رادیو زمانه > خارج از سیاست > پرسهنگار > ولی نه از همان جنس | ||
ولی نه از همان جنسمهشید راستیانگیزهی این نوشته، صحبتهای دوستان جوانم است که به تازگی درد تبعید را میچشند. شاهد دردهایشان، دلتنگیهایشان، و پریشانیها و پشیمانیهایشان از ترک ایران و دوستان همراهشان در ایران هستم. خطاب این نوشته به جانهای شیفتهای است که به دلتنگیهای تبعید خو نگرفتهاند آن روزها که کشور را ترک کردم، بیست و سه سال داشتم. همه فکر و ذکرم این بود که بعد از مدت کوتاهی بر خواهم گشت. دوستانی را در زندان داشتم. دوستانی در بدر و مخفی شده در ناکجایی که هیچ کسی از آن خبر نداشت. آن روزها مثل امروز نبود. اینترنت نبود، اسکایپ نبود که آن صدای همدیگر را بشنویم، تنها امکان مکالمه تلفن بود که با پول پناهندگی نمیخواند. فیس بوک نبود که برای استاتوسهای همدیگر لایک بزنیم و با هپی فیس:) از شادی همدیگر شاد بشویم و با سد فیس:( در غم هماشک بریزیم. وبلاگی نداشتیم که از آن به عنوان چاه گلایه استفاده کنیم و دردهایمان را فریاد بزنیم و دوستانی که بیایند و برایت کامنت بگذارند و به تو بگویند که تنها نیستی. یا به تو بگویند جمعاش کن، تو که جانت را برداشتهای و در رفتهای دیگر چه داری که بگویی؟ هر کدام جان مان را برداشتیم و به گوشهای از دنیا پرتاب شدیم، بیآنکه خبری از همدیگر داشته باشیم. و نه خبری از آنها که جایشان گذاشتیم. از آنها که در زندان بودند، و یا در بیرون از زندان فراری بودند و مخفی زندگی میکردند. دورهی بی خبری مطلق بود، چیزی به نام خبر رسانی وجود نداشت. میخواستیم برگردیم. میگفتیم بر میگردیم ولی تمام تلاش ما در این محدود شد که به پلیس کشورهایی که در آن پناه جسته بودیم بفهمانیم که ایران کجاست و در این کشور سیاسی بودن یعنی چه. آن روزها را تو به یاد نمیآوری. بیست و دو سه سال پیش را میگویم، چند ساله بودی؟ پنج؟ ده؟ یا شاید تازه راه افتاده بودی، شاید تازه نامت داده بوده بودند. نامت را چه گذاشتند؟ شاید کوهیار یا شیوا، یا حسین، یا بهاره، یا میلاد، یا مهدیه، یا رضا یا بهمن، شبنم، عبدالله، کیوان، کاوه، شیرین، فرهاد، احسان، فرزاد... اکثر ما که در آن سالها کار سیاسی میکردیم، با کابوسهای وحشتناکی اخت کرده بودیم. کابوس تعقیب و گریز، کابوس اعدامها، کابوس نیستی رفیقان. کابوس من کابوس تکراری فرار در خیابانی بود که هیچ کس در آن نبود. از کسی میگریختم که به شدت نزدیک میشد چهرهاش شبیه تمام کمیتهایهای آن زمان بود. ریش زیاد، هیکل گنده، لباس سربازی که بلوز را به جای آنکه در شلوارش بکند روی شلوار میانداخت و شکم بزرگش با دویدنش تکان میخورد. من در فرارم اما جلو نمیرفتم، انگار چیزی مرا به عقب میکشید، او سعی زیادی نمیکرد تا به جلو بیاید. من به عقب میرفتم و او به لکهی سیاه و سپس سیاه چالی مبدل میشد که مرا که با تمام دست و پا میدویدم به طرف خودش میکشید، و من در سیاهیها فرو میرفتم، محو میشدم و با تکان شدیدی، انگار که از بلندی پرت شده باشم، از خواب میپریدم. این کابوس هر شب دو یا سه بار تکرار میشد، و هر بار که چشم میگذاشتم، آنجا بود. و هر بار خیس عرق از خواب میپراندم. صبحها، با این احساس که بلدوزری از رویم رد شده بیدار میشدم. کوفته تر از زمانی که سر به بالش گذاشته بودم. این کابوس سالها بعد از سکونتم در سوئد کمکم دست از سرم برداشت. تا همین یک سال پیش که دوباره به سراغم آمد.
