فرزانه: اگر مارکز را ببینم از هوش میروم
گفتوگو با بهمن فرزانه را از اینجا بشنوید.
اگر شما هم با کتاب "صد سال تنهایی" هزار تا خاطره دارید؛ یا با فضایی که گابریل گارسیا مارکز در داستانهایش به وجود آورده، در آمریکای لاتین گشتی زدهاید، حتما بهمن فرزانه را میشناسید.
فرزانه کسی است که با ترجمه اولین کتاب مارکز یعنی "صد سال تنهایی"، فضای ادبی ایران را با ادبیات آمریکای لاتین آشنا کرد.
بهمن فرزانه از سال ۱۹۵۹ درایتالیا زندگی میکند. او غیر از این کتاب مارکز، "عشق زمان وبا"ی این نویسنده را هم ترجمه کرده و میگوید این کتاب را بیشتر از صد سال تنهایی دوست دارد. برای صد سال تنهایی هفت ماه مدام کار کرده و همه زندگیاش را در آن ماهها صرف ترجمه این کتاب کرده است.
از مارکز، عاشقانه یاد میکند. بعضی از داستانهایش را دوست ندارد، اما آنقدر شیدای مارکز است که اگر او را از نزدیک ببیند، از هوش میرود.
بهمن فرزانه مترجم ایرانی- عکس: ایسنا
بسیاری ازایرانیها گابریل گارسیا مارکز را با کتاب «صدسال تنهایی»اش میشناسند که شما ترجمه کردهاید. البته خود مارکز هم به همین کتاب معروف شد.
البته. ۴۰ سال از نوشتن صد سال تنهایی گذشت. این آخریها من «عشق در زمان وبا» را هم ترجمه کردم که آن هم ظاهرا در ایران خیلی با موفقیت روبهرو شد. چون آن دو نفر دیگرقبلا این کتاب را از نسخه انگلیسی ترجمه کرده بودند و نسخه انگلیسی آن پراز غلط است. من البته زبان اسپانیایی بلد هستم، ولی نه آنقدر که مستقیما از اسپانیایی به فارسی ترجمه کنم. این است که از ایتالیایی ترجمه میکنم، منتها با نسخه اصلی تطبیق میدهم. این است که به کلی یک چیز دیگری از آب درآمده است.
ولی «صد سال تنهایی» که اینجوری نبود؟
نه. «سالهای وبا» را میگویم.
«صد سال تنهایی» ترجمهاش چقدر طول کشید و چه روزهایی را گذراندید؟
ترجمه آن هفتماه طول کشید،هفت ماه مداوم نشستم و کار کردم. آخر من با دست مینویسم و کامپیوتر و اینجور چیزها بلد نیستم. خیلی خسته میشوم. دستم درد میگیرد و بعد از مدتی نوشتن دیگر ذهنم قاطی میشود و حس میکنم دیگر نه فارسی بلدم، نه ایتالیایی و نه هیچی.
پس شما در این هفتماه کامل زندگی کردید با «صدسال تنهایی»؟
بله. البته من «عشق زمان وبا» را بیشتر از «صدسال تنهایی» دوست دارم. خیلیها هم این را میگویند. وقتی آنها به من میگویند، من آنوقت تصدیق میکنم. ولی همینطوری جرات نمیکنم به همه بگویم. باور کنید!
چرا؟ فکر میکنید دلیلش چیست که «سالهای وبا» را از "صد سال تنهایی" بیشتر دوست دارید؟
دلیلش ... راستش نمیدانم. میدانی، بستگی به سلیقه دارد. البته خودم عاشق «صدسال تنهایی» هستم. این تعبیر نشود که این کتاب را دوست ندارم. اما این یکی کتاب به نظر من خیلی رئالیست است، در حالیکه مارکزطاقت نمیآورد و به هرحال چیزهایی از مافوق طبیعه و سورئال هم درآن میآورد. اما خب روانتر است، شاید چون پرسوناژهایش خیلی کم هستند.
شاید یکی از دلایلش این است که آدم وقتی «صدسال تنهایی» را میخواند، گیج میشود، حداقل تا ۱۰۰ صفحه اول نمیتواند تشخیص بدهد، بالاخره الان با کی طرف هست.
درست، هم این را نمیتواند و هم این تکرار اسم ها؛ آئورلیانو دوم، خوزه آركادیو بوئندیا دوم یا اورسولا ایگوآران. البته برای من مهم نیست، چون خود او هم به خاطر اینکه اسمها را مدام تکرار میکند، آن اولی را میکشد که دیگر دومی را با آن قاطی نکند.
ولی از یک بخشهایی، این مشکل دیگر حل میشود و آدم میتواند متوجه بشود که موضوع چیست و شخصیتها ثابت میمانند.
البته. البته. در اینکه صحبتی نیست؛ این کتاب شاهکار شاهکارهاست. ولی میگویم، به نوع دیگری خودم خیلی «عشق وبا» را دوست دارم. شاید در وهله اول به خاطر اینکه خودم بیشتر شاعرپیشهام و از عشق و اینها خوشم میآید و هم نوع رئالیسمش را خیلی دوست دارم. کتاب «سه وظیفه»اش هم خوب است، ولی نه آنطور که آدم انتظار دارد، میدانی! بعضی از کارهایش مثل "عشقها و اهریمنهای دیگر"، اولش خیلی خوب شروع میشود، آخرش هم خیلی خوب تمام میشود. اما آن وسط ها دیگر قاطی کرده، یعنی دیگر آنطور نمیگیرد آدم را. حتی مثل خاطراتش، آن جلد اول خاطراتش که بیرون آمده، آنهم میخوانی و میخوانی و میخوانی، میبینی یک جایی بیش از حد حاشیه رفته.
