رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۶ مهر ۱۳۸۷

سرطان هم می‌تواند بهترین اتفاق باشد

Azadeh@radiozamaneh.com

"سرطان، بهترین اتفاق زندگی من" تا چند روز آینده وارد بازار کتاب ایران می‌شود. این کتاب، ترجمه کتابی‌ست که لانس آرمسترانگ، قهرمان دوچرخه سواری جهان نوشته که با وجود سرطان بیضه و پیشرفت آن در بخش‌های ریه و مغز چندین‌بارمقام قهرمانی را کسب کرد.

آرمسترانگ در این کتاب، روزهای درگیری‌اش را با بیماری سرطان تعریف کرده و با این رویکرد به سرطان نگاه کرده که این اتفاق باعث قهرمانی‌اش شده و امید و شادی و زندگی واقعی را به او یاد داده است.

حمیدرضا بوالحسنی که سه سال است با بیماری سرطان دست و پنجه نرم کرده، دانشجوی رشته فیزیک در دانشگاه اصفهان است. او بعد از شروع بیماری و با تحقیق در مورد سرطان، به رشته پزشکی هم علاقه‌مند شده و می خواهد در این رشته ادامه تحصیل دهد.

حمیدرضا به صورت اتفاقی با این کتاب آرمسترانگ( این درباره دوچرخه نیست؛ بازگشت من به زندگی) آشنا می‌شود و در دوران شیمی درمانی و در شرایط بد جسمی، شروع به ترجمه کتاب می‌کند.

حمیدرضا از 18 سالگی، چندین بار با عود سرطان لنف در گردن، قفسه صدری و کشاله ران روبه‌رو می‌شود و سه دوره کامل شیمی‌درمانی و پرتودرمانی را پشت‌سر می‌گذارد و پنج بار جراحی می‌کند. در نهایت با پیوند مغزاستخوان موفق می‌شود بیماری را متوقف کند.
او می‌گوید، تجربه و مقایسه دست وپنجه نرم کردن قهرمان دوچرخه‌سواری دنیا با سرطان، باعث شد متوجه ‌شود که می‌تواند و باید بر بیماری‌اش فائق شود.

او که یک بهبود یافته از سرطان است، بنیاد بهبودی از سرطان را هم راه‌اندازی کرده که در آن به صورت مجازی در اینترنت آخرین اطلاعات مربوط به سرطان و پیشرفت‌های پزشکی را منتشر می‌کند.

از اینجا بشنوید.


با حمیدرضا در مورد این تجربه و کتابش که هنوز منتشر نشده ولی کلی در ایران سر و صدا کرده، صحبت کردم.

او برای آمسترانگ در ایمیلی نوشته بود که چگونه با او آشنا شده :" برایش نوشته بودم به هیچ گروه و حزب و دسته‌ای تعلق ندارم و این کار را به‌خاطر نگرشی که به این بیماران داشتم انجام می‌دهم. می‌خواهم با ترجمه این کتاب این لذت را با آنها هم به اشتراک بگذارم."

او می‌گوید:" حدود یک‌سال است که افراد مبتلا به سرطان و خانواده‌شان و حتی افرادی که هیچ بیماری ندارند، از طریق سایت بنیاد رهایی از سرطان ایمیل‌هایی می‌فرستند که منتظر این کتاب هستند."

در حال حاضر عمل پیوند سلول‌های بنیادی در جهان حدود سی‌سال قدمت دارد.این عمل روند بسیار طولانی دارد و از 28 تا 50 روز طول می‌کشد. در این مدت داروها و آزمایش‌های خون به‌شدت سنگین است . با این‌همه حمیدرضا که ترجمه کتاب را از زمان شیمی درمانی شروع کرده بود، با همه مشکلات جسمی کار را ادامه می‌دهد:" تصمیم گرفتم برای جاودانه کردن این کار و برای تجربه درست آن دوران که آن را به چله‌نشینی تشبیه کرده‌ام، کار را ادامه دهم."

وقتی در آن دوران سخت، کتاب و کامپیوتر را رها نمی‌کردی به چه چیزی فکر می‌کردی ؟
فقط به بعد از آن روزها.

