رادیو زمانه > خارج از سیاست > خطوط خیابانی > روز سه ملیونی | ||
روز سه ملیونیشهاب میرزاییروز چهارم: بیستوپنجم خرداد راهپیمایی سکوت خبر راهپیمایی انقلاب تا آزادی از دیشب از طریق سایت، وبلاگ، تلفن، موبایل و بیشتر از همه دهان به دهان، بین مردم پخش شده است. تا ظهر خبرهای ضد و نقیضی میرسد. عدهای میگویند تجمع بهعلت ندادن مجوز لغو شده است. بههر جان کندنی هست با سرعت کم اینترنت، سایتهای قلم و کلمه را باز میکنیم، اما در آنها هم مدتها است که چیز جدیدی نوشته نشده است. طرفهای ظهر خبری در سایت قلم میآید که خبر از لغو تجمع میدهد. شایعه شده که سایت قلم حک شده و به خبرهایش اعتمادی نیست. سعی میکنیم با اعضای ستادهای موسوی در شهر تماس بگیریم، اما هیچکس جواب نمیدهد و گوشیها خاموش است. دیگر نمیشود به مردم گفت نروند. حتی اگر خبر قلم درست باشد، دیگر دیرشده است. راس ساعت سه بعدازظهر با لباسهای مشکی و مچبندهای سبز بهطرف میدان انقلاب راه میافتیم. در خیابان هستیم که خانمی سوار برپژوی سیاهی جلوی پای ما ترمز میکند و میگوید تو رو خدا نروید، حکم تیر دادهاند. میگوییم ممکن است شایعه باشد، توجه نکنید. از جلوی میدان فاطمی رد میشویم. هنوز خیابان فاطمی را با بلوکهای سیمانی بستهاند و در قرق نیروهای انتظامی است. کمکم ماشینهایی را میبینیم که از کنار ما رد میشوند وخانوادگی به طرف میدان انقلاب حرکت میکنند. سر چهارراه امیرآباد کمی در پارک لاله مینشینیم. با یک مشهدی همصحبت میشویم که از شلوغیهای شهرش تعریف میکند. میگوید: «اعتراضات آن جا در حد وسیعی نیست و فقط در نقاط محدودی از شهر تجمع و راهپیمایی دیده میشود.» می گوید که مشهد در«اشغال» نیروهای نظامی و انتظامی است. از خیابان کارگربهطرف میدان انقلاب راه میافتیم. نرسیده به میدان انقلاب موبایلها قطع میشود. خیل جمعیت سیاهپوش، همهجا دیده میشود. به میدان انقلاب میرسیم. اول خیابان انقلاب میایستیم. چند دقیقهای در سکوت میگذرد. هنوز یک ربع به چهار ماندهاست که ناگهان جمعیت فریاد اللهاکبر سر میدهد. ما هم به آنها میپیوندیم و به طرف خیابان آزادی حرکت میکنیم. اول خیابان کارگرشمالی پژویی رد میشود که سرنشینان آن ارتشی هستند. روی صندلی جلویی درجهداری نشسته است. متن پیام میرحسین خطاب به مردم را درون ماشینش میاندازیم. سری تکان میدهد و همراه جمعیت میگوید: اللهاکبر. نرسیده به اول آزادی جمعیت میایستد. روبهروی ما گوش تا گوش نیروهای ضد شورش هستند. بدجایی گیر کردهایم. اگر مامورها حمله کنند بین نیروها و دیوارله میشویم. اضطراب و نگرانی در کنار شجاعت و بی باکی درهوا پرپر میزنند. دوباره جمعیت حرکت میکند و به خیابان میرسد. در عرض چند ثانیه جمعیت چند هزار نفری تبدیل میشود به جمعیت چندین هزار نفری. باورم نمیشود. مثل رود خروشانی است که به دریایی بیکران میریزد. کمی که میگذرد نیروهای ضد شورش سوار بر ماشینهایشان میشوند و از آن جا میروند. اما هنوز دور تا دورمان پر از نیروهای انتظامی است. مردم به آنها گل هدیه میدهند و سلام میکنند. بیشترشان سرباز هستند. بعضیها جواب میدهند و بعضیها نه. یکی از سربازان که جوان کمسن و سالی است، یکی از گلها را میگیرد. فرماندهاش بر سرش فریاد میکشد که چرا گرفتی؟ گل را میگیرد و با خشم روی زمین پرت میکند. کمکم به چهارراه نواب صفوی نزدیک میشویم. نزدیک آنجا ساختمان شیشهای بلندمرتبهای است که حجم عظیم جمعیت را به خوبی نشان میدهد. دو طرف خیابان و هردو پیاده رو مملو از جمعیت است. ناگهان «هاشم آقاجری» که یک پایش را در جنگ از دست داده است، بهسختی ازنردهها بالا میرود و میگوید: «خواهش میکنم شعار ندهید. این راهپیمایی سکوت، در اعتراض به حوادث شب گذشته کوی دانشگاه است. بزرگی ملت ایران را با سکوت نشان دهید. نباید آنها را تحریک کنیم.» خبرهای ضد و نقیضی میرسد که موسوی و کروبی به میان مردم آمدهاند. آخرین خبر این است: به آنها به شرطی اجازهی حضور در راهپیمایی دادهاند، که مردم را کنترل کنند. در میانهی جمعیت محمدجواد مظفر را میبینم. جلو میروم و سلام و علیک میکنم. میگویم به خاتمی که امیدی نیست، اما از موسوی و کروبی چه خبر؟ بالاخره میآیند یا نه؟ میگوید در راهند و بهزودی میرسند. پیر و جوان همه به خیابان آمدهاند. دیدن جوانها چیزعجیبی نیست. قبل از روز انتخابات به نظر میرسید قضیه چندان برای آنها جدی نیست و فقط برای رقص و پایکوبی به خیابانها آمدهاند، اما در دو روز گذشته تصویر متفاوتی از خود ارائه دادهاند. حضور پیرمردها و پیرزنها هم امروز دیدنی است و اشک شوق بر چشم میآورد. از کنار کارگاه متروی نزدیک خیایان نواب که میگذریم، کارگرها هم پارچهی سبز بر سر و دست خود بستهاند و شیر آب را به روی مردم باز کردهاند تا رفع تشنگی کنند. به دانشگاه شریف که میرسیم غوغا میشود. دانشجوها رفتهاند بالای سر در دانشگاه، شعار میدهند و برای جمعیت دست تکان میدهند. مردم هم متقابلاً برای آنها دست تکان میدهند و شعار میدهند. نرسیده به خیابان آذربایجان پل عابر پیادهای است که دوسوی خیابان را به هم وصل میکند. برای دیدن حجم جمعیت، بالای پل میروم. آن چه از روی پل میبینم باور نکردنی است. تا چشم کار میکند جمعیت موج میزند. از یکسو تا میدان آزادی و از دیگرسو تا میدان انقلاب. چیزی که در جلوی چشمانم میبینم حکایت از جمعیتی چند میلیونی میکند. اشک جلوی چشمانم را گرفته است. نا گهان خبر میرسد میرحسین نزدیک میشود. عدهای دوان دوان حرکت میکنند و به جمعیت منتظر و مشتاق خبر میدهند. مردم سراسیمه و خوشحال هجوم میآورند. ماشین او که محافظان اطرافش را گرفتهاند به سختی از میان جمعیت میگذرد. همه دوچندان خوشحال شدهاند. همهی نگرانی مردم در این چندروز، پاپس کشیدن موسوی و کروبی بود. به هر چهار راهی که میرسیم تا آنجا که چشم کار میکند از چهار طرف هجوم جمعیت به طرف خیابان آزادی دیده میشود. به حرکت ادامه میدهیم. از زیر پل یادگار امام رد میشویم. ما همه زیر پل هستیم و مردم در دوسو و بالای پل. همهاش شبیه رویای شیرین دم صبح است. باورش هنوزهم سخت است. از آغاز راهپیمایی هلیکوپتری بر بالای جمعیت میچرخد. بعضی میگویند رهبر است. بعضی میگویند احمدینژاد است. بعضی میگویند فرماندهان سپاه هستند. عدهای هم میگویند دوربینهای صدا و سیما است. همه میگویند: «ایکاش جمعیت را ببیند و به خود بیایند.» مردم برای هلیکوپتر دست تکان میدهند. کمی جلوتر به مرکز سپاه غرب تهران میرسیم. تعداد بیشماری بسیجی با پیراهن سپید یا لباس بسیجی بر بالای سکویی آماده حمله هستند. با نفرت و کینه به جمعیت نگاه میکنند و باتومهایشان را در دستهایشان تکان میدهند. یکی میگوید :«مانند سگهای هاری هستند که هر لحظه آمادهی رها شدن و حمله به مردمند.» خیالمان راحت است که با این حجم جمعیت دیگر نمیشود به مردم حمله کرد. اگر امروز دستور کشتار دسته جمعی بدهند، هفده شهریور دیگری در تاریخ ایران تکرار میشود. به نزدیکیهای میدان آزادی رسیدهایم. بعد از ساعتها راهپیمایی بالاخره به میدان آزادی میرسیم. میدان سبز و سیاهپوش است. چند سید روحانی هم بین جمعیت دیده میشوند. شعاع عمودی آفتاب زمین را زرفشانی کردهاست. روی چمنهای آزادی رها میشویم. همه ازحجم جمعیت و این که اتفاق بدی در مسیر نیفتاده است، خوشحالند. در انتهای مسیر قرار تجمع فردا و اللهاکبر شبانه گذاشته میشود. هجوم جمعیت راه را برای بازگشت بند آورده است. به خانهی یکی از دوستان، در نزدیکی فلکهی صادقیه میرویم. همهی اهل خانه غایبند. کم کم سر و کلهی برادر و خواهرهایش پیدا میشود. عجیب است. همهی آنها در تظاهرات امروز بودهاند. به دوستم میگویم: «به این میگویند انقلاب؟» میگوید: «همهی اینها چند روز پیش کاملاً ناامید بودند و میگفتند کار از کار گذشته است و نمیتوان کاری کرد.» چند دقیقه بعد پدر دوستم سراسیمه از راه میرسد. میگوید که بین مردم و اعضای یک پایگاه بسیج در اول بزرگ راه محمدعلی جناح درگیری شده و عدهای از مردم تیر خوردهاند. بسیجیها به مردم تیراندازی کردهاند و مردم هم پایگاه بسیج را به آتش کشیدهاند. سراسیمه به پشت بام میرویم. شعلههای دود از پشت بام، معلوم است. هنگام الله اکبر شبانه به خیابان میرویم. شنیدن فریادهای اللهاکبر پس از سیسال از اللهاکبرهای انقلاب شنیدنی است. بوی گاز اشکآور و دود در فضا به هم پیچیده است. در فلکهی صادقیه، بین مردم و مامورین درگیری است. یک طرف نیروهای انتظامی هستند که تیر هوایی شلیک میکنند و گاز اشکآور پرتاب میکنند. طرف دیگر مردم که با پراندن سنگ و آتش زدن سطلهای زباله، از خود دفاع میکنند. حدود ساعت ده شب موبایلها وصل میشوند وخبر میرسد، در نقاط دیگر شهرهم درگیری شده است. قسمت پیشین: • یاد روزهای انقلاب |