۵-۱۰ نفر خوابیده بودن. من دمدمای صبح تازه خوابم برده بود که با صدای کوبش شدید در از خواب پریدم. خدایا، چی شده بود. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم خونهی خودمون نیستم. صغری خانوم داد میزد «ای هوار... چرا اتاق رو قفل کردین؟ صاحبخونه شمایید یا من بدبخت مادر مرده؟» تا کلید رو چرخوندم و در باز شد، صغریخانم خیلی چابک پرید اول کلید رو برداشت و گذاشت تو سینهاش... گفت «یالله یالله پاشد برید!» «نهنهات خوب، بابات خوب! خانوم عزیز، ما برای دو شب کرایه کردیم.» دست کرد زیر روسریاش و موهای خاکستریاش رو در آورد و کشید و بعد شروع کرد به زدن توسر و سینهاش! ما هم به هوای این که راننده اتوبوس گفته بود جمعه، یعنی فرداش، بریم سر قرار و احتمالاْ ماشین دیگهای نمیتونیم برای برگشتن گیر بیاریم، مجبور شدیم زیاد عصبانی نشیم. دوستهام شروع کردن دعوا باهاش و من گفتم «د ِ نشد دیگه! طی کردیم و باید سر قولت وایسی...» تو دلم خوشحال شدم پول را پیش پیش گرفته بود و نمیتونست دبه کنه. صغری خانوم فکری کرد و یهو جلدی رفت سراغ رختخوابها و شروع کرد تا کردن! اِ چه عجب! داره به ما خدمات می ده!
اما کور خونده بودیم. رختخواب رو زد زیر بغلش که از در بره بیرون. من از این صحنه با موبایلم چند عکس گرفتم. هر چی دوستهام عصبانی بودن من خندهام گرفته بود! رفتم طرفش و بعد از کلی چک و چونه، پتوها و بالشها رو پنج هزار تومن برای یکشب دیگر کرایه کردم! ساعت 6 صبح بود و ما دیگه خواب از سرمون پریده بود. با این وضع دیگه نمیتونستیم از وانهاش استفاده کنیم. من گفتم نزدیک هتل، یک استخر هست مال جهانگردی... یک بار قدیمها رفتهام اونجا. خیلی بهتر از اینجاست. و بعد از صبحونه و رفتن و نگاه کردن به منظرهی زیبای پایین کوه که کلی روحیهمون رو عوض کرد، ساک بستیم و رفتیم به استخر آبگرم جهانگردی. دوستام گفتن چه عالیه. نفری ۱۵۰۰ تومن بود و مدت نامحدود... تعداد زیادی وان و یک استخر بزرگ نسبتاْ تمیز... با این که من اونجا هم نتونستم زیاد تو آب داغ بمونم ولی آشنا شدن با خانمهایی از شهرهای مختلف که اکثراْ از قم و اصفهان اومده بودن و آواز خوندن دستهجمعی و جک گفتن، کلی باعث شد بهمون خوش بگذره. بیرون هم که اومدیم، دیدیم آلاچیقی به عنوان کافیشاپ بین استخر و هتل هست که محیط خنک و خیلی خوبی داره. پسری گیتار میزد و با صدای خوبش میخوند. چایی و بستنی خوردیم. کلی چسبید. و بعد بوی آبگوشت مستمون کرد. خوردن گوشت کوبیده با ترشی و دوغ و صدای پسر خوشصدا و گیتار ...
