رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ شهریور ۱۳۸۶
روز و شب نوشته‌های میس زالزالک

جامعه‌شناسی مترویی ایرانی

میس زالزالک

وقتی بلیت خریدم، دیدم همه می‌دوند، ‌من هم با سرعت از پله‌هایایستگاه مترو پایین رفتم. ولی هنوز به دوسه متری نزدیک‌ترین در مترو نرسیده بودم که در کمال ناامیدی دیدم تمام درها بسته شد و حرکت کرد.
به خودم دلداری دادم. در عوض اولین نفرم که در ترن بعدی سوار می‌شوم وجای نشستن دارد. ترن بعدی یک ‌ربع دیگر می‌رسید. تعداد زیادی مأمور جلویریل‌ها ایستاده بودند. خیلی بیشتر از همیشه.


Photos by: miss zalzalak

از پسر جوانی که بغل دستم ایستاده بود یواشکی که آن‌ها نشنوند ماجرا راپرسیدم. گفت همین دیروز دختر جوانی خودش را روی ریل پرت کرده و کشته شده و حالا مواظب‌اند کس دیگری این کار را نکند.

دلم برای دختر سوخت. با خودم گفتم طفلک چقدر مستأصل بوده که این‌طوری به زندگی‌اش پایان داده است. کنجکاو شدم بدانم آیا می‌شود از بین مأموران بغل ریل در رفت و خود را پایین انداخت؟ دیدم می‌شود اما لابد قبلش مأموران از قیافه‌ی مردد و غمگین و حالت چهره آدم‌ها می‌توانند حدس بزنند که کی چه تصمیمی دارد.
سعی کردم حواسم را به چیزهای خوب متمرکز کنم. مثلا به این‌که خیلی خوب است من نفر اولی هستم که سوار مترو می‌شوم و بهترین جا را برای خودم انتخاب می‌کنم! و از سر رضایت لبخندی زدم.

مأمور کناری من جوری نگاهم کرد که انگار قاطی دارم. پس سعی کردم دیگر به چیزهای خوب هم فکر نکنم. اصلا می‌روم توی ذن و به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. اما پرواز کبوترانی که بالای ایستگاه روی سیم‌ها نشسته بوند و بغ‌بغو می‌کردند حواسم را به سمت خود کشیدند.

یواش یواش تعداد مسافران بیشتر و بیشتر می‌شد. تقریبا تمام سکوی جلوی ریل پر از آدم شد. گفتم نکند وقتی مترو می‌ایستد،‌ هیچ دری جلوی من قرار نگیرد. دلم سوخت برای خودم. زودتر از همه آمده بودم و ممکن بود جا برایم گیر نیاید
صف طویل مردم چند پشته شده بود که قطار رسید. سرعتش کم و کمتر شد. دری جلویم قرار گرفت اما ترن هنوز داشت حرکت می‌کرد. دستم را به در گرفتم و کمی با آن رفتم. اما جمعیت نمی‌گذاشت درست حرکت کنم. یادم افتاد دفعه‌ی قبل در شلوغی کیفم را زده بودند. کیفم را چسبیدم وگفتم در بعدی الان می‌رسد. در بعدی به نیم متری من رسید که قطار کاملا ایستاد.

فشار جمعیت آنقدر بود که نمی‌گذاشت آن نیم‌متر را راحت رد شوم .مردها قوی‌تر بودند و بهتر هل می‌دادند. زن‌های قلدرتر و جیغ‌جیغو‌تر هم موفق‌تر بودند.


در این بین دختر جلویی من داد زد آی کفشم. یک لنگه کفشش از پایش درآمده بود. خواست دولا شود کفشش را پیدا کند که من از کنارش به‌زور رد شدم و خودم را چپاندم به درون واگن.بالا یا پایین؟ مسئله‌این بود! اگر از پله‌ها بروم، بالا ممکن است جا نداشته باشد و اگر پایین بروم ممکن است زودتر پر شده باشد. بالا رابیشتر دوست داشتم. قل‌ هواللهی خواندم و از پله‌ها بالا رفتم. خوشبختانه هنوز دوسه جای خالی بود. به دختری که کیفش را روی صندلی کناری‌اش گذاشته بودگفتم اجازه می‌دهید؟ نگاهی به من کرد و با دلخوری کیفش را برداشت.
نمی‌دانم فکر می‌کرد که کیف بزرگش هم حق مترو سواری در یک صندلی مخصوص دارد یا لیاقت کیفش از من بیشتر است؟!خوشبختانه قطار در جهتی که من نشسته بودم حرکت می‌کرد.مشکل حال ‌به‌هم‌خوردگی ندارم اما دوست ندارم وسیله‌ی نقلیه از پشتم حرکت کند. وقتی واگن‌ها پر پر شدند و تعداد زیادی هم سرپا ایستادند درها بسته شد وقطار حرکت کرد.