به بعد چه چیز؟ خودت یا کتاب؟
هم خودم و هم کتاب. از دو سال پیش که حتی یک کلمه هم از کتاب نخوانده بودم، مطمئن بودم که این کتاب جزء معروف‌ترین کتاب‌های دنیا می شود و تجربه‌ام را با کل دنیا به اشتراک می‌گذارم. باور کنید الان تمام آن تصورات و رویاها به واقعیت تبدیل می‌شود. این مسائل باعث می‌شد به درمان و مشکلات آن فکر نکنم. فقط به این فکر می‌کردم از اینجا بیرون می‌روم و در تلویزیون ایران و مصاحبه خواهم داشت و حتی مدارج بالاتر می‌روم.

پس به شهرت فکر می‌کردی؟
نه ..اصلا... لانس آمسترانگ می‌نویسد: من هدفم از نوشتن این کتاب مطرح کردن خودم نبود. من یک قصه نیستم. هدف من از نوشتن این کتاب، این بود که یک مثال واقعی در اختیار مردم بگذارم.

هدف من هم دقیقا همین است که مثال واقعی در اختیار دیگران بگذارم. قبل از پیوند مغز و استخوان هیچ نگرشی نسبت به آینده این درمان نداشتم و حتی در کشورهای پیشرفته هیچ کس نمی داند که بعد از پیوند مغز استخوان چه اتفاقی می‌افتد، ولی من این کار را کردم و این مصاحبه‌ها را ادامه می دهم به این خاطر که حتی به یک‌نفرکه نمی‌داند بعد ازعمل چه اتفاقی می‌افتد ثابت کنم که چیزی نیست و می تواند دورانی باشد که بتواند در آن پیشرفت کند.

چرا بعضی از بیماران به این مرحله که می رسند، زندگی برایشان تمام شده است ولی بعضی دیگر فکر می‌کنند، باید مبارزه کنند و مثلا به خاطر خانواده زنده بمانند. ولی کمتر به خودشان فکر می‌کنند. گویا تو به خودت فکر کردی و برای زنده ماندن خودت تلاش می‌کردی؟
من در درمان این بیماری دو چیز را واقعا موثر می‌دانم و حتی آمسترانگ هم از این دو نکته در سایتش خیلی یاد می‌کند. یکی دانش است؛ اینکه فرد نسبت به پیشرفت بیماری آگاهی داشته باشد و دیگری انگیزه است. انگیزه برای اینکه همه این بیماری مربوط به مدتی است و در نهایت تمام می‌شود و بعد از آن چیزهای بهتری جایگزین می‌شود. من در این سه سالی که گذشت بهترین دستاوردهای عمرم را به دست آوردم.

غیر از ترجمه این کتاب چه دستاورد دیگری از بیماری به دست آوردی؟
خیلی چیزها. دوباره مجبورم به آمسترانگ رجوع کنم. او می گوید: قبل از سرطان در رتبه‌های آخر دوچرخه سواری بوده و بعد از سرطان هفت‌بار قهرمان می شود. من البته قبل از سرطان فعالیت علمی زیادی داشتم ولی بعد از آن کمک به تالیف چند کتاب دانشگاهی بود که با دانشگاه صنعتی شریف همکاری علمی داشتم و مدیریت فنی پروژه عظیم انتقال ونوس در دانشگاه اصفهان را هم به‌عهده داشتم.

تو به خودت تلقین می‌کردی که باید جلو بروی؟ یا این اتفاق در ضمیر ناخودآگاهت می‌افتاد؟
روند درمان خیلی بد بود ولی من خودم به خودم انگیزه می‌دادم حتی قبل از این بیماری هر جا که بودم توانایی‌هایم را به همه نشان می‌دادم. زمانی که این بیماری به سراغم آمد با خودم گفتم از حالا خیلی باید کار کنم که در چیزهایی که می‌خواهم بهترین باشم. برای همین، سرطان نتوانست مانعی برای من باشد. راستش زیاد به آن فکر نمی کردم.


وقتی به آن فکر نمی‌کنی خودت را گول نزده‌ای؟
نه...آن‌را مثل یک مانع کوچک می‌دیدم که باید بگذرم. در جلسات شیمی درمانی هربار که بیماری‌ام عود می‌کرد، 12 جلسه وجود داشت. من که نمی‌دانستم قرار است دوباره با بیماری درگیر شوم برای همین فکر می کردم این 12 جلسه به سرعت می‌گذرد و من بر سر کار و درسم برمی‌گردم.

سخت‌ترین مرحله‌ای که در این دوران گذراندی کدام بود؟
مرحله‌ای که بیماری به بالای لگنم سرایت کرده بود و من چند ماه نمی توانستم راه بروم و خانه نشین شدم. این برای من که خیلی فعال و پر انرژی بودم، خیلی سخت و دردآور بود.

