رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱ شهریور ۱۳۸۹

تو مثل من نباش!

مهشید راستی

کفش‌های کتانی‌ام را در دست گرفته بودم، صبح زود بود و قبل از بیداری اهل خانه، و پاورچین از اتاقم بیرون زدم و به سمت درب خروج از ساختمان رفتم.

نزدیک در رسیده بودم که صدای پدر را پشت سرم شنیدم:

ـ خانم دارند کجا تشریف می‌‌برند اول صبحی؟

برگشتم و خشک شده نگاهش کردم. چرا این‌قدر از او می‌‌ترسیدم؟

ـ سوالم این است که هیچ می‌دانید دارید چه می‌کنید؟ مهشید تو بچه‌ای، تو نمی‌فهمی سیاست چیست.

صدای خودم را که انگار از ته چاه در می‌‌آمد شنیدم که گفت:

ـ بچه نیستم!

ـ هیچ به این که دارید چه می‌‌کنید فکر می‌کنی؟ چه کسی قرار است به جای این الدنگ (شاه را می‌‌گفت، پدر همیشه شاه را الدنگ صدا می‌کرد) بیاید؟

آن مردک آخوند که حتی حرف زدنش را هم بلد نیست؟

ـ من طرفدار او نیستم!

ـ می‌دانم، شما چریک هستید، چپ هستید. فکر می‌کنید ما نبودیم وقتی به سن شما بودیم؟‌ اما کی قرار است به‌جز این آخوند بیاید؟ کس دیگری هست؟

ـ نمی‌دانم، ولی مهم نیست چه می‌‌شود. هر کسی بیاید، از این که بدتر نیست!

پدر مدتی نگاهم کرد. سری به تاسف تکان داد و روی برگرداند و به اتاق خودش در انتهای راهرو رفت.

مدتی در جایم همان‌طور خشک شده بودم. نمی‌دانستم حق داشتم بروم یا نه. اگر مرا نمی‌دید یه چیزی، ولی الان، حتی نگفت نرو. حالا چه کنم؟

کمی این پا آن پا کردم، نمی‌توانستم بروم ازش بپرسم، اگر می‌گفت نرو چه؟ صدایش از‌اشپزخانه می‌‌آمد که داشت چای حاضر می‌کرد. الان بود که مادر بیدار شود و اگر چنین می‌‌شد کار تمام بود. با جیغ و داد و گریه و نفرین روزگارم را سیاه می‌کرد.

روی زمین نشستم و کفش‌هایم را پا کردم و زدم به خیابان. جاروکش‌های محل داشتند جارو می‌‌زدند. صبح خیلی زود بود. و هوا نسبتا سرد. باید در خیابان می‌‌ماندم تا صبح شروع می‌شد و می‌‌شد کاری کرد.

سه تومان پول داشتم و پنج تا بلیط دو زاری که در جیب شلوار جینم چپانده بودم. و یک ورقه که شب قبل نوشته بودم و در جیب عقب شلوار جینم گذاشته بودم. رویش اسم و آدرس منزل بود و شماره تلفن خانه‌ی همسایه ـ ما هنوز تلفن نداشتیم ـ.

این را بچه‌های دانشکده علم و صنعت سفارش کرده بودند، که اگر بلایی در تظاهرات سرمان‌ آمد، بشود به خانواده خبر داد.

کاپشن گرمکن نه چندان گرمی تنم بود. سرما داشت به تنم می‌‌نشست، اتوبوس را گرفتم به طرف میدان شهناز، تا بعد از آن بروم جلوی دانشگاه. اگر هم تظاهراتی نبود، حتما گروه گروه بچه‌ها برای بحث ایستاده بودند و حتما می‌توانستم کسی را پیدا کنم و به او ثابت کنم که خدا وجود ندارد.

کتاب اصول مقدماتی فلسفه پلیتسر را تازه تمام کرده بودم.

پانزده ساله بودم.

پدر طرفدار شاه نبود. هیچ وقت نبود. این او بود که به ما یاد داد که شاه سایه‌ی خدا در روی زمین نیست.
انقلابی نبود. هیچ وقت نبود. کله‌شق بود. بعضی‌ها می‌گویند کله‌شقی‌ام را از پدر به ارث بردم.


اثر مارلین دوماس

آن روزها، در آن تنش‌ها‌ی آدرنالین، در آن شعارهای «زنده مرده باد، مرده زنده باد»، در آن شعارهای «اعدام باید گردد» به چه فکر می‌کردم؟ یادم نیست.