طبق معمول شروع کردم به دید زدن اطرافم. چهره‌های خسته، چهره‌های شاداب، بچه‌های خوشگل بغل مامانشون، نامزهای جوان که یک جفتشان در قسمت ما نشسته بودند و با هم با لبخندی عاشقانه حرف می‌زدند، مردانی که به محض حرکت قطار سرشان را به شیشه تکیه می‌دهند و می‌خوابند. دلیل اینکه مردان و خسته در صندلی کنار می‌خوابند معمولا همین است که بتوانند به شیشه تکیه بدهند.

دختر کناری‌ام یخش با من باز شده بود و دیگر روی صورتش اخم نداشت. به نظرم آمد کیفش واقعا سنگین است. چرا نمی‌گذاشتش زمین؟ خوب لابد مثل من یلخی نیست و تمیز ماندن کیفش برایش مهم است.

سعی کردم احساس عذاب وجدان را با فکر به این که اگر من هم روی صندلی ننشسته بودم یکی از این جماعت ایستاده و چسبیده به دستگیره‌ها حتما کیفش را بلند می‌کرد، از خودم دور کنم و حواسم برود به منظره‌ها. این‌روزها به خاطر باران زیاد که در سی‌سال اخیر بی‌سابقه بوده، همه‌ تپه‌ها و هر زمین بایری را علف پوشانده و انگار مخملی سبز روی همه جاکشیده شده.


فکرم رفت به مقصدم. به دوستانی که قرار است تا یکی دوساعت دیگر ببینمشان. گاه‌گاهی گوشی موبایلی زنگ می‌خورد و حواسم پرت می‌شد. این بار نوبت تلفن دختر جوانی بود که با نامزدش در دو صندلی روبه‌رو نشسته‌بود. به شماره‌ای‌ که زنگ زده بود نگاهی کرد و گل از گلش شکفت. دکمه‌ی گوشی را زد.

- مامان جون، الهی قربوت برم تویی؟
نمی‌خواستم گوش کنم. سرم را جوری آن‌ور کردم که یعنی امکان ندارد صحبت‌های خصوصی کسی را گوش کنم. اما چه‌ کنم که گوش خودبه‌خود می‌شنود.

دختر با خنده به مامانش: آره، بالاخره تو کرج خونه پیدا کردیم. داریم می‌آییم تهران. ..آره خونه‌هه خیلی خوبه. یه آپارتمان 70 متری... تو اونایی که تو این چند ماه دیدیم این خیلی خوب و تمیز و خوش‌مدله و خیلی ارزون‌تر ازتهرانه. ..چی؟... آهان...علی‌رضا فوری بیعانه داد و فردا قراره دوباره برگردیم کرج برای قراردادِ اجاره نوشتن. فقط مامان جون یه عیب کوچولو داره. اتاق‌خواباش اینقدر کوچیکه که سرویس خوابم توش جا نمی‌شه.
از بس سرم را کجکی گرفته بودم، گردنم درد گرفته بود و به حالت عادی برگشتم و مثلا روبه‌رو را نگاه می‌کردم. از گوشه‌چشم می‌دیدم با هرجمله‌ای برمی‌گردد و به نامزدش لبخندی می‌زند و او هم با لبخندی جوابش رامی‌دهد. دختر هنوز داشت با ناز با مادرش صحبت می‌کرد و مجابش می‌کرد کهعیب ندارد یک‌سال سرویس تختش خانه‌ی آنها بماند تا پولشان را جمع کنند وبرود در نزدیکی‌های منزل مادرش یک آپارتمان بزرگتر بگیرد.

یاد خودم و ازگیل‌خان افتادم. ما هم به خاطر ارزانی خانه در کرج، برای یک سال آمده بودیم کرج و امسال هم نشده بود برویم تهران. شاید هم هرگز نتوانیم. کاش این‌ها خوش‌شانس‌تر از ما باشند.

در همین فکرها بودم که صدای بلندگوی قطار آمد که آخرین ایستگاه است. باید پیاده می‌شدیم. من باید قطار عوض می‌کردم. سعی کردم هم‌پای دیگران بدوم برای رسیدن به متروی بعدی که به طرف دانشگاه علم‌و صنعت می‌رفت.

خوشبختانه این‌دفعه که به ایستگاه رسیدم قطار ایستاده و درهایش باز بود. پریدم داخل. اینجا دیگر یک طبقه‌ بود و امکان گیرآوردن صندلی خالی به مراتب کمتر از قطار قبلی.

