رادیو زمانه > خارج از سیاست > دوستان زمانه > هوای تازه زمانه | ||
هوای تازه زمانهمهدی جامیدر بين دهها ايميل برای پيشنهاد همکاری که عمده آنها را جوانان از آماتور و مشتاق تا کاردان و کنجکاو از تهران تا کابل و از ايتاليا تا کانادا نوشته بودند و شماری از آنها پيشاپيش کار خود را آغاز کرده اند، اين ايميل شاخص و تکان دهنده بود. نام نويسنده را نمی برم اما او را با کمال ميل به کار دعوت می کنم. اين يادداشت پذيرش پيشنهاد اوست. منتظرم نوشتن برای زمانه را آغاز کند - مهدی جامی: "زمانه به تک تک ما نيازمند است. زمانه مال هيچکس نيست. مال همه ماست. من آن را رسانه «جمعی» به وسيعترين معنای «جمع» می بينم نه بنگاه نشر عقايد من و دوستانم. ملاک سنجش هم برخورد منصفانه و ارزشهای حرفه ای است." خواندن همين جملات كافي بود تا نوشتن براي شما را آغاز كنم. سالهاست كه درمطبوعات ايران قلم ميزنم. درحوزههاي مختلف از اجتماعي گرفته تا حقوقي، سياسي، علمي، هنري و حتي ورزشي استخوان خرد كردهام، اما، حاصل اين همه تجربه روحي خسته و جسمي فرسوده است. بسياري به من غبطه ميخورند و ميخواهند تا بخشي از كولهبار تجربهام را بر دوش آنها بگذارم، اما، زخمهايي كه از تجربه بر دل نشسته است را به هيچ كس نميتوان سپرد. در دانشگاه، در يكی از رشتههاي پيراپزشكي درس خواندم. اما تنها دو سال سروكله زدن با بيماران سبب شد دنبال راهي براي حرف زدن بگردم. هرچند هيچ گاه نتوانستم برخي از آن تجربهها را در رسانههاي عمومي بنويسم. در 20 سالگي بيمارم دختر 10 روزه بي پدري بود كه مادرش را از خانه بيرون كرده بودند. در 21 سالگي رگهاي شكننده يك زن مبتلا به ايدز زير انگشتانم ميلرزيد. وقتي در 22 سالگي از حفره شكمي زني تصويربرداري كردم كه 5 مرد افغان با شيشه شكسته كوكاكولا به او تجاوز كرده بودند، طاقتم طاق شد. به روزنامه اي محلي در مشهد رفتم و نوشتن را آغازكردم. به تهران بازگشتم. سال 75 روپوش سفيد بيمارستان را بر دست انداختم و از دختري 9 ساله گزارشي نوشتم كه زير لگدهاي برادرش مرد. در روزنامه سلام گزارش را خواندند و از من دعوت به كاركردند. ماجراي ليلا فتحي را كه براي سلام نوشتم، لرزه بر روح نازكم افتاد و براي فرار از خشونت در بخش علمي روزنامه جامعه سكني گزيدم. اما اين پايان ماجرا نبود. در روزنامههاي سياسي جامعه، توس، خرداد و فتح، نگاه سياسيام چنان حساس شد كه پس از پوشش حادثه كوي دانشگاه،به بخش حقوقي روي آوردم (حوزه خبريام آموزش عالي بود) و به سراغ وكلاي احمد باطبي و منوچهر محمدي رفتم. در روزنامه نوروز رسما نيروي صفحه حقوقي شدم. سعيد حنايي در مشهد 16 زن را خفه كرد. تنها زن با دل و جرات من بودم! گزارش اعدامش را كه نوشتم، شدم دبير گروه حوادث! انگار راه فراري از سرنوشت نداشتم. باز هم خشونت. خشونت، خشونت. صفحات حوادث نوروز، ياس نو، وقايع اتفاقيه، اقبال، همشهري ... نقطه پايان احساسم به روزنامهنگاري، آخرين صفحه روزنامه وقايع بود. موجودي كوچك در پيكرم ميچرخيد و گزارش دادگاه زهرا كاظمي را تازه بسته بودم. دادگاهي جنايي كه اولين خبرش را در روزنامه ياس نو من نوشته بودم، حالاميخواستم نقطه پايان را بگذارم كه روزنامه توقيف شد. آن شب، تنها تكانهاي موجودي كوچك من را آرام كرد. حالا، من همچنان مينويسم. بعد از سالها فراز و نشيب هنوز دغدغه مردم را دارم، بر سر آنان چه ميآيد و چه ميآورند. با خواندن نوشته تان، هوايي تازه بر روح خستهام دميده شد. با خود گفتم شايد زمانه جايي باشد براي بودن، نوشتن و گفتن.... - با اندک تصرف و تلخيص |