از شاه و ساواکش متنفر بودم. ساواکی فحش بزرگی بود. بزرگترین فحشی که بلد بودم. یاد گرفته بودم گلسرخی را دوست بدارم و صمد را و چه گوارا را، و از شاه و هویدا متنفر باشم.

به پدر گفته بودم هر کسی بیاید بهتر از اینهاست. نبود.

گفته بودم از این که بدتر نمی‌شود. شد.

آن روزها هرگز به این فکر نمی‌کردم که سی سال بعد، پشت کامپیوتر، بعد از هر تظاهرات، این مونیتور تنها طریق ارتباط من با قهرمانی‌های تو باشد. فکر نمی‌کردم که پشت این مونیتور بنشینم و جسد‌های دوستانت را تحویل بگیرم و برای دیگران بفرستم و‌اشک بریزم.

فکر نمی‌کردم که اینچنین از روی تو و دوستانت شرمنده باشم، فکر نمی‌کردم که هر بار که باتومی بر سرت و دست و پایت کوبیده می‌‌شود، عذاب وجدان درد تن تو را در قلبم بنشاند و بغض گلویم را فشار دهد و زیر لب به تو بگویم: ببخش، ما را ببخش، ما نمی‌دانستیم چه می‌کنیم. ما نمی‌دانستیم که چنین می‌‌شود. نمی‌دانستیم که چنین زندگی‌ای را به تو و هم نسلانت تحمیل می‌کنیم.

بگذار چیزی را به تو بگویم، ما طرفدار دمکراسی نبودیم. طرفدار آزادی نبودیم. هیچ شناختی از آن نداشتیم.
دسته‌ی ما دسته‌ی انسان‌هایی آرمان‌گرا بود،خود را آزادی‌خواه می‌‌دانستیم.

وقتی الان از آن حرف می‌زنم، نمی‌دانم چطور آن زمان خود را آزادی‌خواه می‌‌نامیدیم. چگونه است که گروهی بتواند خواستار دیکتاتوری باشد و اسمش را آزادی‌خواهی بگذارد.

اسمش بود دیکتاتوری پرولتاریا. و پرولتاریای ما کی بود؟ کارگران شرکت نفت و کارگران ایران ناسیونال.

ما از دیکتاتوری پرولتاریا چه می‌دانستیم؟ احتمالا به همان اندازه که کسانی که اکنون از آن دفاع می‌‌کنند می‌دانند.

می‌گفتیم که این نوع دیکتاتوری، دیکتاتوری اکثریت به اقلیت است. یعنی عین دمکراسی.

یکی نبود بیاید و بگوید زرشک، دیکتاتوری، دیکتاتوری است و در رژیمی که کوچک‌ترین ناحقی را در حق بزرگ‌ترین حنایتکاران انجام دهد، هیچ تضمینی وجود ندارد که بزرگترین جنایات در حق به‌ترین فرزندان مردم انجام نشود.

یکی نبود بیاید و بگوید مگر پرولتاریا ـ اگر وجود می‌‌داشت ـ چند درصد از جامعه‌ی ایران را تشکیل می‌داد تا بتواند دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت را تشکیل دهد؟

دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت ما به ثمر ننشست. بگذار صادقانه چیزی را به تو بگویم، از این بابت ابدا ناراحت نیستم.

من آدم دمکراتی نبودم، شاید اگر همفکران من پیروز می‌‌شدند‌امروز دست من بود که به خون هم‌وطنم آلوده بود.

شاید‌امروز در جلسه‌ای در خارج از کشور، شخصی از میان جمعیت بلند می‌‌شد و مرا مورد بازخواست جنایت بر علیه بشریت قرار می‌داد. چه تضمینی وجود داشت که چنین نباشد؟

آرمان ما آلبانی و تا حدی کوبا بود. می‌پرسی چرا آلبانی؟ چون هیچ از آن نمی‌دانستیم، چون هیچ کس دیگری هم از آن هیچ نمی‌دانست.



من به این فکر نکردم که حقوق بشر، تمامی اصول حقوق بشر، آزادی‌های فردی و مدنی و جنسیتی و سیاسی و غیر سیاسی، بدیهی است و باید همه‌گان از آن برخوردار باشند. تو می‌کنی؟

من اعتراف می‌‌کنم!

من قدم در راه نادانسته‌ای گذاشتم، من بدون شناخت از سران جنبش، آن را حمایت کردم. بدون شناخت از توانایی‌های خودم، فکر کردم که اگر غیر از خواست من شد، تغییرش می‌دهیم.

من از اعدام سران رژیم ناراحت نشدم. من هرگز فکر نمی‌کردم که نوبت ما هم می‌رسد. من ندانستم، من نتوانستم. من نشناختم.