از لحظا درد هم، بدترین چیزی که مردم دنیا از آن ناراحت هستند، استفراغ‌های پی‌درپی بعد از شیمی‌درمانی است واعوارض جانبی متعددی از جمله زخم‌های شدید دهان و کاهش ایمنی بدن.

تو هم از آن دسته بیمارانی بودی که با خودت فکر می‌کردی چرا من باید اینطور شوم؟
دقیقا. چون شروع بیماری با زندگی دانشگاهی من مصادف شده بود. برایم خیلی سخت بود که بتوانم در آن شرایط، خودم را بهترین نگه دارم. باید هر دو هفته یک‌بار شیمی‌درمانی می‌شدم و این باعث می‌شد که من هفت‌روز استفراغ کنم و نتوانم از خانه بیرون بروم. در ترم اول آن‌طور که می‌خواستم نتوانستم خودم را بهترین نشان دهم. مشکل این بود که در اوج موفقیت و در اوج شرایط عالی کار، بیماری عود می‌کرد. مجبور بودم که آن را انکار کنم. البته این طبیعی است مخصوصا برای من که یک دوره گذرانده بودم و می‌دانستم اگر باز هم غده باشد واقعا نمی‌توانم کار کنم.

وقتی این بیماری به سراغ افراد می‌آید بعضی اوقات قابل درمان است و گاهی هم متاسفانه علم آنقدر پیشرفت نکرده که آن را درمان کنند و فقط کنترلش می‌کنند. من توصیه می‌کنم در بیماری‌هایی که وخیم، افراد انگیزه داشته باشند و این زجر را به‌خاطر شیرینی بعدش تحمل کنند. به افرادی که در بدترین حالت قرار دارند می‌گویم اگر حتی یک ثانیه باقی مانده باشد از آن یک ثانیه نهایت استفاده را بکنند و سعی کنند آن را هدفمند کنند و از آن لذت ببرند یا سراغ آن کاری که تا به‌حال انجام نداده‌اند، بروند.این‌گونه آدم قدر تک تک ثانیه‌ها را می‌فهمد و برای آن برنامه‌ریزی می‌کند.

تو معتقدی خودت بر بیماری غلبه کردی یا علم پزشکی؟
من اعتقاد دارم که این غلبه یک کار تیمی و گروهی است. فرد در درجه اول خیلی مهم است و پزشکانی هم که در آن ماجرا حضور دارند خیلی اهمیت دارند. همچنین اطرافیان و دوستان و درک خانواده خیلی مهم است.

بنیاد رهایی از سرطان که بوالحسنی اداره می‌کند

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

جل الخالق! من خودم این کتاب را که اگر درست اسمش یادم باشد با عنوان"مردی که به مرگ گفت نه!" سالهای 78-79 به صورت پاورقی در ضمیمه ی روزنامه ی اطلاعات می خواندم. و تاجایی که می دانم این روزنامه معمولا کتابهایی را که به صورت پاورقی چاپ می کند، بعدا به صورت کتاب هم چاپ و وارد بازار می کند (مثل خون و نفت نوشته ی منوچهر فرمانفرما) بنابراین بسیار جای تعجب است که این آقا پیش خودش گمان فرموده اولین مترجم این کتاب در ایران است!

-- الهه ، Nov 13, 2007 در ساعت 12:00 PM

با سلام و درود فراوان
از خانم "الهه" که در پست قبلی، نظر خود را ابراز فرمودند، سپاسگزارم...
من زمانی که تصمیم گرفتم این کتاب را ترجمه کنم، هیچ نسخه فارسی از آن وجود نداشت.
خوشبختانه کتاب چاپ شد و استقبال بسیار خوبی از آن شد

و نکته دیگری که از آن متحیرم این است که چرا ما همیشه اینقدر به حاشیه و مسائل جانبی میپردازیم!! چرا ؟!

"به آسمان نگاه کن... شاید فرصتی برای پرواز پدید آید."

"

-- حمیدرضا بوالحسنی ، Jul 30, 2008 در ساعت 12:00 PM

az in ke mibinam be nazarate ensanhaye bakhil va past nazar bi tavajoh hastin, vaghean khosham miyad. shoma ba sare angosht be in khanome masalan mohtaram aseman ra neshan dadid va o ba kotah nazariye khodash be sare angoshte shoma khire shode ast. be nazare man fekre past ishan be marateb badtar az darde saratan ast

-- Fahimeh ، Sep 27, 2008 در ساعت 12:00 PM