رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
فلسفه رسانه
>
کتاب و کودک
|
کتاب و کودک
شهزاده سمرقندی
shahzoda@radiozamaneh.com
نمی دانستم که امروز روز جهانی ادبیات کودک است. در بخش خبری زمانه خواندم. چند لحظه در دنیای کودکی بودم تا برگشتم به واقعیت امروز.
از کودکی با کتاب رابطه عاطفی داشتم. کتابهایم را بیشتر از خواهرانم دوست می داشتم. اما حالا هیچ کدام از آن کتابها را با خود ندارم و حتا عنوان های بعضی از آنهارا نیز فراموش کرده ام، ولی دلم با خواهرانم آسایش می گیرد.
نمی دانم که دیدم دیگر شد و یا آرزوهایم. ولی هنوز یادم هست که می خواستم چاپخانه ای داشته باشم و کتاب های خوشرنگ چاپ کنم.
از کودکی با منطق بزرگسالان که نسبت به کتاب داشتند مخالف بودم. این که چرا برای من و خواهرانم جوراب و لباس جداگانه می خریدند ولی هر پنج باید از یک کتاب استفاده می کردیم. هیچ وقت هیچ وقت دوست نداشتم که کتابم را به کسی دهم. حتا برای یک شب و یا یک ساعت. ولی راه دیگری نداشتم. باید با خواهران و دوستانم قسمت می کردم.
چه دعوا ها و ناراحتی هایی با خواهران و دوستان سر یک کتاب پیش می امد. همیشه فکر می کردم که چرا ما این قدر حساسیت سر استفاده کردن و نکردن وسایل بهداشتی نشان می دهیم، لیکن در رابطه با کتاب هیچ قاعده ای نداریم.
فکر می کردم کتابهای من از نظر بهداشتی برای دیگران ممکن است خطرناک باشد. کتابی که در حال خواندنش بودم با من از کوچه و خیابان ها گذر می کرد، در دست شویی خانه یا مدرسه ساعت ها می ماند، از بس جای خلوتی بودند این دست شویی ها برای خواندن! اشک هایی که روی ورقهای آن می ریختم و شبهایی که روی آن می خوابیدم حتما از نظر بهداشتی کتاب را آلوده می کرد و برای ما کودکان میکروبدارترین چیزها بود. ولی من باکی نداشتم. از کتابهای قدیمی و چرک گرفته تا کتابهایی با رنگ های تند و تیز و ناخوب دوری نمی کردم. تنها باکم این بود: به کتابهایم دست بزنند. کتابهایم را ببرند.
یادداشت می کردم هربار کسی از من کتابی می برد. همه کتابهایم را دوست می داشتم. بعضی از آنهارا همین گونه به خاطر این که کتابند دوست می داشتم.
کتابدار خوبی می شدم اگر راهنمایی ام می کردند. ولی برعکس به دست و دل باز بودن هدایتم کردند. به این که خودخواه نباشم و با هم تقسیم کنیم هر چه که دارم و ندارم. و من عادت کردم به دادن کتابهایم به هر کسی که نیاز داشت و یا درخواست. همین گونه مهر کتاب از دلم کم شد. شاید دیگر کتابها آن ارزشی که داشتنند از دست داده بودند.
شاید این حس که کتابی که دوست داشتم بخوانم وجود ندارد مرا از شیدایی کتاب بیرون کشید. شاید این حس در کودکی در آدم قوی هست و تعداد چیزهای مقدس زیادند وقتی کودک هستی و وقتی بزرگ می شوی زیر هر چه مقدس و یا مهم است می زنی. نمی دانم. می دانم که دیگر آن کتابخانه بزرگ پدرم وجود ندارد چون من و خواهرانم همه آن را به این و آن دادیم که بخوانند، بفهمند که منظورم چیست و به چه می اندیشم.
و دیگر این روزها در آن محله کودکیم کودکان به کتاب ایمان ندارند و یا به یک یا چند کتاب بخصوص ایمان دارند.
یادم می اید با بنفشه شب و روز برای روزنامه محلی می نوشتیم و از ده نوشته مان یکی چاپ می شد و ما این روزنامه را تا سالها نگهداری می کردیم. تا روزی دیدن دوستم بنفشه رفتم و دیدم که در نبودی او مادرش تمام روزنامه های جمعاوری کرده او را می سوزاند تا تنور نان خود را گرم کند. با گریه از دوستم دفاع کردم اما مادر از نان های شیرین و خوشرنگ سمرقندیش که می گفت ما شکم سیرها به قدر آن نمی رسیم برای کودکانش می پخت.