آن روزها حکومت یکی بعد از دیگری حلقهی محاصره را محدود میکرد. بچهها را یکی بعد از دیگری میگرفتند، طرح مالک و مستاجر قدرت حرکت را از بچههای مخفی گرفته بود. کسی به ما خانه اجاره نمیداد مگر اینکه جد و آبادمان را بشناسند و از همه چیزمان مطلع باشند. برگههای تایید مسجد محل سابق را ما نمیتوانستیم تهیه کنیم. آواره بودیم. در تلویزیون خبر کشف خانههای تیمی مجاهدین را یکی بعد از دیگری پخش میکردند. و در تلویزیون دیدیم که چطور لاجوردی پسر مسعود رجوی را بغل کرده و بالای سر مادرش ایستاده بود و میگفت که خودش بزرگش خواهد کرد. پسری که بعدها معلوم نشد چطور از دست لاجوردی در آمد و به دست پدر رسید. شوهای تلویزیونی رهبران توبه کردهی سازمانهای مختلف هر شب از تلویزیون پخش میشد، در این میانه مادران و پدرانی که بچههای خود را لو داده بودند و پسرانی که به مادرانشان التماس میکردند که آنها را ببخشد، و مادرانی که خون پسرانشان را مباح میکردند. دههی شصت بود. آن روزها آیتالله صانعی دادستان انقلاب بود، گفته بود که اسم اوین باید لرزه بهاندام مخالفان بیاندازد، و میانداخت. باور کنید که میانداخت. آن روزها دوران تاخت و تاز حاکم شرع، خلخالی، رئیس زندان لاجوردی بود. حقوق بشر فقط بود تا به ما یاد آور شود که ما بشر نیستیم! دادگاهها بدون وکیل و جمعا در چند دقیقه انجام میشد، سرنوشت پسران و دختران جوان را مردک کینهتوزی به اسم حاج آقا تعیین میکرد. برای یک اعلامیه و چند کتاب اگر ده سال زندان برای رفیقت میبریدند نفس راحتی میکشیدی. به همین دلیل بیشمار اعدام شدند. دختران جوان باکره، اگر مسلمان بودند ـ عمدتا مجاهدین ـ به حکم قرآن ایشان نباید به بهشت میرفتند و به همین دلیل خلع بکارت شدند. یعنی نه فقط بیگناه کشته شدند، بلکه شب قبل از مرگ، باید سنگینی بدن مشمئز کنندهی یک پاسدار را هم روی خود تحمل میکردند تا راه بهشت بر آنها سه قفله شود و درزی در آن باقی نماند. و در مقابل برادر پاسدار به وصال و بهشتش با هم برسد. آیتالله منتظری این همه ظلم را شنید و به آن اعتراض کرد، اما صدای اعتراضش به جایی نرسید. مورد تمسخر هم کسوتانش ، آیتالله صانعی و آیتالله کروبی قرار گرفت. در حبس خانگی قرار گرفت و... اینها افسانه نیست عزیز، اینها قصهی نسل من است. آن روزها کوهستان پناه دردهای من بود. از کوهها بالا میرفتم و آن بالا روی تخته سنگی مینشستم و به اوین نگاه میکردم. میشمردم که چند دوست در آنجا دارم و برای خودم هر کدامشان را در یکی از پنجرهها مینشاندم، دوستانی که خبری از ایشان بعد از زندانی شدن نداشتم. دوستانی که هرگز باز نگشتند. آن دورها مینشستم و با خود تصور میکردم که آیا فلانی الان از سلولش به سمت کوهستان نگاه میکند؟ آیا میداند که من اینجا نشستهام و به او فکر میکنم؟ نمیدانستم که پنجرههای سلولها را سیاه رنگ کردهاند تا زندانی حتی خورشید را در سلولش میزبان نباشد. زندانیای اوج فریاد، و بیشتر از این نمیکشیدم، بغض و گریه امان نمیداد و صدای گوش خراشم در میان هق هق گریه بریده بریده میشد و چیز بی خودی میشد که از خیرش میگذشتم. گریه اما آرامم میکرد. و بعد مهاجرت بود، یا اسمش را تبعید بگذاریم، یا دیاسپورا، چه فرقی میکند؟ من در اینجا افتادم. امروز از آن زمان بیست و چهار سال میگذرد، و من بیشتر از عمری را که در کشورم گذراندم در تبعید به سر بردهام. و امروز، تو نیز به این سوی آبها آمدهای. قلبم به درد میآید از اینکه میبینم تاریخ دارد تکرار میشود. از اینکه میبینم مهاجرت نسل تو را هم آسوده نگذاشته. گروهی از هم نسلان تو هم، مثل هم نسلان من، زندگی آسوده پیشه کردهاند. غمشان تهیهی اسموتی برای صبحانه و انتخابشان در حد انتخاب بین کافه لاته و کاپاچینو متوقف شده. چرا که نه ! آرامش و آسودگی حق پایهای هر انسانی است. اما تو را هم میبینم و این کلمات را برای تو مینویسم، تویی که خبر دستگیریها و حکمهای رفیقانت خواب از چشم ترت میبرد و تلاشت بسیار بیشتر از حد مشارکت فایلهای اخبار دستگیر شده گان یا حکمهایشان در فیس بوک است. تویی که خودت را نفرین میکنی که چرا همراهانت را تنها گذاشتهای، و هر از چند دقیقه از خودت میپرسی که در اینجا چه غلطی میکنی و خودت را محاکمه میکنی که اگر آنجا بودی، بیشتر مفید بودی. فکر میکنی اگر زندانی بودی بیشتر از حالا که اینجا هستی میتوانستی مفید باشی؟ فکر میکنی اگر در سهمیهی شکنجه دوستانتان شریک بودی کمکی برای آنها بودی؟ تو که در خارج از کشور هستی، امروز صدای آنها هستی که در داخل کشور هستند. من با تلاش توست که میفهمم بهاره کیست و شیوا کیست و کوهیار کیست و رضا کیست و میلاد کیست. با تلاش شبانه روزی تو که سعی میکنی دوستانت را از عدد شدن نجات دهی و به همگان نشان که پشت این اسمها قلبهایی عاشق و مشتاق میتپد. آن روزها که ما به خارج آمدیم، این امکان نبود که اتفاقی که در خیابانهای تهران میافتد قبل از اطلاع خانوادهی قربانی به دنیا مخابره شود. امروز این امکان هست. و تو و هم نسلانت به خوبی از این امکان استفاده میکنید. آن روزها که ما به خارج آمدیم، مدتها بعد از قتل عام ۶۷ از وقوع آن با خبر شدیم و حتی تا امروز هم به خاطر مشغول بودن به دعواهای حیاتی بر سر لحاف ملا نتوانستهایم مردم دنیا را در این مسئله شریک کنیم. تو اما هر خبری را به سرعت در اختیار همه گان قرار میدهی و افکار عمومی جهانیان را به قضاوت میخوانی. اینکه قلبت به درد میآید، تنها نشان این است که انسان باوجدانی هستی، اینکه به ناامیدی میرسی، طبیعی است چرا که راه سخت است و سنگلاخ... اما ناامید نباش. لحظهای هم فکر نکن که بودنت در زندان میتواند بهتر از بودنت در خارج از کشور باشد. زندان محل طبیعیای برای انسان نیست. تلاش ما باید بر آزادی تمام زندانیان باشد، نه زندانی بودن تمام آزادگان. از کسی که زمانی در جایی که تو ایستادهای، ایستاده بود و هنوز هم، و هرگز هم خودش را از تو جدا نمیداند، این سفارش را به عنوان سفارشی از خواهر بزرگترت بشنو: اگر فکر میکنی تلاشهایت در اینجا بهاندازهی بودن عزیزانمان در زندان ثمر ندارد، سعی کن تلاشهایت را بیشتر کنی. بیا و با هم تلاش کنیم تا بهاره و میلاد و رضا و کوهیار و شیوا و حسین و... جوانی شان را در پشت میلهها نگذرانند. و یک چیزی را فراموش نکن: امروز دیگر دههی شصت نیست، تو تنها نیستی، عزیزانمان در زندان تنها نیستند، ما همه با هم هستیم! |
نظرهای خوانندگان
مهشید جون سپاس گذارم از نوشتنه ات، خیلی به جا بود. امیدوارم که دلداری ایی باشد بر دل دردمند دوستان دور از خانه و کاشانه و دوست مانده مان.