بگذار اعترافم را تکمیل کنم.من طرفدار حقوق بشر نبودم. هر کسی که بگوید بوده، چرت می‌گوید. نبودیم!

شعارهایی را دادم که مخالف حقوق بشر و حقوق انسانی بود.

من حقوق بشر، حقوق کودک، حقوق زنان را در اینجا، در کشوری که جان شهروندش ارزش دارد و حقوقش به رسمیت شناخته می‌‌شود‌اموخته‌ام.

تو مثل من نکن، تو مثل من نباش!

امروز عکس‌های تو را می‌‌بینم، فیلم‌های تو را، وقتی که باتوم می‌خوری. وقتی که سر خونینت را پانسمان می‌‌کنند، وقتی که سیگار به دهان می‌گیری تا گازی که استنشاق کرده‌ای کمتر ریه‌هایت را بسوزاند.

وقتی که ماشین پلیس به بدنت می‌‌کوبد و ماشین پلیس دیگری از رویت رد می‌‌شود. و می‌‌گریم و از رویت شرمنده‌ام.

نادانی و نا آگاهی و ناتوانی موجب شد که سی سال، هر کدام در یک سوی این دنیا این مصیبت را تحمل کنیم.
میدانم که بارها پیش خودت گفته‌ای که کرد و گذاشت برای من و رفت برای خودش راحت زندگی‌اش را می‌‌کند. و نمی‌خواهم خودم را تبرئه کنم. و فرقی هم نمی‌کند اگر بگویم که هرگز زندگی راحتی دور از تو نداشتم.

امروز دیگر سال ۵۷ نیست که کتاب اصول مقدماتی فلسفه را تکه تکه و ورق ورق تحویل بگیری تا بخوانی.‌امروز اطلاعات به شکل گسترده در اختیار خواستاران آن قرار می‌گیرد. خودت هم می‌دانی که اگر بخواهی، می‌توانی.

من به آینده فکر نکردم. تو می‌کنی؟

من فکر نکردم چه کسی قرار است بیاید، و چه نظامی. تو می‌کنی؟

من به این فکر نکردم که حقوق بشر، تمامی اصول حقوق بشر، آزادی‌های فردی و مدنی و جنسیتی و سیاسی و غیر سیاسی، بدیهی است و باید همه‌گان از آن برخوردار باشند. تو می‌کنی؟


آیا اتفاق افتاده که فکر کنی: بدتر از این که ممکن نیست؟ که هر کس بیاید از این‌ها بدتر نمی‌کند؟ که هر چیزی از این‌ها بهتر است؟

من چنین بودم، من چنین کردم. و ‌امروز تو آنجایی و باتوم و گلوله می‌‌خوری، و من این‌جا می‌‌گریم!

تو مثل من نکن، تو مثل من نباش!


شاید تو نیازی نداشته باشی که از فرزندان آینده‌ی مملکت شرمنده باشی!

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

متن زیبایی بود و واقعیتی تلخ در ان نهفته بود.به امید روزی که رفتارهایمان از روی تفکر باشد.

-- سارا ، Aug 5, 2010 در ساعت 10:50 PM

عالی و تامل برانگیز
مرسی

-- بدون نام ، Aug 5, 2010 در ساعت 10:50 PM

خانم مهشید راستی شایسته بود شجاعانه می گفتید از هواداران سازمان چریکهای فدائی خلق بودید .
این که عیبی نداشت بسیاری از فرهنگ ورزان و از همه عزیز تر زنده یادشاملو نیز از فدائیان حمایت عاطفی و معنوی میکرد .دکتر خوئی و هنرمند بزرگ تاتر شادروان سعید سلطانپور فدائی بودند.

اشکال آنجا بود که در ٢٢ بهمن آنتن خیلی ها کار نکرد که دیگر شاهی وجود ندارد و باید با مردم پیروز دنبال ساخت و ساز مملکت شد.
شعار های بی مایه ی ، «ارتش خلقی بپا می کنیم - میهن خود را رها می کنیم » ، تنها ره رهائی پیوند با فدائی » ، ایران را سراسر سیاهکل می کنیم » و تازه پیکار و راه کارگر از فدائیان رادیکال تر بودند و می گفتند « انقلاب مرد انقلاب دگری باید کرد » باعث تشدید کدورت های نیروهای داخل جبهه ی مردم شد.