با دیدن یک صندلی خالی قرمز که دعوتم می‌‌کرد به نشستن، گل‌از گلم شکفت. قطار حرکت کرد. آرامشی که داشتم در ایستگاه بعدی به کلی از میان رفت. آن‌قدر مسافر سوار شد که نه تنها پنجره‌ و مسافران روبه‌رو را اصلانمی‌دیدم، که اصلا چیزی جز شکم‌ها و دستانی که مثل گوشت قصابی از
دستگیره‌های مترو آویزان بودند چیزی نمی‌شد دید. سرم را هم که پایین می‌کردم جز کفش‌های گنده و بوی جوراب چیزی نصیبم نمی‌شد.

دختری بسیار کوتاه با دوست پسر بسیار قدبلندش کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بودند. دختر دستش به هیج عنوان به قلاب بالا نمی‌رسید. پسر هر چه می‌خواست دستش را روی شانه‌اش بگذارد و نگهش دارد، دختر اجازه نمی‌داد.معلوم بود تازه دوست شده‌اند و دختر خجالت می‌کشید.
این مسئله به غیرت آقای بغل‌دستی‌ من برخورد. لاالله‌الا‌الله‌ی گفت و بلند شد و به دخترگفت جایش بنشیند و با اخمی به پسر کنار او ایستاد. اما پسر اهمیتی نمی‌داد. با قد نزدیک به دو مترش دولا شده بود و با دوست‌دخترش که حالابغل‌دست من نشسته بود گل‌می‌گفت و گل‌می‌شنید و گاهی دستی به محبت بر سرو روی او می‌کشید. همه‌ی ملت ایستاده هم خیره شده‌ بودند به آنها. دختر از شرم سرخ شده بود.


این‌دفعه پسر بغل‌دست آن‌طرف دختر، مرام به خرج داد و از جایش بلند شد برای اینکه راحت‌تر با هم حرف بزنند. پسر با ذوق و خوشحالی پرید نشست. و خودش را چسباند به دختر.

همه‌ی جمعیت ایستاده انگار کاری نداشتند جزنگاه کردن به این دو. من چندبار به آن‌ها اخم کردم که یعنی به شما چه زل زده‌اید به جوان‌های مردم اما فایده‌ای نداشت. البته دروغ نگویم حواس خودم هم از زیر چشم به آن‌ها بود.

دختر شرم‌زده با کیف پر از زلم‌زیمبو و خرمهره‌اش ورمی‌رفت و پسر هم خیلی راحت با انگشت‌های دختر بازی می‌کرد. دختر دستش را می‌کشید و حرف‌های معمولی می‌خواست بزند. اما پسر انگار دراین دنیا نبود وهمچنان دستش دستان دختر را تعقیب می‌کرد.تا آنجایی که فهمیدم، دختر معتقد به ارتباط کلامی بود و پسر عمیقا به ارتباط لمسی اعتقاد داشت.
دخترک آنقدر هول شده بود که به محض اعلام ایستگاه بعدی بلند شد که پیاده بشود. به ناچار پسر هم بلند شد و چسبیده به شانه‌های دختر به طرف در حرکت کرد.

جای پسر زود اشغال شد و هنوز مرد غیرتمند سرجای اولش (کنار من) ننشسته بود که زنی بچه به بغل و دخترحدودا ده دوازده ساله‌ای که به چادر مادرش چسبیده بود، سوار شدند. زن تلوتلو خوران به طرف دستگیره‌ها آمد. مردغیرتمند این‌بار با رضایت و لبخند برای زن پا شد و جایش را به او داد. هر
چه باشد بهشت زیر پای مادران است. اگر او هم بلند نمی‌شد خودم بلند می‌شدم حتما.


زن تا نشست پتوی بچه را کنار زد. دیدم نوزاد حدودا یکی دو ‌ماهه‌ ای‌ ست. دختر بالای سر بچه ایستاده بود و در حالی‌که چادر مادرش را چسبیده بود که نیفتد برای نوزاد با انگشت بالای لبش موچ می‌‌کشید. نوزاد لبخند کجکی می‌زد و دختر غش‌غش می خندید. منظره‌ی خیلی زیبایی بود. و من هم بی‌اختیار لبخند می‌زدم .مادر از اینکه من خوشم آمده خوش‌حال بود و با من شروع به حرف زدن کرد.
- تو شوهر داری دختر جان؟ بچه دوست داری؟ آخی... الهی...

من هم پرسیدم شما چند تا بچه دارید؟.گفت چهار تا بچه‌دارد. تعجب کردم زن به آن جوانی و چهار تا بچه؟ آن هم دختری به آن بزرگی؟ گفت که در 14 سالگی ازدواج کرده و چون شوهرش پسرمی‌خواسته مجبور شده تا حالا چهار بچه درست کند(خودش این فعل را به کار برد.)

با اطمینان گفتم:
- حتما این چهارمی پسره. نه؟

خندید و گفت: نه این‌یکی هم دختر شد. ایشالله پنجمی!