-- سارا ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMمهاجرت نقره داغی است بر پیشانی مان که نمی کشد، بلکه قوی ترمی کند.
خلخالی در دهه ٦٠ حاکم شرع نبود. او نماینده مجلس بود. گیلانی احکام اعدام را صادر میکرد. صانعی هم دادستان انقلاب نبود. موسوی تبریزی دادستان انقلاب بود و بعد از او موسوی خویینیها جای او را گرفت. در ماجرای برکناری منتظری، صانعی دخالتی نداشت. در اوایل دهه ٦٠ در جریان سرکوب شدید گروههای سیاسی کسی در کوه سرودهای انقلابی نمیخواند. بخشی از خاطرات نویسنده با واقعیات آن زمان نمیخواند.
-- سهرابی ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMحقوق بشر فقط بود تا به ما یاد آور شود که ما بشر نیستیم!
-- احسان ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMخیلی زیبا بود. همیشه به این فکر میکنم که چطور میشه تلاش رو بیشتر کرد. اینکه چه باید کرد سوال خیلی هاست. لطفا" به عنوان خواهر بزرگتر نظر خودت رو بده که چه میشود کرد ؟
مهشید جان چه زیبا و بااحساس نوشتی...
-- کاوه ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMجناب سهرابی منبع شما برای این حرفها که زدید کجاست؟ اگر ممکن است لینک بدهید.
-- هاله ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMنکته ای که شاید در این نوشته ناگفته مانده وفکر می کنم اشاره به آن ضروری باشد بنظر من اینست:
-- سیما ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMآن چیزی که در طی این دوران طولانی باقی ماند ویرانی و انحطاط ارزشهای انسانی بود. این وضعیت ادامه دارد. مهاجرت ها هم چنان ادامه دارد. و سئوال اینست: خب گیرم که افشا گری و بازگو کردن وقایع سهل و آسان شده ولی همه اینها چه کمکی به بهتر شدن اوضاع کرده. آیا جامعه ایران و ایرانی و رزیم حاکم قدمی به جلو برای جامعه ای مدنی و انسانی هم برداشته؟ شک دارم. من شخصا فضای زندگی جامعه کنونی ایران را غیر قابل تحمل تر از سالهای 60 می بینم. در آن زمان وحشت بود شوک بود ناباوری بود از وقایع در حال جریان. اما حالا کرخی بی تفاوتی مسخ شدگی است. و پذیرفتن هر آنچه اتفاق افتاده و می افتدهر چند اگر با آن موافق نباشی.
در پاسخ به سئوال خانم هاله: فعالین مطلع سیاسی اوایل انقلاب از اطلاعات مندرج در پیام قبلی من آگاه هستند. معمولا فردی که اطلاعاتی ارائه میکند باید رفرنس بدهد و نه خوانندگان مقاله. در هر صورت میتوانید به نشریات آن دوره مراجعه کنید و یا با فعالین مطلع سیاسی دهه ٦٠ صحت اطلاعات را چک کنید.