نتیجه ی آن افراط ها و درگیری های مسلحانه در گنبد و کردستان بود که نشان میداد در داخل سازمان فدائی هنوز خیلی ها حاضر نیستند اسلحه را کنار بگذارند. شما میدانید که «چریکهای فدائی خلق » برهبری اشرف دهقانی هنوز میگوید « مرگ بر امپریالیسم جهانی و سگ های زنجیری آن » و شما میدانید که «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران » مهدی سامع و شرکا ء هنوز در التزام رکاب مسعود و مریم رجوی برای رهائی ایران «ثانیه شماری» می کنند. و شما میدانید خیلی طول کشید تا چریک های اقلیت سر عقل آمدند و از «چریک» فاصله گرفتند.
شما می دانید که اکثریت فدائیان از بعداز «تسخیر » سفارت امریکا طرفدار حکومت شدند و آنهم فائده ای نداشت - حزب توده که از اول انقلاب دست مسلمان ها را از پشت بسته بودند هم نابود شدند. نهضت آزادی «لیبرالها» هم گناهی نداشتند بر سرشان چه آمد ؟ اولین رئیس جمهور چه شد ؟ شادروان داریوش فروهر و پروانه اسکندری مگر پر پر نشدند؟ از همان اول بنا بر این بود که نفس ها در سینه ها خفه شود ولی نیروهای «انقلابی» که شما هم با آنها بودید این پیام را نگرفتید.

انصافا جبهه دموکراتیک ملی ایران با مبارزینی چون استاد متین دفتری ، پاک نژاد ، خانبابا تهرانی ، نیرومند از همان ابتدا سایه شوم بازگشت استبداد در لباس دیگر را تشخیص دادند و با مبارزات درخشان خود علیه حجاب اجباری ، تعطیل روزنامه ها تلاش کردند تا نیروهای حامی حکومت مثل حزب توده و مجاهدین را از خواب خرگوشی بیدار کنند و به نیروهای طرفدار حکومت پرولتاریا بگویند خانه از پای بست ویران ست !
دریغا که پاک نژاد خسته از زندانهای شاه در این راه به شهادت رسید و این جریان قبل از همه متلاشی شد
در ٣٠خرداد ٦٠ نیز تمام «انقلابیون » و دانش آموزان خردسال پر پر شدند و بعد هم حساب حزب توده و فدائیان اکثریت را رسیدند
تازه بخودشون هم «رحم » نمی کنند امروز بخشی از همراهان خمینی و حکومت که به اصلاطلبان معروفند در سلوها و بندهای حکومت بسر می برند.

خانم محترم در مملکتی که حکومت آن به خودیها هم «رحم» نکرده شما میخواهید تمام این فجایع را به «ما» نسبت دهید؟؟؟؟؟؟
فکر می کنید زنان و جوانان ایران در این ١٥ سال به مواضع امثال شما توجه کردند که جز تحریم کار دیگری بلد نبودید.

حالا نسخه می پی چید ؟

فرموده اید :

«بگذار چیزی را به تو بگویم، ما طرفدار دمکراسی نبودیم. طرفدار آزادی نبودیم. هیچ شناختی از آن نداشتیم.
دسته‌ی ما دسته‌ی انسان‌هایی آرمان‌گرا بود،خود را آزادی‌خواه می‌‌دانستیم.
وقتی الان از آن حرف می‌زنم، نمی‌دانم چطور آن زمان خود را آزادی‌خواه می‌‌نامیدیم. چگونه است که گروهی بتواند خواستار دیکتاتوری باشد و اسمش را آزادی‌خواهی بگذارد.
اسمش بود دیکتاتوری پرولتاریا. و پرولتاریای ما کی بود؟ کارگران شرکت نفت و کارگران ایران ناسیونال.
ما از دیکتاتوری پرولتاریا چه می‌دانستیم؟ احتمالا به همان اندازه که کسانی که اکنون از آن دفاع می‌‌کنند می‌دانند.» پایان نقل قول

همان طور که در بالا عرض کردم باید شجاعانه از «دسته» خودت نام می بردی و بد نیست خیالت را راحت کنم که در این بیست و چند سال هم در سوئد یاد نگرفتی که دموکراسی واقعا موجود همین پارلمانتاریسم ست که در اروپا و جهان می بینیم و شما با سندیکالیست ها می پری که با آنارشیست های سوئد برای «ناکجا اباد» دیگری مبارزه می کنند و بهتر ست اول قطب نمای بهتر ی پیدا کنی
که بیست سال دیگر خیلی دیر ست.

من به آینده روشن ایران و مردم بزرگ آن ایمان دارم و جوانان ما مثل ما فکر نمی کنند ک آنارشیست هم نیستند.