تا جایی که یادم هست داشتید همین کتاب «زیستن برای روایت کردن» مارکز را ترجمه میکردید، ولی فکر کنم رها شد بین راه.
وقتی این کتاب درآمد و شروع به ترجمه کردم، نشر «ققنوس»، که برایشان کار میکنم، تلفن زدند به من که ادامه نده، چون یک آقای دیگری که اسپانیایی بلد است، خواهرش از کلمبیا نسخهای ازاین کتاب را برایش فرستاده و او هم مشغول ترجمه است. این بود که من هم خوشبختانه ول کردم آن کار را... چون خیلی کتاب خوبی نیست.
چرا؟ این کتاب را دوست نداشتید؟
نه، اصلا! اصلا! البته این جلد اولش هست و از آن دو جلد دیگر هنوز خبری نیست. ولی خیلی زیادی از حد رفته توی ریزهکاریها. مثلا اواخرش، چه میدانم، اسم تمام همشاگردیهایش را مینویسد. آخر اینها جالب نیست برای خواننده.
عملا یک وصیتنامه است، بهخاطر سرطان خودش.
میدانم.اما دوستش نداشتم.
مارکز بین ایرانیها و فکر میکنم مردم آمریکای لاتین به شدت محبوب است و احتمالا در همه کشورها یکسری طرفدارهای پروپاقرص دارد . نمیدانم در ایتالیا چقدر محبوب هست!
اینجا هم خیلی طرفداردارد. منتها ایتالیاییها خیلی سختگیرهستند. درباره هنر ازهر نوعش سخت گیرند. یعنی بی رودربایستی نظرشان رامیگویند. مثلا یک فیلمی حتی خیلی هم مشهور باشد، میگویند خیلی فیلم بدی بود به این دلیل و این دلیل. یا مثلا یک نمایشنامهای که میرود روی صحنه و خیلی هیاهو میکند، میگویند نخیر، خیلی هم بد بود و برایش دلیل می آورند. کتابها هم که دیگر بدتر از آن.منظورم کتابخوان های ایتالیایی است.مردم عادی که نه.
خب با اینحال و با وجود این همه سختگیری مارکز درایتالیا محبوب است؟
البته، خیلی. اما مثلا کتابهای خوبش معروف و محبوب است. مثل کتاب «هیچکس به سرهنگ نامه نمینویسد» یا مثلا آن دیگری...
«آمده بودم تلفن بزنم»؟
آره. آن کتاب خیلی قشنگ است البته. آن کتاب فوقالعاده است. اما بعضی از کارهایش را خیلی دوست ندارند و اصلا صحبتاش را هم نمیکنند.
خودتان هیچوقت برخورد یا تماس تلفنی با مرکز داشتید؟
نه...هیچوقت. اولین باری که همینطوری به هم برخوردیم، خانه دوستم بود. در همین ایتالیا. رفته بودم آنجا، سال ۶۸ میلادی بود.یک آقایی میآمد از خانه بیرون. وقتی رفتم خانه دوستم، دیدم این کتاب آنجا هست. گفت این کتاب دوست من گابریل گارسیا مارکز است، یک نویسنده کلمبیایی که کتابش تازه درآمده. همین که الان رفت بیرون. در نتیجه فقط یک لحظه دیدمش که از خانه دوستم بیرون می رفت.
و هیچ تماسی هم با او نداشتید که بگوید کتابهایش را ترجمه میکنید؟
نه، نه! آخر میدانید، یکجا که بند نمیشود. یک بار بارسلون زندگی میکند، یک بار مکزیکو. الان هم توی همان شهری که زادگاه خودش هست، اسمش را عوض کردهاند و اسم شهر را گذاشتهاند ماکوندو، ماکوندوی «صدسال تنهایی». خب این است که آدم نمیداند کجاست. البته فوقالعاده است تماس داشتن با او.
با اینحال خودتان خیلی دوست دارید مارکز را، درست است؟
خیلی، خیلی. چون اصلا نوع نوشتناش را دوست دارم، صفاتی را که از خودش اختراع میکند دوست دارم و خب همانطور هم ترجمهاش میکنم... البته خیلیها نمیفهمند. اما خب آدم کتاب را ترجمه نمیکند که همه بفهمند! آنهایی که باید بفهمند خودشان میفهمند.
اگر یک روز با مارکز روبهرو بشوید و بخواهید نقد کنید کاری را یا داستانی را یا یک بخشی که همیشه توی ذهنتان بوده، به او چه میگویید؟
من پیش از آشنایی با او حتما بیهوش خواهم شد. مثل آدمهایی طرفدارهنرپیشه خاصی هستند، من هم طرفدار او هستم. میدانم که البته میآید. قرار است بیاید به تهران. بهزودی.
شما نمیروید تهران؟
من خیال داشتم بروم، ولی متاسفانه اعتبار پاسپورتم تمام شده. حالا باید بفرستم تهران و این کار یکی دوماه طول دارد. متاسفانه دو سهبار هم به من تلفن کردند از ایران که در روزنامهها نوشتهاند که آقای فرزانه هم میآید با ایشان همراهی بکند و او را به سایر شهرهای ایران ببردا. گفتم آقا اینها را بیخودی از خودتان درنیاورید. تکذیب کنید. چون آقای بهمن فرزانه بیچاره نمیتواند از جایش تکان بخورد.
خب فکر میکنید کی قرار است مارکز برود تهران؟
مثل اینکه همین روزها باید برود، در فروردین ماه.
--------------------------------------------
در همینباره: گابو هشتاد ساله شد
|