-- سهرابی ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMآقای سهرابی شما دارید مچگیری میکنید عزیز جان وگرنه ما تنها برایمان پیام مطلب مهم است. این که در کوهها سرود میخواندند یا نه ابدا" مهم نیست این وسط. کاش این فرهنگ مچگیری را کنار بگذاریم و به جایش به پیام یک نوشته توجه کنیم.
-- هاله ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMبا عرض پوزش از دوستان زمانه ، یکی از دوستان خواننده متاسفانه در نظرشان مسائلی را مطرح کردند که غیر واقعی است و لازم دیدم که جوابی که متاسفانه چندان کوتاه هم نمیشود به ایشان بدهم.
آقای سهرابی . با تشکر از توجه ( بی توجهی ؟) تان به این مقاله ،
شاید بد نبود قبل از بیان این ادعاهایتان با این لحن حق به جانب، با استفاده از گوگل سرچ ،جستجویی میکردید . به هر حال من چند سند در مورد غلط بودن ادعایتان و ناآگاهی مطلق شما در مورد مسائل آن زمان ارائه میدهم.
در مورد آیت الله خلخالی که به جلاد زمان خودش شهرت پیدا کرده بود لازم میبود فقط قدم رنجه فرموده به ویکی پدیا مراجعه فرمایید . من برای شما لینک و چند سطر را می آورم :
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%82_%D8%AE%D9%84%D8%AE%D8%A7%D9%84%DB%8C
همانجا : و لطفا به نوشته دقت کنید !
"او پس از شدت یافتن درگیریهای سیاسی پس از تابستان ۶۰ بعنوان حاکم شرع به محاکمهٔ عدهٔ زیادی از اعضای گروههای سیاسی پرداخت و مامور رسیدگی به پروندههای قاچاق مواد مخدر شد. وی پیرامون اعدام پسر نوجوانی که نشریه ارگان مجاهدین خلق را میخواندهاست میگوید: «برای خیلی از همکارانم سوال بود که چگونه میشود اینها را سر جایشان نشاند. عصر از پیش امام بازگشته بودم..... داشتیم میآمدیم داخل کوچه منزل که از شیشه ماشین دیدم دوتا بچه پانزده، شانزده ساله گویا مخفیانه چیزی با هم رد و بدل کردند. دستور دادم بگیرند و بگردندشان ببینم ماجرا چیه. خودم از کیف پسره این روزنامه مجاهدین را در آوردم. یادم هست فامیلش شریعتی بود... همانجا پسره را با گلوله زدم و به همراهانم گفتم اینجوری باید با این جانوران برخورد کرد!» [۶] "
همانجا :
"محمد صادق صادقی گیوی معروف به خلخالی[۱](۱۳۰۵-۱۳۸۲)، روحانی شیعه و حاکم شرع دادگاههای انقلاب پس از انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ بود. وی در گیوی از توابع شهرستان خلخال متولد شد."
در مورد آیت الله صانعی هم همین شیوه ی جستجوی اینترنتی کارگر است :
لینک :
http://www.jahannews.com/vdcf1mde.w6dxeagiiw.html
همانجا :
آیت الله صانعی در سالیان نخست بعد از پیروزی انقلاب عضو شورای نگهبان و تا سال 1364 دادستان کل کشور بود. به جرات می توان گفت دوگانه «صانعی - خلخالی» مسئولیت اصلی برخورد قضایی با همه افراد و جریان هایی که در آن سال ها در دایره معارضان سیاسی ، فکری ، فرهنگی ، اجتماعی و اقتصادی نظام قرار می گرفتند ، بر عهده داشتند.
جمله ای را که از آقای صانعی نقل قول آورده ام ، به راستی گفته ی شخص ایشان است. کمی در تهمت زدن محتاط تر باشید.