-- آتوسا بزرگمهر ، Aug 5, 2010 در ساعت 10:50 PM

خانم عزیز جرآت ندارید بگید که رهبران همین سازمانهای موجود جوانان این کشور را گوشت دم توپ کردند وخودشان فرار کردند به جای امن. جداقل این افراد را در آن شرایط وحشتناک سال های 60 به بعد میتوانستند بگویند بروید جانتان را حفط کنید نه این که در جای امن بنشینند و به آنها دستورالعمل بدهند که چرا نشستید چرا کار نمی کنید می دانید که اگر این رهبران اندکی احساس مسئولیت داشتند این همه اعدامی به دست ج ا نداشتیم؟

-- بدون نام ، Aug 6, 2010 در ساعت 10:50 PM

پیش از هر چیز نمیتوان به کامنتگذارانی که یه چنین یادداشت پرباری در نقد خود اینچنین بی پایه حمله و حجمه میکنند نگفت که کمترین سهمی از فهم ارزش انتقاد از گذشته و آداب معاشرت و درک حضور دیگری نبرده اند و تا آنجا بی قدرند که بجای خضوع در برابر اینهمه فروتنی و نقد سرشار از سازندگی و پیام امید برای آینده، سعی میکنند تا بر ویرانه های دیگری اطلاعات سراپا نادرست و استدلالات و نقطه نظرهای کهنه بی اساس خودشان را حقنه و بنا کنند. هر چند جای بسی تاسف هست اما از طرفی نیز جای نگرانی نیست چرا که مخاطب این یادداشت نسل جوان آینده است در حالیکه این کامنتگذاران مهاجم آشکارا از بخشی از نسل گذشته اند که هنوز لیاقت و شهامت نقد گذشته خود را نیافته اند و بی گمان به این کامنت هم عکس العملی مشابه خواهند داشت.

-- کوشا ، Aug 6, 2010 در ساعت 10:50 PM

نمی دونم تکلیف این همه زندانی سیاسی چی میشه که اکثر آنها هم از ستونهای انقلاب اسلامی بودند و امروز به این روز افتاده اند؟
نمی دونم تا کی مردم باید شاهد اعدام و سربه نیست شدن عزیزان خود باشند؟
همان اول انقلاب مرحوم آیت الله لاهوتی را در زندان کشتند رفسنجانی که رئیس مجلس بود موضوع را با بغض و گریه ی آخوندی در صحن مجلس به «صحرای کربلا» تبدیل کرد.
آیت الله العظمی شریعتمداری را وادار به استغفار کردند آیات اعظام اعتراض نکردند.
آیت العظمی منتظری را در خانه حبس کردند صدائی از روحانیون بلند نشد.
معلوم بود با بقیه چکار خواهند کرد . حالا باید بفکر اسراء بود که فردا دیر ست ولی فردا روشن ست !

-- پویا ، Aug 6, 2010 در ساعت 10:50 PM

آیا نسل جوان ما از تجربیات تلخ پیشینیان بهره خواهد برد؟ این نوشته ی از سر درد، ارزش خواندن دارد. دوستان من، وقتی الگویی بر شما ارایه شد:
1. ببینید در کدام کشور پیشرفته و آزادی اجرا می شود و جواب داده است. خود را و ایران را موش آزمایشگاهی نکنید.
2. آن را با معیارهای حقوق بشر بسنجید.

-- دکتر ، Aug 6, 2010 در ساعت 10:50 PM

خانم مهشید عزیز چرا شما و ما و نسل ما باید از جنایاتی که جمهوری اسلامی مرتکب شده شرمنده باشد؟ چرا ما باید از انقلاب به آن بزرگی و زیبایی بخاطر جنایات عده ایی بی شرم خجالت بکشیم؟ مگر توده های مردم از همان فردای انقلاب تلاش نکردند که به آرامی و از راه صندوق های رای دمکراسی تازه بدست آورده شان را تمرین بکنند؟ و مگر آخوندها و فرصت طلب های دیگر از همان فردای انقلاب تلاش نکردند این روند دمکراتیک را با چماق و زور و تقلب بهم بزدند؟ و مگر تعداد تمام کسانی که در آن سالها از زاویه مارکسیسم به سیاست و هستی می نگریستند چقدر بود که عقایدشان در این مبارزه میان اکثریت مردم و اقلیت زورگو تعیین کننده باشد؟ متاسفانه ارزیابی شما از انقلاب و سالهای بعدش هنوز زیر نفوذ همان نگاه مارکسیستی ست. هنوز یک گروه خیالی را نماد انقلاب و مردم انقلابی تصور می کنید. و هنوز چون مردم آن سالها سلیقه سیاسی شان کسانی مثل بازرگان و بنی صدر و احمد مدنی بوده تلاش شان را برای تثبیت دمکراسی به رسمیت نمی شناسید. برای همین هم نا خود آگاه آن تکه تاریخ را از آن روزها بر می دارید و اینجوری بجای افتخار به آنهمه روحیه آزادی خواهی و کوشش برای تثبیت ش دچار پشیمانی می شوید. خانم عزیز من اگر بجای شما بودم به گذشته انقلابی ام افتخار می کردم و به شعور مردم و شناخت شان از آزادی باور می داشتم و مطمین می بودم که پایان این جنبش به هر شکلی که جلو برود چیزی غیر از دمکراسی نیست.