وقتی با روحیهای شاد برگشتیم به محوطهی اتاقهای صغری خانوم، دیدیم که طرف دست به کمر و اخمالو وایساده منتظرمون! از کجا خبردار شده بود؟ بله خاندان زندیها همه جا مواظب مشتریهای همدیگه بودن. حتی خبر داشت ما ناهار چی خوردیم! عصرش رفتیم بالای کوه کوچکی که ازش بخارات گوگردی متصاعد بود و چشمم رو بدجور اذیت کرد. اما منظرهای که از اون بالا میدیدیم، بهش میارزید. شب رو هر جور شده، گذروندیم و صبح زود، وقتی دوباره صغری خانوم اومد سر وقتمون. ساکهامون رو برداشتیم و ماشین گرفتیم و رفتیم شهر محلات. دیگه حوصلهاش رو نداشتیم که بگیم بابا جان، همه جا تا ساعت دو بعدازظهر یا حداقل ۱۲ ظهر میشه بمونیم. گفتیم تا عصر که اتوبوس میاد، تو شهر زیبای محلات بگردیم. اول رفتیم میدون چنار که چنار فوقالعاده قطوری وسطشه. چند تا از گلخونهها رو هم دیدیم و بعد به قطب اصلی رسیدیم. یعنی شکمجات! برای خودمون و سوغاتی برای خانواده، کلی ارده، شیره، کنجد، حلوا کنجدی (چون موقع خوردنش تقتق صدا میده، بچهها بهش میگن حلوا تقتقی) حلوا ارده، روغن کنجد و... خریدیم. تموم خیابون بوی کنجد و ارده پیچیده بود. بعد دوباره رفتیم پارک زیبای «سرچشمه» عجب آرامشی داره این پارک! صدای آب و صدای برگهای درختهای سر به فلک کشیده و خانوادههایی که با پیژامه روی زیراندازی مشغول ورقبازی و تختهنرد بودن.
سر ساعت شش در محل قرارمون با راننده اتوبوس بودیم. گفته بود خیالتون راحت. نگران ماشین برای برگشت نباشید. صد بار قسمش داده بودیم و گفته بود مگه میشه من آبجیهام رو بذارم و برم. من طبق معمول کمی بدبین و نگران بودم. از صبح هر چی خواستم به موبایل آقای راننده زنگ بزنم، دوستام گفتن «ای بابا... تو چقدر بدبینی! وقتی گفت میام، یعنی میاد دیگه.» ساعت ۵:۳۰ دیگه طاقتم طاق شد. زنگ زدم. با خوشبینی ساختگی گفتم «آقای راننده قرارمون سر ساعت شش خیابان ... محلاته دیگه!» بعد از چند بار قطع کردن به بهانهی این که صدا نمیرسه، آخرش اعتراف کرد که تو راهه. ولی جاهای ما رو به دو برابر قیمت فروخته. مگه چند بار در سال از این تعطیلیها هست!؟ چه جوری به دوستهام گفتم، بماند. دوست خوشبینم ۱۰ بار بهش زنگ زد تا باورش شد. نیمساعت طول کشید تا دوستهام از حالت شوک در بیان و به بدبینی من ایمان بیارن. ساکها رو که حالا کلی سوغاتی بهش اضافه شده بود، خِرکش کردیم رفتیم ماشین گرفتیم برای دلیجان. از اون جا به قم و از قم به تهران و از تهران به ... ساعت ۱۱ شب، همه خرد و خسته رسیدیم خونههامون. دوستی که پاش درد میکرد، بهتر که نشد هیچی، یک هفته از شدت درد بستری بود! به خودم قول دادم که دیگه هرگز تو تعطیلی به مسافرت نرم. |
نظرهای خوانندگان
What a beautiful travel diary. I enjoyed reading it so very much and thank you for posting those pictures. I always wanted to know how Mahallat looks like. Your description of the quality of weather and nature in that village was fantastic. Your sense of humor is great. You draw a great picture of Soghra Khanoum as the protagonist of the story.