در مورد سرود خوانی در کوه :
نوشته ام :
آن روزها کوهستان پناه دردهای من بود. از کوهها بالا میرفتم و آن بالا روی تخته سنگی مینشستم و به اوین نگاه میکردم. میشمردم که چند دوست در آنجا دارم و برای خودم هر کدامشان را در یکی از پنجرهها مینشاندم، دوستانی که خبری از ایشان بعد از زندانی شدن نداشتم. دوستانی که هرگز باز نگشتند.
آن دورها مینشستم و با خود تصور میکردم که آیا فلانی الان از سلولش به سمت کوهستان نگاه میکند؟ آیا میداند که من اینجا نشستهام و به او فکر میکنم؟
نمیدانستم که پنجرههای سلولها را سیاه رنگ کردهاند تا زندانی حتی خورشید را در سلولش میزبان نباشد.
بر تخته سنگی مینشستم و میخواندم:
زندانیای اوج فریاد،
زندانیای هر دم در یاد
زندانیای اوج فریاد
زندانی... ای... هر دم... در...
شما آنقدر در امر مچ گیری مشغول هستید که نخوانده حکم صادر میکنید.
تمام افعال من مفرد هستند آقای سهرابی. می رفتم. می نشستم ، میخواندم.
در زبان شیرین فارسی استفاده از فعل مفرد به منظور مفرد بودن فاعل است. اگر بخواهم به زبانی بگویم که شما هم متوجه شوید یعنی که تمام این کارها را تنهایی صورت میدادم.
من تا سال 64 که در ایران بودم کوهستان یکی از پناه های من بود. تنها میرفتم ، چطور میتوانید ادعا کنید که کوه گردی من به واقعیت های آن زمان نمیخورد ؟ یعنی باید دلتنگی ها و پناه بردنم به کوهستان ـ حتی در روزهای وسط هفته ـ را با واقعیات زمان میزان کنم ؟ یا شاید در این مورد هم به لینک نیاز دارید ؟من کی از کوهنوردی گروههای سیاسی در دهه شصت نوشتم که شما نقش شرلوک هلمز را به عهده گرفتید ؟شما تا به حال تنها به کوهستان نرفته اید ؟ آیا این مسئله اینقدر درکش سخت است ؟
اگر باز هم سعی در این مچ گیری ها داشته باشید ، جوابی نخواهم داد. فکر میکنم این مکان باید در اختیار خوانندگان و نه نویسنده ی مطلب قرار بگیرد. ولی فکر میکنم همین چند ادعای نادرست شما به خوبی نشان گرد عدم حسن نیت شما و ناآگاهی از مسائل آن دوران که دوره ی چندان دوری هم نیست باشد. متاسفانه از قصد شما خبر دار نشدم ولی با این شیوه ی کار و افشاگری هایی از این دست ، چندان هم نمیتواند حائز اهمیت باشد .
-- مهشید راستی ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMباز هم ممنون از توجه ( بی توجهی ) شما . اما فکر میکنم شیوه ی بحث خود را عوض کنید. این که میشود در جایی ناشناس ماند نباید دلیل شود که هر دروغی را هم حق داشته باشید مطرح کنید یا به دیگران نسبت دهید.
تاریخ مصرف این شیوه سالهاست که گذشته است.
سلام .
-- پرنیان از تهران ، Jul 29, 2010 در ساعت 11:00 PMمن برادرم رو در اعدام های سال 67 از دست دادم.می دانم کسانی که مستقیما در مرگ او و هم بندانش مقصر بودند صانعی یا کروبی نبودند.در مملکتی که نخست وزیر آن دوره اش می گوید از تصمیمات مملکتی کنار گذاشته شده بوده شما چگونه به سادگی نتیجه گیری می کنید.
متن تان خیلی تاثیر گذار بود و خیلی راست می گفتید.ولی نمی دانم چه اصرار عجیبی دارید که همه را با یک چوب برانید.درجات تقصیر آدم ها در جاهای مختلف ,متفاوت است.