-- بدون نام ، Aug 6, 2010 در ساعت 10:50 PM

بی نظیر بود
ممنون

-- بدون نام ، Aug 6, 2010 در ساعت 10:50 PM

ممنون که حداقل به اشتباهی که کردید اعتراف میکنید. این خودش جای تقدیر داره

-- مهتاب ، Aug 6, 2010 در ساعت 10:50 PM

مهشید جان احساست رو بطور کامل درک میکنم. ولی واقعا تو فکر میکنی از این بدتر هم میشه؟

-- ترانه ، Aug 6, 2010 در ساعت 10:50 PM

ممنون مهشید ِ نازنین از جسارت و خلوص زنانه ت.

-- بدون نام ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

بیچاره هویدا!

-- علی ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

ممنون از انصافتون

-- بدون نام ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

نکته بسیار مهمی در این نوشته وجود دارد. مهشید هم نسل من است . نسل ما در خانواده های پدر سالار، درجامعه ای دیکتاتور ، بی بهره از ارزشهای دموکراسی اجتماعی و تقبیه گر دموکراسیهای فردی (که آنرا بی بندو باری مینامیدند) پرورش یافت. ما ناگزیر همه دیکتاتور بودیم و بدون شک معنای دموکراسی را نمیفهمیدیم. نکته مهم بنظر من اینست که این نسل اگر کورکورانه بدنبال "اینها بروند هر کس بیاید بهتر است" باشد همان بلایی سر نسل بعدی خواهد آمد که سر ما آمد.

-- مانا ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

خانم مهشید به نظر من کاملا صادقانه و بدون تعصب درس زیبایی از یکی از مهمترین دوران ایران به ما میدهد . من 27 سال دارم و بعد از نوشجان کردن مقدار کافی باتوم و گاز و بخیه 1 ساله که سوئد هستم .
من به عنوان یک متولد 61 فکر می کنم که مهشید خانم دقیقا به نکته اصلی ، یعنی نداشتن درک درستی از آزادی و حقوق بشر در اون زمان که فکر می کنم علت اصلی برقراری یک دیکتاتوری جدید شد ، اشاره کرد .

مرسی ای عزیز ، ما هرگز کسانی روشن فکرچون شما رو که اینقدر شجاعانه می تونید خالی از حس تعصب و خود برتر بینی ، خود و دوران خود را نقد صادقانه کنید ، سرزنش نمی کنیم و از شما بخاطر تمام فداکاری ها و تلاش هایتان قدر دانیم .


از دوستان مجاهد که از دوران بنی صدر نام بردند که به واقع انسان شریف و وطن پرستی هست و دیگر دوستان که به جای توجه به نکته اصلی همش گفتن چرا نگفتی فدایی خلق بودی یا چرا شجاعت نداشتی و خلاصه اون های که از گروه و حزب اون زمانشون دفاع میکنن ( که البته کار غلطی هم نیست) می خوام خواهش کنم که برای یک بار هم که شده به معنی واقعی سعی کنن که تصور کنن

جامعه دموکراتیک ایران رو نه بصورت کامل و در یک سیستم فلسفی سیاسی ( مثل جامعه بی طبقه مارکسیستی یا طبق تئوری مجاهدین خلق)
بلکه برعکس به صورت یک فضای باز که تمام احزاب با مشارکت و رقابت سالم بخشی از اداره امور را در دست دارند و این قدرت (که منشا فساد میشه وقتی بیش از حد در دست صاحبانش باشه اتوماتیک چون این ذات قدرت است ) همیشه در گردش و کم و زیاد شدن باشه .