با تعجب گفتم: وا قعا تو می‌خوای به حرف شوهرت گوش کنی و اونقدر بزایی تا بچه پسر بشه؟!

چادرش را جلوی دهانش که به خنده باز بود گرفت و گفت چکار کنم؟ چاره‌ی دیگه‌ای دارم؟

پرسیدم: حتی اگر بعد از هفت هشت بچه هنوز پسر نداشته باشی.

- خوب آره...

- دختر و پسر از نظر خودت فرقی دارن؟

- نه اتفاقا خودم دختر بیشتر دوست دارم. فقط برای شوهرم پسر می‌خوام!

دیگر چیزی نگفتم. روی دیوار مطب دکتر زنان و زایمانی خوانده بودم که می‌تواند کاری کند که مادر هر جنسی که با شوهرش توافق کرده باشد حامله شود.
آن‌موقع پیش خودم گفتم چرا باید جنس بچه اینقدر برای پدر و مادر اهمیت داشته باشد؟ و حالا می‌فهمیدم آن روش چه کاربردهایی داشت.

من هنوز در این فکرها بودم. مادر داشت زیر چادر به بچه‌اش شیر می‌داد ودختر لبخند زنان به چادر مادرش چسبیده بود که از بلند گو اعلام کردند: ایستگاه علم و صنعت.
با سرعت بلند شدم. با زن خداحافظی کردم و دویدم به سمت در ساعت را نگاه کردم.

وای... حتما دیر می رسم سر قرار...

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

dastane besyar jalebi va khandani bood,mehran lisance vazifeh az Tehran:)

-- mehran ، Aug 26, 2007 در ساعت 07:57 PM

ميس زالزلک:
باز سلام خانمی بااينکه طنازی!! ولی باورميکنم که در حامعه شناسی هم بفول اون دوتا برادر مايکل جکسون ايرانی : توخودت نمره بيستی !! تو مثل هيچکسی نيستی!!
اما بگذار منهم يک خاطره از ايستگاه مترو تهران برات بگم
تابستان گذشته امده بودم ايران تو ی ايستگاه" صادقيه تهران " در گوشه ای ايستاده بودم . مثل بقيه منتظر مترو بودم يک اقايی پشت سرم با تلفن مابل اش
حرف ميزد منهم پرده گوشم مثل تو باز بود . صبحت هايش را می شنيدم توی حرف داشت ميگفت:
عزيزم الان من در"کرج "هستم ! اگردير کردم نگرانم نباش چيزی لازم نداری؟
بر گشتم نگاهش کردم ميخواستم بپرسم بخشيد اقا اين جا کرجه ؟!!
همينکه ديد دارم نگاهش ميکنم راهش را کشيد و رفت تو جمعيت گم شد.
اينهم از حامعه شناسی من برای ميس زالزالک .
نوشين

-- نوشين ، Aug 26, 2007 در ساعت 07:57 PM

خیلی جالب بود.با زبان طنز قسمت کوچکی از جامعه امروز را تعریف کردی.

-- کامبیز از انگلیس ، Aug 26, 2007 در ساعت 07:57 PM

aaaaaaaaaaaaaaaaali booood Miss Zalzalak!koli be khande ehtiaj dashtam
thank u very muchh:D

-- shahriar ، Aug 26, 2007 در ساعت 07:57 PM

ضعيف غير واقعي همراه با هجو.متروي تهران رو 20 برابر سياهتر از اوني که هست ديده.ضمناً اگه ميخواي در مترو جلوت باز بشه با در مترو قبليه ايستادنتو تنظيم کن.من مدت 2 سال هست مترو سوار ميشم روزي 2بار0خداحافظ شما. رضا

-- بدون نام ، Aug 27, 2007 در ساعت 07:57 PM

salam, lotfan be man begid ke agar kasi ampole hava be khodesh bezane cheghad baad mimire? mamnon misham age betonid komakam konid ta motmaen sham ke rahiro ke baraye khodkoshi entekhab kardam karsaze. rasty miss zalzalak ghalame besyar delnesini dari aziz. dastanetan por tavan

-- elham ، Aug 27, 2007 در ساعت 07:57 PM

آقا رضا حالا چرا شما دعوا داری! خوب شما هم از دیدگاه خودتون بنویسین، من خوشحال میشم یه نظر دیگه رو هم بخونم! سربلند باشی

-- مهدی ، Aug 28, 2007 در ساعت 07:57 PM

هه هه ... انگار خودم تو مترو بودم و اینچیزا رو دیدم

-- زهرا ، Aug 29, 2007 در ساعت 07:57 PM

بسیار جالب بود......
واقعیته به نظر من......

-- آرش ، Sep 6, 2007 در ساعت 07:57 PM