زندانیانی که در زندان به صورت بی دفاع بعضی ها با حکم مشخص بعضی ها تبریه,اعدام می شوند با دست آویزی که حمله مجاهدین خلق به مملکت خودشان با همکاری دشمن به حکومت دیکتاتوری داد,سلاخی شدند.من نقش سازمان مجاهدین را کم تر از جمهوری اسلامی نمی دانم .چون یکی از عزیزترین بستگانم را هم که دوران سربازیش را می گذراند در آن ایام به دست مجاهدین از دست داده ام.
و برادرم را هم که اصلا مجاهد هم نبود رژیم از ما گرفت.
با همه این حرف ها یاد گرفته ام که قدرت گذشت داشته باشم با کسانی که خیلی مقصر نبوده اند و گناهشان شاید سکوت شان بوده است. در عین حال دیگر آن قدر ها آرمان گرا هم نیستم که فکر کنم همه باید مثل آیت الله منتظری سمبل اخلاق و انسانیت بوده باشند.او استثنا بود برای همین هم اینگونه جاودانه شد.دشمن کسی است که ما برایش وجود نداریم اصلا انگار نیستیم.با بقیه اختلاف نظر داریم ولی با آنها ما اصلا نیستیم.انکارمان می کنند .
بسیار زیبا بود
-- بهداد بردبار ، Jul 30, 2010 در ساعت 11:00 PMپرنیان عزیز اما همان نخست وزیر از آن دوران به عنوان دوران طلایی یاد میکند. دیروز نمیدانست، امروز که میداند.
-- هاله ، Jul 30, 2010 در ساعت 11:00 PMسایت زمانه ملک شخصی نیست که به منتقدین توهین شود. وظیفه دبیر این سرویس رادیو زمانه است که از برخوردهای چکشی نویسندگان جلوگیری کند. نویسنده این مقاله در روایت تاریخی از اوایل دهه ٦٠ اسامی افرادی را ذکر کرده است که بعضا نادرست است. تصحیح اشتباه کوچک این فرد به منظور تدقیق مطلب در سایت رادیو زمانه است و نیازی به واکنش موهن ایشان نیست. فعالین معمولی سیاسی دهه ٦٠ برای شناخت مسئولین جمهوری اسلامی در دهه ٦٠ معمولا نیازی به مراجعه به ویکی پیدیا ندارند و در جریان زندگی با آنها درگیر بودهاند. مطلب ویکی پیدیا در مورد خلخالی غلط است. او در تابستان ٥٩ تعداد زیادی را به اتهام قاچاق مواد مخدر اعدام کرد. در پاییز ٥٩ با شروع جنگ موج اعدامهای او متوقف شد. در عینحال او همچنان دارای حکم عمومی حاکم شرع از طرف خمینی و نماینده مجلس اول بود. کشتن آن نوجوان بیگناه هم در سال ٥٩ یا قبل از ٣٠ خرداد ٦٠ انجام شده است. مجاهدین خلق بعد از خرداد ٦٠ به فاز نظامی وارد شدند و انتشار نشریه مجاهد را متوقف کردند. خلخالی در اوایل دهه ٦٠ از طرف دو جریان دستاندرکار سرکوب زندانیان سیاسی(سپاه و دادستانی انقلاب) به دلایل متفاوتی مطرود بود و نقشی در محاکمه زندانیان و صدور حکم اعدام نداشت.
-- سهرابی ، Jul 30, 2010 در ساعت 11:00 PMدر مورد صانعی، اشتباه در فهم سمت وی است. او دادستان کل کشور بود و نه دادستان انقلاب. این دو شغل به عهده دو نفر متفاوت بود. سالها بعد این دو شغل ادغام شدند. دادستان کل انقلاب (موسوی تبریزی) وظیفه سرکوبهای سیاسی را به عهده داشت. در ضمن سایت جهاننیوز منبع معتبری برای اطلاعات نیست. صاحب سایت زاکانی نماینده فعلی مجلس و مسئول سابق بسیج دانشجویی است. اعتبار سایت جهاننیوز در حد اعتبار کیهان شریعتمداری است. برای انتقاد از صانعی دلایل قویتری وجود دارد و نیاز به مراجعه به منابع بدنام نیست.