بنفشه نویسنده خوبی می شد و من همیشه می خواستم نوشته هایش را چاپ کنم. دوست داشت تشویقش کنم.
دوست داشتم مرا هم تشویق کنند و در گوشه بنشانند و بگویند: بنویس تو خوب می نویسی! اما همیشه برعکس بود: بلند شو بیا بیرون!
همیشه کتابهای خوب به زبان روسی بود و وقتی از پدرم می پرسیدم که چرا؟ می گفت ما تاجیکان نویسنده های خوب نداریم.
من که می دیدم می خواندم و می دانستم نوبسنده های خود را داشتیم و داریم. اما دستگیری و تشویق مردم برای شناخت و قدردانی از آنان را نداشتیم.
مردم ما آن زمان کتاب روسی می خواندند حالا انگلیسی. من بعضی اوقات در تعجب می مانم که چرا هردو را نمی خوانند. این «چرا» نشریات "سغدیان" را ورشکست کرد. کتابهای کوچک و کمرنگش را کسی نمی خرید و از آن طرف دولت برای کتاب های تاجیکی مجوز نمی داد.
آخرین کتابی که این نشریات بیرون داد "صبر سنگ" من بود که تنها به خاطر این که به این نشریات کمک کنم و به دوستانم بگویم که می شود کتاب چاپ کرد به دست چاپ داده بودم.
و همین گونه دو نشریات موجود ورشکست و بسته شد. چون که جوانان دیگر برای برپا نگه داشتن آن چیزی نمی نوشتند که نشر شود تا نشریات زنده بماند.
ما تشویق می شدیم که کتاب ناب بنویسیم. کتابی که تا به حال نوشته نشده باشد. پس ما جوانان از شرم ننوشتیم. از ناقص بودن کارمان ترسیدیم. از استاد نبودن خود شرمیدیم و میدان را دوباره به دست استادانی دادیم که امید زیادی به اینده ندارند. استادانی که پیر و افسرده و نیازمند و گرفتار سیاست روزند.
ما جوانان را به بیرون راندند انگار از میدان خطر باری مارا دور کرده باشند. ما کودکان امیدبخش وطن بودیم و امید زیادی نبخشیدیم.
نسل دیگری که در راهند چه گونه خواهند بود نمی دانم. نسلی که اتاق هاشان نه از کتاب بلکه از عکسهای کارگری در مزرعه های دولتی پر است. با چهره هایی در افتاب سوخته و لاغر.
در سمرقند دیگر کتابی خوشرنگ و با زبان دل و زبان مادرشان نشر نمی کنند. دیگر کتاب مقدس نیست. دیگر دانش در کتاب ها نیست. دیگر کم کسی به گذشته فکر نمی کند، همه به آینده فکر می کنند. دیگر خانه ها کوچک است جایی برای کتاب نیست، حتا برای فرزندی هم جای ندارند. خانه مثل دل ها کوچک شده اند.
ولی خیلی دوست دارم یک چاپخانه داشته باشم در سمرقند. نه به خاطر این که عاشق کتابی به زبان تاجیکی و خوشرنگ هستم، بلکه به خاطر این که کودکان و نوجوانان تاجیک به آن نیاز دارند. چنان نیاز دارند که یادشان رفته کتاب می تواند نو باشد، کتاب می تواند با زبان تاجیکی باشد با زبان مادری خودشان باشد. کتاب می تواند مال خودشان باشد. کتاب می تواند برای کودکان باشد و شوق آور باشد با خط های بزرگ و خوانا.
|
نظرهای خوانندگان
شهزاده عزیز
-- مانی ، Apr 5, 2008 در ساعت 11:58 AMممنون از نوشته زیبایت. راستش دوری از کتاب و کتاب خوانی بیماری نسل جدید است. من با برادر کوچکم فقط نه سال اختلاف سن دارم. ولی او حتی نیمی از شوق مرا برای کتاب خوانی ندارد. دنیای اینها بازیهای کامپیوتری و گیم نت است.