آیا فکر مبکنید که اگر ارزش جان انسان ها و رعایت حقوق بشر حتا برای جانیان و آدمکش ها در آن زمان مورد توجه و در کانون توجه مردم بود آیا دست جنایت کاران تا این حد باز گذاشته میشد ؟؟ آیا اعدام های فله ای افرادی در روی پشت بام یک مدرسه توجه سران احزاب را جلب کرد ؟؟ اگر صدای اعتراض سران احزاب یک صدا و متحد همان روزهای هنوز سرد بعد از 22 بهمن جلوی کشتار های خیابانی مسئولین شهربانی را لااقل گرفته بود ، این همه الوات و چاقو کش ها یک شبه تبدیل به چهره های حزب اللهی و انقلابی و سپاهی نمیشدند چون زنده ماندن همان رئیس شربانی باعث گم و گور شدنشان میشد و رهبر کم ادبشان هم نمی توانست از صادر کردن احکام اعدام پشت بامی و خیابانی افراد اسیر و بی دفاع (نمیگویم بیگناه) برای خود قیافه شجاعانه بگیرد و مثلا ژست کاریزماتیک و قاطع.
همان زمان وقتی حکومت چاقو کش ها به ناحق یک دسته یا حزب یا گروه را محکوم و سرکوب می کرد آیا آن سران دگر فریاد زدند ؟ آیا حق حیات سیاسی را برای گروه مخالف به رسمیت و احترام شناخته بودند ؟

بطور قطع اگر نکاتی که مهشید خانم گفت در آن زمان از سوی احزاب در اولویت بود نسبت آرمان های آن احزاب ، این اتحاد و درک مقابل از این نکات (که تمام احزاب ، گرایش های سیاسی ، مذهبی ، جنسی و ... همه و همه در ابتدا و بالا تر از هر آرمان و هدفی به حقوق حیات مخالفین و حفاظت از آن پایبند باشند ) مانع از دچار شدن به درد دیکتاتوری در ایران میگشت .

بر همین اساس در وهله اول و پیش از اینکه بخواهیم شروع به خواندن کتاب های فلسفی و روش های سیاسی کنیم ، بهتر است سری به مفهوم آزادی و تعاریف جامعه مدنی بطور کلی و نیز حقوق بشر بزنیم تا یاد بگیریم اینکه مخالفان ما هم بخش های از اداره امور و قدرت را داشته باشند برای ما شاید سخت تر باشد ، اما بهتر است .
دیکتاتور بودن آسان است ، تحمل و تعامل با دیگران اما هنر می خواهد

-- سینا ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

اون موقع شما و همه طبق منطقی كه داشتيم عمل كرديم٠ حالا بايد بي معطلي با هشياري بيشتر وارد كار بشيم٠

-- بابك ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

تبریک و ممنون از متن عمیقتون؛ به قولی‌ "انتقاد از خود نهیات بلوغ فکری است".

-- شیخ ابراهیم زنجانی ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

شجاعانه فرمودی آفرین. دیکتاتوری چه کارگری یا بورژوازی یا دینی(؟؟؟؟؟؟) یا ناسیونالیستی در نهایت یک جنس است. شجاع باش حرف بزن. و خودت را سانسور نکن.وگر نه تو دیکتاتور میشوی.

-- شیفیلد انگلیس وفا ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

باید گفت
بیش از این ها

-- بدون نام ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

چرا تو باید شرمسار باشی؟ تو اون موقع کاریو که فکر میکردی درسته رو انجام میدادی و امروز هم کاریو که فکر میکنی درسته رو انجام میدی
اونایی باید شرمسار باشند که از فکر بهره ای نبرند!
اونهایی که از عملکرد گذشته خود دفاع میکنند و هنوزم درگیر خویشند، چگونه میتوتنند دم از حقوق بشر بزنند!!

-- جوان ایرانی ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

احسنت
بخشی از آنر با ذکر منبع منعکس میکنم

-- انسان سکولار ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

به مصداق ان تک بیت شاعر:
گر حکم شود که مست گیرند هر انکه در شهر است گیرند , ملت ایران مسول اعمال سی سال پیشین خود است. تاریخ سی سال گذشه ما ائینه عقب ماندگی ارزشهای سیاسی-اجتمائی ماست. باید در جستجو ی این علل عقب ماندگی رفت. تقصیر را بگردن اینو و آ ن انداختن گر چه ممکن است دل ما را لحظه ای خوش کند, دردجامعه مارا مداوا نمیکند. ما باید بدانیم قبل از انکه مارکسیست, سلطنت طلب , مجاهد , ملی-مذهبی, اصلاح طلب و یا روشنفکر باشیم با ارزشهای ایرانی (خوب وبدش) بزرگ شده ا یم و اعمال ما همه ناشی از اعتقادات وارزشهای معنوی و اخلاقی ماست. عیب را در اصالت (بعضی ) از آ ن ارزشها و یادر شکل گیری آن در روابط فردی-اجتمائی بایدجستو نمود.
سعید-ویرجینیا-ایالات متحده