در مورد کوه رفتن در جریان سرکوب شدید اوایل دهه ٦٠، معمولا فعالین سیاسی که با خطر شناسایی و دستگیری مواجه بودند، از رفتن به کوه اجتناب میکردند. در عین حال کوه رفتن در اوج سرکوب برای افراد فاقد سابقه سیاسی با مانعی مواجه نبود.
دوستان ارجمند ! پیام خانم مهشید راستی را ارج بگذاریم ، او میخواهد که یاران جوان ما ، که امروز به « اینجا » به پناه آمده اند، بهتر از ما و صد البته بهتر از پیشیان ما، زندگی مهاجرت یا تبعید را با ضایعات کمتر پشت سر بگذرانند. این که پیام بدی نیست ، من با اجازه ی خانم راستی دو نکته را عرض می کنم:
- ایرانیان مهاجر و تبعیدی در مجموع و در سراسر جهان توانسته اند بعنوان ملتی کوشا و پویا از «ایرانی » نام نیکی در افکار عمومی ایجاد نمایند که واقعا افتخارانگیز ست و شخصا از این احساس نیرو میگیرم و این احساس را بمراتب بیشتر در فرزاندان جوان خود می بینم .
- کتابهائی زیادی در باره ی زندانهای رژیم نوشته شده که توصیه می کنم خوانده شود تا با «بخشی » از جنایات و تجاوزهای ضد انسانی حکومت آشنا شویم ، موارد تجاوزهای ضد حقوق بشری در ایران «بینهایت» ست و امیدوارم مردم به تدریج برای ثبت آنها اقدام نمایند. فرق نمی کند که این تجاوزات توسط کدام جنایتکار صورت گرفته باشد.
مینا کاشانی
-- مینا کاشانی ، Jul 30, 2010 در ساعت 11:00 PMمن توهینی در پاسخ خانم راستی ندیدم آقای سهرابی. شما انتقاد کردید (نه چندان دوستانه) و ایشان هم پاسخ دادند (نه چندان دوستانه). پیشنهاد میکنم شما هم به جای این که هم و غمتان را در راه مچگیری به کار ببندید کمی به پیامی که مطلب دارد (و اصولا" صرف نظر از نویسنده حتی) توجه کنید.
-- هاله ، Jul 31, 2010 در ساعت 11:00 PMخانم هاله، شما تفاوت مچگیری و دقت در روایت تاریخی را متوجه نیستید. انسان نرمال از انتقاد سالم استقبال میکند. دلیل واکنش غیر عقلایی نویسنده و شما را با ادبیات کاملا مشابه متوجه نشدم.
-- سهرابی ، Jul 31, 2010 در ساعت 11:00 PMخلخالی در این رژیم به قصابی مشهور است چه شما دفاعیاتی اینجا از ایشان بکنید و چه نه. اصولا" این حکومت جبار چه نوع دفاعی دارد آقای سهرابی که اینجا اینطور برای این افراد معلوم الاحوال وکیل مدافع شده اید؟ اینکه تاریخ ها هم پس و پیش شده باشند هیچ تفاوتی در اصل مساله ندارد که این جانیان دمار از ملت تحت هر عنوانی و شغلی در آورده اند.
-- هاله ، Jul 31, 2010 در ساعت 11:00 PMمن هیچ توهین یا مچ گیری در نوشته های آقای سهرابی ندیدم.(غیر از کامنت آخر ایشان)
-- س م ح ، Aug 1, 2010 در ساعت 11:00 PMولی اینکه کوه خلوتگاه کسی شود کاملا عقلانی است و مطمئنم حقیقت دارد
از بابت مقاله تشکر مینمایم بسیار زیبا بود
ممنون
-- بدون نام ، Aug 6, 2010 در ساعت 11:00 PMعنوان عالی بود