-- Farrokh ، Sep 18, 2007 در ساعت 05:02 PMPlease write more,
Farrokh
مردم محلات کلا ادمهایی هستند که صبر میکننننننن تا یکی به تورشون بخوره اونوقت تمام مخارج یه سالشونو درمییارن
-- طناز ، Sep 18, 2007 در ساعت 05:02 PMما برای تابستون و تعطیلات یه خونه اونجا اجاره کردیم(یعنی سال اول )چند برابر شهر خودمون نجف اباد /بعد فهمیدیم دنیا دست کیه رفتیم خریدیم البته اینبار با حواس جمع(ولی بازم کلاه سرمون رفت )/ولی قسمت محله پایین محلات به نام ده پایین به مراتب زیباتر از سرچشمه هست چون اونجا توریستی هست و کثیف ولی پایین شهر کسی نمیشناسه و کلی تمیز/درضمن اصلا تعطیلات نباید هیچ جا رفت شمال و محلات که جای خود دارن
میس زالزالک:
-- نوشین ، Sep 19, 2007 در ساعت 05:02 PMپدر بزرگ من متولد "شهرکی" نزدیک محلات بوده .در عقب ذهنم همیشه میخواستم ان دیار و محل تولد او را ببینم. این آرزو با گذشت زمان میرفت تا از ذهنم زدوده شود
ناگهان باخواندن سفرنامه تودر باره محلات این آرزویم تا حد زیادی برآورده شد. احساس کردم که همسفر توبودم ! اما خوب شد که صغراخانم مرا ندید!! وگرنه بابت من هم باید ۱۰۰۰تومان پرداخت میکردی !! مرسی که تو همه جای این شهر را به من نشان دادی. هنوز اثر سوزش آب جوش ان حمام ر ا روی پوستم احساس میکنم !!. توانقدر ان دیار را زیبا تصویر کرده ای . که اکنون حس میکنم دیگر نیازی به این سفر دور و دراز ندارم . مخصوصا همراه نوشته ات با آن عکس های زیبا از انجا که واقعا " دوذوقه " شدم !! . دیدن عکس "صغرا خانوم" با ان لباس . لچک و لحاف و بالش های تکنی کالر!! بیش هزارکلمه برایم حرف داشت . ایکاش صغراخانوم اجازه میداد چندین" شات" از او عکس بگیری . اما یک چیز دیگر میترسم سازمان گردشگردی ایران با خواندن سفرنامه هایت تو را" ممنوع السفر" کند !. چون انها میترسند با خواندن سفرنامه های تو به شهر های مختلف دیگر کسی نیاز به دیدارمجدد ان شهرها نکند . این کاری است که تو در این سفر بامحلات کردی .!! میترسم با این سفرنامه ات از نطر گردشگری این شهر را ورشکست کرده باشی..
خیلی قشنگ نوشته بودی
-- mimi ، Sep 21, 2007 در ساعت 05:02 PMدقیقا منو یاد روزی انداختی که با خونوادم رفته بودم اونجا... خدا نصیب نکنه... مگه اینکه خودت خونه داشته باشی اونجا اونم نه دور و بر ...اوف اوف
azizam . mamnoon keh neveshti in safarnameh ra . chon fahmidam hargez nbayad fehre safar beh anja ra bekonam.
-- azar ، Sep 22, 2007 در ساعت 05:02 PMسلام زالزالک خانوم
-- از زندگی ، Sep 23, 2007 در ساعت 05:02 PMخیلی جالب می نویسین ! سفرنامه ی فوق العاده ای بود!
Miss Zalzalak,
Be unvane yek Mahalati ke dar Amrica hastam az khanadan safarname Abgarme Mahalat shoma besiar khorsand shodam va sai khaham kard ke dar asrae vaght be khake pake "Melat" beram. Ma mahalati ha behesh migim Melat
Merci
-- بدون نام ، Sep 26, 2007 در ساعت 05:02 PMAli Amiri
mahllat vaqean ja ye zibayi ast
-- arsi ، Oct 4, 2007 در ساعت 05:02 PMI would like to put a link into my website www.mahallat.co.uk
-- arabm@ntlworld.com ، Jan 28, 2008 در ساعت 05:02 PMsalam khanome zalzalak,
-- بدون نام ، Nov 30, 2009 در ساعت 05:02 PMman be moddate 5 sal dar mahallat daneshjoo boodam va sale 82 az oonja oomadam biroon,alan ham iran zeendeghi nemikonam,ba khoondane in safar name ashk too chesham jam shod,yade hameye doostamoftadam,boo va mazzeye halva arde oomad zire zaboonam,havaye oon rooza zad be saram.
kheyli khoob neveshtin,mahallat oonjooriye va maha behesh adat karde boodim,
be khatere ghalame ziba va ravanetoon be shoma tabrik migham va azatoon mamnoonam.