-- saeid, centreville, va. ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

دوستان، همگی طوری حرف می زنید که انگار طعم تلخ زندگی زیر پرچم این دیکتاتوری را نچشیده اید. زندگی، اینجا، به مثابه توهین بزرگی به آدمی است. ما، نسل دهۀ 60، با انقلابیون 57 فرق داریم. درست است که ما زیر بار دیکتاتوری بزرگ شده ایم. اما، دریچۀ چشم ما به اندازه سال 57 بسته نیست.

-- بدون نام ، Aug 7, 2010 در ساعت 10:50 PM

از متن عمیقی که نوشتید ممنونم. از طرف هم نسلان خودم از این شجاعت و صداقت شما تشکر می‌کنم.

نقد‌های تند و بی‌ پر از نفرت چند نفر از هم نسل‌های تان را در بالا خواندم. این نوشته‌ها فقط تأیید گفته‌های شماست. ما مدت هاست به این ادبیات از طرف این دسته از سیاسیون تند روی قدیم عادت کرده ایم. ولی‌ واقعا خوشحالم که در کنار این قبیل آدم‌ها که اینجا به شما پرخاش میکنند و جای دیگر تمام هم نسلان من را در داخل "سوسول و علاف" و در خارج "جاسوس و بورسیه بگیر" میخوانند، کسانی‌ هم هستند مثل شما، که به جای فحاشی به دیگران، خود را نقد میکنند. من هم صمیمانه امیدوارم که نسل من آگاهانه قدم‌هایش را انتخاب کند و هیچ وقت از نقد کردن خود غافل نشود.

ضمنا دوست دارم بگویم که من هرگز از شما کینه به دل ندارم چون می‌دانم که با توجه به شرایط آن زمان، کاری را کردید که میتوانستید. و من هم اگر در همان شرایط قرار می‌گرفتم همان کار را می‌کردم. پس خودتان را سرزنش نکنید و عذاب وجدان نداشته باشید. چون ما باید نیروی مان را برای کارهای مهم تر حفظ کنیم. نباید با افکار منفی‌ نیروی مان را هدر بدهیم. چیزی که گذشته گذشته. باید فقط از آن درس گرفت. و به پیش رفت...

-- Sahar M ، Aug 11, 2010 در ساعت 10:50 PM

فوق العاده بود
ممنون

-- بدون نام ، Aug 17, 2010 در ساعت 10:50 PM

مهشید راستی
درود به شرفت
هرچه بیشتر نظرات این فسیلهای لجوج را میخوانم بیشتر متوجه میشوم که ارزش شناخت تو از آسیب شناسی جنبشهای نا کام ایران چقدر است.
اشتباه کردن برای ملت ایران در سال 57 با آن خفقان و بی اطلاعی مردم قابل قبول بود اما اکنون و در این روزگار تکرار آن حماقتی است که نباید تکرار کرد.
هنر همواره در اصلاح است .
ویران کردن فقط رفتن به نقطه ی صفر خواهد بود.

-- انسان سکولار ، Aug 19, 2010 در ساعت 10:50 PM

عالی بود

-- pjzmpwnkybt ، Aug 21, 2010 در ساعت 10:50 PM

خانم مهشید خسته نباشی اما من نمیدانم چرا شرمنده ای مگر تمام انقلابات دنیا همینگونه خود جوش با هزار صداقت وجان فشانی مردم صورت نگرفته ما هم با هزار آرزومصمم پا به خیابان گذاشتیم و تلاش کردیم اینکه حالا اینگونه جواب گرفتیم باید برسی شود تا تکرار نشود در هر حال نیازی به عذاب وجدان شما نیست در ضمن لطفا اگر متن دیگری مینویسید راجع به نظرات خودتان حرف بزنید گفته اید من طرفدار حقوق بشر نبودموهر کس بگوید چرت ی گوید هم من هم تودر هر برش که زندگی کنیم فهممان از آزادی وحقوق بشر همان هست که می کنیم من سال 57 فهمم از آزادی آن بود که کردم دیگر حا لا خودم را به دار هم که بکشم الان هم فهمم به اندازه فلان محقق اندیشمند نیست دیگر اینهمه فریاد لازم نیست ما تلاش کردیم حلا هم جوانهای نسل نو آن کار دیگر می کنند

-- بدون نام ، Aug 23, 2010 در ساعت 10:50 PM